اشاره: صد سال از مرگ جک لندن می گذرد. در ۱۹۱۳ – سه سال پیش از مرگ زودرسش در گفتگویی با نشریه «میلواکی کانتی لیدر- Milwaukee County Leader» از شیوه برخورد خویش با زندگی و کارهایش به نکته ای مهم اشاره می کند:
«خودم هم گاهی اوقات می مانم که چرا چنین بدبینم. من صاحب ارزشمندترین چیزهای جهان هستم: عشق یک زن، دو فرزند دوست داشتنی، پول فراوان، آوازه یک نویسنده، آدم هایی که برایم کار می کنند، مزرعه ای زیبا…، اما هنوز بدبینم. من به همه چیز از چشم اندازی بدون تعصب و علمی نگاه می کنم. از چنین دیدگاهی کم وبیش همه چیز یأس آور است. مردم پس از سال ها سختی و تلاش، همچنان در خم یک کوچه اند. طبقه قدرتمند حاکم را می بینم که محکم دارایی های خود را در چنگ گرفته…من بدبینم، زیرا به همه چیز زیر نور تاریخ و قوانین طبیعت نگاه می کنم.»
آثار عمده جک لندن را نخستین بار زنده یادان پرویز داریوش (۱۳۷۹-۱۳۰۱) و محمد قاضی (۱۳۷۶-۱۲۹۲) به خوانندگان فارسی زبان معرفی کردند.
 

***      

جک لندن به یاد ندارد که هرگز به اندازه کافی گوشت خورده باشد. در هفت سالگی اندکی گوشت از سبد دختری دزدید. این رویداد را او «خاطره مهم زندگی خود» می داند. گرچه مادرش مدّعی بود که «او هرگز در این خانه گرسنگی نکشیده است»، و یک دوست دوران جوانی اش به یاد می آورد که هنگام مهمانی کردن جک در خانه خود از او با استیک پذیرایی کرده بود، لندن خود اصرار می ورزید که از خوردن گوشت محروم بود. در بیست و دو سالگی برای دوست دختر خود نوشت، «… تنها گرسنگی برای من وجود داشته، تنها گرسنگی و نه چیز دیگر. تو نمی توانی این را درک کنی و هرگز نخواهی کرد.» او زندگی کوتاه خود را که چهل سال بیشتر به درازا نکشید این گونه گذراند که کوشید آدمیان را به آگاهی رساند. در نوشته هایش، از جمله سرگذشت های واقعی، خاطرات، داستان های علمی و تخیّلی … به غایت روانشناس و اقتصاددان شده است. بسیار بر این اندیشه افسون شده که ممکن است یخ بزند و از گرسنگی جان ببازد. صحنه هایی را برگزیده که در آن ها ادامه زندگی دشوار است – قطب جنوب، خانه های محقر شهری، دریا، آینده ای مصیبت بار – و جایگاه هایی که قهرمان داستان باید با بلا و مصیبت دست و پنجه نرم کند. جویندگان طلا با زمستان در ستیزند، نویسنده ها با فقر دست به گریبانند و سگ های گرسنه با یک دیگر سرشاخ می شوند. بهترین نثر او بر نیازهای بنیادین تکیه دارد. مردی که در میان برف ها گم شده است، قادر به حس کردن یا حرکت دادن انگشتان خود نیست، ولی آیا می تواند کبریت را میان دو کف دست خود بگیرد و آن را روشن کند؟ اگر یک مشت زن پیر بتواند برای ناهار استیک بخورد، آیا توانایی آن را خواهد داشت که با یک مُشت حریف را ناک اوت کند؟

پرسش دیگری نیز مطرح است: اگر پول نباشد، غذا، گرما و دیگر نیازمندی ها نیز نباشد، آیا عشق می تواند وجود داشته باشد؟

قهرمان پُرفروش ترین کتاب جک لندن «آوای وحش» (۱۹۰۳)، که اتفاقاً یک سگ است، به عشق می رسد و آن را چنین ابراز می دارد که دست صاحب خود را بر دهان می گیرد و «چنان وحشیانه بر پوست و گوشت آن فشار می دهد که اثر آن تا چندی می ماند.» صاحب سگ تشخیص می دهد که «این فشار ساختگی نشانه محبّت است.» ولی در داستان کوتاه لندن «عشق به زندگی» (۱۹۰۵) گرفتن گاز معنای تلخ تری دارد. مردی قحطی زده و گرگی بیمار، هر دو ناتوان و هلاک، پس از روزها پیمودن راه بر زمین افتاده اند. در این حال، مَرد، گاهی بهوش، و لحظه ای بی هوش حس می کند که گرگ دستش را می لیسد: «نیش پای گرگ به نرمی بر دستش فشار آورد، بر شدّت فشار افزوده شد. گرگ واپسین توان خویش را به کار می گرفت تا دندان های خود را در غذایی که بسیار در انتظار آن بود فرو برد.»

اشاراتی در نوشته های لندن هست که عشق به احتمال زیاد به خاطر نیاز به وجود می آید. بنا بر نوشته او «به تهی دستان همواره می توان وابسته بود. آن ها هرگز گرسنه ها را از خود نمی رانند.» جک لندن یک سوسیالیست قسم خورده بود و در بیشتر زندگانی اش بر این باور پای می فشرد.

آن گونه که اِرل لیبُور (Earl Labor) در زندگی نامه خواندنی و قابل استناد «جک لندن: یک زندگانی آمریکایی»[۱] روایت می کند، نوشته های لندن بارها و بارها به فقر بازمی گردد که سرانجام کامیابی اش به عنوان یک نویسنده او را از آن می رهاند.

جدایی از خویشتن برای لندن چندان آسان نبود. در مرور زمان به آن خو گرفت. به عنوان کارگر ساده به کار آغاز کرد و صاحب زمین شد و به شهرت رسید که نشانی از ذکاوت او داشت. طبیعت گرا شد و به هنر نقاشی رسید. از سرگذشت هایی که او در بهترین چهار رمان خود آورده به ترتیبِ زمان نگارش: سگی دست آموز به سگی وحشی مبدّل می شود؛ ملاحی نویسنده با اعتباری می شود، از دگرگونی هایش می توان به شخصیت واقعی او پی بُرد.

لندن در سال ۱۸۷۶ به جهانی بحرانی پای نهاد. مادرش در سانفرانسیسکو به کار خیاطی و معلّمی پیانو مشغول بود. جک در نوزادگی به یک بَرده کشاورز سپرده شد تا به او شیر بدهد. نامش دفنه ویرجینیا پرنتیس بود و او را جی نی صدا می کردند، و هم او بود که دوست مادام العمر جک شد. مادرش با مردی از خانواده پرنتیس به نام جان لندن ازدواج کرد که نجار و برگشته از جنگ داخلی بود و نام خانوادگی جدیدی بر خود نهاد. در کودکی جک اسباب بازی نداشت که با آن ها بازی کند. هشت ساله بود که لباسی از مغازه برایش خریدند (یک زیرپیراهنی که بسیار مورد علاقه اش بود.) جی نی و یکی از خواهران ناتنی اش از او مراقبت می کردند و رستگاری او کتابخانه عمومی اوکلند بود که برای گرفتن هرچه بیشتر کتاب به نام همه افراد خانواده کارت عضویت درخواست کرده بود. جک لندن تا سن نوزده سالگی از مسواک استفاده نکرده بود.

جک لندن در ۱۹۱۶ چند ماهی پیش از مرگ زودرسش

مادرش و مردی که می پنداشت پدر اوست، در کار اداره یک دکّان بقالی ناکام ماندند. در کار مرغداری هم ناموفق بودند، و در اداره یک پانسیون نیز توفیقی نداشتند. در ده سالگی جک به کار توزیع روزنامه و گذاشتن میله های بولینگ گمارده شد، و در چهارده سالگی به خط تولید در یک کارخانه قوطی سازی در اوکلند پیوست و دستمزدش را به پدر و مادرش تحویل می داد. در این باره بعداً نوشت: «هیچ اسبی را در شهر اوکلند سراغ نداشتم که به اندازه من کار کند.» یاغی شد، به دزدیدن صدف های دریایی پرداخت که به خاطر وجود انحصار در تولید و توزیع آن قیمتش بالا رفته بود. برای خرید یک قایق بارکش ۳۰۰ دلار از جی نی، که حقوق پرستاری اش مستمری بود، وام گرفت. بعدها به یاد سخاوتمندی مادر نوشت، «هرچه او داشت در اختیار من قرار می داد.»

لندن در پانزده سالگی به کار دریانوردی، دزدی، جنگ و مشروب خوری روی آورد. وی در خاطرات خود از اعتیاد به مشروب نوشت، «دانستم که سرانجام مَرد شده بودم.» شرمگین از صرفه جویی که به خاطر نداری در او نهادینه شده بود، به مهمانی کردن همکاران دزدان دریایی پرداخت، آن گونه که آن ها نیز برای او روا می داشتند. «من قصد آن داشتم که میان پول و آدم ها، میان خِسَت و دست و دل بازی، یکی را انتخاب کنم.» با این همه، تا پایان زندگی، گرچه به روایتی، «پُر درآمدترین نویسنده در آمریکا شده بود»، مشکل می توانست در حدّ توانایی خود از پول بگذرد.

پس از چند ماهی، به ناگاه مسیر زندگی خود را تغییر داد و به پلیس دریایی پیوست. آن ها نیز به اندازه دزدان دریایی مشروب می خوردند، و یک شب، هنگامی که از باده سرمست بود، از عرشه کشتی فرو افتاد. آب دریا ملایم بود؛ غرق شدن به نظرش رومانتیک آمد. به یاد آورد «من اشک های غمی شیرین را که بر جوانی شکوهمند من سایه افکنده بود، بر امواج دریا ریختم.» با کندن لباس شنا کرد و سر خود را از آب بیرون کشید؛ تا پس از چهار ساعت، سرد و خسته، هشیار و وحشت زده، دانست که واقعاً زندگی را دوست دارد. یک ماهیگیر یونانی او را نجات داد.

امّا، برای چه می خواست زندگی کند، هنوز روشن نبود. در داستان سرگذشت مانندِ «مارتین ایدن»[۲] ۱۰۸۱ که بیشتر به شرح زندگی خود پرداخته است، اشاره ای به کار در کِشتی دارد که با کتاب هایی از دستور زبان، فرهنگ لغت و سری کتاب های شکسپیر، به خود می آموخت تا لایق دختری باشد که در سانفرانسیسکو به دامش گرفتار شد. تصمیم به نوشتن گرفت. در این باره می گوید: «این فکر با جلال و شکوه به سراغم آمد.» در زندگانی واقعی، لندن روزهای پُر فراز و نشیبی را گذراند، به کارهای دشوار پرداخت و تلاش بسیار در خودآموزی به خرج داد، و گاه آوارگی کشید و به اعمال جنایت آمیز روی آورد. با کِشتی به ژاپن رفت و با کشتی دیگری که شکار خوک دریایی می کرد بازگشت. کاری در آسیاب جوت پیدا کرد که ده سنت در ساعت به او مُزد می داد. مقاله ای درباره توفان دریایی در اقیانوس آرام نوشت که جایزه ای نصیب او کرد. به کار در معدن ذغال سنگ پرداخت که خستگی مفرط و آسیب مچ های دست حاصل آن بود و خشم بسیار یافت که او را به کار گمارده بودند که کار دو نفر بود. به این پی آمد رسید که «کار جسمانی شأن و وقار ندارد و به مُزدش هم نمی ارزد.» و بار دیگر به بی خانمانی روی آورد، به تظاهرات کارگری پیوست و از داده ها و عطایای مردمان محلّی دزدید. در ژوئن ۱۸۹۴، در هجده سالگی، به جرُم آوارگی در بیرون شهرِ آبشار نیاگارا دستگیر و به سی روز زندان محکوم شد.

از این ماجرا جان به دَر بُرد که نوشت، «من موجودی آبگونه هستم و با زندگی چنان خو دارم که در هر مکانی جای می گیرم.» در قطاری که او را با دستبند به بازداشتگاه می بُرد، با مردی که سی ساله می نمود آشنا شد و او لندن را زیر بال حمایت خود گرفت. وی وسایل سفر او را قاچاقی از نگهبانان گذراند، مواظبش بود که کارهای سخت انجام ندهد. لندن نوشت که در زندان شاهد فجایعی غیر قابل نوشتن و حتی غیر قابل تصوّر بوده است. آیا هیچ کدام به امور جنسی هم ارتباط داشته؛ تا چه حدّ از این بابت با دیگر ملاّحان، دزدان دریایی و خانه به دوشان نزدیک بوده است؟ لِی بُور (Labor) به گونه ای بارز به این مسئله کمتر توجه دارد تا دیگر بیوگرافی نویسان، ولی مورّخانی مانند جُرج چانسی[۳] ملّاحان، زندانیان و خانه به دوشان را در اواخر قرن بیستم به طور مشخص به یک سیستم اِروتیک هم جنس بازان زیرزمینی منسوب می کردند و به نظر می رسد که جک لندن از این امر آگاه بوده است.

در نوزده سالگی به دبیرستان راه یافت و در همان زمان در مدرسه به کار رُفت و روب گمارده شد. در اثر زیادخوانی به این باور رسید که سوسیالیست است. در روزنامه مدرسه نوشت، «بیدار شوید! افسار حکومت فاسد را در دست گیرید و توده ها را آموزش دهید!» مجلّه سانفرانسیسکو اِگزمینر سخنرانی او را چاپ کرد. سانفرانسیسکو کرانیکل از وی به عنوان «پسری سوسیالیست» یاد کرد و او به حزب پیوست. بعداً حتی داستان علمی تخیّلی به نام «پاشنه آهنین»، درباره سوسیالیست هایی نوشت که حکومت توانگران را که تنها ۹% درصد جمعیت آمریکا را در بَر می گرفت به زیر کشیدند.

لندن سال های دبیرستان را در ماه ها خلاصه کرد و خواب خود را به پنج ساعت در شب تقلیل داد. در پاییز سال ۱۸۹۶ در سال اوّل دانشگاه کالیفرنیا در برکلی ثبت نام کرد. یکی از هم کلاسان او به یاد دارد که مُشت زنی از تیم اوّل دانشگاه از نوع نزاع خیابانی او به شگفت آمده بود. در نیمسال دوم به خاطر کمبود پول مدرسه را ترک کرد. چند هفته ای به سرودن شعر پرداخت، مطالب سیاسی و داستان نوشت و پانزده ساعت در روز به این کار پرداخت، گویی در کارخانه ساخته خود کار می کرد. سپس کاری در لباس شویی مدرسه به دست آورد و در آن جا همچون قهرمان کتاب «مارتین ایدن» که کار مشابهی یافته بود «هرچه در او خداگونه بود بر باد رفت.»

این واپسین کار استخدامی او بود. در ژوئیه ۱۸۹۷ در خبرها آمد که در کلوندایک[۴]، ناحیه ای در شمال غربی کانادا، طلا کشف شده است. چنین می نمود که کار استخراج طلا، همانند دزدی صدف دریایی، ولی کار قانونی است. این کار مستلزم مسافرت طولانی و خطرناک با آدم های خشن همانند دروه گردی بود ولی شانس به دست آوردن ثروت بی کران در پی داشت. از قضا، برای لندن تب طلا نه تنها برای او که برای شوهر خواهر شصت ساله اش نیز خوش درخشید و برای هر دو اجاره کشتی، لباس و لوازم فراهم ساخت. لندن نوشت: «چیزی از کلاندایک باز پس نیاوردم مگر ناخوشی لثه (پیوره) حاصل از کمبود ویتامین C ». دست آورد خالص او از طلا تنها چهار دلار و پنجاه سنت بود ولی با خود یک دنیا مواد خام برای نوشتن داستان آورد. در بازگشت به کالیفرنیا در تابستان ۱۸۹۸، لندن در حدود نوزده ساعت در شبانه روز می خواند و می نوشت. مطالعه او در زمینه سبک های ادبی بود؛ از شکسپیر گرفته تا داستان های روزنامه ای، گرچه در پایان تجربه تکدی کردن به عنوان بی خانمان تعیین کننده سبک نگارش او بود. به نوشته او «واقعیت گرایی تنها کالایی است که می توان آن را در آشپزخانه با غذا معاوضه کرد.» در دفتری نوشته ها، داستان ها و مقاله هایش را که برای این و آن می فرستاد، و نیز برگشت های فراوان آن ها را یک سال بعد ثبت می کرد. یکی از داستان های کلاندایک را به پنج دلار فروخت و داستانی درباره یک دانشمند دیوانه به چهل دلار. شش ماه پس از آن نشریه آتلانتیک داستانی از او خرید و او زنده شد.

در کلاندایک، آن گونه که لندن به آن باز می نگرد، طبیعت و سرمایه داری حساب های جدی دارند. جویندگان طلا روزهای باقی مانده زندگی را فنجان های آرد می دانند، بومی آمریکا ساعت های در حال گذران را تعداد چوب هایی می داند که برای سوختن باقی مانده است. «وقت گذرانان و قماربازها» تنبیه شان همین بس که با هم باشند و محکوم به آن باشند. آسیب هایی که زندگی بر لندن تحمیل کرد، او را به خواست های متناقض وا داشت. او عدالت سیاسی می خواست، به نام همه توسری خورها، ولی در عین حال استقامت نیروهای استیلا یافته را تحسین می کرد. این امر گاه او را به ایده آل گرایی در مورد فُرس ماژور و خیال بافی درباره نژاد، که خواننده را به پیچ و تاب می اندازد، وا می داشت، به نوشته های هربرت اسپنسر گرایش پیدا کرد که فلسفه داروینیسم اجتماعی او سرمایه داری را هم آن گونه ظالمانه می دانست که طبیعت را.

با نوشتن داستان هایی از حیوانات و آدم های حیوان مانند که در محیطی خشن برای زنده ماندن تلاش می کنند، لندن رشته ای دیگر از ظلم و ستم و تأسف در داستان نویسی برجای نهاد.

اقتصاد طبیعت و سرمایه گذاری ناشی از تجربه لندن از کلاندایک همیشه با هم جور نیستند. طلاجویان در جستجوی وسیله ای برای مبادله (طلا) هستند که غالباً به قیمت چیزی که جانشینی ندارد (غذا) تمام می شود.

نثر پاره ای از داستان نویسان در عبور از رومانس به امور جنسی می گراید و نثر پاره ای دیگر به درون گرایی و خودیابی.

در مورد لندن شدّت این گونه نوشته ها با شرح سختی ها، مشقّت ها و زنده ماندن همراه است. در فصل های آغازین «سپید دندان» دو تن مرد، جسد مرد سوم را از کلاندایک عبور می دهند و گرگ ها به کمین نشسته اند و یادآور «کودکانی که دور سفره گسترده ای جمع شده و منتظر اجازه خوردن هستند.» پس از افتادن یکی از مردان، مرد بازمانده مفتون «لذیذ بودن موذیانه» انگشتان خود می شود و به ظرافت عملکرد آن می اندیشد که این گوشت برای گرگ ها تنها ارزش مقداری پروتئین را دارد. این جنبه روانشناسانه و تعلیق را می رساند، ولی در چند فصل بعد لندن خواننده را ماهرانه به ذهن شکارگر، حیوان درنده می برد. هنگامی که سپید دندان، نیمی توله سگ و نیمی بچه گرگ، در دهانه غار، جایی که پا به جهان نهاده، قوز می کند و به انتظار پیش آمدهای ناشناخته است، غرّش می کند، «با همه کوچکی اندام و هراس، به گردنکشی و چالش و چشم زهره در برابر تمامی جهان برمی خیزد.» سپید دندان به زودی «قانون گوشت» را فرا می گیرد: «زندگی با خوردن زندگی ادامه می یابد: خورنده هست و خورنده شونده.» نبوغ لندن در این است که چنین اصول کلّی را روشن و زُمره محسوسات می نماید. لندن هیجان خوردن خون و نیز مزه آن را این گونه می رساند: هنگامی که برای نخستین بار سپید دندان یک نوزاد با قرقره را می خورد: «صدای خُرد شدن استخوان های شکننده اش شنیده می شد و خون گرم در دهانش به گردش افتاد. چه طعم خوبی داشت.»

توانایی لندن در توصیف طبیعت، به گونه ای غنی و در عین حال ساده، بر همینگوی پیشی می گیرد. او در نهایت این توانایی خود را در داستان های مربوط به سگ ها نشان می دهد: «آوای وحش»[۵] و «سپید دندان»[۶]، شاید از این رو که بقاء حیوان اساسی تر است، یا از این جهت که عشق سگ به صاحبش عاری از شرمندگی های جنسیتی است. در عین حال پاره ای از کارهای لندن شرط مرگ و زندگی دنیای حیوانات را به امور انسان ها سرایت می دهد. از جمله «افروختن آتش»[۷] داستان مردی که می کوشد با یخ بستن مرگ را دفع کند. در «عشق به زندگی»[۸] مردی قحطی زده همانند سپید دندان از خوردن غذا لذّت می برد. «چهار جوجه یک روزه، با ذره ای تپش زندگی، نه بیشتر از یک لقمه، و او آن ها را با ولع خورد؛ زنده در دهان انداخت و مانند پوست تخم مرغ زیر دندان خُرد کرد.» حتی داستان «مارتین ایدن» که در محیط نسبتاً متمدن سانفرانسیسکو روی می دهد، با جان حیوانات سر و کار دارد.

روی جلد نخستین چاپ «آوای وحش»، ۱۹۰۳

سپید دندان می آموزد که «در برابر توانگران اطاعت کند و در مقابل ناتوانان ظلم روا دارد» – و این نمی تواند ایده آل سوسیالیسم باشد – و هنگامی که «باک» به دسته ای از گرگ ها می پیوندد، در ضمن یاد می گیرد چگونه خود را با محیط سازش دهد.

هنگامی که لندن کار یدی را کنار گذاشت تا نویسنده شود، شیفته و دیوانه شد بدین معنی که زندگی را با یک انگیزه درونی آغاز کرد آن گونه که «باک»، قهرمان کتابش به دنبال خرگوش برفی افتاده بود. «این وجد و خلسه، این فراموشی زندگی برای هنرمند چنان فراهم می شود که همانند شعله ای او را در بر می گیرد.» ولی لندن عشق به کار را هم در خود ایجاد کرد: برنامه ای فشرده به خود تحمیل کرد و در نوشته هایش غالباً به کمیّت کار بیشتر توجّه داشت تا به کیفیّت.

در اثنای کامیابی، فرصت هایی برای عشق و دلدادگی نیز پیش آمد. در پاییز ۱۸۹۹، لندن منحصراً با الیزابت مِی مادِرن[۹]، نامزد دوست از دست رفته اش به سَر بُرد و چیزی نگذشت که با دوچرخه اش به خانه زنی سوسیالیست روسی تبار دانشجوی استانفورد به نام آنا استرونسکی[۱۰]راه یافت. او نوشت: «ملاقات ما چنان بود که گویی با جوانی لاسال[۱۱]، یا لُرد بایرون و کارل مارکس انجام می گرفت.» در بهار ۱۹۰۰ لندن قصد داشت به استرونسکی پیشنهاد ازدواج بدهد، ولی به گونه ای اسرارآمیز نصیب مادِرن شد که چندان هیجانی هم در بَر نداشت و او دو دختر برایش آورد. مدّتی پیش از عروسیش، لندن دعوتنامه ای دریافت کرد که با چرمیان کیترج[۱۲]، ماشین نویس آزاداندیش ملاقات کند و او چند سال بعد معشوقه او شد و سرانجام همسر دوم او گردید.

برای اغتشاش و پیچیدگی بیشتر در خانواده، شاعری قلندرمآب به نام جرج استرلینگ که لندن او را در بهار سال ۱۹۰۱ ملاقات کرده بود سر و کله اش پیدا شد. استرلینگ لندن را به کشیدن حشیش واداشت و از آن جا لندن سرش به روسپی خانه ها باز شد. در اصطلاح دوستانه استرلینگ لقب «گریک» – شاید به خاطر سابقه کلاسیک – به دست آورد و لندن لقب «وُولف» گرفت. این دو بوکس بازی کردند، کُشتی گرفتند و با هم شنا کردند، و یکی از دختران لندن نوشت که نسبت به داشتن «روابط پنهانی همجنس بازی» آن ها شک داشت. لِی بُور هیچ گونه اشاره ای به چنین وضعیتی ننموده است، گرچه اذعان می کند که لندن از واژه «عشق» استفاده می کرد. لندن در ۱۹۰۳ به استرلینگ نوشت: «با خود می اندیشم، می اندیشم که تو را از خود دور کنم، می کوشم که دست به روی تو در درون خود نهم.» دو سال بعد این معاشقه به سردی گرایید – لندن تغییر کرد: «رؤیا روشن تر از آن بود که دوام یابد.» گرچه با هم دوست ماندند.

لندن در این سال ها به افسردگی گرایید، چنان ژرف که برحسب احتیاط هفت تیر خود را بخشید؛ شاید از بخت بد او در عشق ورزی، عشق ناشیانه او به اِسترونسکی و اجبار در طلاق دادن او برای پیوستن به چارمین، یا شاید عدم توازن در کامیابی بود. در کتاب «مارتین ایدن» تأخیر ایدن تأخیر میان عمل نوشتن و پاداش بزرگداشت اجتماعی احساس بیگانگی برای او به ارمغان می آورد و مارتین ایدن بر این فکر تثبیت می شود که «مارتین ایدن، نویسنده نامدار، وجود خارجی نداشته است» ممکن است عارضه جسمانی هم دخالت داشته باشد. لِیبور می نویسد، ناخوشی که لندن از آن بیم داشت «ممکن است سرطان یا بیماری آمیزشی باشد.» توضیح خود لندن این بود که «او زیاد به مطالب علمی روی آورده بود.» درباره «افراط بی رحمانه و بی حد و حصر انتخاب طبیعی» نیز زیاد خوانده بود. اگر همه چیز ریشه بیولوژیکی دارد، آیا نوع دوستی و همدردی تنها نشانه ضعف است؟

در ۱۹۰۵ لندن شهرنشینی را وداع گفت و با چارمین به دامن روستا در شمال سانفرانسیسکو کوچ کرد. گرچه در آن جا این دو چند صباحی را به خوشی گذراندند، واپسین دهه زندگی لندن بسیار به ناکامی گذشت. او به سرعت می نوشت و به گونه ای حیرت انگیز درآمد داشت – تا سال ۱۹۱۳ بیش از ده هزار دلار در ماه بدست آورد، نزدیک به ربع میلیون دلار در سال به پول امروز، ولی او به مقیاس بیشتر خرج می کرد. قایق سفارشی او، «اسنارک»[۱۳]، بیشتر از پنج برابر قیمت تخمینی آن بود، و با این همه نشت می کرد. جک و چارمین قصد سفر به دور دنیا داشتند، ولی تا به استرالیا رسیدند، جک سرما خورده بود، ناخوشی راست روده، اسهال، مالاریا، بیماری یاز و یک بیماری اسرارآمیز، که موجب ورم دست ها و انگشتان دست و پای او می شد، به سراغش آمده بود. از این سفر منصرف شدند. لندن در رنچ سونوما کاونتی[۱۴]، هم پول زیادی ریخت، که در زمان حیات او حاصلی نداد؛ همچنین برای یک خانه قصرمانند پول زیادی هزینه کرد که پیش از اتمام ساختمان آتش گرفت و فرو ریخت.

لندن بی مهابا می نوشید که بی شک عاملی در برنامه ریزی های مالی نابخردانه او بود. چارمین در یادداشت های روزانه اش در ۱۹۱۲ نوشت: «عدم اطمینان از آینده توأم با الکل مرا به گونه ای توصیف ناپذیر افسرده می کند.» جک در حال مستی او را سرزنش می کرد که نتوانسته است برای او فرزندی بیاورد. (یک دختر آورد که اندکی پس از تولد ازدنیا رفت و حاملگی دوم او به سقط جنین انجامید.) جک به یکی از دخترانش گفت «اگر من در بستر مرگ باشم، نباید خواهان داشتن تو در کنار بسترم باشم؛» آن زمان دخترش سیزده ساله بود. حتی استرلینگ هم او را «خشن، زودرنج و غیرمنطقی» خواند.

در واپسین سال های زندگی، لندن از نقرس، پیوره، بیماری کلیه رنج می بُرد، و بی توجه به هشدارهای پزشکش در مئورد پرهیز از پروتئین زیاد، به خوردن غذاهایی از ماهی خام و مرغابی نزدیک به خام ادامه داد. به چارمین در واکنش به نکوهش او می گفت: «فراموش نکن که من طبیعتاً گوشتخوارم!» پزشکی به او داروی ضد درد با مُرفین داد تا از درد ناشی از سنگ کلیه در امان باشد. در نوامبر ۱۹۱۶، لندن در اغما فرو رفت و درگذشت. واپسین سخنانش به چارمین این بود: «خدا را سپاس که تو از چیزی هراس نداری!» در گواهی مرگ علّت آن را اورمی ناشی از زیادی اوره در خون ذکر کردند، و لِی بور حدس دیگر نویسندگان شرح حالِ او دایر به خودکشی را رد می کند و آنرا تلاشی برای «مهیج جلوه دادن آن» می داند. بررسی های پزشکی هیچ کدام استفاده بیش از حد داروهای مخدر را مردود ندانسته و از این رو هیچ گونه مدرک پزشکی هم دال بر این که عمداً زیاده روی در خوردن دارو انجام شده باشد، وجود ندارد.

در یکی از آخرین و وحشت زاترین داستان هایش به نام «نام سرخ فام»[۱۵]، لندن در پندار خویش جسم مدور نورانی به رنگ سرخ آتشین می بیند، پدیده ای کوچک از موجودات زنده ماوراء جو زمین که در جزایر سلیمان فرود آمده است. گرچه ساکنان محلّی آن جسم را بسیار مقدّس می دانند، اندیشمندی دزدانه به آن نگاه می کند. وی چنان گرفتار تب می شود که نمی تواند به حالت اوّل بازگردد، گرچه همان گونه که پژمرده و ضعیف می شود، نزد خود می اندیشد که آن غریبه ها چه پیامی آورده اند «آیا آن ها به برادری رسیده اند؟ یا این که آموخته اند که قانون دوست داشتن جریمه اش ضعف و نابودی است؟ آیا جنگ و ستیز مبنای زندگی بوده است و آیا نظام هستی بر قانون بی رحم انتخاب طبیعی استوار است؟» وی با تأسف – و شاید هم با آسودگی خیال – می میرد و پاسخ آن را نمی یابد.

[۱] (Farrar, Straus & Giroux) “Jack London: An American Life.”

[۲] . “Martin Eden” (۱۹۰۸)

[۳] . George Chansi

[۴] . Klondike

[۵] . “The Call of the Wild”

[۶] . “White FangL

[۷] . “To Build a Fire”

[۸] . “Love of Life”

[۹] . Elizbeth May Mddern

[۱۰] . Anna strunsky

[۱۱] . La Slle

[۱۲] . Charmian Kittredge

[۱۳] . The Snork. (نوعی حیوان تخیلی)

[۱۴] . Sonama County Ranch

[۱۵] . “The Red One”

برچسبها ←  

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

اشتراک خبرنامه

اگر به خواندن همسایگان علاقه مندید خبرنامه همسایگان را مشترک شوید تا مقالات را به سرعت پس از انتشار دریافت کنید: