لاله ها آینه ی خون سیاووشانند
آن فرو ریخته گل های پریشان در باد...
درین سرای بی کسی کسی به در نمیزند به دشت پر ملالِ ما پرنده پر نمیزند یکی ز شبگرفتگان چراغ بر نمیکُند کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند نشستهام در انتظارِ این غبارِ بیسوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیرِ غم یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند دلِ خرابِ من دگر خرابتر نمیشود که خنجرِ غمت ازین خرابتر نمیزند! چه چشمِ پاسخ است ازین دریچههای بستهات؟ برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمیزند نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست اگرنه بر درختِ تر کسی تبر نمیزند
اگر به خواندن همسایگان علاقه مندید خبرنامه همسایگان را مشترک شوید تا مقالات را به سرعت پس از انتشار دریافت کنید: