یک پرسش جدا از مسایل روزمره، مدت هاست در واشنگتن مطرح است: آیا ایالات متحده در مسیر تبدیل به امپراتوری ای نظیر رم یا بریتانیا است؟ آیا شرایط جهان پذیرش چنین امپراتوری ای را میسر می دارد؟ آیا حرکت به سوی جهانی شدن مستلزم یک نگاهبان است؟

جهان چگونه باید اداره شود و نقش آمریکا در این میان چیست؟

پرسش های ارزشی نیز همچنان مطرح اند: آیا امپریالیسم پدیده ای بد است یا خوب؟ آیا ایالات متحده می تواند نهادهای جمهوریت خود را برای نیل به هدفی سلطه گرانه و امپریالیستی کنار بگذارد؟

انتهای جنگ جهانی دوم پس زمینۀ تمامی این مباحثات در دو کتاب تازه «۱۹۴۵ جنگی که هرگز پایان نیافت»  اثر گرگوردالاس و «در میان امپراتوری ها، فراز آمریکا و پیشینیان آن» اثر چارلز تایر است .

پیامد جنگ جهانی حساب امپراتوری های اروپایی را بست و راه را برای ایالات متحدۀ آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی به عنوان تنها دو ابرقدرت جهانی باز گشود. سقوط اتحاد جماهیر شوروی کارهای نیمه تمام جنگ را به انتها رساند و آمریکا را به عنوان تنها ابر قدرت جهان باقی نهاد، در همین حال اثر مهم تر تشکیل یک سیستم اقتصادی یگانۀ جهانی بود. به اعتقاد گرگور دالاس، جنگ جهانی دوم هرگز پایان نیافت بلکه در مقطعی که ارتش های شرق و غرب متوقف شدند، دچار مکث گردید و بلافاصله مبدل به جنگ سرد شد. این بدان دلیل بود ک اگر چه اتحاد شوروی به اهداف جنگی خود یعنی گستره ای از دریای بالتیک یا بالکان دست یافته بود، اما ایالات متحده- به هدف های خویش نایل نشده بود. هدف آمریکا تبدیل اروپا به دمکراسی و بازار آزاد بود. جنگ سرد هنگامی آغاز شد که ترومن دریافت «دمکراسی» برای استالین مفهومی جدا از آنچه آمریکائیان باور داشتند بود.

کتاب دالاس مجموعه ای از قطعاتی است که به نحوی استادانه کنار یکدیگر گذاشته شده اند. محور اصلی کتاب این است که جنگ علیه آلمان در واقع نبردی برای اختیار امور آن کشور پس از سقوط نازی ها بود. در پس تصمیم گیری های نظامی یک مجموعه محاسبات سیاسی قراردارد، اما در مورد آلمان نباید نقش هیتلر در جهت گیری اروپای پس از نازی ها را نادیده گرفت. هیتلر از طریق نحوه حرکت های نظامی خود، شدت نبردو گزینش طرفی که قوایش به آن تسلیم می شد، ترجیح می داد که آلمان توسط کمونیسم اسلاو فتح شود تا دمکراسی های فاسد. نقطه عطف جنگ دوم درجولای ۱۹۴۳ هنگامی پیش آمد که نیروهای متفقین در سیسیل ایتالیا پیاده شدند و همزمان آلمان ها از عقب راندن روس ها در کورسک باز ماندند. هیتلر احتمالا” دریافته بود که نمی تواند تنها از طریق نظامی در جنگ برنده شود. پس از شکست مسکو (که همچنان یکی از نبردهای فراموش نشدۀ جنگ جهانی دوم است ) هیتلر صرفا” از فرماندهان خود می خواست تا با نیروهای مقطعی و پراکنده موقعیت سیاسی و مذاکراتی مناسبی برای وی فراهم آورد. وی می پنداشت که اتحاد غرب با شوروی به دلیل تضاد منافع آنان چندان پایدار نخواهد بود. اشتباه هیتلر آن بود که این اتحاد پیش از سقوط امپراتوری وی در هم نمی ریخت.

گرگور دالاس معتقد است که هیتلر همواره موقعیت بقای بیشتری با استالین داشت . شاهد عمدۀ دالاس در این باور پیمان آلمان نازی – اتحاد شوروی است که ۲۳ آگوست ۱۹۳۹ میان ریبن تروپ (۲) و مولوتوف(۳) وزرای خارجۀ آلمان و شوروی امضا شد. براساس مفاد این پیمان هیتلر پذیرفته بود که نیمی از لهستان، دولت های بالتیک، فنلاند و بساربیا (بعدها مولدووا) در «حوزه» روسیه باشند. بسیاری از مورخین پیمان ۱۹۳۹ پیمان مصلحتی خوانده اند: هیتلر از باز شدن دو جبهۀ جنگ پیشگیری کردو استالین نیز می توانست زمان بیشتری برای تسلط بر بالکان بخرد. دالاس در کتاب خود این فرضیه را در مورد هیتلر می پذیرد، اما در مورد استالین مصلحت و موقت بودن پیمان مطلقا” پذیرفتنی نبود. استالین چشم اندازی دراز مدت به این معاهده داشت زیرا هیتلر چیزی به او داده بود که دمکراسی های غرب قادر به ارائۀ آن نبودند، یعنی بازسازی محدود امپراطوری تزارها، حتی پس از حمله آلمان ها به روسیه، استالین مبانی پیمان ۱۹۳۹ را کنار ننهاده بود. در تابستان ۱۹۴۳ هنگامی نمایندگان شوروی و آلمان در استکهلم به مذاکره نشستند، روس ها سعی نمودند تا باردیگر مفاد عهدنامۀ ریبن تروپ- مولوتوف تجدید نمایند، اما هیتلر زیر بار نمی رفت زیرا می خواست که بر اوکراین تسلط داشته باشد. عاقبت پس از پیروزی شوروی در کورسک در جولای ۱۹۴۳ (و نه براساس غالب گزارش های تاریخی پس از نبرد استالینگراد در دسامبر ۱۹۴۲) استالین متوجه شد که هیتلر دیگر چیزی برای مذاکره ندارد. در آن زمان بود که بعد از حرکت ارتش شوروی به سوی مناطق مختلف اروپا، استالین در تحکیم پیمان ۱۹۳۹- بدون طرف آلمان نازی – کوشش نمود.

اهمیت این فرضیه در مورد مقاصد استالین، ارتباط پیمان نازی و شوروی به ریشه های جنگ سرد است . پس از جنگ جهانی دوم، الحاق بخشی از لهستان تا «کورزون» درست براساس نقشه ها و تقسیم بندی های پیمان نازی – شوروی صورت گرفت. حتی طرح تقسیم بندی خاورمیانه «که ضمن آن اسرائیل در اصل قرار بود به عنوان یکی از اقمار شوروی در آنجا استقرار یابد» بر مبنای مذاکرات مولوتوف و ریبن تروپ در برلین در نوامبر ۱۹۴۰ شکل گرفته بود. این آمال استالین منجر به شکست اتحاد بزرگ می شد. بذر جنگ سرد هنگامی پاشیده شد که استالین طی کنفرانس تهران در نوامبر ۱۹۴۳ براین نکته پافشاری نمود که شرایط ۱۹۳۹ آلمان نازی – شوروی همچنان در مورد لهستان اعتبار داشته باشد. البته حتی اگر چنین مقطعی را به عنوان شروع تضادهای منجر به جنگ سرد نپذیریم واقعیت این است که جنگ سرد به صورت جدی هنگامی آغاز شد که شوروی لهستان را به اشغال در آورد. استالین پس از خاتمۀ جنگ بسیار بیشتر از آنچه هیتلر به او وعده داده بود در اروپا به دست آورد. جنگ سرد همچنان با کودتای ۱۹۴۸ در چکسلواکی قطعیت یافت.

روزولت هرگز در این مورد که چه کسی باید دیگری را رهایی بخشد تردید نداشت. زیرا تمام توجه معطوف مجموعۀ فراتر از تقسیم بندی های منطقه ای بود که در آن نهادهایی چند جانبه و گروهی نظیر صندوق بین المللی پول، بانک جهانی و سازمان ملل سیاست ها را شکل می دادند. چرچیل که مدافع یک امپراتوری منطقه ای بود بیشتر تقلا می کرد تا از توسعه طلبی ارزی شوروی از طریق – موافقت های درصدی – با استالین جلوگیری نماید. شاید به همین دلایل روزولت تمایلی به حرکت دادن نیروهای بریتانیا و آمریکا به اروپای شرقی – از طریق آلمان و پیش تر از نیروهای شوروی نبود. انجام چنین اقدامی در پائیز ۱۹۴۴ هنگامی که آلمان نازی در برابر حملات نیروهای غربی بی دفاع مانده بود عملی می نمود. روزولت همچنین از طرح چرچیل برای اشغال مجارستان و اتریش- از طریق شکستن خطوط آلمان ها در شمال ایتالیا- طرفداری نکرد. هارولد مک میلان که در آن زمان فرستادۀ ویژۀ چرچیل در خاورمیانه بود در خاطرات خویش می نویسد:« چنین اقدامی می توانست سرنوشت سیاسی تمامی بالکان و اروپای شرقی را تغییر دهد» .

این اقدامات همه مستلزم پذیرش اندیشه چرچیل در خصوص «موازنۀ قدرت» بودند و روزولت در برداشت های خویش از جهانی فرا-منطقه ای معتقد به چنین اصلی نبود. چرچیل که هم در آن زمان ضعیف ترین عضو سه قدرت متفقین بود اختیاری در رهبری سیاست غرب نداشت.

برد انگلستان در میان سه قدرت برندۀ جنگ از همه ناچیزتر بود. اتحاد شوروی به امپراطوری خود در اروپای شرقی دست یافت، ایالات متحده به عنوان قدرت اصلی جهانی بیرون آمد، اما بریتانیا ضعیف تر از آن گشت تا حتی امپراتوری خود را حفظ نماید.یک دلیل عمده در این عدم موفقیت آن بود که حذف بریتانیای کبیر از موضع «قدرت بزرگ جهانی» همواره یکی از اهداف اصلی فرانکلین روزولت به شمار می رفت.چرچیل از طریق ژئوپولتیک خود و کینز(۴) از مجرای سیاست گذاری های اقتصادی با تمام وجود برای حفظ استقلال انگلیس از آمریکا جنگیدند، اما دارایی ها و توان بریتانیا پس از جنگ دوم برای تحقق این هدف کافی نبودند.

Yalta Conference

آیا برتیانیا گزینۀ دیگری داشت؟

باید به یاد بیاوریم که در ۱۲ نوامبر ۱۹۴۴ دوگل پیشنهاد داده بود که انگلیس و فرانسه با یکدیگر متحد شوند. وی به چرچیل گفته بود : اگر فرانسه و انگلیس توافق کنند که هماهنگ و متفق با یکدیگر عمل نمایند به طور مشترک آن قدر قدرت خواهند داشت که نگذارند که چیزی بر خلاف میل و موافقت آنان رخ دهد. مردم ما در هر دو کشور پشتیبان ما خواهند بود. آمریکا و شوروی نیز به دلیل رقابت هایشان با یکدیگر قادر به مقابله با ما نخواهند بود.(دوگل همچنین گفته بود که : کشورهای دیگر اروپا نیز به دلیل ترس غریزی از تحول ها (اشاره به قدرت های بزرگ) به اردوی فرانسه و انگلیس خواهند پیوست.

چرچیل این پیشنهاد دوگل را رد کرده بود” به جای مخالفت با قدرت های بزرگ، باید با آنها همراه شد”.

چرچیل مادری آمریکائی داشت و از سویی رویای سرمایه داری آزاد او را سخت معتقد به اصولی خیال پرورانه کرده بود. چرچیل دل به آن بسته بود که آمریکا را به مسیر واقعیت ها بکشاند و همین امید او را از دوگل و رویای وی در دل بستن اروپایی ورشکسته به عنوان یک قدرت سوم دور می نمود.نکتۀ دیگری که موازی با این جریان اهمیت داشت، مبارزۀ درونی در سنگر هیتلر، در میان گروه هایی که با هیتلر بیعت کرده بودند، و نیز در میان گروه های مقاومت بود.

آنهایی که با هیتلر همراه شده بودند، امیدوار بودند که درون امپراتوری او جایگاهی برای خود بیابند.

نیروهای پارتیزان و مقاومت نیز که بسیاری بعدها رهبری حکومت های پس از جنگ را به عهده گرفتند بر سر آیندۀ پس از نازی ها با یکدیگر نزاع می کردند. در تمامی این موارد برنده شدن و پیروزی هر جناح کاملا” وابسته به «حرکت ارتش ها » داشت . برای مثال در ۱۹۴۳ نیروهای مقاومت غیر کمونیست در لهستان منتظر آن بودند که متفقین غربی – یعنی نیروهای آمریکا و انگلیس – آنها را آزاد نمایند، درحالی که در فرانسه نیروهای مقاومت کمونیست در انتظار ارتش آزادی بخش شوروی بودند. هیچکدام از این در آن زمان بیهوده و ابلهانه- به صورتی که امروز جلوه می کند نبود در آن زمان حمله نورماندی هنوز اتفاق نیفتاده بود و ارتش آلمان هنوز در قلب روسیه به سر می برد.

در تمامی بخش های تحت سلطۀ آلمان ها در اروپا که جمعیت های آنان تحت بردگی و یا تصفیه نازی ها در نیامده بودند، آلمان ها متحدان و همراهانی بومی و محلی داشتند که یا از سر اعتقاد و یا ضرورت در جستجوی جایگاهی ممتاز در «نظام نوین» هیتلر بودند. رژیم ویشی در فرانسه دست کم برای مدتی گذرا به مراتب بیش از رژیم های مزدور و وابستۀ روسیه که پس از جنگ در اروپای شرق سرکار آمدند مشروعیت داشت. در سالهای ۱۹۴۰ و ۱۹۴۱ بسیاری پذیرفته بودند که آلمان برندۀ جنگ است . در چنان شرایطی آیا گزینه دیگری به غیر از بهینه سازی یک موقعیت بد وجود داشت؟ پیرلاوال(۵) و دریادار ژان فرانسوا دارلن(۶) امیدوار بودند که تا با کمک آلمان ها اماکن را در آفریقا از چنگ انگلیس بیرون بکشند. در آن زمان چنین تفکری چندان هم بی اساس نبود.

حتی در جبهۀ شرق نیز نیروهای موافق نازی وجود داشتند که تمایل آنها ناشی از ضدیت با روسیه، ضدیت با کمونیسم و یا ضدیت با یهودیت بود. اگر هیتلر اندکی از شدت خصومت و بی رحمی خود نسبت به جمعیت بومی کاسته بود، نه تنها در اوکراین بلکه در بسیاری دیگر از نقاط روسیه وی به صورت یک آزادی بخش پذیرفته شده بود. اما فرضیه های نژادی هیتلر جایی برای اتفاق اسلاوها با وی نمی گذاشت.

جناح های گوناگون مقاومت نیز بر سر آنچه قرار بود پس از پایان جنگ در اروپا تقسیم شود میان یکدیگر و به مبارزه پرداخته بودند. در بسیاری موارد از میان بردن رقبا بیش از جنگیدن علیه اشغالگران اهمیت می یافت. در فرانسه کمونیست ها تلاش می کردند تا مطمئن شوند که آنها و نه شارل دوگل وارِث فرانسۀ آزاد باشند. این تلاش اگر حتی منجر به لو دادن بعضی رهبران گلیست مقاومت (همچون ژان مولن) به آلمان ها می شد موجه جلوه می کرد. اشکال عمدۀ دوگل آن بود که در شرایطی که به دلیل اعزام اجباری و گروهی کارگران فرانسوی به آلمان مقاومت درون فرانسه بیشتر توسط کمونیست ها رهبری و عمل می شد، دوگل در خارج از کشور به صورت رهبر خود خواندۀ مقاومت در تبعید شناخته شده بود. اشکال دیگر دوگل آن بود که فرانکلین روزولت رئیس جمهور آمریکا از وی خوشش نمی آمد. روزولت در دل دولت ویشی را متفق خود می دانست و معتقد بود که هر لحظه بر اثر تغییر شرایط دولت ویشی نیز تغییر موضع داده و به صورت یکی از مشتریان ایالات متحده در آید. در واقع چرچیل و مک میلان به مدت دو سال ژنرال فرانسوی را در قبال ستیزه جویی های آمریکا حمایت کردند. دوگل هنگامی نبرد مشروعیت خود را برنده شد که نیروهای طرفدار وی در آگوست ۱۹۴۴ درست پیش از ورود آمریکایی ها به پاریس این شهر را آزاد کردند. البته این اقدام با همراهی فرمانده آلمانی پاریس دیتریک فون شولتدتز صورت گرفت که از فرمان هیتلر برای با خاک یکسان کردن پاریس سرباز زد. بهایی که دوگل پرداخت نمود، مشارکت این مشروعیت با کمونیست ها بود. دوگل از همان زمان تا پایان عمر رابطۀ مشکوکی با کمونیست های داخلی و نیز اتحاد جماهیر شوروی داشت .

پاریس پنداری در جهانی متفاوت از ورشو بود. این دو شهر «دونماد از ماه های پایانی جنگ دوم جهانی بودند: پاریس آزاد شده بود و ورشو نابود گشته بود».

در بخش های تحت اشغال آلمان لهستان چشم انداز چندانی برای همکاری با آلمانی ها وجود نداشت زیرا نقشۀ نازی ها آن بود که لهستان را به صورت یک کشور برده در آورند. کشتار دهها هزار تن از افسران لهستانی در کاتین (۷) و نقاط دیگر توسط جوزف استالین در ۱۹۴۰ نمایانگر آن بود که وی نیز طرحی مشابه آلمان ها برای سر آمدن لهستانی ها داشت.

با مرگ ولادیسلاو سکورسکی (۸) در سقوط هواپیما در سال ۱۹۴۳، لهستان دوگل خود را از دست داد اما حتی او نیز قادر نمی بود لهستان را از چنگ «جابجایی ارتش ها » نجات دهد مگر آنکه دولت در تبعید لهستان در لندن، حمایت افزوده تری از بریتانیا و آمریکا دریافت کرده بود. چنین حمایتی شاید مستلزم تهدید به قطع ارسال تجهیزات ضروری پشت جبهه به نیروهای روس بود که احتمالا” چرچیل به انجام آن آماده بود اما روزولت با آن موافقت نداشت.

بدون حمایت غرب، طغیان ورشو که توسط نیروی مقاومت «غیر کمونیست» در اول آگوست ۱۹۴۴ صورت پذیرفت محتوم به فاجعه بود. انگیزۀ اصلی ارتش میهنی غیر کمونیستی لهستان در اختیار گرفتن ورشو و پیش از ورود ارتش سرخ بود زیرا در آن صورت آنها به عنوان نیروی رهایی بخش و مالکین ورشو شناخته می شدند. این حرکت تا حدودی موفق بود، اما ارتش سرخ به جای ورود به شهر در کرانه ویستولا اردو زد و به آلمان ها فرصت کافی داد تا نیروهای غیر کمونیستی لهستان را به کلی مضمحل نموده و طی دو ماه درگیری های خونین بخش عمدۀ ورشو را با خاک یکسان نمایند. استالین حتی به نیروی هوایی سلطنتی انگلیس و نیروی هوایی ایالات متحده اجازۀ فرود برای ارسال تجهیزات به نیروهای لهستانی نداد.

مباحثات تاریخی فراوانی در خصوص انگیزه های استالین برای توقف نیروهای شوروی و عدم مداخله در ورشو صورت پذیرفته: آیا اقدام استالین به دلیل خستگی نیروهای روس بود؟ آیا قصد وی ارائۀ فرصت کافی به آلمانی ها برای از میان بردن نیروی مقاومت ضد کمونیست بود؟ آیا نگران ضد حملۀ آلمانی ها بود؟

گرگور دالاس در کتاب خود دلیل استالین در عدم ورود به ورشو و یا پیشروی در آلمان را اعزام نیرو به بالکان می داند. وی می نویسد که استالین در فاصلۀ زمانی که آلمانی ها به قلع و قمع نیروهای ضد کمونیستی در لهستان مشغول بودند، قوای خود را به بالکان اعزام کرد تا سلطۀ شوروی را بر بخش هایی که طبق معاهدۀ ۱۹۳۹ نازی – شوروی به اختیار روس ها گذاشته شده بود دوباره مستقر سازد و موضع شوروی را در آن مناطق برای سالیان پس از جنگ مهیا سازد.

WWII-German troops invading poland

از مجموع ۱۸ میلیون تن قربانیان نازی در اروپا،  ۱۱ میلیون نفر – از جمله میلیون ها یهودی- در لهستان کشته شدند.

بخش نهایی کتاب دالاس یاد آور این نکته است که هیتلر و استالین دولتمردانی ” عادی ” نبودند و اهدافی  “سیاسی” را  نیز دنبال نمی کردند.  آنان آدمکش هایی بودند که قصد داشتند جوامع تحت انقیاد خود را با جا به جایی و تصفیه گروه های جمعیتی و قومی باز سازی نمایند. استدلال گرگور دالاس (همسان الکساندر سولژنیتسین) آن است که در حیطه اردوگاه های کار اجباری و نسل کشی، هیتلر شاگرد استالین شمرده می شد و توانست در جنگ و زمینه سازی برای جنگی همه گیر به طراز او برسد:

” اردوگاه های روسیه و آلمان، همچون باد جلگه های سرد  خود، بر یکدیگر دم مرگ می زدند.”  در لهستان و روسیه، نازی های به اردوگاه های پیشین شوروی حمله نمودند. چندی بعد شوروی ها بار دیگر این اردوگاه ها را باز پس گرفتند. دلخراش آن بود که در بسیاری از این اردوگاه ها  زندانیان و زندان بانان  در تبادلات میان نازی ها و شوروی ها هیچ تغییری نمی کردند. این بخش عمده ای از ماجراهای اردوگاه هاست که تا کنون باز گفته نشده.”

کار اجباری توسط  استالین شروع شد: در سال ۱۹۳۹ میلیون ها تن در اردوگاه هایی نظیر کولیما  به اسارت  گرفته شده بودند، حال آن که در همان زمان در اردوگاه های آلمان در مجموع ۲۱۰۰۰ نفر اسیر بودند. هیتلر در طول جنگ به تقلید از استالین میلیون ها  تن از کارگران خارجی را وادار به تولید تسلیحات  و مواد خوراکی در آلمان کرده بود. این سیاست  وی  انگیزه مصایب  فراوانی برای آلمان گردید و جوانان را در سرزمین های تحت اشغال آلمان به پیوستن به نیروهای مقاومت کشاند.  بخشی از انگیزه های این  روش هیتلر ناشی از خودداری وی در بهره گیری از  نیروی زنان آلمان بود. هیتلر عقیده داشت  “زنان بلند بالای آلمانی، ظریف تر از آنند که در کارخانه ها وادار به کار شوند.”

دالاس همچنین با پیروی از نظرگاه سولژنیتسین، تاکیدی بر ویژه گی یگانه کشتار یهودیان ندارد. تفاوت مشخصه  لکه دار نمودن یک نژاد (که الزاما خصیصه های آن نژاد را تغییر نمی دهد)، با یک طبقه (که می تواند باز آموزی شود) توسط استالین آغاز شد. سولژنیتسین می نویسد  که استالین “تمامی  ملت ها” را به نابودی کشاند. استالین اقوامی را که فکر می کرد با دشمن  روسیه یعنی آلمان همکاری کرده و یا می کنند اخراج نمود؛ از جمله گرجی ها، چچن ها، داغستانی ها، و کلموک ها. این اقدام سیستم حمل و نقل روسیه را به سان  اخراج یهودی ها در آلمان، کاملا به خود معطوف کرد.  در هر دو مورد،  ویژه گی های قومی، این  مردمان را به صورت دشمنان بالقوه رژیم در آورده بود.  در ۱۹۴۱ هیتلر بر سر این دو راهی قرار گرفته بود  که آیا شهروندان یهودی را قتل عام نماید و یا آنها را ابتدا به ماداگاسکار و سپس به منطقه شرق اورال تبعید کند.  به اعتقاد دالاس، از آنجا که آلمان چشم انداز اختیار این مناطق را از دست  داد، نازی ها به سوی گزینه  جنایت کارانه دیگر میل نمودند.

دالاس همچنین چرخش تازه ای به جریان تصمیم گیری در مورد کشتار یهودیان دارد. وی می نویسد تصمیم تعیین کننده و سرنوشت ساز در مورد یهودیان آلمان توسط هیتلر اتخاذ نشد، بلکه اقدام استالین انگیزه اصلی این جنایت گردید. در سپتامبر ۱۹۴۱ استالین آلمانی های ولگا را به سیبری تبعید نمود. آلفرد روزنبرگ وزیر مناطق شرقی آلمان نازی به هیتلر گزارش داد که هیچیک از این تبعیدی ها از چنین جا به جایی جان سالم به در نخواهد برد. در فاصله اواخر سپتامبر تا پایان اکتبر ۱۹۴۱ هیتلر که فطرتا مردی بخشنده نبود، تصمیم گرفت تا در مقابل این اقدام، نسل یهودیان اروپا را معدوم نماید. بدین سان سیاست های دو رژیم آدمکش  با روشی تلافی جویانه منجر  به جنایتی عظیم شد. شتاب هیتلر در تسریع کشتار یهودیان در ۱۹۴۲ در واقع واکنش به تحولات جنگ و عدم موفقیت های آلمان بود. هیتلر خود را موظف می دانست تا ایدئولوژی نازی را حتی پس از خود حفظ کند. او می خواست تا  زمانی که قدرت را در اختیار داشت. و پیش از خاتمه جنگ همه یهودیان را از میان بردارد.

بنا به استدلال دالاس تفاوت عمده نازی های آلمان و روس های استالین آن بود که نازی ها هدفی خاص را دنبال می کردند، اما کمونیست ها در چندین جهت حرکت می نمودند. نازی ها آدمکشانی مصمم تر بودند، اما  اهدافی محدود داشتند. روش های ارعاب استالین و گولاگ روس در هر وجه زندگی  جامعه روس رخنه کرده بود، در حالی که در آلمان، غالب آلمانی ها هیچ واهمه ای جدی از نازی ها نداشتند. در آن مقطع  رژیم استالین، و نه آلمان هیتلری، یک رژیم توتالیتر قلمداد می شد.

تعابیر گوناگونی در انگیزه های هولوکاست موجود است و بی تردید دلایلی که گرگور دالاس در کتاب خویش ارائه می دهد نیز قابل تأمل اند. نکته اساسی دالاس آن است که کشتار یهودیان اقدامی از پیش تعیین شده نبود.  وی  مسایلی را مطرح می کند که ضمن آن ها نقش کشورهای دیگر در جلوگیری از کشتار یهودیان مورد پرسش قرار می گیرد.  آزار دهنده  ترین پرسش این است: اگر بریتانیا و فرانسه دانتزیگ را به هیتلر واگذار کرده بودند، از این جنایت جلوگیری می شد؟

در پایان نبرد انبوه بی شماری از مردمان جا به جا شده بودند: بازماندگان اردوگاه ها شامل آلمانی هایی که از چنگ ارتش سرخ  می گریختند و غیر آلمانی هایی که خواسته یا ناخواسته با  آلمان نازی همکاری نموده بودند می شد.  در کنفرانس یالتا، سه دولت آمریکا، شوروی، و بریتانیا تصمیم گرفتند که “تفاله های اروپا” – آنچنان که کوستلر آنان را خطاب می کرد – حتی  بر خلاف تمایل خودشان – به کشورهای زادگاهشان باز پس فرستاده شوند. این تصمیم چیزی نبود جز به مسخره گرفتن مفهوم “اراده ملی” . یهودیان بیش از همه دچار مصیبت شدند. بازماندگان اردوگاه های نازی ماه ها در آن ها باقی ماندند و بسیاری از تیفوس و اسهال خونی جان سپردند.  قزاق ها و مسلمان ها به اردوگاه های کار اجباری شوروی استالین منتقل شدند.  یک مورد شنیع، فرستادن ۲۵۰۰۰ تن قزاق و هزاران یوگسلاو چتنیک به زیر تیغ ارتش سرخ و پارتیزان های تیتو بود. کشتار و جا به جایی  آدم ها حتی پس از پایان حرکت های نظامی ادامه داشت.

جنگ جهانی دوم عاقبت کی به پایان رسید؟

سال های پس از ۱۹۸۹ بود که دست آخر پیمان آلمان نازی- شوروی به سرانجام رسید. روسیه پس از کمونیسم تمامی امتیازات امپراتوری که تحت مفاد پیمان به شوروی تعلق گرفته بود را واگذار نمود: لهستان شرقی (بلاروس فعلی)، دولت های بالتیک، بساربیا (مولداوی فعلی) و سایر دولت های ماهواره ای دور آنها اکنون کشورهایی مستقل هستند. حتی برخی از مناطق زیر سلطه استالین – که از روسیه تزاری به او رسیده بودند؛ اوکراین، قرقیزستان، تاجیکستان، ازبکستان و ترکمنستان نیز از کف روسیه خارج شدند.

۲

ایالات متحده تنها  کشور حاضر در جنگ بود که بلند پروازی های ارضی در سر نداشت. آلمان، ایتالیا، و ژاپن در تلاش کسب مقام امپراتوری بودند. شوروی به دنبال بازگرداندن امپراتوری روسیه بود، و بریتانیا تلاش می کرد تا امپراتوری خود را حفظ نماید. آمریکا کوشش می کرد تا فراسوی یافته های منطقه ای و دور از اعمال زور “امپراتوری آزادی” باشد.  ایالات متحده  تنها در جستجوی استقرار مرزهایی تازه در اروپا و آسیا در ۱۹۴۷ و ۱۹۴۹ بود؛ چیزی که فرانکلین روزولت به دلیل از میان رفتن حکومت مشترک جهانی با روسیه، همچنان با آزردگی  به آن می نگریست.

در جهان پس از جنگ دوم – آنچنانکه پروفسور چارلز مایر استاد دانشگاه هاروارد در کتاب ” در جمع امپراتوری ها: صعود آمریکا به جایگاه امپراتوری و نگرشی به امپراتوری های پیش از آن”  آورده است، ایالات متحده  به دنبال مرزهایی دور دست اما واقعی بود. وودرو ویلسن و فرانکلین روزولت هر دو آرمان رهبری آمریکا در جهان- دور از مبانی ارضی- داشتند. رقابت با اتحاد شوروی، آمریکا را وادار به ساخت و توسعه همزمان منطقه ای و فرا منطقه ای نمود.

کتاب آقای چارلز مایر گزارش فرایند این ساختار پس از ۱۹۴۵ است.  سازش آمریکا با ترکیبی از عناصر امپراتوری  سنتی و احترام متقابل میان جمهوری ها- به شیوه  منطق کانت – منجر به استقرار برتری آمریکا بر “جهان آزاد”، و با پشتوانه  پیمان های نظامی، پایگاه های نظامی، نیروی هسته ای، و ابداع فناوری “خط تولید” فورد گردید.  مایر در کتاب خود به تمایزات “امپراتوری تولید” و امپراتوری مصرف” می پردازد. در مرحله نخست، نظام تولید آمریکا از مجرای “طرح مارشال” و سایر برنامه های همیاری به کشورهای متحد آن انتقال یافت. مرحله دوم یعنی تشکل امپراتوری مصرف  بر سلطه دلار استوار شده  و در اوج خود به کسری موازنه، یعنی کسر بودجه و کسری موازنه پرداخت ها انجامید.

مایر به تقابل روش هایی که بریتانیا و ایلات متحده  سلطه خود بر جهان را از حیث مالی تامین نموده اند می پردازد. وی نشان می دهد که چگونه ماجراجویی های دوران کندی- خروشچف  به بحران موشکی کوبا انجامید، و سپس افتضاح ویتنام منجر به تلاش های نیکسون – کیسینجر – برژنف  در استقرار ثبات میان نظام های رقیب  گردید، و چگونه این تلاش ناموفق باعث از سرگیری جنگ سرد و هجوم اتحاد شوروی به افغانستان و شکل گیری دکترین حقوق بشر جیمی کارتر  گردید.

وی در خصوص طرح کیسینجر – نیکسون در استقرار یک نظام چند قطبی  که در چهار چوب آن ابر قدرت آمریکا جهان را با چین و اتحاد شوروی مشترکا اداره نماید، می نویسد: ” از هنگامی که هیتلر در سال ۱۹۴۰ سلطه مطلق اتحاد شوروی را در جنوب و مرکز آسیا به ویاچسلاف مولوتوف پیشنهاد کرده بود، هرگز توافقی این چنین عمده در اداره جهان میان نیروهای رقیب میسر نگردیده بود.”

مایر در بخش نخست کتاب خویش به  مبحث گسترده  پیرامون واژه “امپراتوری” و مقایسه جایگاه ایالات متحده آمریکا با امپراتوری های پیش تر تاریخ نظیر امپراتوری رم و امپراتوری بریتانیا می پردازد. روش آقای مایر شناسایی خطوط مکرر در تاریخ و تطبیق تجربه آمریکا با این خطوط است.  این روش به ویژه با تحولات چندین سال اخیر یعنی حمله و مداخله در افغانستان و عراق، استقرار پایگاه های نظامی در اروپای شرقی و آسیای مرکزی و تهدید حمله به ایران مفهوم می یابد، زیرا مشخص می کند که ایالات متحده از اشکال “برتری جویی”، “سلطه”، “رهبری” و “صعود” که همواره معرف موضع آن کشور بوده اند فراتر رفته و به مرحله ای رسیده است که واژه “امپراتوری” پرداخت  مناسب تری بر آن می یابد. نیال فرگوسن  مورخ بریتانیایی، آمریکا را “امپراتوری در انکار” می خواند. مایر معتقد است که آمریکا را می توان یک امپراتوری در حال تشکل خواند.

مایر می خواهد که واژه امپراتوری را صرفا در مورد یک نهاد قدرت فراگیر ارضی که گروه های گوناگون قومی – زبانی را تحت سلطه خود دارد و از برتری مطلق  بر آنها برخوردار است به کار برد. به این اعتبار، ایالات متحده آمریکا هرگز یک امپراتوری نبوده است، زیرا هیچگاه بر یک سرزمین یا منطقه ارضی خارج از آمریکا حاکمیت نداشته است. ( از دیدگاه مایر، سلطه طلبی و گستره جویی  درون مرزی را نمی توان در این ردیف  به شمار آورد. اشاره او به سلطه بر بومیان آمریکاست. بومیان آمریکا بیش از آن که یک ملت محسوب شوند، گروه های ایلاتی و در حال کوچ شمرده می شدند). دست آخر وی به این نتیجه می رسد که آمریکا از برخی ویژه گی های امپراتوری برخوردار است و  در همان حال فاقد پاره ای از خصیصه های دیگر است.

برای مثال باید به شیوه ای که ایالات متحده قدرت خویش را اعمال می نماید نگریست. رهبران پیرو آمریکا در خارج از این کشور در تصمیم گیری های خویش خواستار راهبری و تایید آمریکا می شوند. واشنگتن نیز یک پایتخت “امپراتوری” گونه است زیرا بسیاری از استادان، صاحبنظران، و سر آمدان دیگری که میل دارند به مراکز قدرت نزدیک باشند را در خود جای داده است. از سویی علیرغم امپراتوری های سنتی تمامی این ترتیبات داوطلبانه و مبتنی بر نمادی مشترک از یک تهدید خارجی نظیر اتحاد جماهیر شوروی  بوده اند . به این اعتبار اگر آمریکا امپراتوری ای از این دست باشد، باید آن را “امپراتوری دعوتی ” خواند.

امپراتوری ها دارای امپراتور هستند. عنوان امپراتور خود متحد و متصل به حاکمیت نظامی است. امپراتور نمادی از قدرت است و رابطه ای نزدیک با نیروهای نظامی دارد. امپراتور  از یک جایگاه والای اخلاقی برخوردار است.  بر خلاف یک پادشاه،  حکومت امپراتور الزاما ارثی نیست. مایر رم را یک نمونه کلاسیک از امپراتوری می داند که می تواند معیاری برای قیاس با ایالات متحده شمرده شود، زیرا پیروزی خارجی کشور را از “جمهوری” به امپراتوری تبدیل کرد. رم نهاد های تهی شده و فاقد قدرت جمهوریت نظیر سنا را همچنان نگاهداشت، اما قدرت به سمت امپراتور گرایش یافت.

بر اساس این نظرگاه ایالات متحده هنوز یک امپراتوری نیستزیرا سیاست های داخلی آن چرخشی بناپارتی نداشته اند. شاید آمریکا در مسیر تبدیل به یک امپراتوری باشد. در سالیان اخیر اختیار قدرت از جانب قوه  مقننه به سوی قوه مجریه، از مباحثه آزاد و علنی به اختیار سرآمدان و کارشناسان، واز سیاست گزاری احزاب به گروه های مذهبی و شبیه آن انتقال یافته است.

***

مایر در بخش دیگری از کتاب به این  مبحث می پردازد که آیا امپراتوری ها بر مبنای طبیعت خود استثمار گر هستند، یا آن که تمامی فرضیه های استثمار در واقع چیزی نیستند جز بیان اصولی  مسائلی غیر قابل حل و فصل. اما گذشته از این مبحث  سازش ناپذیری، مسائل دیگری نیز مطرح می شوند که نتایجی بنیادی و معقول به دست می دهند:

آیا هزینه ارتقاء به امپراتوری بیش از منافعی است که پس حصول به مقام به دست  می آید؟

آیا می توان هزینه رسیدن به امپراتوری را از طریق مالیات و سایر مطالبات از افراد تحت فرمان امپراتوری کسب کرد؟

چه گروه هایی قدرت خود را از طریق ارتباط با محور امپراتوری از دست می دهند و چه کسانی به قدرت دست می یابند؟

امپراتوری ها بر خلاف تمامی توان و زرق و برق نظامی، پدیده هایی پرهزینه و فاقد بهره اند. اما سرآمدان نظام در زمینه های تجاری و گروه های خاص چه در مرکز امپراتوری  و چه در محافل وابسته بیش از همه  و به ویژه بیشتر از طبقات کم در آمد بهره می جویند.  این وجه از خصایص امپراتوری به ظاهر با تجربیات اخیر ایالات متحده (برای مثال در ارتباط با آمریکای لاتین) صدق می کند. اما در اساس بقای امپراتوری بدون  حمایت مردمی ممکن نیست. در این زمینه باید به اکراه لیبرال ها در تایید ارتباط بازار به امپراتوری اشاره نمود.  دیدگاه لیبرال بازده رضایت بخش امپراتوری را در زمینه های اقتصادی، همسان حیطه های روانی بیشتر منتج از شرایط گذشته می داند تا عملکرد بازار.  مایر در این مقوله اشاره می کند که ساختار جهانی بازار در شرایط حاضر نقش شرکت های چند ملیتی آمریکایی را در گسترش و تحکیم خصیصه ها و چهارچوب امپراتوری از طریق تولید در مراکز تولیدی خارج از آمریکا پنهان  ساخته است.  در زمینه تلاش امپراتوری ها در دست یابی و اداره منابع انرژی، ماجراجویی های آمریکا در منطقه خاورمیانه مطابق با این  رویکرد سنتی  امپراتوری هاست.

جالب ترین مبحث کتاب مایر،  اشارات به نقش “مرز” و “خشونت”  درون امپراتوری هاست. امپراتوری ها، همسان دولت های متعارف (بنا به تعاریف غربی) بر اساس مرزهایی ثابت و مشخص  تعریف می شوند، اما دستیابی به این مرزها و حفظ آن ها همیشه منشاء  بروز خشونت (در این مناطق)  می شود که  در غایت بر سیاست های داخلی تاثیر می گذارند. مایر عقیده دارد که مرزهای امپراتوری همواره قابل چالش باقی می مانند زیرا در بیشتر موارد بر مبنای رضایت مردم و اقوام این مناطق به دست نیامده اند. به همین دلیل است که امپراتوری ها بر خلاف ملت ها، ساختارهایی بی ثبات اند. از این دیدگاه تلاش در استقرار مرز همواره عقب نشینی از ادعای حاکمیت جهانی است. نمونه کلاسیک، تصمیم آگوستوس امپراتور رم در توقف گستره امپراتوری در ساحل راین پس از شکست لژیون های واروس در سال ۹ پیش از میلاد است.

در دوران  اخیر، “آرمان شهری” که  آمریکا  در تثبیت آن کوشیده، چیزی نبوده  است جز نظامی از ارتباطات و عملیات آزاد و بی مرز جهانی. اما هر گاه این  آرمان با کوچک ترین ضربه ای روبه رو می شود، منطق “محدوده” و “مرز”  یکباره بروز می نماید.  همان طور که تشکل امپراتوری اتحاد شوروی در اروپای شرقی باعث شد که ایالات متحده آمریکا  پس از جنگ دوم جهانی بر مدعیات جهانی خویش محدوده بگذارد، ظهور و رواج نوین تروریسم نیز سبب شد تا آمریکا بار دیگر از  پافشاری بر توجیه و گسترش  “آرمان شهر” فرا مرزی  خود به  موضع  “محدوده” و “مرز” در جهان پس از کمونیسم بازگردد.

امپراتوری ها از یک ویژه گی پر تناقض دیگر نیز برخوردارند: وعده صلح می دهند، اما به جنگ دامن می زنند. ادعای عرضه رفاه  و آرامش همواره با بحران و شورش در مناطق تحت فرمان گرفتار تضاد می شود.  قتل عام ایرلندی ها توسط انگلیس در قرن شانزدهم نمونه ای از این تضاد است.  امپراتوری ها اساسا با وسوسه جنون آمیز ” طبقه بندی”؛ رده بندی های قومی و هویت، باعث شده اند آنچه که “انزجارهای باستانی” خوانده می شود، شکل گیرد. می توان گفت که این خصیصه در اساس یک پدیده امپریالیستی است.

در حیطه دفاع از امپراتوری  به عنوان  عامل ” جهانی شدن- Globalization ” صرف نظر از هر اعتبار تاریخی، مایر مخالفی سرسخت است. بسیاری معتقدند که جهانی شدن مستلزم شرایط صلح و امنیتی است که تنها یک امپراتوری قادر به تامین آن است. مدافعان جهانی شدن از یاد برده اند که آخرین دوره  جهانی شدن که در ضمن همزمان با عصر امپراتوری ها  و امپریالیسم  بود، عاقبت به جنگ  اول جهانی منجر گردید. واقعیت این است که در جهانی که دائما رو به چند گونه گرایی است به هیچ روی نمی توان به یک سیاست  یکپارچه جهانی دست یافت.

۳

آمریکا روی به کدام سوی دارد؟  باور “امپراتوری دعوت” در توصیف امپراتوری آمریکا در غیاب تهدید کمونیسم و اتحاد شوروی دشوار می نماید. واضح است که ایالات متحده بر مبنای دعوت  به عراق نرفت.  آمریکا در عراق  نیز همسان ویتنام از خطی که نمی بایست فراتر می رفت، تعدی نمود. امپراتوری دعوت همواره چیزی جز یک قصه نبوده است. آلمان و ژاپن هیچ یک از آمریکا دعوت نکردند تا به سرزمین هایشان وارد شود. آمریکا این هردو کشور را به پایگاه نظامی خود بدل کرده و هنوز در ان ها حضور دارد.  می توان گفت که این دو کشور در پی جنگ دوم جهانی همواره در نقطه ای میان دولت هیا مستقل و دولت های مشتری قرار داشته اند. این تعبیر به طور کلی در مورد تمامی اتحادیه اروپا نیز مصداق دارد. رهبران و مردم اتحادیه اروپا از جدا شدن از قفس زیر حفاظت آمریکا عاجزند.

استنتاج نهایی آن است که میان دو قطب “امپراتوری” و “استقلال”، موضع گیری های متعددی وجود دارد که می تواند ترکیبات گوناگونی از استقلال و سرسپردگی را نشان دهد.  داستان دو قطبی بودن امپراتوری و استقلال زاییده ایده آلیسم ویلسونی از یک سو، و تفکرات ضد استعماری از سوی دیگر است. همین تضاد زیربنای بحران های فعلی جهانی است. هر گاه کشوری شروع به اعمال قدرت نماید، مخالفان  آن را امپریالیست می خوانند. در همان حال قدرت امپریالیست  نیز تظاهر می کند که  رویکرد ها و اعمال آن مطابق با موازین  استقلال ملی هستند.

با این همه و با وجود نارضایی های انبوه جهانی به دلیل تضادهایی که در شرایط فعلی  به چشم می خورند، چنین پیداست که شیوه های حکومتی آرام تر و شفاف تر شده اند. برخلاف کشتارها و مظالمی که در بسیاری از نقاط جهان جریان دارند، بی رحم های هیتلر و استالین پدیده هایی نامکرر و متعلق به گذشته  شده اند. امروزه با وجود همه فجایع، به طور کلی نقض حقوق بشر و اعمال بی رحمی ها کاهش یافته اند. بخشی از این کاهش ناشی از ناتوانی در دور نگاهداشتن مظالم و جنایات از رسانه ها ست.

****

پا نویس ها

۱- Gregor Dallas, The War that Never Ended
۲- Joachim von Ribbentrop
۳-Vyacheslav Molotov
۴-Keynes
۵- پیر لاوال Pierre Laval سیاستمدار فرانسوی که در زمان حکومت ویشی (دولت موافق آلمان نازی در فرانسه ) نخست وزیر فرانسه بود. پس از خاتمه جنگ در ۱۹۴۵ وی به اتهام خیانت به فرانسه اعدام شد.
۶- ژان فرانسوا دارلن Jean- Francios Darlan از حامیان مارشال هنری فلیپ پتن بود و پس از اشغال پاریس توسط نیروهای آلمان نازی در ۱۹۴۰ به سمت وزیر نیروی دریای منصوب شد. وی بلافاصله دستور داد تا ناوگان فرانسه به شمال آفریقا فرستاده شود. انگلیسی ها که نگران بودند نیروی دریایی فرانسه به اختیار آلمان ها در آید، تمامی این ناوگان را در نزدیکی سواحل الجزایر نابود کردند. این حمله ۱۳۰۰ کشته از فرانسویان به جای نهاد. پس از انتصاب لاوال به سمت نخست وزیر فرانسه دارلن به عنوان مرد قدرتمند فرانسه در آمد. وی در ۱۹۴۲ توسط یکی از اعضای جنبش مقاومت فرانسه به قتل رسید.
۷- Katyn
۸-Waldyslaw Sikorski

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

اشتراک خبرنامه

اگر به خواندن همسایگان علاقه مندید خبرنامه همسایگان را مشترک شوید تا مقالات را به سرعت پس از انتشار دریافت کنید: