لاله ها آینه ی خون سیاووشانند
آن فرو ریخته گل های پریشان در باد...
خوش است مردن بر تخت، سر بر بالِشی تمیز در میان دوستان. خوش است بر سینه گذاشتن دستها دستهایِ خالی و پریدهرنگ بی هیچ خراشی، بی هیچ زنجیری، بی هیچ اعلانی، بی هیچ عریضهای. خوش است به مرگی پاک مردن بی هیچ سوراخی بر پیراهن، بی هیچ نشانی بر دندهها. خوش است مردن بر بالشی سپید، نه با گونهای بر پیادهرو خوش است آرمیدن دستها در دستان یاران، به گرداگردت پزشکان و پرستارانی نگران، بی آن که چیزی به جُز وِداعی باوقار باقی مانده باشد، بی هیچ نگاهی به روزگارت، ترک جهان به همان حال که هست، به امید آن که روزی، کسی، کسی دیگر، تَغییرش دهد.
اگر به خواندن همسایگان علاقه مندید خبرنامه همسایگان را مشترک شوید تا مقالات را به سرعت پس از انتشار دریافت کنید: