آنچه در زیر آمده است روایت احمد کسروی است در «تاریخ مشروطه ایران» از معلم مدرسهی آمریکایی تبریز، هاوارد باسکرویل، که در راه انقلاب مشروطه جان باخت.
… در ماه فروردین جنگ پیاپی میبود و گاهی هنگامه بزرگی بر میخاست. یکی از آن هنگامهها روز یکشنبه پانزدهم فروردین بود که از لشکرگاه دولتیان شهر را به گلوله توپ گرفتند و تا پسین بمباران سختی پیش می رفت. از شهر نیز با توپ پاسخ میدادند. این بار گلولهها تا میدان شهر میرسید و گزندها میرسانید که کسانی هم از مردم بیگناه کشته گردیدند.
گرسنگی در شهر افزون میبود. از نیمههای فروردین کونسولگریهای روس و انگلیس با دستور سفارتخانههای خود از تهران، بار دیگر با آزادیخواهان تبریز به گفتگو پرداخته به میانجی گری کوشیدند. ایشان امید میداشتند که آزادیخواهان از فشار گرسنگی در شهر، در پی مشروطه نبوده، آسانتر رام خواهند شد. لیکن اینان سر رام شدن نمیداشتند، و پس از گفتگوها برای آشتی چنین پیشنهاد کردند: ۱) شاه مشروطه را بپذیرد، ۲) کسی را به گناه آزادیخواهی نگیرد (عفو عمومی)، ۳) همه سپاهیان از پیرامون شهر برخاسته، پراکنده شوند، ۴) آزادیخواهان تفنگ و ابزار جنگی که از خودشان میدارند نگه دارند، ۵) والی که برای آذربایجان فرستاده شود با آگاهی از خود مردم باشد.
پیداست که محمد علی میرزا این چیزها را نخواستی پذیرفت. به ویژه در این هنگام که امید میبود شهر از گرسنگی ناگزیر شده درهای خود را به روی دولتیان باز خواهد کرد. از آن سوی در آن روزها در استانبول سلطان عبدالحمید به کندن ریشه آزادی برخاسته بود و بیگمان محمد علی میرزا از آن آگاهی میداشت و مایه پشت گرمی او میشد.
در بیست و یکم فروردین کونسولهای انگلیس و روس و عثمانی در کونسولگری انگلیس با هم نشسته درباره بستگان در تبریز به گفتگو پرداختند و چنین نهادند که یک صد و هفتاد و پنج خروار آرد از دولت برای بستگان خود خواستار گردند، و چون به سفارتخانه های خود در تهران تلگراف کردند و آنان با دربار به گفتگو پرداختند، محمد علی میرزا آن را هم نپذیرفته و چنین پاسخ داد که بستگان بیگانه همگی از تبریز بیرون روند. کنسولها این دستور را به بستگان خود دادند، ولی آنان هیچکدام نپذیرفتند.
در این میان کونسولها بیکار نایستاده سفارتخانههای خود را در تهران آسوده نمیگزاردند، و چنان که گفتیم ترسهای بیجا از خود مینمودند. ما چون کتاب آبی را میخوانیم، می بینیم مستر راتسلاو گاهی تلگراف کرده که انجمن نان و گندم از بستگان بیگانه خواهد برید، گاهی آگاهی میداده که بیم میدارد گرسنگان به کونسولگریها بریزند و به تاراج پردازند. ما نمیدانیم این دروغ ها از بهر چه بوده؟ این یکی از سرفرازی های ایرانیان است که در سختیها و آشوبها بیش از همه به نگهداری بیگانگان کوشند. در آن ده ماه گرفتاری تبریز کمترین آزاری به بیگانهای نرسید و در این هنگام نایابی خوراک هم اروپاییان و بستگان ایشان آسودهتر از دیگران می بودند…
اینها تلاشهایی بود که انجمن برای جلوگیری از بهانهجویی بیگانگان و چارهجویی به بینوایان میکرد. ولی چنان که گفتهایم مجاهدان اندیشه دیگر میداشتند و از راه دیگر میکوشیدند. در این هنگام سردار (ستارخان) و سالار (باقرخان) و دیگر سردستگان آماده میشدند که بار دیگر به تاختی برخیزند و تا توانند کوشش و جانبازی کنند و به این آهنگ بسیج کار میکردند و چون در این بسیج و آمادگی یکی از کارکنان، مستر هوارد باسکرویل آمریکایی است، که باید در این جا داستان آن جوان و کارهایش را بنویسیم:
مستر باسکرویل
پیش از جنبش مشروطه، و همچنین در سالهای نخست آن جنبش، مدرسه آمریکاییان در تبریز (مموریال اسکول) در نزد آزادیخواهان ارجی میداشت، زیرا یگانه جایگاهی می بود که زبان انگلیسی و دانشهای اروپایی درس داده میشدی، و بسیاری جوانان بیدار مغز به آنجا آمد و رفت میداشتندی. در این هنگام نیز داستانی به همبستگی میان آن مدرسه با جنبش مشروطه پدید آورد، و آن پیوستن مستر باسکرویل، یکی از آموزگاران آنجا به مجاهدان مشروطه ایران بود.
جوان پاکدل چون به تبریز رسید و سراسر شهر را پر از جوش و جنبش یافت، خونش به جوش آمد و به آزادی ایران دلبستگی پیدا کرد. به گفته مستر شت با شریفزاده (یکی از آموزگاران آنجا) سخت گرمی داشته و این کشته شدن او بوده که دل جوان آمریکایی را تکان داده و شب و روز ناآرام گردانیده، و چون با کسانی از آزادیخواهان که زبان انگلیسی میفهمیدند آشنایی میداشت با ایشان گفتگو کرده که یاوری به آزادیخواهان کند، که چون در آمریکا دوره سپاهیگری را به پایان رسانیده و در آن باره آگاهی میداشت، جوانانی را زیر دست خود گرفته، سپاهیگری یاد دهد.
این باسکرویل جوان بیست و پنج سالهای میبود که اندکی پیش از جنگهای تبریز، برای آموزگاری به این شهر رسید و چنان که همکشور او مستر شت نوشته است، جوان غیرتمند تازه دانشگاه پرینستون را به پایان رسانیده و گواهینامه B.A. گرفته بوده و نخستین کارش همین بود که به آموزگاری در این مدرسه آمد.
جوان پاکدل چون به تبریز رسید و سراسر شهر را پر از جوش و جنبش یافت، خونش به جوش آمد و به آزادی ایران دلبستگی پیدا کرد. به گفته مستر شت با شریفزاده (یکی از آموزگاران آنجا) سخت گرمی داشته و این کشته شدن او بوده که دل جوان آمریکایی را تکان داده و شب و روز نا آرام گردانیده، و چون با کسانی از آزادیخواهان که زبان انگلیسی میفهمیدند آشنایی میداشت با ایشان گفتگو کرده که یاوری به آزادیخواهان کند، که چون در آمریکا دوره سپاهیگری را به پایان رسانیده و در آن باره آگاهی میداشت، جوانانی را زیر دست خود گرفته، سپاهیگری یاد دهد.
در این هنگام دستهای از جوانان و بازرگانانزاده و توانگرزاده دست به دست هم داده گروهی پدید آورده بودند و پسینها به ورزش و مشق میپرداختند.
گویا از ماه بهمن بود که باسکرویل با این جوانان آشنا گردیده و به آن شد که ایشان را سپاهیگری یاد دهد و از همان روزها به کار پرداخت، و برای آن که کونسول آمریکا و مدرسه آگاهی نیابد، حیاط ارک را برای این کار خود برگزید که هر روز هنگام پسین جوانان در آنجا گرد میآمدند و به مشق و ورزش می پرداختند. بدین سان کار باسکرویل پیش می رفت. جوان ساده درون آرزوی بس بزرگی در دل می پرورید. دسته خود را «فوج نجات» نامیده از یکایک آنان پیمان میگرفت که در هر جنگی پیشرو باشند، و چون به دشمن نزدیک شوند، در بند سنگر نبوده، فداییوار به ایشان تازند، بکشند، و کشته شوند، و چنین کاری را از یک مشت جوانان توانگرزاده ناآزموده چشم میداشت.
چنان که گفتهایم، پس از جنگ هکماوار در شهر شور دیگری پیدا شده دسته دسته بازاریان و برزگران به آرزوی مجاهدی افتاده بودند، و پسینها در سربازخانه انبوه میشدند. در این هنگام باسکرویل همراه مستر مور انگلیسی (آگاهینویس روزنامه تایمز) و شاگردان خود به سربازخانه آمدند، و چون کسانی از شاگردان باسکرویل خود ورزیده شده بودند، هر کدام آموزگاری دستهای را به گردن میگرفتند. بدین سان در سربازخانه از هر گوشهای آوازهای «یک، دو» بر میخاست.
در این میان کونسول آمریکا از کار باسکرویل آگاهی یافته، دلگیر گردید و یک روز پسین به هنگامی که سربازخانه پر از مردم شده و سردار و پارهای نمایندگان انجمن در آنجا میبودند به سربازخانه آمد و با باسکرویل روبرو شده به او یادآوری کرد که این درآمدن او به کارهای ایران نافرمانی از قانون آمریکاست و او را شاینده کیفر میگرداند، و خواستار گردید که به سر آموزگاری خود در مدرسه بازگردد.
باسکرویل نه چندان شوریده دل میبود که پروای این سخن کند. آشکاره پاسخ داد چون ایرانیان در راه آزادی میکوشند من به ایشان پیوستهام و باک از قانون آمریکا نمیدارم. برخی میگویند پاسپورت خود را در آورده به کونسول باز داد. سردار و نمایندگان انجمن هر کدام به نوبت خود سخنانی سرودند، بدین سان که ما از شما بیاندازه خرسندیم ولی نمی خواهیم در راه آزادی ایران زیانی به شما برسد و دوست میداریم شما به جایگاه خود در مدرسه باز گردید. باسکرویل به این سخنان گوش نداد، و از این هنگام از مدرسه و آمریکاییان بریده، یکباره به ایرانیان پیوست. این است داستان باسکرویل. ما ارجی که میگزاریم به پاکدلی و جانبازی اوست، وگرنه خواهیم دید که از کوشش های او سودی به دست نیامد و جز دلبستگی مجاهدان نتیجه دیده نشد.
آنگاه باسکرویل که با سادگی و پاکدلی به این کوشش برخاسته بود، کسانی از میوهچینان و دورویان چنین میخواستند که او و شاگردانش را به روی ستارخان و باقر خان و مجاهدان کشند و با دست این آنان را پس رانند. یک چنین بدخواهی نیز به میان آمده بود.
به سخن خود باز گردیم. چنان که گفتیم سختی کار نان و دیگر خوردنیها و تلاشهای بیم آور کونسولهای روس و انگلیس سردار و سالار را بر آن واداشت که بار دیگر به جنگ بزرگی برخیزند، و این بار سوی غرب را برگزیده بر آن شدند که به شام غازان که یکی از لشکرگاه های صمد خان میبود تاخت ببرند و چون بسیج کار میکردند باسکرویل چنین خواست که دسته او در این تاخت پیش جنگ باشند و بدان سان که به ایشان یاد داده بود به سنگرهای دشمن بتازند و چندان شور به سر می داشت که از خوردن و خوابیدن باز ماند. شب و روز میکوشید و میاندیشید. سردار با آن آزمودگی می دانست که این اندیشه آرزویی بیش نیست و بدان ارجی نمینهاد، ولی از نوازش و پذیرایی باسکرویل باز نمیایستاد، چنان که سه روز او را در خانه خود نگهداری کرد.
جنگ شام غازان، واپسین جنگ
روز دوشنبه سیام فروردین بار دیگر تبریز پر از شور و هیاهو بود. در این روز واپسین جنگ میان دولتیان و تبریزیان رخ می داد. شب دوشنبه همه مجاهدان در قره آغاج و آخونی گرد آمده، بامدادان پیش از آن که آفتاب بدمد از چند سو با شام غازان به کارزار پرداختند. در این روز مجاهدان با شور تازهای به کار در آمده بر آن بودند تا دشمن را از جا نکنند از پا ننشینند.
چنان که گفتهایم باسکرویل «فوج نجات» آراسته و چنین میخواست که در این جنگ فوج او پیشاهنگ بوده هنرنمایی کند، و با این آرزو شب و روز نا آرام میزیست. ولی افسوس که آزمایش، نا آزمودگی او را نشان داد.
شماره پیروان او تا سیصد تن میرسید. ولی چنین میگویند بیش از چهل و اند تن اندیشه او را نپذیرفته و با وی پیمان استوار نکرده بودند، و چون شب دوشنبه فرا رسید، باسکرویل به آمادگی پرداخته دستور داد پیروان پیش از نیمه شب در شهربانی گرد آیند تا از آنجا به قره آغاج روانه گردند. سپس کسانی را نزد ستارخان فرستاده خواستار شد توپی به دست او سپارند. گفتهایم ستارخان با اندیشه او همداستان نمیبود و این میدانست که از جوانان ناآزموده جنگندیده چنان کاری برنیاید. این هنگام نیز پاسخ داد: «میروید آمریکایی را به کشتن میدهید و توپ را به دشمن گزارده، میگریزید.» این گفته، از دادن توپ باز ایستاد. از این کار سردار، بسیاری از پیروان باسکرویل سست شدند و پیش از همه مستر مور کناره جسته به تماشا بس کرد. خود این مرد داستان درازی مینویسد که سیصد و پنجاه تفنگچی به او سپرده شده و او یکی از سرکردگان به شمار میبود، و امشب بیشتر ایشان نیامده و او را تنها گزاردهاند و چنین وا مینماید که در جنگ همپای باسکرویل میبوده و تبریزیان را «ترسو» ستوده زبان به نکوهش دراز میدارد. ولی همه اینها دروغ است و هرکس میداند که این انگلیسی هیچگاه جنگ نکرده و تیری به دشمن نیانداخته و بیش از این عنوانی نداشته که در ورزش و آموزگاری همراهی از باسکرویل میکرد و امشب خود را به یکبار کنار کشید.
من از کسانی که پیرامون باسکرویل میبودند و هنوز زندهاند پرسشهایی کرده و اینک گفتههای برخی از آنان را میآورم: علویزاده (مهدی علویزاده پسر حاج میر محمد علی اصفهانی) چنین میگوید: شبانه که بایستی در شهربانی گرد آییم از کسانی که پیمان فداییگری میداشتند جز یازده تن نیامدند. دیگران یا خودشان ترسیده پا پس گزاردند، یا مادران و پدرانشان چون از آهنگ باسکرویل آگاهی میداشتند جلو پسران خود را گرفتند. ولی از دیگران دسته انبوهی فراهم شدند. نزدیک نیمه شب از آنجا روانه قرا آغاج شدیم. این محله سرتاسر پر از مجاهد و توپچی و جنگجو می بود. ما را به مسجدی راه نمودند که چند ساعتی در آنجا بیاساییم. باسکرویل دمی آرام نمی نشست و درون مسجد نیز ما را به مشق و ورزش وا میداشت. میگفتند سردار خواهد آمد و یک ساعت پیش از دمیدن بامداد تاخت آغاز خواهد شد. ولی سردار دیر رسید و بامداد دمیده و روشنی نیمه تابیده بود که ما راه افتادیم. در همان هنگام مجاهدان دسته دسته هر یکی از راهی پیش می رفتند. هنوز آفتاب ندمیده بود که به دشمن نزدیک شدیم.
کوچهباغی را گرفته پیش میرفتیم. این دست و آن دست ما باغها میبود. در پایان کوچهباغ کشتزار پهناوری پدید شد. در آن سوی کشتزار سنگر توپ قزاق میبود که در پیرامون آن قزاقها پاسداری می نمودند. ما از دور ایشان را می دیدیم. یکی در کنار ایستاده آتش گردون می چرخانید و پیدا بود که ما را نمی بیند. همین که کوچه باغ را به پایان رسانیده به دهنه کشتزار نزدیک شدیم، باسکرویل فرمان دو داده خویشتن در جلو رو به سوی سنگر قزاقان دویدن گرفت. چند تنی از ما پی او را گرفتند و دیگران چون توپ و گلوله را در برابر می دیدند پیروی نکرده بی درنگ دو دسته شده، دستهای به باغ های این دست و دستهای به باغهای آن دست در آمدند و پشت درختها و دیوارها سنگر گرفتند. اما باسکرویل همین که تیری انداخت و چند گامی دوید قزاقی آماج گلولهاش گردانید و در آن هنگام که میافتاد فرمان «درازکش» داد. آن چند تن که به دوری چند گامی در پشت سرش میبودند خوشبختانه در همان هنگام برابر پشته ای رسیده بودند و در برابر آن دراز کشیدند. آواز باسکرویل بلند شد: «حاجی آقا من تیر خوردم.» این گفته و دیگر خاموش شد. (حاجی آقا رضا زاده – دکتر رضا زاده شفق – که ترجمانش میبود).
در این میان قزاقان پیاپی گلوله میبارانیدند. آن چند تنی که در میان کشتزار ماندند، ما دیدیم همگی کشته خواهند شد. از پشت درخت ها و دیوارها به جنگ در آمدیم تا دشمن را به خود سرگرم سازیم ولی اینان در جای بسیار بدی گیر کرده و همگی در گلولهرس میبودند و قزاقان دست از سر ایشان بر نمیداشتند. در این میان حاجیخان پسر علی مسیو با دسته تفنگچیان خود از راه دیگری پیش رفته و دست راست دشمن را گرفته بودند، و چون آنان به شلیک برخاستند، قزاقان ناگزیر شدند به آن سو پردازند و ما در این میان فرصت به دست آورده به رهایی چند تن و بیرون کشیدن تن خونین باسکرویل پرداختیم.
بدین سان جوان پاکدل آمریکایی جان خود را باخت، یک تیری انداخت، با تیری هم از پا افتاد. از کسانی که در پشت سر او بودند من چند تن را میشناسم و اینک نام می برم: میرزا حاجی آقا رضا زاده، حسن آقا علیزاده، حسن آقا حریری، میرزا احمد قزوینی، محمد خان، و حسین خان کرمانشاهی.
علیزاده میگوید در آن هنگام که ما در میان کشتزار افتاده بودیم، قزاقان کوشیدند کشته باسکرویل را ببرند، حسن خان نگزاشت و با دو تیر دو تن را از پا در آورد.
کار باسکرویل و آن تاختی که میخواست بسیار پردلانه میبود ولی بیباکی را هم در بر میداشت. گیرم که همگی شاگردانش پیروی کردند و کسانی از ایشان در نیمه راه افتاده و کسانی خود را تا سنگر دشمن رسانیدندی و بدانجا دست یافتندی. پس از آن چه کردندی؟ آیا توانستندی آنجا را نگاه دارند؟ پرسشی است که به آسانی پاسخ نمیتوان گفتن. هرچه هست برای این کار مردان جنگآزموده میبایست. از یک دسته توانگرزادگان (یا به گفته ستارخان، حاجیزادگان) چه برخاستی؟
دامنه جنگ
کشته باسکرویل را از رزمگاه در آورده همراه کسانی از پیروانش به شهر فرستادند. دیگران به جنگ ایستاده، بیش از این به او نپرداختند. پیکار به سختی پیش می رفت، دسته هایی از مجاهدان از این گوشه و آن گوشه دلیرانه می جنگیدند. خود سردار در «باغ سازنده» بالاخانه ای را گرفته با دوربین رزمگاه را می پایید و به سردستگان دستورهایی می فرستاد. آواز تفنگ به هم پیوسته و توپ ها پیاپی غرش می نمودند. گاهی نیز آوای بمب بر می خاست.
این بار دوم بود که همه مجاهدان، از سرداریان و سالاریان، و از گرجیان و ارمنیان و قفقازیان و ایرانیان، دست به هم داده به یک سو رو میآوردند، و دستههایی از مردم تهیدست از پشت سر به یاری بر میخاستند.
تا غروب همچنان خونریزی میشد و تیر و گلوله در ریزش و آمد و شد میبود. هر دو سو ایستادگی سخت مینمودند و راستی این که کار به شهریان و آزادیخواهان دشوار شده بود.
مرگ باسکرویل به تبریزیان سخت افتاده همه را افسرده گردانیده بود. هزار کسی از تبریزیان کشته میشد، راه دیگری میداشت، و این چون میهمان به شمار می رفت، هر کسی از آن پژمرده میشد. این است بر سر آن شدند جنازه اش را با شکوه بسیاری به خاک سپارند. با آن که گرسنگی همه را دلگیر ساخته و در این روزها آگاهیهای بیم آوری از سرحد جلفا میرسید، در بند اینها نشده خواستند روان جوان آمریکایی را از خود خشنود گردانند
آن هنگام که غروب فرا رسیده ولی جنگ همچنان بر پا میبود، کونسولهای روس و انگلیس به انجمن آمدند و نمایندگان را دیده تلگرافی از سفیران خود از تهران نشان دادند که میانه ایشان با محمد علی میرزا گفتگو رخ داده و بر آن شدهاند که شش روز جنگ کرده نشود و دولتیان راه خواربار را به روی شهر باز دارند تا آرامش و آسودگی در میان باشد و از آن سوی با محمد علی میرزا دوباره گفتگو کرده کشاکش و دشمنی را به پایان برسانند. دو کونسول میگفتند: «شرط این قرار داد آنست که آزادیخواهان از تاختن به دولتیان خودداری نمایند. انجمن پیشنهاد را پذیرفته برای سردار آگاهی فرستاد و سردار چنان که شیوه اش میبود که همیشه در برابر پیشنهاد آرامش و آشتی خشنودی مینمود، بی درنگ دستور فرستاد مجاهدان از جنگ باز ایستادند و سنگرهایی که از دولتیان گرفته بودند رها نمودند و بازگشتند. بدین سان واپسین جنگ خونین به پایان رسید.
مرگ باسکرویل به تبریزیان سخت افتاده همه را افسرده گردانیده بود. هزار کسی از تبریزیان کشته میشد، راه دیگری میداشت، و این چون میهمان به شمار می رفت، هر کسی از آن پژمرده میشد. این است بر سر آن شدند جنازهاش را با شکوه بسیاری به خاک سپارند. با آن که گرسنگی همه را دلگیر ساخته و در این روزها آگاهیهای بیمآوری از سرحد جلفا میرسید، در بند اینها نشده خواستند روان جوان آمریکایی را از خود خشنود گردانند. روز سهشنبه را به این کار پرداختند و چون جنگی در میان نمیبود، به آسودگی آن را انجام دادند. سراسر راه را از شهر تا گورستان آمریکاییان، مجاهدان این سو و آن سو رده کشیده با تفنگهای وارونه ایستادند. شاگردان باسکرویل و دسته فداییان او و ارمنیان و گرجیان و آمریکاییان و همه آزادیخواهان از بزرگ و کوچک با دستههای گل به دست، پیرامون جنازه را گرفته، روانه شدند. همه را اندوه گرفته، پژمرده و افسرده می بودند. میانه راه در چند جا پیکره برداشتند و چون جنازه بدین سان به گورستان آمریکاییان رسید، در آنجا یک رشته گفتارهایی رانده شد و شور و خروش سترگی برخاست. از کسانی که به گفتار پرداختند، بارون ستراک از آزادیخواهان ارمنی میبود و چنین گفت: «من اکنون بیگمان شدم که مشروطه ایران پیش خواهد رفت، زیرا خون پاک این جوان بیگناه در راه آن ریخته گردید.»
انجمن میخواست پولی به آمریکا برای مادر باسکرویل بفرستد. دکتر وانیمان که ریشسفید آمریکاییان در تبریز میبود، خرسندی نداد. تفنگی را که آن جوان به دست میگرفت و به هنگام کشته شدن نیز در دستش میبود، پیدا کرده نامش را و این که در راه آزادی کشته شده، به روی آن نویسانده، به یادگار برای مادرش فرستادند. نیز دستهای از کسانی که زیردست او میبودند با رخت و کلاه ویژه خود پیکرهای برداشته، این را نیز به آمریکا فرستادند.