آکادمی نوبل سوئد با اعطای جایزه ادبیات نوبل ۲۰۱۷ به کازو ایشیگورو نویسنده ژاپنی تبار انگلیسی به سنت پیشین خود بازگشته است. گزینش باب دیلان ـ شاعر، ترانه سرا، و موسیقیدان آمریکایی در سال گذشته، اگرچه بسیار شایسته، اما ناخشنودی ها و بدبینی های زیادی بر انگیخت؛ به ویژه هنگامی که گفته شد ظاهرا آقای دیلان در نگارش خطابه پذیرش جایزه خود چیزهایی از «اسپارک نوتز» (راهنمای آموزش ادبیات و فلسفه) به عاریت گرفته. این چیزی از ارزش و اصالت سروده های دیلان کم نکرد. سال پیش از آن نیز اعطای جایزه به اسوتلانا الکسیه ویچ ـ روزنامه نگار و نویسنده پروسیایی ـ شبهاتی در مبانی گزینش آکادمی ایجاد کرده بود. وقتی سال بیلو Saul Bellow نویسنده آمریکایی در ۱۹۷۶ برنده جایزه نوبل ادبیات شد، گفت « اعطای این جایزه کودک درون مرا شادمان کرده، اما بالغ درون من دیرباور و مردد است. همیشه حسی شبیه نا شایستگی با این جایزه وجود دارد، چرا که این جایزه به بسیاری از بزرگ ترین نویسندگان قرن داده نشده.»
گزینش امسال هیچ شبهه ای به جای نمی گذارد. کازو ایشیگورو که زاده ژاپن اما بزرگ شده انگلیس است، طی چهار دهه گذشته شخصیت استوار و معتبر ادبیات بریتانیا بوده است. پس از کنزابورو اوئه که در سال ۱۹۹۴ برنده نوبل ادبیات شد، ایشیگورو نخستین ژاپنی تباری است که به دریافت این جایزه نایل می شود. ایشیگورو شخصیتی خویشتن دار و متعادل دارد. گو اینکه هیچیک از داستان هایش به هم شباهت ندارند اما همه آنها نوعی پیوستگی دیده می شود. قصه های ایشی گورو جمله به جمله ساده و قابل فهمند، در عین حال از پس آنها تصویر بزرگ تر و نهایی همچون پیدیده ای دوردست به تدریج آشکار می شود.
کازو ایشیگورو با رمان سوم خود « بازمانده روز » به شهرت رسید. توان کنایی این اثر تصویر سرپیشخدمتی -انگلیسی خالص – به روایت یک مهاجر بود. ماجراهای دو رمان نخست او «منظر پریده رنگ تپه ها» و « هنرمندی از دنیای شناور» در ژاپن رخ می دادند. وقتی در بررسی مجموعه آثار ایشی گورو نخستین جمله «منظر پریده رنگ تپه ها» را می خوانیم پژواک دراز مدت آن را حس می کنیم: «نیکی ـ نامی که سرانجام برای دختر کوچکم انتخاب کردیم، یک اسم ساده شده و مخفف نبود، بلکه سازش با نظر پدرش بود که می خواست نامی ژاپنی برای او انتخاب کنیم، و من شاید از سر تمایلی خودخواهانه در گریز از گذشته روی اسمی انگلیسی اصرار می ورزیدم.»
شاید نظری کلیشه ای باشد، اما هویت دوگانه، او را همواره نسبت به «جا به جایی های زندگی» حساس و آگاه ساخته است. بسیاری از شخصیت های ایشیگورو ـ به اشکال مختلف ـ گرفتار وابستگی های دنیاهای مختلف هستند. در زنان و مردان نوشته های او همواره واهمه ای وجود دارد که مبادا یک اشتباه ساده به فاجعه ای بزرگ تبدیل شود. راوی داستان «هرگز نگذار رها شوم» (۲۰۰۵) این حس را به خوبی بیان می کند: «…مثل وقتی که مهره ای را در شطرنج جا به جا می کنی و همین که انگشتت را از روی مهره بر می داری متوجه می شوی چه اشتباهی کرده ای. یک مرتبه هراسی بزرگ بر تو مستولی می شود زیرا از ژرفای فاجعه ای که خودت را در معرض آن قرار داده ای خبر نداری».
رمان پس از «بازمانده روز»، «تسلی ناپذیر» ـ در باره یک پیانیست سالخورده بد خلق و خودمحور است که در شهری اروپایی (از این شهر نام برده نمی شود) رندگی می کند. کتاب با استقبال منتقدان روبرو نشد.
«وقتی که یتیم بودیم» (۲۰۰۵) در خصوص مردی انگلیسی است که در چین بزرگ شده. در این قصه که عناصری پیچیده و واژگون کننده دارد، ایشیگورو به شیوه داستان های پلیسی-کارآگاهی رو میکند. پس از این کتاب کاملا مشخص شد که دیگر نوشته های کازو ایشیگورو قابل پیش بینی نیستند. «هرگز رهایم مکن» (۲۰۰۵) تایید این استنباط بود. این کتاب قصه ای علمی ـ تخیلی از دنیای کم و بیش تاریکی است که درآن کودکان به عنوان محصولاتی برای کار برد اعضا و اندام بدنشان پرورش می یابند.
آخرین داستان بلند ایشیگورو «غول مدفون» (۲۰۱۵) است که در گذشته اسطوره ای انگلستان رخ می دهد.
آنچه داستان پردازی های گونه گون کازو ایشیگورو را به هم پیوند می دهد لحن آرام، موجز و در عین حال لبریز از کشش پر باری است که توازنی همه جانبه دارد خانم سارا دانیوس دبیر دائمی آکادمی نوبل سوئد، هنگام اعلام خبر گزینش وی به عنوان برنده جایزه ۲۰۱۷ چه پسندیده جادوی آثار وی را توصیف کرد: « اگر جین آستین و فرانتس کافکا را با هم ترکیب کنید، کازو ایشیگورو را خواهید یافت، اما اندکی مارسل پروست به آن اضافه کنید ـ کمی ـ نه زیاد، آن را هم بزنید، و به نوشته های او برسید.»
***
کازو ایشیگورو از زبان خودش:
«فصلنامه پاریس» Paris Review در شماره بهار ۲۰۰۸ خود گفتگویی با کازو ایشی گورو داشت. او در این گفتگو از گذشته، زندگی خانوادگی و چشم اندازهایش به جهان و آمریکا می گوید. بخش هایی از آن را در اینجا می خوانید:
مصاحبه کننده: چرا خانواده ات به انگلیس آمدند؟
ایشیگورو: در ابتدا قرار بود سفری کوتاه باشد. پدر من اقیانوس شناس بود و به دعوت رییس انستیتوی ملی اقیانوس شناسی بریتانیا به اینجا آمد تا با دستگاهی که اختراع کرده بود به مطالعه جابه جایی و حرکت های اقیانوس ناشی از طوفان بپردازد. من هیچوقت نفهمیدم این دستگاه چه بود. انستیتوی ملی اقیانوس شناسی در بحبوحه جنگ سرد تاسیس شده بود و همیشه نوعی رمز و محرمانه بودن در خصوص آن وجود داشت. محل کار پدرم جایی توی یک منطقه جنگلی بود. من فقط یک بار به محل کار او رفتم.
مصاحبه کننده: احساس خودت راجع به این جا به جایی چه بود؟
ایشیگورو: فکر نمی کنم پیچیدگی های آن را در آن مقطع درک می کردم. یادم هست توی ناگازاکی با پدر بزرگم به یک فروشگاه بزرگ می رفتیم و اسباب بازی بزرگی بود که من همیشه دلم آن را می خواست: تصویر بزرگی از یک مرغ که باید با تفنگ به آن تیراندازی می کردی. اگر درست نشانه گیری می کردی تخم مرغی از آن بیرون می آمد. اما هیچوقت نمی گذاشتند این اسباب بازی را با خودم به خانه بیاورم. این تنها دلخوری من از ناگازاکی بود. پرواز ما با هواپیمایی بریتانیا BOAC سه روز طول کشید… تا نوزده سالگی دیگر سوار هواپیما نشدم.
یادم نمی آید که هرگز از بودن در انگلیس ناراضی بوده باشم. البته فکر می کنم اگر بزرگ تر می بودم، برایم مشکل می شد. یادم نمی آید که یادگیری زبان هم برایم مشکل بوده باشد، اگرچه پیش از آن هیچ درس انگلیسی هم نگرفته بودم. عاشق فیلم های «کابوی» (وسترن) بودم. جسته و گریخته از آنها چیزهایی به انگلیسی یاد گرفته بودم. سری مورد علاقه ام «لارامی» با شرکت رابرت فولر و جان اسمیت بود. «یکه سوار» را هم خیلی دوست داشتم. در ژاپن بسیار محبوب بود. این قهرمانان وسترن بت های من بودند. به جای «بله – Yes» همیشه می گفتند «حتماٌ – Sure». معلمم می گفت کازو، منظورت از «حتماٌ» چیست؟ عاقبت فهمیدم طوری که یکه سوار حرف می زد با نحوه حرف زدن معلم گروه کٌر فرق داشت.
***
مصاحبه کننده: گیلدفورد Guildford را چگونه یافتی؟
ایشیگورو: ما حوالی عید پاک وارد انگلیس – گیلدفورد شدیم. مادرم از دیدن تصاویر و تمثیلات مردی که در کمال بی رحمی و خشونت به صلیب میخکوب و از او خون جاری بود دچار بهت و ناراحتی شده بود. واقعا تصاویری سادیستی بودند و به بچه ها هم نشان داده می شدند. از دیدگاه ژاپنی ها و حتی از دیدگاه مریخی ها هم این تصاویر وحشیانه بودند. پدر و مادر من مسیحی نبودند. به عیسی مسیح به عنوان خدا اعتقاد نداشتند. اما در این مورد بسیار محترمانه برخورد می کردند، البته وقتی شما میهمان یک قبیله غریب هستید نیز به آداب و رسومشان احترام می گذارید. گیلدفورد برای من کاملا متفاوت بود. روستایی، زمخت و یکنواخت می امد. همه چیز سبز بود. اسباب بازی ای در کار نبود. می دانید، در ژاپن همه چیز شلوغ و پر سروصداست. گیلدفورد آرام و ساکت بود. به خاطر می آورم، بانوی انگلیسی مهربانی که او را «خاله مالی» صدا می زدم مرا به بستنی فروشی می برد و برایم بستنی می خرید. در عمر کوتاهم تا آن زمان چیزی شبیه این مکان ندیده بودم. خالی بود. هیچ چیز آنجا نبود. فقط یک فروشنده پشت پیشخوان. اتوبوس های دو طبقه هم در خاطرم مانده اند. وقتی روی طبقه دوم آنها نشسته ای و از خیابان های باریک شهر عبور می کنی مثل آن است که روی پرچین های شمشادی راه می روی. این اتوبوس ها مرا به یاد خارپشت ها می انداختند…
———
مصاحبه کننده: در دوران کودکی کتاب هم می خواندی؟
ایشیگورو: درست پیش از این که ژاپن را ترک کنیم، قهرمانی به نام «گکو کامن» خیلی محبوب بود. توی کتابفروشی کتاب های مصور این شخصیت را ورق می زدم و خوب نگاه می کردم، بعد می رفتم خانه و سعی می کردم همه را از حفظ نقاشی کنم. از مادرم می خواستم برگ های نقاشی هایم را به هم منگنه کند تا مثل یک کتاب مصور شوند. در گیلدفورد تنها کتاب هایی که می خواندم مجموعه ای بود به اسم «نگاه کن و یاد بگیر». اینها نقاشی هایی ساده از اشیا و موضوعات گوناگون برای آموزش کودکان بودند. مثلا برق و از این قبیل. در مقایسه با چیزهایی که پدربزرگم از ژاپن برایم می فرستاد، خسته کننده، بی روح و بدون رنگ بودند. نسخه مشابه ژاپنی «نگاه کن و یاد بگیر» که فکر می کنم هنوز هم وجود دارد، پر از تصاویر رنگی، کارتون های قهرمانی و کلی چیزهای آموزنده بود.
از طریق این کتاب ها من با شخصیت هایی که پس از سفر ما از ژاپن معروف شده بودند ـ مثلا نسخه ژاپنی جیمز باند ـ آشنا شدم. اسمش جیمز باند بود اما هیچ شباهتی به جیمز باند «یان فلمیگ» و یا «شان کانری» نداشت. یک قهرمان کارتونی بود. در همان وقت ها این موضوع برای من جالب بود. در میان طبقه محترم متوسط انگلیس، جیمز باند مظهر همه نادرستی ها و کژی های جامعه مدرن بود. زبان فیلم های جیمز باند زبانی پر از بد آموزی بود. باند به هیچ اصلی پای بند نبود. همه را کتک می زد و می کشت و در این میان با دختراان بیکینی پوش می خوابید. در آن سال ها، اول باید یک بزرگسالی را پیدا می کردیم که همراه ما به سینما بیاید. تازه این بزرگسال می بایست بر این عقیده می بود که جیمز باند ویرانگر تمدن نیست. اما نسخه ژاپنی جیمز باند، شخصیتی آموزش دهنده، و کاملا در محدوده موازین تایید شده و صحیح اجتماعی بود. در همان کودکی تفاوت دو دیدگاه را کاملا درک می کردیم.
مصاحبه کننده: در دوران مدرسه چیزی هم می نوشتی؟
ایشیگورو: بله. من به دبستانی دولتی می رفتم. آن روزها در این مدارس یک روش تازه آموزشی را آزمایش می کردند. میانه دهه ۱۹۶۰ بود. مدرسه ما عملا هیچ برنامه درسی سازمان یافته ای نداشت. سر کلاس می توانستی با ماشین حساب های دستی ور بروی، یا با خمیر گاو و جانورهای دیگر درست کنی، و یا بنشینی و انشاء یا قصه بنویسی. این قصه نویسی فعالیت مقبولی بود زیرا بچه ها را به هم مرتبط می ساخت. همه نوشته های هم را می خواندند، و بعد همه با صدای بلند نوشته های خود را برای کلاس می خواندند.
من شخصیتی خلق کرده بودم به نام «آقای سینیور» که در اصل نام واقعی مربی پیشاهنگی یکی از دوستانم بود. فکر می کردم واقعا برای یک جاسوس، این اسمی جالب بود. دوره ای بود که من غرق داستان های شرلوک هولمز شده بودم. ادای یک کارآگاه دوره ویکتوریا را در می آوردم که شروع به بازگویی ماجرایی طولانی می کرد. البته بیشتر انرژی ما صرف دکور کتاب هایمان – درست مشابه کتاب های جیبی داستان های کارآگاهی آن موقع روی قفسه کتابفروشی ها می شد. سوراخ های گلوله روی جلد کتاب، و پشت جلد نیز نقل قولی از نقد روزنامه ها: « یک شاهکار، تکان دهنده و پر از هیجان» – دیلی میرور.
ــــــــــ
مصاحبه کننده: وسوسه بعدی ـ پس از این داستان های کار آگاهی چه بود؟
ایشیگورو: موسیقی راک. بعد از شرلوک هولمز من تا حوالی بیست سالگی کتاب خواندن را کنار گذاشتم. اما از پنج سالگی پیانو می زدم. در پانزده سالگی شروع به نواختن گیتار کردم. از یازده سالگی گوش دادن به صفحه های موسیقی پاپ را شروع کرده بودم. فکر می کردم این آشغال ها بهترین موسیقی دنیا هستند. بیشتر از همه «چمنزار سبز سبز خانه The Green, Green Grass of Home. » تام جونز را دوست داشتم. تام جونز اهل ویلز است و این ترانه، تصنیفی وسترن است. او ترانه ای از دنیای «کابوهایی – Cowboy » که من از تلویزیون می شناختم می خواند.
پدرم یک ضبط صوت ریل سونی برایم از ژاپن آورده بود. من ترانه ها را مستقیما از بلند گوی رادیو روی نوار ضبط می کردم، نوع ابتدایی دانلود! بعد سعی می کردم کلمات را از صدای خش دار رادیو پیاده کنم. سیزده ساله بودم که آلبوم «جان وزلی هاردینگ – John Wesley Harding » باب دیلان را خریدم. تازه منتشر شده بود و این اولین آلبوم دیلان من بود.
مصاحبه کننده: از چه چیز این آلبوم خوشت آمده بود؟
ایشیگورو: از شعرش. باب دیلان ترانه سرایی بزرگ است. از همان آغاز این را دریافته بودم. من همیشه در مورد شناختم از دو چیز اطمینان داشته ام: شعر خوب و یک فیلم وسترن خوب. در مورد باب دیلان، فکر می کنم این نخستین تجربه من از شعر سوررآل روایی سیال بود. بعد از آن لئونارد کوهن را کشف کردم که رویکردی ادبی به ترانه سرایی داشت. آن موقع دو داستان بلند و چند مجموعه شعر منتشر کرده بود. تصویرهای ذهنی کوهن خیلی کاتولیک بودند. کلی قدیس و قدیسه! کارهای او مثل ترانه سراهای فرانسوی بود. من از این ایده که یک موزیسین خودکفا و خود آگاه باشد خوشم می آید. خودت بتوانی آهنگت را بنویسی، ترانه اش را بسرایی، خودت آن را بخوانی، و خودت هم ارکستراسیونش را انجام دهی. این را خیلی جذاب دیدم و شروع کردم به ترانه سرایی.
مصاحبه کننده: اولین ترانه ات چه بود؟
ایشیگورو: چیزی در مایه ترانه های لئونارد کوهن. خط اولش این بود « چشم هایت هرگز دوباره بازخواهند شد، به روی ساحلی که در آن زندگی می کردیم و شادمان بودیم؟»
مصاحبه کننده: ترانه ای عاشقانه بود؟
ایشیگورو: بخشی از جذبه دیلان و کوهن به این خاطر بود که نمی دانستی ترانه راجع به چیست. تلاش می کنی که خودت را بیان کنی، اما دائماً با پدیده هایی که نمی توانی آنها را درست درک کنی روبرو می شوی، و در عین حال باید تظاهر کنی که آنها را می شناسی و می فهمی. در سالیان جوانی زندگی خیلی وقت ها این طور می شود و آدم شرم دارد که معترف آن شود. ترانه های آنها به نوعی در برگیرنده این حالت هستند.
مصاحبه کننده: وقتی عاقبت در نوزده سالگی سوار هواپیما شدی به کجا رفتی؟
ایشیگورو: به آمریکا رفتم. من از نخستین سال های جوانی هوای سفر به آمریکا را داشتم. من شیفته فرهنگ آمریکا بودم. در یک شرکت محصولات کودکان کار می کردم. کارم بازبینی خوراک بسته بندی شده کودکان و نیز بازبینی فیلم های هشت میلیمتری در باره نوزادان و مادران از عناوینی مثل «چهارقلوها زاده می شوند» و «سزارین» بود. پولی که از این کار به دست مس آوردم را پس انداز کردم و در اپیل ۱۹۷۴ بلیتی از شرکت هواویمایی کانادا خریدم و به ونکوور رفتم. همان شبانه با اتوبوس گری هاوند وارد آمریکا شدم. سه ماه آنجا بودم و کم و بیش با روزی یک دلار زندگی کردم…
***