کنار پدرم دراز کشیدم، دستم را به گردنش انداختم و گفتم:

 – پدر، قصه بگو.

– چه بگویم؟! همه را که برایت گفته ام.

– دروغ می گویی. باز هم بلدی. باز هم به یاد داری.

– هرچه فکر می کنم چیزی به یادم نمی آید.

–  قصه ی سلیمان را بگو. انگشتری اش را دوست دارم. آن انگشتری کجاست؟

پدرم با مهربانی نگاهم کرد و گفت:

 –  در دست تو.

 –  در دست من؟!

–  بله.

مُشت هایم را باز کردم و گفتم:

–  کو؟ این جا که چیزی نیست.

–   هست.

–  نشانم بده.

پدرم خندید و گفت:

– زبانت.

زبانم را بیرون آوردم. دست کشیدم. نشانش دادم و گفتم:

-‌‌ این جا هم که چیزی نیست.

باز خندید و گفت:

– خود زبانت، پس زبانت چیست؟

– بله.

– همش دروغ می گویی. زبان زبانست. زبان که انگشتری نیست!

– همین که سلیمان حلقه ی انگشتری را می چرخاند، یک پری می آمد و هرچه سلیمان آرزو کرده بود برایش آماده می کرد. تو حالا همان سلیمانی و زبانت حلقه ی انگشتری، و من آن پری افسانه ای، که هرچه بخواهی در یک چشم بهم زدن برایت حاضر می کنم.

– دروغ نگو، تو پدری، تو پری نیست.

– هرچه می خواهی از من بخواه تا بدانی دروغ نمی گویم.

– قصه ی سلیمان را بگو! قصه انگشتری اش را … سلیمان در بستر افسانه هاست. او خوابیده است، اگر بیدارش کنیم ..

– پری، پَر است؟

– پری، پَر نیست.

– پَر دارد؟

– بله.

– پروانه ست؟

– پروانه نیست.

– خیلی بزرگست؟

– اگر دیوها را نبیند بزرگ می شود.

– پری از دیو می ترسد؟

– پری با دیو می میرد.

– پری دشمن دیو است؟

– دیو دشمن پری است.

– پری ها کجا هستند؟

– در بلور قصه ها.

– دیوها کجا هستند؟

– با ما!

– دیو از پری پُر زور تر است؟

– بله.

– خیلی؟

– خیلی.

– دیوها از ما می ترسند؟

– نمی ترسند.

– دیوها از ما پُر زورترند؟

– پُر زورتر نیستند.

– چرا ما آن ها را نمی کُشیم؟

– اگر آن ها را بکشیم، خودمان را کُشته ایم!

– دیوها هم پَر دارند؟

– دیو پَر ندارد. پَر نشانِ آزادگیست. نشانه ی پاکیست. اجازه ی پرواز به آسمان هاست.

– دیوها غُصه می خورند که پَر ندارند؟

– دیو از پَر بیزار است. اگر پَر داشته باشد دیگر دیو نیست.

– پدر، تو پری ها را دوست داری یا دیوها را؟

– پری ها را.

– من هم دوستشان دارم.

– آفرین پسرم.

– پری ها با ما نیستند؟

– آن ها در افسانه ها زندانی اند. ما آن ها را به زندان افسانه ها انداخته ایم.

– نمی توانند فرار کنند؟

– نه، نمی توانند.

– چرا؟

– دیوار قصه ها بلند است.

– بیا با کمند از دیوار قصه ها بالا برویم، و پری ها را آزاد کنیم.

– اگر بخواهی از دیوار قصه ها بالا برویم. باید قصه بگوئیم. باید قصه ها را باز کنیم.

– قصه ها که باز شوند، پری ها آزاد می شوند؟

– آن ها که باز شوند پری ها می میرند.

– چرا می میرند؟!

– چون در پناه آن ها زندگی می کنند. اگر از آن ها بیرون بیایند شکار دیوها می شوند.

– پری ها قصه ها را دوست دارند؟

– بله، قصه ها از جوانه سرشارند. قصه ها از امید لبریزند.

– حالا باید قصه بگویی.

– همه را برایت گفته ام.

– باشد، همان ها را دوباره بگو.

– قصه ها تکرار می شوند، قصه شب را کوتاه تر می کند. ولی افسوس که شب بلند است و قصه ها کوتاه. شب به قصه ها شبیخون می زند شب قصه را تاراج می کند.

خودم را بیشتر به او چسباندم، سرم را نزدیک گونه اش بردم. نفس هایش به نرمی کاکل ذرت گونه ام را نوازش می کرد. گونه اش را لیسیدم، کمی شور بود!

گفتم:

– قصه ی سلیمان را، قصه ی فرعون و موسی را هرچه خودت دوست داری بگو.

گفت:

– قصه ی گرگ و بره را می گویم.

– قصه ی آن گرگ و بره را که لب جوی آب می خوردند؟

– بله.

– این قصه خوب نیست. من این قصه را دوست ندارم. این قصه انگشتری و پری ندارد.

– چرا پری ندارد؟ هم دیو دارد و هم پری.

– پری اش کجاست؟

– پری اش بره است، و دیوش گرگ.

گردنش را گاز گرفتم و گفتم:

– نمی خواهم بگویی. دوستش ندارم. این قصه بد است. من از آن بدم می آید.

– چرا بدت می آید؟

– چون سگ ندارد. دلم می خواست یک سگ هم داشته باشد!

– سگ می خواهد چه کند؟!

– سگ می خواهد چه کند؟!! اگر یک سگ می داشت، گرگ جرأت نمی کرد بره ی بیچاره را پاره کند. همش دروغ می گویی، خودت گفتی پری ها را دوست داری. خودت می گویی بره پری است. اما یک سگ توی آن نمی گذاری تا گرگ بره ی بیچاره را نخورد.

پدرم خندید و گفت:

– حق با تست، راست می گویی. این قصه یک سگ کم دارد. باید یک سگ هم داشته باشد. اگر می خواهی قصه ی ضحاک را بگویم؟ قصه ی ضحاک و مارهایش را.

– این قصه هم که پری ندارد!

– چطور پری ندارد. فریدون، پسر کاوه ی آهنگر. آن جوان های بیچاره را که هر روز می کشتند و مغزشان را به مارها می دادند، پس چه هستند؟

– مارها دیوند؟

– بله، آن ها دیوند، آن ها هوس های شیطانی اند. شیطانند.

– مارها مغز جوان ها را دوست داشتند. مغز پیرها را دوست نداشتند؟

– نه، پسرم.

– چرا؟

– پیرها شیطانند. آن ها شیطان را گول می زنند.

– سلیمان پری زیاد داشت؟

– بله.

– قصه های خوب پری زیاد دارد؟

– بله.

– سلیمان قصه ی خوب است؟

– بله، پسرم.

***

         شب ها که می خواستیم بخوابیم، پدرم درها را قفل می کرد. کلیدها را از روی آن ها برمی داشت و زیر تختش پنهان می کرد. یک شب برف سنگینی آمده بود. برف و شب همه جا را خلوت کرده بود. شیشه های پنجره عرق می ریخت. همگی خیس بود. برف و سرما بیداد می کرد. از سرِ شب، پدرم افسرده بود، پریشان بود. سرِ شب شام خوردیم، پدرم گفت:

– امشب زودتر بخوابیم.

برخاست که درها را ببندد. من هم مثل همیشه از دنبالش رفتم. آن شب هر دری را بَست به من گفت:

– باز کن ببینم!

همه را باز کردم. دوباره آن ها را بست و کلیدها را برداشت. با هم به اتاق خواب رفتیم. در را قفل کرد. بعد کلیدها را به من داد و گفت:

– حالا برو همه را دوباره باز کن! اگر قفلی باز نشد، آن کلید مال آن قفل نیست. کلید را عوض کن، باز می شود.

رفتم. در اتاق و درهای راهرو را باز کردم. به درِ حیاط که رسیدم پدرم را صدا زدم و گفتم:

– در حیاط را هم باز کنم؟

جواب داد:

– باز کن، پسرم.

چراغ نزدیک در را روشن کردم. کلید لاغر و زرد را در سوراخ قفل جا دادم، قفل باز شد. در را باز کردم. سوز سردی به صورتم خورد. فریاد کشیدم:

– پدر، بیا، باز کردم!

برگشتم، پدرم خاموش کنارم ایستاده بود. در را بست، بغلم کرد، گونه اش را به گونه ام چسباند. مرا بوسید. موهای صورتش به گونه ام خلید و آن را قلقلک داد. زمینم گذاشت. همین که خواست در حیاط را قفل کند، گفتم:

پدر بگذار من ببندم.

درها را با شادی سرشاری بستم. با هم به اتاق خواب برگشتیم. پدرم کاغذ و قلم آورد. لب تختش نشست. چیزی نوشت و گفت:

– یک روز صبح اگر دیدی بیدار نمی شوم، کلیدها را از زیر تخت بردار و درها را همین طور که یاد گرفتی باز کن. برو آقای «بزرگمهر» همسایه مان را خبر کن. دست خودت به زنگشان نمی رسد، به یکی بگو زنگ را بزند. در را که باز کردند، بگو با آقای «بزرگمهر» کار دارم. وقتی آقای «بزرگمهر» آمد می گویی پدرم بیدار نمی شود بیائید ببینید چه شده! اگر آقای «بزرگمهر» خانه نبود، به خانمش می گویی. به کس دیگر نمی گوئی، فهمیدی پسرم؟

– بله پدر.

– پالتوت را هم می پوشی که سرما نخوری.

– باشد.

– حالا یک بار برایم بگو، ببینم چه می کنی؟

– یک روز صبح اگر دیدم بیدار نشدی، کلیدها را از زیر تخت بر می دارم. درها را باز می کنم. از کنار پیاده رو می روم جلو خانه ی آقای «بزرگمهر» می ایستم تا یک نفر بیاید. آقا یا خانم هر که بود. به او می گویم آقا، خانم! لطفاً این زنگ را بزنید، دست من به آن نمی رسد. در را که باز کردند، می گویم با آقای «بزرگمهر» کار دارم. اگر گفتند خانه نیستند، می گویم، پس بگویید خانمشان بیایند. وقتی آمد می گویم، پدرم بیدار نمی شود. لطفاً بیایید ببینید چه شده، پالتوم را می پوشم که سرما نخورم.

– آفرین پسرم، به کس دیگر چیزی نمی گویی فهمیدی؟!

– بله، پدر.

– در حیاط را که باز کردی کلید را بردار و با خودت ببر، اگر در را باز بگذاری بهتر است. نکند کلید را برنداری. اگر کلید را برنداری و در را ببندی، پشت در می مانید. هرکس با تو آمد این کاغذ را می دهی به او. دیگر خودش می داند چه کند.

بغض گلویش را گرفته بود. صدایش زنگ همیشه را نداشت. زبانش لکنت داشت. چشم هایش اشک آلود بود. روی تخت رفتم. کنارش دراز کشیدم. خود را جمع کردم، و در خمیدگی اندام کشیده اش جا دادم. انگشت هایش موها و گونه هایم را نوازش داد. دست هایم را گرفت و فشرد.

– می خواهی قصه «کلاه قرمز کوچک» را بگویم.

گفتم:

– قصه ی «رستم و دیو سفید» را بگو.

پدرم گفت:

– همین که رستم به سرزمین دیوها رسید، با «ارژنگ» که پادشاه دیوها بود، جنگ کرد و او را کُشت. دیوها ترسیدند و فرار کردند. بعد رستم به غار «دیو سفید» رفت، داخل غار شد. غار تاریک بود، رستم جائی را نمی دید …

بالا خزیدم، سرم را کنار سر پدرم روی بالش گذاشتم، دوباره پایین خزیدم. زیر لحاف رفتم و سرم را به سینه اش چسباندم، خودم را جمع کردم و گفتم:

– پدر، نگو، من می ترسم.

پدرم گفت:

– از چه می ترسی؟ من که این جا پیش تو هستم. تو نباید بترسی. مثل رستم قوی باش. این ها افسانه است. حقیقت ندارد. غار دیو سفید، تاریکی درون انسانست. اندیشه های سیاه آدمی است. دیوها هوس های شیطانی اند.

گفتم:

– پدر، قصۀ سلیمان را بگو …

چشم های پدرم تاب خورد و به گوشۀ اتاق خیره ماند. تکانش دادم. گوشش را کشیدم. گازش گرفتم. جیغ زدم، پدر، پدر! پدرم جواب نداد. رویش پریدم. شانه هایش را گرفتم و تکان دادم. از تخت پایین آمدم. دستش را گرفتم و متحیر کنار تخت ایستادم. لب برچیدم و گریه کردم …

پدرم چشم هایش را باز کرد و گفت”

– چرا گریه می کنی؟ شوخی کردم. می خواستم ببینم چه می کنی؟ ترسیدی پسرم؟

– بله، خیلی.

– چرا نرفتی «بزرگمهر» را خبر کنی؟

– خودت گفتی صبح اگر بیدار نشدی آقای «بزرگمهر» را خبر کنم. حالا که شب است، صبح نیست.

پدرم خندید. روی تخت پریدم. هم را به آغوش کشیدیم و بوسیدیم. صورتش را لیسیدم. گازش گرفتم. دستم را به گردنش انداختم. گونه ام را به گونه اش مالیدم و گفتم:

– پدر، حالا باید قصه بگوئی.

پدرم گفت:

– بهتر است بخوابیم. امشب من خسته ام.

***

هرچه خواستم بخوابم خوابم نبرد. با خودم حرف می زدم. برای خودم قصه می گفتم و از این شانه به آن شانه می رفتم. پدرم ناگهان تکان شدیدی خورد. به پشت خوابید و پاهایش را راست کرد. تکانش دادم، بیدار نشد. زیر لحاف رفتم و کف پایش را قلقلک دادم. لحاف را به یک سو زدم. رویش پریدم و گردنش را گاز گرفتم. بیخ گوشش فریاد زدم، پدر، پدر، بیدار شو! بیدار شو! روی شکمش جستم و ایستادم. نشستم، بینی و دهانش را گرفتم. پدرم چوب شده بود. رنگش پریده بود. صورتش مثل برف سرد و سفید بود. کنارش دراز کشیدم. دستم را به گردنش انداختم. گردنش سخت بود. گردنش سرد بود. صورتش را لیسیدم. تا می توانستم گازش گرفتم…التماس کردم، پدر برخیز، بیدار شو پدر، من تنهایم، می ترسم. می ترسم، بیدار شو …

خانه مان را دوست داشتم. آن جا پدرم مال من بود و هر دو تنها بودیم. روزها با هم بازی می کردیم و شب ها برایم قصه می گفت. در آغوش افسانه ها به خواب می رفتم و پایان آن ها را آمیخته با آغاز و پایان قصه های دیگر بخواب می دیدم .

***

این داستان کوتاه از زنده یاد عباس حکیم، نخستین بار در ماهنامه سخن سال ۱۳۴۶ انتشار یافت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

اشتراک خبرنامه

اگر به خواندن همسایگان علاقه مندید خبرنامه همسایگان را مشترک شوید تا مقالات را به سرعت پس از انتشار دریافت کنید: