هکتور هیو مونرو، معروف به «ساقی» در هجدهم دسامبر سال ۱۸۷۰، در اوج امپراطوری انگلستان، در برمه به دنیا آمد. مونرو با خواندن ترجمه ادوارد فیتزجرالد از رباعیات خیام نام مستعار «ساقی» را برای داستان های خود برگزید. پدرش سرهنگی در ارتش بریتانیا بود. ساقی پس از درگذشت مادرش برای زندگی با مادر بزرگ و عمه هایش به انگلستان فرستاده شد. پدرش در سال ۱۸۸۷ به انگلستان بازگشت تا دوران بازنشستگی خود را درآنجا بگذراند. چندی به اتفاق فرزندانش به اروپا سفر کرد. ساقی از آنجا مدت کوتاهی به برمه رفت ولی به علت بیماری به انگلستان بازگشت و به نویسندگی و خبرنگاری رو آورد. از سال ۱۹۰۲ تا سال ۱۹۰۹ به عنوان خبرنگار «پست صبح» به اروپای شرقی و فرانسه سفر کرد. هم در این زمان، با فرنسیس کاروترز گولد نیز، در ترسیم یک سری کاریکاتورهای سیاسی، چندی به همکاری پرداخت. ساقی با در گرفتن جنگ جهانی اول به ارتش بریتانیا پیوست. در شانزدهم ماه نوامبر سال ۱۹۱۶ در میدان جنگ در فرانسه کشته شد.
ساقی گرچه چند رمان و نمایشنامه و کتاب های غیر داستانی نوشته است ولی اغلب او را برای داستان های کوتاهش می شناسند؛ داستان هایی که ساقی در آنها طبقه حاکم و جامعه مرفه دوران ادوارد را به طنز و طعنه و به باد انتقاد می گیرد. ساقی برای خلق شخصیت «ریجینالد» نیز شهرت دارد؛ شخصیتی که در بیشتر داستان های کوتاهش آمده است. حتی نام دو مجموعه از داستان های کوتاهش، یکی «ریجینالد» ۱۹۰۴ و دیگری «ریجینالد در روسیه» ۱۹۱۰ است. «جانوران و اَبَر جانوران» نام مجموعه دیگری از داستان های کوتاه ساقی است که در سال ۱۹۱۴ انتشار یافت. منتقدان ادبی، ساقی را همتا و در ردیف اُهنری و موپاسان می دانند.
«پنجره باز»، بی تردید، بهترین داستان کوتاه ساقی است. ساقی در این داستان کوتاه، کشمکش میان واقعیت و خیال را به نمایش می گذارد و خاطر نشان می کند که تمایز میان آنها چقدر دشوار است. نه فقط آقای ناتل، بلکه خواننده داستان نیز قربانی خیالپردازی های «وِرا»، و وحشتی که این دخترک متین و جوان در دل آنها ایجاد می کند، می شود. گرچه خواننده ابتدا به خوش باوری آقای ناتل می خندد ولی ساقی با داستان به یاد ماندنی خود او را زیرکانه می فریبد و به درون ماجرا می کشاند به طوری که خواننده با پِیچش غافلگیرانه داستان در پایان، سرانجام در می یابد که خود نیز مجذوب و مغلوب داستان خوش ساخت و بسیار جالبی شده است.
«وِرا»، دخترک بسیار متین و جوان، که بیش از پانزده سال نداشت، گفت: «آقای ناتل، همین الان عمه ام برای دیدن شما پائین خواهد آمد و تا آمدنش من نزد شما خواهم بود.»
فرمتون ناتل کوشش می کرد درست از چیزهایی سخن بگوید که مورد پسند دخترک قرار گیرد، بی آنکه عمه اش هنگام ورود به اتاق از سخنانش ناراحت شود. فرامتون بیش از همیشه با خود فکر می کرد که آیا ملاقات های رسمی و پیاپی با اشخاص بیگانه ناراحتی اعصاب او را برطرف خواهد کرد یا نه.
هنگامی که خود را برای مسافرت به این نقطه ییلاقی آماده می کرد، خواهرش به او گفته بود: «می دانم چه به سرت خواهد آمد. بدون اینکه آشنائی پیدا کنی، خودت را در آنجا از بین خواهی بُرد و اعصابت از تنهائی، بدتر از همیشه خواهد شد. برایت چند تا نامه خواهم نوشت و به همه کسانی که در آنجا می شناسم، معرفیت خواهم کرد. بعضی از آنها تا آنجا که به خاطرم هست، آدم های خوب و مهربانی هستند.»
فرمتون نمی دانست که آیا خانم «سپلتون» که یکی از معرفی نامه ها برای او نوشته شده بود، جزو آدم های خوب و مهربان هست یا نه!
پس از چند لحظه سکوت، دخترک از فرمتون پرسید: «آیا کسی را در این حوالی می شناسید؟»
فرمتون با حالتی تأسف آمیز گفت: «هیچکس را نمی شناسم. خواهرم در حدود چهار سال پیش، در اینجا در خانه کشیشی زندگی می کرد و چند تا معرفی نامه برای بعضی اهالی اینجا به من داده است.»
دخترک جوان و متین پرسید: «پس در حقیقت چیزی در باره عمه من نمی دانید؟»
فرمتون گفت: «فقط اسم و آدرسش را.»
فرمتون نمی دانست که آیا خانم «سپلتون» شوهر دارد یا بیوه است. اما چیز غیر قابل توصیفی در اتاق به چشم می خورد که نشان می داد مرد هم در آنجا زندگی می کند.
دخترک گفت: «درست سه سال پیش، بعد از آنکه خواهر شما اینجا را ترک کرد حادثه بسیار غم انگیزی برای عمه ام روی داد.»
از آنجا که در این نقطه ییلاقی آرام، حوادث غم انگیز بعید به نظر می آمد، فرمتون با تعجب پرسید: «حادثه غم انگیز؟»
دخترک در حالی که پنجره فرانسوی بزرگی را که رو به چمنزاری باز می شد به فرمتون نشان می داد، گفت: «لابد نمی دانید که چرا آن پنجره را در این موقع پائیز باز می گذاریم؟»
فرامتون گفت: «البته هوا تا حدی در این وقت سال گرم است اما مگر آن پنجره ارتباطی با حادثه غم انگیز دارد؟»
دخترک ادامه داد: «سه سال پیش، شوهر و دو برادر جوانش یک روز صبح از میان آن پنجره خانه را به قصد شکار ترک کردند اما به خانه بر نگشتند. بعد ها فهمیدیم که به هنگام عبور از شکارگاه، همگی در مردابی فرو رفته اند و ناپدید شده اند. این حادثه، پس از آن تابستان بارانی و وحشتناک روی داد. زیرا در پائیز، نقاطِی که محل اَمنی بودند، ناگهان بی هیچ خبر و نشانه ای فرو می رفتند. جسد آنها هم هرگز کشف نشد. واین قسمت تلخ و ناگواری از آن حادثه بود.»
در اینجا صدای دخترک متانت و خونسردی خود را از دست داد و لُکنت گرفت: «عمه بیچاره من فکر می کند آنها روزی برمی گردند؛ با سگ قهوه ای و کوچکشان که با آنها گُم شده بود، مثل همیشه از میان آن پنجره به خانه می آیند. به همین جهت، هر روز عصر، آن پنجره را درست تا تنگ غروب باز می گذارد. بیچاره عمه عزیزم همیشه به من می گوید که آنها چطور خانه را ترک کردند: «شوهرش با بارانی سفید رنگی که بروی دستش انداخته بود، و «رانی» ـ برادر کوچکتر او ـ در حالی که زیر لب زمزمه می کرد«بِرتی، چرا این طوری راه میری؟» واو را با این حرفش، مثل همیشه، به ستوه می آورد و عصبانی می کرد. اصلاً می دانید، گاهی اوقات، در چنین شب های آرام و خاموش، احساس ترسناکی به من دست می دهد. انگار آنها دارند از میان آن پنجره به داخل اتاق می آیند.»
ناگهان دخترک حرف خود را با اندکی ترس و لرز قطع کرد. زیرا عمه اش وارد اتاق شده بود. فرمتون احساس آرامش کرد. خانم «سپلتون» از این که دیر آمده بود شروع کرد به عذرخواهی و گفت: «امیدوارم «وِرا» شما را سرگرم کرده باشد.»
فرمتون گفت: «دختر خون گرم و مهربانی هستند.»
خانم «سپلتون» یکمرتبه گفت: «امیدوارم آن پنجره باز شما را ناراحت نکرده باشد. برادرها و شوهرم از شکار به خانه برمی گردند. آنها عادت دارند که همیشه از میان آن پنجره به داخل بیایند. امروز برای شکار به مرداب رفته اند و قطعاً با گِل و لجنی که به پایشان خواهد بود، قالی ها را کثیف و خراب خواهند کرد. و این از خصوصیات مرد هااست که همیشه قالی ها راگِلی و کثیف می کنند، این طور نیست؟»
و آنگاه با خوشحالی شروع کرد به صحبت کردن در باره کمی پرندگان و پیش بینی وضع اردک ها در زمستان. برای فرمتون، همه این ها، کاملاً عجیب و وحشت آوربود.
بهمین جهت، نومیدانه کوشش کرد تا صحبت در باره موضوع های وحشتناک را به مطالب دیگری تغییر دهد؛ در حالی که می دانست خانم «سپلتون» توجه زیادی به حرف های او نداشت و چشمانش را از کنار او به پنجره باز و چمنزار پشت آن دوخته بود. بدون شک، مسافرت او برای گردش به این نقطه و در سالگرد این حادثه غم انگیز، تصادفی تاسف آور بود.
فرمتون در حالی که رنج می کشید از فکر اینکه همه بیگانه ها و آشنایانِ تصادفی کمتر مشتاق شنیدن جزئیات بیماری و ناتوانی او و علل و درمانش هستند، ادامه داد: «دکتر ها توافق دارند که من باید کاملاً استراحت کنم. به هیجانات روحی دچار نشوم. و از کارهای سخت و طاقت فرسای جسمانی نیز بپرهیزم. اما در مورد رژیم غذایی، هر کدام یک چیز می گویند.»
خانم «سپلتون» همچنانکه خمیازه می کشید، گفت: «راستی؟!» و آنگاه با خوشحالی، اما نه از حرف های فرمتون، ناگهان به خود آمد و فریاد زد: «بالاخره آمدند. درست موقع چای. ببین انگار سرتا پایشان توی گِل و لجن فرو رفته!»
فرمتون اندکی به خود لرزید و با نگاه تاثرآمیزی به طرف دخترک برگشت. دخترک با وحشتی خیره کننده، از میان پنجره باز به بیرون چشم دوخت. فرمتون از ترس تکان دهنده ای، لرزش سردی به پیکرش راه یافت. در جایش چرخید و به همان طرف نظر انداخت.
در آن تاریکی ژرف، سه شبح قدم زنان از روی چمن ها به طرف پنجره می آمدند. همگی تفنگ به دست داشتند و یکی از آنها بارانی سفید رنگی بروی شانه اش بود. سگ خسته و قهوه ای رنگی هم با آنها می آمد. به آرامی نزدیک خانه رسیدند و آنوقت یکی از آنها با صدای گرفته در دل تاریکی چنین زمزمه کرد: «بهت گفتم، بِرتی، چرا این طوری میپری؟»
فرمتون یک مرتبه چوبدست و کلاهش را برداشت. در راهرو را گشود. سنگفرش خانه را زیر پا گذاشت و بی آنکه بداند چکار می کند، سراسیمه از در مقابل گریخت. چیزی نمانده بود که هنگام فرار با دوچرخه سواری در خیابان تصادف کند.
مردی که بارانی سفیدرنگی به دوش داشت، در حالی که از میان پنجره به داخل می آمد، گفت: «عزیزم، بالاخره آمدیم. بارانی ام کمی گِلی شده اما بیشترش خشک است. آن مرد کی بود که تا ما آمدیم پا گذاشت به فرار؟»
خانم «سپلتون» گفت: «یک مرد بسیار خارق العاده به نام آقای ناتل که فقط می توانست در باره بیماری اعصابش حرف بزند و بدون اینکه خداحافظی کند یا عذری بخواهد، به محض اینکه آمدید، فرار کرد. انگار اشباح دیده بود.»
دخترک به آرامی گفت: «فکر می کنم از سگ شما ترسید. چون به من می گفت که از سگ ها خیلی می ترسد. یک شب هم در گورستانی، کنار رود خانه «گَنگ» گرفتار چند سگ ترسناک شده بود و به ناچار، شب را در قبری تازه کنده شده، گذرانیده بود؛ در حالی که سگ ها تا صبح، بالای سرش، کف برلب، خُرناسه می کشیدند. با این حال، ملاحظه می کنید که تمام این ها برای اینکه شخص کنترل اعصابش را از دست بدهد، کافی بنظر می رسد.»
دخترک، بی آنکه فکر کند، داستان پرداز ماهری بود!