داستان کوتاه
هروقت خانه خلوت می شد، پیراهنم را بیرون می آوردم، بازو را به پهلویم می چسبانیدم و خوب نگاهش می کردم و لذت می بردم، انگار به گنجینه ای گرانبها دست یافته ام!
تابستان ها زن های کولی تو کوچه های پیر و خسته شهر پخش و پراکنده می شدند، گوئی کهنگی سبب رونق کار و بارشان است و زودتر می توانند خرت و خورت های خودشان را آب کنند.
بچه ها و زن ها را دور خودشان جمع می کردند و با چرب زبانی، سبد، فرفره رنگین خراطی شده، مهره های سفید و سیاه، نظر قربانی و … گربه را با کفش و کلاه و لباس کهنه عوض می کردند. گاهی قند و چای و برنج را به پول ترجیح می دادند!
زن های کولی پیر مورد احترام بودند و بچه ها آنان را «ژن اوسا» که همان «زن استاد» باشد صدا می کردند. معمولاً ژن اوساها از خالکوبی هم سررشته داشتند، زیر لب دلفریب دخترکان جوان نقطه ای و ماه و ستاره، گل و بوته، ماهی و بته جقه را با استادی هرچه تمام تر روی بازو، مچ دست و سینه پیرها و نوجوان ها می کوبیدند.
خالکوبی خودش عالمی داشت، بخصوص آدم بنشیند و تماشا کند، اول با ته سوزن نخ پیچی شده با مرکب هر شکلی را که می خواستند می کشیدند، بعد آهسته با نوک سوزن ضربه می زدند و همین که جای خال ورم می کرد و خون و مرکب قاطی می شد، پایان کار بود.
«ژن اوسا» مبارک باد می گفت، یک سکه و دست مریزاد بدرقه راهش بود.
سال ها بود که دلم می خواست روی بازویم تک خالی بکوبم ولی ترس از آن سیلی های آبدار و چشم غره ی بابام نمی گذاشت. این آرزوی کودکانه در من باقی ماند تا رفته رفته می رفتم که مرد شوم، صدایم تازه دورگه شده بود و در زیر گلویم بفهمی و نفهمی آن «سیب آدم» خودی نشان می داد. سر و گوشم می جنبید، پنهان از بابام با همسال هایم به زورخانه می رفتم و پهلوانان شهرمان را تماشا می کردم و آنان را دوست داشتیم.
یک روز داغ تابستان که شهر تب کرده و کوچۀ ما در سکوت بود، دلی به دریا زدم و بازو را پیش «ژن اوسا» بردم و یک بته جقه تر و تمیز روی بازوی چپم کوبیدم، یک ماه تمام مراقب بودم که آستین پیراهنم بالا نرود و رازم از پرده بیرون نیفتد.
به زودی جای سوزن ها پوست انداخت و خوب شد، پوست نو آورد و یک خال قشنگ از زیر زخم جلوه گر شد. هروقت خانه خلوت می شد، پیراهنم را بیرون می آوردم، بازو را به پهلویم می چسبانیدم و خوب نگاهش می کردم و لذت می بردم، انگار که به گنجینه ای دست یافته ام.
هفته ها بود که می ترسیدم با بابام به حمام بروم، صبح های جمعه خودم را به خواب می زدم که از چنگ او فرار کنم، چون اگر بته جقه ام را می دید قشقرقی برپا می شد!
یک روز صبح جمعه، تو خواب شیرین شنیدم که بابام صدایم می کرد و می گفت:
– پاشو … بابا، بریم حمام!
جواب ندادم و یک نفس بلند کشیدم که فکر کند تو خواب عمیقی هستم. باز دوباره شروع کرد:
– پس کی میخوای خودتو به آب برسونی؟ … پاشو، یالا … آدم سر و گوشتو که نگاه می کنه حالش بهم می خوره.
مادرم گفت:
-چیکارش داری؟ … سر کلۀ سحر پسره را جان بسر می کنی! … ولش کن بذار بخوابه، آفتاب که پائین آمد خودم با کیسه و صابون سر حوض می شورمش! …
بابام صداشو بلندتر کرد:
-عجب گیری افتادیم، بذار ببرمش حمام! اونی که تو میخوای بکنی گربه شوره! … بیشتر از یک ماهه که از زیرش در میره … این چرک ها باید خیس بخوره و دلاک بشوردش. حمام یک چیز دیگس!
دیدم کم کم داره دعواشون میشه و بابام ول کن نیست و هی توپ و تشر می زنه. با دهن تلخ و بدمزه از آبگوشت و پیاز شب پا شدم و تو جام گیج نشستم، بابام این پا و آن پا می کرد و مرتب و یک بند می گفت:
-زود باش، آفتاب زد، ظهر شد.
وقتی بلند شدم، دنیا که اطاقمان باشد دور سرم می چرخید. نور لامپای هفت کوره راهی تو چشم هایم باز می کرد، دور خودم می چرخیدم و دنبال کت و کلاهم بودم. مادرم سر بابام داد زد که: مرد! پنج دقیقه صبر کن تا چشاش وا شه و خواب از سرش بپره! … زیر بغلم را گرفت و گفت: ببه جان زود باش، این ابن سعد ولت نمی کنه! …
بقچه قلمکار را زدم زیر بغلم، سفتی سنگ پا و صابون قلمبه را حس می کردم. مثل سقلمه می رفت توی دنده ام. گیوه ها را نوک پام انداختم و دنبال بابام راه افتادم، او جلو جلو می رفت و من تو تاریکی اسیر ترکمن وار تعقیبش می کردم.
تازه سفیده صبح خودی نشان می داد، از گوشه گریبان افق سرخی نمایان بود. تو تاریک و روشن چشمم به گوشه بقچه افتاد، حاشیۀ باسمه ای و قهوه ای رنگش نقش «بته جقه» داشت که کنار هم با سرهای کج مثل گروه محکومین صف کشیده و منو نگاه می کردند. یادم آمد که من یکی از این ها را روی بازویم دارم. پاک خودم را باختم، قوزک هایم به هم می خورد و پاهایم یارای جلو رفتن نداشتند، تو شش و بش این بودم که از نیمه راه برگردم ولی هنوز این فکر تو مغزم شکل نگرفته، بابام که با من فاصله داشت داد زد:
-پا وردار گور مرگت، آفتاب زد!
سربینۀ حمام «حاج رستم بگ» خیلی قشنگ بود، یک حوض شش گوشه و نقلی با آب صاف، پر از ماهی قرمز کوچک وسط بود، فواره ای سوزنی و نازک به اطراف آب می پاشید و شر و شری یک نواخت داشت.
آب که از حوص سرریز می شد از تو پاشوره می رفت توی یک جوی سنگی که آب را می برد تو یک چاله جلو در ورودی به حمام گرم تا به هنگام بیرون رفتن، مردم پاهاشونو آب بکشند. دور تا دور پاشوره لیمونادهای رنگین تا گلو تو آب چیده شده بود. نور رنگین از فانوس بزرگی که با زنجیر از سقف آویزان بود، فضای روی حوض را روشن می کرد، سقف و دیواره ها با رنگ سیاه نقاشی شده بود، پر از گل و بوته و مرغان جورواجور.
این دست و آن دست می کردم که بابام زودتر از من لخت بشه، به هر کیفیتی بود بعد از بابام یک سر به «خزینه» رفتم. دستم را روی بازوی چپم گذاشتم، جلو در «خزینه» صبر کردم تا بابام بره زیر آب. از خزینه بخار بلند می شد، آب جوش بود و لوطی می خواست که قدم بذاره تو خزینه و نشاشه!
هروقت بابام می رفت زیر آب، من بالا بودم … تا او می آمد رو، من می رفتم زیر آب. این کار را چند بار تکرار کردم تا رفتیم پائین، تو خلوتی!
«اوستا علی آقا» دو تا لنگ آن بالا پهن کرده بود و دو تا هم لوله کرده و پیچیده بود برای زیر سری، تا خواستم در طرف چپ بنشینم، بابام پیشدستی کرد و نشست! بنابراین من بایستی بر روی لنگ طرف راست می نشستم و بابام راحت «بته جقه» را می دید، ناچار نشستم و دستم را کماکان روی بازوی چپم گذاشتم و در تلاش بودم که به شکلی در بروم. بابام رو به من کرد و گفت:
-سنگ پا را وردار پاشنۀ پاهاتو بساب، بازوت چی شده، دستتو وردار.
دستم را که برداشتم، «بته جقه» رو به بابام کرد.
چه قشقرقی برپا شد، چند کشیده و سیلی آبدار و توسری حواله شد، «اوسا علی آقا» التماس می کرد:
-آقا نزنش، جان مولا نزن، عیب نداره زیر پیرنه … به من ببخش!
وقتی به خانه برگشتیم، بابام سگرمه هاش تو هم بود و من چشم هایم مثل کاسۀ خون قرمز شده بود و ننم نفرینش می کرد.