حرکت در شعر- حرکت یک شعر
بیست و چهارم بهمن (۱۳ فوریه) سالگرد مرگ فروغ فرخزاد است (۱۳۴۵-۱۳۱۳). در سال ۱۳۵۴ زنده یاد محمد حقوقی (۱۳۸۸-۱۳۱۶) تأملات خود پیرامون شعر فروغ ؛ در قالب سروده «تنها صداست که می ماند» را به بهانه نهمین سال سکوت فروغ به قلم کشید. این نوشته زیر عنوان «فروغ صدا – صدای فروغ» در مجله تماشا به چاپ رسید.
شاعر واقعی در مسیری که حرکت می کند، در اعماق نیز فرو می رود. حرکت در عمق. در اعماقی که تا آن زمان ناشناخته مانده است. آن هم با جستجویی مداوم، با ذهنی تیز و بران و با آنچنان نیرویی از تجربه و بینش که حتی سنگ خارا را از هم می شکافد و در آن می کاود. نیرویی که در شاعران امروز کمتر می توان دید. گویی اغلب آنان پیش از سرایش، دایره یی محیط بر شعر خود می کشند و خود را ممنوع می کنند که از این دایره پای فراتر ننهند.
فروغ فرخزاد هرگز دایره یی به گرد خود نکشید. از جاده یی حرکت کرد که گویی آغاز خیابانی است بی انتها، و حرکت، حرکت طولی است. حرکت بر روی خطی که پر از چاه های عمیق است، که هر لحظه باید تا اعماق آن رفت و برگشت و همچنان بر روی خط به حرکت ادامه داد.
در این مقاله صرفاً این حرکت است که دنبال می شود. حرکت در مسیری پر از چاه های عمیق که تا امروز نیز ادامه دارد و پس از این هم ادامه خواهد داشت. من صدای شعر او را می شنوم. شما نمی شنوید؟ من حرکت شعر او را می بینم. شما نمی بینید؟ حرکت او را که از میان مویرگ های حیات گذشته است؟
شعر واقعی، بردارنده حجاب بیگانگی، درک متعالی از مفهوم زمان و عصیان بر ضد فسادی است که لازمه سکون است و در حرکت نیست. شعر واقعی، خود نفس حرکت است. و این از همان لحظه یی که شعر از سرچشمه ذهن به حرکت آغاز می کند و همچنان تا همیشه به حرکت خود ادامه می دهد و هیچگاه به نقطه توقف نمی رسد، پیداست. و این همه را در شعر فروغ می توان دید. شعری پیشگو، که نشانه نهایت ادراک صمیمانه انسان از اشیاء است. گویی شاعر همیشه در متن شعر خود در حرکت است. هر تکه یی از وجود او همراه شاخه یی از این رود بزرگ به سوی ابدیت دریا جاریست. او به دریا خواهد پیوست و دیگر هرگز باز نخواهد گشت. و رود که همچنان همخون او، از سرچشمه تا مصب، جاودانه ادامه خواهد داشت. و این همان حرکتی است که نمی توان دایره یی پیرامون آن کشید، زیرا شاعری که حرکت ذهنی خود را مهار کرد، آن هم در نقطه یی ازقبل معلوم، و پاره های پراکنده شعر را بر روی صفحات کاغذ ریخت و به تنظیم آن پرداخت، به احتمال اغلب شاعری است که هنوز به آن نظام ذهنی و قدرت شعری لازم نرسیده است. شاعری که روح را از عرق ریزی باز داشت و در هنگام سرایش شعر احساس خستگی کرد- احساس خستگی از آن نظر که خود را در چهارچوبی گرفتار یافت که هیچ راه گریزی از آن ندید، شاعری است که هنوز در هوای بامدادی «رهایی» نفس نکشیده است.
شاعر واقعی با هر شعر خود این دنیای کوچک را که گویی ظرفی کوچک تر از مظروف روح بزرگ او بوده است بزرگ تر کرده، گویی تکه یی دیگر، راهی دیگر به آن افزوده است. و این از آن جا که «سیاره های نورانی، در حدود بینش می چرخند» کار همه کس نیست. تنها کار آن کس است که وقتی می داند نفس «مرداب جای تخم ریزی حشرات فساد» است تمام وجود خود را برای گریختن از این تنگی به عرق ریزی وا می دارد. کاری که جز با نیروی هنر امکان نخواهد داشت. چرا که وقتی «از حقیر ترین ذره ها آفتاب به دنیا می آید» می توان در شعر به مقام الوهیت رسید.
از این روست که در آن هنگام که فروغ از توقف در «سرزمین قد کوتاهان» می گوید، این نیز احساس همان تنگی است که باید برای نجات آن به فکر «نیروی پیوستن بود و به شعور نور ریخت». و این نهایت شعور انسانی است که می دانست «اگر در میان جامه های عروسی پوسیده، همواره تاج عشق به سر داشته است» و این واقعیت زمان ماست. واقعیت بر باد رفتگی و انهدام ارزش های انسانی. بیان کننده تخیلات و تجسمات انسان های تنها، اسیر و از هم بیگانه یی که دیگر هرگز به طبیعت اولیه خود نخواهند پیوست:
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود
که یک روز آن پرنده نمایان شد
انگار در خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس می زدند.
این درک همان ویرانی است که حتی ماهیت اشیاء را عوض می کند و ستاره ها را مقوایی می بیند، و در عین حال عزیز. زیرا که بیننده در نهایت ادراک صمیمانه از اشیاء است و هرگز از واقعیت زمان امروز نگریخته است. دیگر برای او «پوسیدن آسیاب های بادی، طبیعی است» و چون طبیعی است، پس اصل این است که ماهیت انسانی خود را گم نکند و خود را همچنان انسان نگهدارد و «خوشه های نارس گندم را به زیر پستان بگیرد و شیر دهد». این قدرت از آن انسانی است که تمام نیروی خود را برای نگهداشت عشق به کار می برد. که حقیقت عشق هم به اعتبار وجود اوست. انسانی که خود سپر می شود و نمی گذارد که به عشق زخم وارد شود، زیرا نابودی خود را در نابودی عشق دیده است:
و زخم های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و پیداست که در این سفر دشوار، انسانی که چنین از عشق حمایت می کند، خود تکه تکه می شود، و در حقیقت به راز این سرنوشت از همان ابتدا آگاه است. و نه او که «تمام لحظه های سعادت» نیز می دانند که پایان چنان سفر دشوار، رسیدن به نهایت ویرانی است. و این همه هیچ نیست مگر جبر گریز از سکون. جبر حرکت مدام. و نه حتی در دنیای خارج، که در شعر. همچنانکه تمام «تنها صداست که می ماند» حرکت است. عصیانی است بر ضد توقف. و نه در آن، که در «ایمان بیاوریم…» حرکتی همگام با زمان که سرپیچی از آن امکان نخواهد داشت. زیرا شاعر به سرنوشت این حرکت آگاه است. و هر شاعری وقتی به سرنوشت این حرکت آگاه بود، پیامبر می شود و حتی مرگش را پیشگویی می کند:
به مادرم گفتم: دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
می داند که از آن نمی توان گریخت. و این گریز را نه تنها از مرگ که حقیقتی است محتوم، بل در هیچ زمینه دیگر نیز در شعر او نمی توان دید. و اگر گهگاه دیده می شود، نه گریز که رجعتی است به آنجا که می شناسد. که تجربه کرده است. به دوران کودکی. دورانی که «بی چراغ هم می شود راه رفت»، «چرا که ماه، مادهُ مهربان همیشه در آنجاست». اما نه در سنین سی سالگی و بعد، که به راستی در این دوران چگونه می شود ماه را این گونه احساس کرد. آن هم در زمانی که «مرگ ماه، در قتل عام گل هاست». این آگاهی ناشی از کجاست؟ مگر نه از آن روست که در هر صورت برای او جز واقعیت چیزی مطرح نیست؟ و اکنون واقعیت این است که «فضا شیمیایی است، فضای بعد از طلوع» و نه بهشتی. آن سان که دیگران تصور می کنند، زیرا سال هاست دانسته است، در زمانی زندگی می کند که «افق عمودی است و حرکت، فواره وار». حرکت تا نقطه ای که زمین در آنجا به تکرار می رسد. بیان کوچک شدن زمین به اعتبار فواصل دور علمی و قرار گرفتن آن در کنار کرات دیگر. آن هم زمینی که از نظر او هیچگاه (حتی در شدید ترین فعالیت های ذهنی) فراموش نمی شود که کره ای معلق در فضاست. بنابر این وقتی می گوید:
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقهُ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
آیا این کلمه «مکرر» نیست که این حقیقت را به ما می گوید؟ و آیا با اینهمه این سئوال را پیش نمی آورد که: چرا فروغ آن کلمه را در این سطر به کار برده است؟ مگر نه اینکه «به سوی وسعت این مهربانی….آبی رنگ» زیباتر، موجز تر و کامل تر به نظر می آید؟ اما نه! چرا که وقتی شاعر از این نقطه زمین حلقه چاهی تا اعماق می گشاید (از آنجا که کره یی معلق در فضاست) در حقیقت نهایت آن، آن نقطه دیگر زمین خواهد بود. آن سوی چاه، که پنجره ای دیگر است، و دیگر بار به سوی وسعت این مهربانی، اما «مکرر» آبی رنگ باز خواهد شد. کلمه یی که اگر استعمال آن را به علت این استنباط نیز نگیریم، بازهم رسایی و تناسب عجیب خود را خواهد داشت. و آیا این همان دخالت در زبان نیست؟
این جاست که یک بار دیگر ارزش کلمه و راز شناسایی و معرفت از آن مطرح می شود. معرفتی که گاه در استعمال یک کلمه «مکرر» چنان نشان آن را می توان دریافت که هرگز در به کار بردن صفات متعددی که در یک مصراع آورده شده است، نمی توان سراغ گرفت. و چه خوب گفته است «پاوند» که :«واژه یا صفتی که چیزی بیان نمی کند، به کار مبر. از به کار بردن تعابیری مانند «سرزمین های تیره آرامش» بر حذر باش، چرا که تصویر را گنگ می کند. و مجرد و محسوس را به هم می آمیزد. این کار ناشی از عدم آگاهی شاعر است بر این نکته که شیئی طبیعی خود تا اندازه یی گویاست». بنا بر این می توان گفت شاعرانی که کلمات زاید را از شعرشان فراوان می توان بیرون کشید، از دو حال خارج نیستند. نخست این که: اینان با کلمه یکی نشده اند، زندگی نکرده اند. آن ها کلمات را به صورت کلمه دیده اند، نه شیئی. و به عبارت دیگر خواسته اند شعر بسازند و نه با این «کلمات شیئی شده» رابطه ایجاد کنند. دوم این که: بر آن بوده اند جمله بسازند. جملاتی که مجموع آن ها پاره های شعری متصنع را تشکیل می دهند. و نه از سر احتیاج، آن سان که هر جمله راهی برای رهایی شود، و به بیان دیگر به صورت «جمله شیئی شده» در آید. و این همه از آنجاست که اینان شاعر نبوده اند. زیرا به قول سارتر: «حقیقت آن است که شاعر به یک باره از«زبان به عنوان وسیله» دوری گزیده و یک بار برای همیشه شیوه شاعرانه را اختیار کرده است. یعنی شیوه یی که کلمات را به عنوان شیئی تلقی می کند، نه به عنوان نشانه. اینان تصور می کنند که شاعر جمله می سازد. این ظاهر امر است، شاعر جمله نمی سازد، بلکه شیئی می آفریند. کلمات شیئی شده بر اثر تداعی سحر آمیز تناسب و عدم تناسب با هم جمع می شوند. همچنان که رنگ ها و صداها همدیگر را جذب و دفع می کنند. همدیگر را می سوزانند و اجتماع آن ها واحد شعری را که همان جمله شیئی شده است به وجود می آورد». اصلی که بیش از همه شعرهای امروز در شعر فروغ پیداست. زیرا او اغلب نه با کلمه روبرو شده است برای اینکه جمله درست کند، و نه جمله ساخته است برای این که شعر بسازد. آنچنانکه وقتی می گوید:
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف «سنگ» را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت پریدند
واژه «سنگ» را نه به صورت «کلمه» که به صورت «شیئی» نشان داده است. و تا چه پایه طبیعی، که در حقیقت این کودکانند که کلمه «سنگ» را می بینند، لکن متوجه حجاب «کلمه» نمی شوند. آنچنانکه گویی به مجرد نوشتن کلمه «سنگ» است که سارها از درخت می پرند.
فروغ در اینجا مستقیماً با «شیئی» روبرو شده است. زیرا او شاعر است و «کسی که سخن می گوید در آن سوی کلمات است و شاعر در این سوی. کلمات برای متکلم اهلی و رامند و برای شاعر وحشی و خودرو. کلمات از نظر متکلم قراردادهایی سودمند و افزارهایی مستعملند که کم کم ساییده می شوند، و چون دیگر به کار نیایند، می توان به دورشان افکند. در نظر شاعر کلمات اشیاء طبیعی اند، که مانند علف و درخت به حکم طبیعت روی زمین می رویند و می بالند». و یا مثل انسان و حیوان گوشت و پوست پیدا می کنند. می توان آن ها را در دامان خواباند و می توان در دامنشان خوابید. می توان روی پوستشان دست کشید، هر چند نامحسوس، لمسشان کرد. همچنانکه فروغ با «شب» کرده است:
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده «شب» می کشم
گویی که ناگهان از چارچوب کلمات بیرون پریده و از زبان تجاوز کرده است.
بنا بر این شاعری که چنین مرتبه یی از تربیت ذهنی داشته، و چنین با روح زمان آمیخته، و همواره در شعرش کوشش کرده است که راهی (همراه با آن حرکت) تا لحظه رهایی پیدا کند، اگر ناگهان در یک لحظه (وقتی که شبانگاه در اتاقش تنها نشسته) دلش گرفت، اصولاً از آن دسته شاعران نیست که بتواند همانجا بنشیند و به آهی و ناله ای اکتفا کند و برای این که شعری ساخته باشد، شعری بسازد. بلکه وقتی با خود زمزمه می کند:
دلم گرفته است
دلم گرفته است
حس می کند که تمام روح او تکان خورد و به لرزه در آمد. پس حرکت آغاز می شود. حال گیرم که از شب نیز نجات نیافت و با صبح ارتباط بر قرار نکرد، چه غم. او فضای شعر را می شکافد، کشف می کند و به پیش می رود.
پرنده یی که چون دلش گرفت و چون از تماس انگشتان او بر پوست شب برقی نجهید، چون کسی او را به آفتاب معرفی نکرد، چون چراغ های رابطه را تاریک دید، با اعتماد به حرکت همیشگی شعرش، سر انجام به جبر مرگ تن در داد. مرگی که بسیار هم دوست داشت. زیرا می دانست که «هر کار هنری نوعی تلاش است برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن خود و نفی معنای مرگ. مرگ جسم و نه مرگ شعر، که او پرواز را همیشه به خاطر خواهد داشت. پرواز ابدی را، که اینک ۹ سال از آغاز آن می گذرد. ۹ سال اززمانی که در کنار «پنجره شعر»ش می نشست. پنجره یی که هر وقت به طرفش می رفت، خود به خود باز می شد. آنجا می نشست، نگاه می کرد، آواز می خواند، داد می زد، گریه می کرد، با عکس درخت ها در می آمیخت، و می دانست که آن طرف پنجره یک فضا هست. یک نفر هست که دارد می شنود. یک نفر که ۳۰۰ سال قبل بوده است یا ۳۰۰ سال بعد خواهد بود.
صدای او را می شنوید!؟