طنز سیاسی زبان توده های ایرانی بوده است. انقلاب مشروطه ایران به نویسندگان و شعرای ایرانی فرصت داد تا نقش روشنگرانه خود را به خوبی ایفا کنند. طنز دوران مشروطه اگر نیشتری بود که به جگر قلدران شاه و شیخ حواله می شد، در عوض آب خنکی بود که جگر تشنه لبان آزادی خواه و ستم دیدگان اجتماع را جلا می داد. طنز نوین سیاسی ایران از همین زمان جان گرفت. «ملانصرالدین» جلیل محمد قلی زاده، «صوراسرافیل» میرزا جهانگیر خان شیرازی، «نسیم شمال» سید اشرف الدین گیلانی و «چلنگر» محمد علی افراشته، چند نمونه از خیل آثار و نشریاتی بودند که با طنزسیاسی به افشاگری مصایب و عاملان آن ها می پرداختند.

نسل دوم طنز پردازان پس از مشروطه ایران که با استبداد نوینی روبرو بودند، نیزهمچنان با شهامت و فداکاری به روشنگری ها ادامه دادند. علی اکبر دهخدا، ایرج میرزا، میرزاده عشقی، عارف قزوینی، و ذبیح بهروز از جمله پیشتازان این دوره بودند.

اما در رده نسل سوم طنز پردازان ایرانی که همزمان با تحولات سیاسی سریع ایران پس از جنگ دوم جهانی، منازعات روسیه شوروی و بریتانیا در ایران مقبولیت یافتند، فریدون توللی (۱۳۶۴-۱۲۹۸) جایگاهی ویژه دارد.

به همت قاسم بیک زاده که مجموعه «التفاصیل»  توللی را به ویرایش کشیده، نقش او و شیوه افشاگری و آگاهی رسانی این نویسنده، شاعر و روزنامه نگار در چارچوب تلاطم های تاریخی پس از جنگ و دوره همرنگی استبداد و ارتجاع، برای نسل جوان ایرانی روشن می شود.

«التفاصیل» عنوان قطعاتی بود که فریدون توللی جوان برای روزنامه محلی «فروردین» و سپس «سروش» به سردبیری «جعفر ابطحی» در شیراز در فاصله سال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴ می نوشت. توللی این قطعات را به شیوه گلستان سعدی و با همان سبک و تسجیع کلام خلق کرده. او نثر و نظم را در خدمت طنز گرفته و از آن شمشیری فراهم آورده که از صدراعظم های مملکت تا وکلای غالبا ناشایست ملت، و خان های ستمکار خونخوار عصر فئودالیزم و مزدوران مرتجع ارباب عمائم محلی فارس و وابستگان فاسد و ضد مردمی نظام بوروکراتیک کشور را کسی امان چشم بر هم نهادن نیست. (دو قطعه نمونه «نفت» و «مُل» را بخوانید)

روی جلد «التفاصیل» با ویرایش قاسم بیک زاده

روی جلد «التفاصیل» با ویرایش قاسم بیک زاده

قاسم بیک زاده نسخه تازه «التفاصیل» را با مقابله سه نسخه متفاوت (که دسترسی به هیچیک چندان ممکن نیست) با این هدف ویراستاری کرده که فارغ از غلط  و سانسور و تحریف باشد و خواندن آن – با توجه به الفاظ مشکلی که فریدون توللی تعمدا  به سیاق آثار کلاسیک ادب فارسی از آن ها استفاده نموده – آسان باشد.

مبنای ویرایش نسخه تازه، کتابی است که فریدون توللی خود شخصاً در تیرماه ۱۳۲۴ در شیراز به چاپ رسانده. هزینه انتشار این نسخه را رسول پرویزی پرداخت کرده است. فریدون توللی خود در بخشی از مقدمه بر این نسخه، می نویسد:

« ...دیری نکشید که روزنامه سروش به جای فروردین منتشر شد و من کار خویش را از سر گرفتم با این فرق که، در روزنامه اخیر بر خلاف فروردین که بیشتر تکیه مقالات روی جنبه شوخی و مطایبه بود، حتی الامکان به وارد کردن موضوع های ضروری و اساسی پرداختم.

مقالات پیچه، نفت، قوچ، دارکوب، فلاخن،اشرفی و سانفراسیسکو از آن جمله است. روی هم رفته، در مجموعه التفاصیل نظرهای زیر کم و بیش به کار رفته است:

۱ـ مبارزه با هیئت حاکمه و مزدوران استعمار

۲- بیدار کردن زحمتکشان و شناساندن نیروی آنها و برانگیختن آنان به گرفتن حق خود و قیام علیه دستگاه زور و فساد

۳- مبارزه با سید خائن و آن چه از او برخاسته است، ازقبیل احزاب وطن و اراده ملی

۴ـ مبارزه با ملایان ریاکار و عوام فریب

۵ـ دست انداختن تذکره نویسان کوته فکر و شعرای چاپلوس و انتقاد ضمنی ازبرنامه های خراب فرهنگی، به ویژه تاریخ و تاریخ شعراء  و ادبیات

۶ـ مبارزه با درویشی و قلندزی و دریوزگی و مفت خوری

روی جلد چاپ اول «التفاصیل» - ۱۳۲۴

روی جلد چاپ اول «التفاصیل» – ۱۳۲۴

نسخه دیگر «التفاصیل» ظاهرا در سال ۱۳۴۸ توسط «کانون تربیت»  شیراز به چاپ رسیده. در این نسخه به جای حروف چینی، تمام کتاب توسط استاد عباس اخوین با خط خوش نستعلیق نوشته شده و  استاد محمد تجویدی نیز به مناسبت موضوع هر قطعه نقاشی های زیبایی به شیوه مینیاتور بر آن افزوده. در این نسخه، مقدمه نویسنده در چاپ نخست، و نیز قطعه ای تحت عنوان «موریس» ( در باره تبعید رضا شاه پهلوی به جزیره موریس) حذف شده است.

نسخ بعدی همه چاپ های بدون مجوز آفست (از جمله در خارج از ایران) از نسخه کانون تربیت بوده اند که طبیعتا نه از مقدمه اولیه توللی و نه از قطعه موریس اثری در آن ها نیست.

کوشش قاسم بیک زاده در ویرایش این اثر ارزنده قابل تقدیر است. بیش از هفتاد سال پس از چاپ نسخه اول «التفاصیل»، هنوز نسخه کامل و بدون سانسور این کتاب (همسان بسیاری از آثار دیگر نویسندگان ایرانی) باید در خارج از ایران انتشار یابند. نکته قابل توجه دیگر، تصویر روی جلد نسخه مصحح بیک زاده است که توسط  زنده یاد استاد زمان زمانی بر مبنای ایده اولیه ویراستار نقاشی شده است.

نفت

… ونفت، بروزن جَفت، آتشین آبی را گویند که نیاشامند و برجای زیت (۱)  در مخزن سراج (۲) ریزند و فتیله نهند و بسوزانند و جلباب (۳)  ماتم از رخسار نو عروس شب برگیرند و تیرگی ها زائل دارند و شعلۀ نفت را خاصیتی است که در زیت و شموع (۴) نباشد.

ابوالنجم جرجیس بن بهرام بن یافث نفت سوز طبری فرماید:

غزل

امشب مگر به نفت نمی سوزد   این چراغ                                  یا خود نگشته  روشنم  از تابِ  می   دماغ

مانا  که  یار، شانه به   گیســـــوی می زند                                 کاین گونه تیره گشته جهان هم چو پَر زاغ

خیز ای غلام و کوزه به پیش آر و می بریز                                    بــــو تا دهیــــم خاطر افســـــرده  را  فراغ

بیـــگانه  ره مـده در خلـوت، فــراز مــکن                                      با عنــدلیـب خوش نبُـــوَد صحـبتِ  کــلاغ

باغ است   روی  دلبــر و بستان و نوبهــار                                    بـگشای  بر دلـــم دری از بوستــان و باغ

“روشن شود هزار چــراغ از فتـیلــه ای”                                      ما را فتیله هست و نمی سـوزد این چراغ

و مایعِ نفت را جز در کان نتوان یافت و کان خود برکه ایست در ژرفنای خاک که به وسیلۀ حلقات چاهش به خارج مربوط کنند و چرخ نهند و دلو بندند و مظروفِ آن به قوٌتِ چارپایان بر سطح کشند. زنهار که بر سرِ چاه چپق نکشند و دود نکنند و طبخ ننمایند و ذره بین نیفکنند که خطرها زاید و حریق ها خیزد و زیان ها رسد چه که مایع نفت را خود خاصیتی است که انجره (۵) پراکند و در شعله بسوزد و ابوالفساد تقی زاده لندنی فرماید:

بر چاهِ نفتِ  فقفاز، روزی  چُپُـق کشیدم                                   ناگه چپق ز دستم، در قعـرِ کان درافتاد

بر جست از آن لهیبی با نعـــرۀ عجیبی                                     بر دامنِ عبایم، زان شعلـــه آذر افتـاد

دامن کشان جهیدم، از هولِ جان دویدم                                    در خمره ای پریدم، دستارم از سر افتاد

زین خیز بی محابا، غلطیده خمره از جا                                    دستم شکست وهم پا، نقصم به پیکر افتاد

از برکتِ نفت نیز چونان لبن که از آن سرشیر و ماست و دیگر لبنیات سازند، چیزها توان ساخت و هم از آن جمله است مومیائی و قطران(۶) و قیر و روغن فرنگی که در علمِ  طبابتش وازلین گویند و بر جای روغنِ عقرب، در حفرات مجروحه چپانند.

بیت

وازلین بر زخمِ  مژگانت نهادم به  نشد

تیرِ مژگانت مگر با وازلین آغشته بود؟!

نقاشی «التفاصیل» نفت، کار استاد محمد تجویدی از نسخه ۱۳۲۴

نقاشی «التفاصیل» نفت، کار استاد محمد تجویدی از نسخه ۱۳۲۴

و کانِ نفت نیز چونانِ غیرت است که در جهان به ندرت توان یافت چه باریتعالی این نیز چونانِ آن دگر به جهانیان اندک داده است و هم از این روست که بر سرِ آن دشمنی ها کنند و لشکرها کشند و خون ها ریزند و فتنه ها انگیزند و وفورِ این نعمت در خاکِ عجم بدان پایه است که به هرجا ثقبه ای(۷) زنند، بتراود و گند کند و بو کشانِ دیگرِ بلاد را به مشام رسد و هوسِ ایشان برانگیزد و به خود کشد تا بدانجا که امرای عجم بفریبند و بدره ها دهند و شرافتِ ایشان بخرند و پلاس استعمار بیفکنند و مَشک ها پُر کرده، به خارج فرستند.

صاحب التفاصیل فرماید که در سفرِ ینگی دنیا با یکی از فرنگانم مرافقت افتاده بود. روزی به سرای وی شدم، او را دیدم که پرۀ بینی فراخ کرده، به جانبی مخصوص بوی همی کشد. پنداشتم که انتظارِ ناهار دارد و حال آن که پاسی از اذانِ ظهر همی گذشت. چون حالِ واقعه پرسیدم، گفت: فلان! این حالت که بینی، اثرِ استشمامِ نفت است که از نقطه ای بعیدم به مشام همی رسد و نیز همو فرماید که دیگر روز که به سراغِ وی شتافتم، بازش نیافتم و دانستم که سازِ سفر ساز کرده و با کاروانِ استعماریان از جهتِ تحصیل نفت، آهنگِ مُلکِ عجم کرده است. ابوالبلاد جعفر بن محمد سیاست شکافِ سجستانی در فصلِ خامسِ رسالۀ “تفحص عن امرالنفط” فرماید:

…و عجمان را فراخ کانی است! در سراسرِ ملک که ارزشِ آن ندانند و گرسنه و عریان بر زَبَرِ آن عمر گزارند و به خواستگارانِ بی طمعش ندهند و طمعکاران و استعمارچیان بر سرِ آن نشانند و رقابت روا ندارند و از آن نعمت به نقمتی(۸) کفایت کنند و سردستۀ مفسدینِ این قوم ساعد بن ساعد شیّادِ مراغوی است که شاعرِ داستانِ وی چنین آورده:

قصیده

یافـت در ملـکِ عجــم  دیــدۀ   استعمـاری                                      منبـع پُر گهری، مخزنِ گوهر باری

کاروانی به ره افکنده و به خورجین زرکرد                                       تا ببنــدد دَمِ هر سـرور و هر سالاری

ساعدی دید و وزیران و وکیلانـــی چنـــد                                       ریخت در دامن شان سیم و زرِ بسیاری

     وعده ها داد وحیَل ها زد و افسون ها خواند                                   تا به همراهی شان گشت قوی دل، باری

با جرائـــد به کنـار آمـد و پیمـان ها بست                                       تا   نراننــد ز هنـگامــۀ او گـفتــــاری

زان به غفلت که رقیبان به کمین اند بسی                                     خیره گردیده ز هر سوی بر او هشیاری

دستِ ساعد به حنا بود که از جانبِ دوست                                    واردِ  معـرکـه  گردیـد سیاستـکـاری

مشتری گشت وادب کردوفزون ترپرداخت                                       خردَلی را به مثَل ریخت به پا خرواری

پرده از کارِ رقیبـــانِ منـافـق بگرفت                                               تا نمودار شود صورتِ هر طـراری

الغرض، کارِ رقابت به شقاوت افتاد                                               بر سرِ نفت به پا خاست گران پیکاری

از رخِ سـاعــدِ مُـزدور برافتـاد نقـاب                                               رازِ او گشت عیان بر سرِ هر بازاری

مشتری رفت و به جا ماند بکانِ زر و سیم                                     ملتِ گرسنـه ای و دولـتِ کــج رفتاری

دوست رنجیده ز میدان شد و دشمن دلشاد                                 که گـزندی نرسیده است به استعماری

تا که این دولت و این ملت و این مملکت است                             هر زمان بر سرِ بار آیدمان سرباری

عزمی ای تودۀ مظلوم، قیـامی، رزمـی                                      جنبشی، پیچ وخمی، شوروشری، رگباری

ورنه تا در تو وطنخواهی و غیرت مرده است                                 دیگران سرور و تو بندۀ خـدمتـکاری

زیرنویس ها:

۱ـ روغن، روغن زیتون را عمدتاً زیت گویند ولی روغن کرچک در اینجا منظور است.

۲- چراغ

۳- جلباب، چادر زنان و آن چه سر و روی بدان بپوشانند.

۴ـ جمع شمع است، و قندیل و چراغ را نیز گویند.

۵- انجره به گیاه گزن یا گزنه اطلاق می شود و اسیدی که در خارهای ظریف دارد، سوزاننده است.

۶- قران، ماده سیاهرنگ چسبنده ای که از برخی درختان می چکد و خاصیت طبی دارد.

۷- ثقبه، سوراخ و منفذ

۸- نقمت، به معنی رنج و سختی و عذاب و عقوبت هم باشد.

مُل

هدف این قطعه، پرده گیری از کار پارسا نمایانِ سالوس است که به قولِ خواجه شیراز «چون به خلوت می روند، آن کار دیگر می کنند»!

… و مُل بر وزنِ خُل، اندر لغت بادۀ صافی را گویند که صوفیانِ صافی عقیدت از سرِ صفا درکشند و دستِ سماع برافشانند و پایِ نشاط بکوبند و چندان غرقِ وحدت گردند تا “انا الحق!” گویان، کَف بر لب آرند و نقشِ زمین شوند. چنان که شاعر فرموده:

مُل ز صفا به جام کن، صوفیِ میگسار را                            رشــتۀ توبــه پاره کــن، زاهــدِ بی قــرار را

باده بیار و دف بزن، چنگ بیار و تار  را                                عود و عبیر و چرس را، بنگ و حشیش و نار را

تا به لب آورم خمی از سرِ وجد و شوق، کف

بانگِ “اناالحق” از جگر، برکشم و خدا شوم                         گاه به های و هوی شوم، گاه به هوی وها شوم

زوزه کشم، فغن کنم، نعره زنم، صفـــا شوم                        نور شــوم، ملــک شوم، روح شـوم، بقـا شـوم

پای بکوبم از طرب، دست فشانم از شَعَف

و در لغت آمده است که اتخاذِ “مُلا” از کلمۀ “مُل” کرده اند و داستانی که آورند، این که شیخ منورالدین حسین مغفل، به مجلسِ بزمی رنگین اندر آمد. میزبانش جامی لبریز به دست داد که: هان! بنوش که این ساغر مُل، از خُم قدیم به مینا کرده ام! شیخ ابروان درهم کشید و گفت: اِنّی اَشرِب من جمیع المُسکرات ولکن مُل لا! اعنی به درستی که من نوشنده ام جمیعِ آشامیدنی های مست کننده را ولیک پرهیزگارم از نوشیدنِ باده! میزبان به شنیدنِ این کلام، قدحِ فقاع (آبجو) پیش آورد و شیخ لاجرعه به سرکشید و از آن به بعد شیوخ را به گناهِ کلامِ “مُل لا” که آن زندیقِ لعین گفت، “مُلا” گفتند.

شعر

مُلا که مُلَش به جام ریزند                                     هنگامِ صلوه، قی نماید

برمنبرِ موعظت ز مستی                                       بر خیلِ مُرید، هِی نماید

صد بار بیفتد و بخیزد                                            تا راهِ نماز، طی نماید

با دایره، رو به مسجد آرد                                      در گوشۀ لیفه، نی نماید

برجایِ دعا، به کنجِ محراب                                    آهسته دِلِی، دِلِی نماید

تکذیبِ نماز و روزه گوید                                         تجویزِ قمار و می نماید

عاقل ز چنین امامِ سرمست                                   تقلیدِ فریضه کی نماید

و گردنِ گردن کلفتان را نیز مُل نامند و آن گردنی باشد که از خوردنِ حرام و دزدیِ اموالِ ایتام، قطور و پُرچین شود و پیه آورَد، بدان پایه که با ضربتِ تبرزینش قطع کردن نتوان! و از آن جملهاست گردنِ پاره ای از سرانِ قوم و مُنجیانِ کشورِ عجم که در مُل کلفتی، شهرۀ آفاقند و در مُفتخواری، بی عدیل و طاق! صاحب التفاصیل از جهت بهبودِ امور و دفعِ شرور، قفا زدنِ این طایفه را مجاز دانسته و چنین دستور داده است: “… و قفا زدنِ مُل کلفتان را شرایطی است که اگر به جای نیاری، فقا به نیکی نتوانی زد و آن این که، ایادی با روغنِ منداب بیالائی و در آبِ سرد فرو بری و آنگاه تکبیری عظیم از جگر برکشی و با ضربتی قوی، آنچنان شان بر قفا کوبی که نشانِ اصابعِ (انگشتان) خمسه ات بر گردنِ پلیدِ ایشان مشهود گردد.”

شعر

مُل کلفتان کاین سیه کاری به کشور می کنند                             ساغرِ خون می خورند و رقصِ خنجرمی کنند

چنــگ در چنگـال شــیر ناشــتا می افـکنـند                                 دست انــدر کـام زهـر آلـوده اژدر مـی کــنند

چوب، اندر لانه زنبور کردن بس خطاست                                     عـاقـلانِ  پیش بیـن، این کـار کـم تر می کنند

مُل کلفـتان غافلند از روز رستـاخیز ملـک                                     کاین چنین، بر توده جورِ بی حد و مَر می کنند

گر بجنبد توده روزی، روز اینان تیره است                                     کاندر آن ساعت، عنان بر گردن خر می کنند

می کَشَند ازپشت کرسی ها، خران را بی درنگ                          قطع این جنجال و این غوغا و عرعر مـی کنند

بر خــران مجلسـی، افسـار رنـگین مـی زنند                               از «بهارستان» شان در کوی و معبر می کنند

از امیـر خـر، وکـیل خـر، وزیـرِ خـر ترش                                       مقتلی خونین به پا، چون روز محشر می کنند

خرپدرهایی که تا صد پُشت شان خردرخر است                           جمله را در آستین ها، چوب شش پر می کنند

آن خــر پیـری که انـدر حـلقه جفتک می زند                                در کلاهِ  پوِسِتینش، پِشکـِل تـر مـی زننــد

آتشـی باید که سـوزد خائـن کاشـانه سـوز                                 مُل کلفتان را بشارت ده، بدین فرخنده روز!

فریدون توللی، زندگی در تاریخ

«آینده» که به کوشش زنده یاد استاد ایرج افشار اتشار می یافت، دو شماره پی در پی خود را پس از درگذشت فریدون توللی به وی اختصاص داد. جمعی ازسرشناسان ادب و فرهنگ، به ویژه سخنوران همشهری توللی در شیراز، به یاد او، قلم زدند. یکی از این نوشته ها از آن مهدی پرهام، دوست و  هم رزم قدیمی توللی بود. این نوشته طنز توللی را در چارچوب گرایش های سیاسی و تعهدات اجتماعی وی و سپس آزادگی شاعرانه و باور به نو آوری توضیح می دهد. بخشی از آن را بخوانید:

می دانم آنهائی که فریدون توللی را دورادور می شناسند یا با او معاشرت گهگاهی داشته اند، یا برحسب اتفاق در محافل انس یا جلسات اداری با او برخورد کرده اند و حتی آنها که شعر شناسند اما با روند حرکتهای اجتماعی آشنائی ندارند و در نتیجه موقعیت زمانی فریدون را تشخیص نمی دهند، نبوغ او را در مقایسه با نبوغ شعرای بزرگ یا به کلی منکر می شوند یا در اظهار نظر تأمل می نمایند. اما فریدون دور از هر غلو و اغراق به حق، در عصر خود یکی از نوابغ بود.

در روزگاری که بساط دیکتاتوری تازه برچیده شده بود و هنوز دستگاه جانشین آن شکل نگرفته بود و پهلوی دوم ایام شباب را می گذراند و نمی توانست کسی را بترساند، دورانی کوتاه ولی به تمام معنی امید آفرین و درخشنده تجلی یافت که بی شک از نقطه های عطف تاریخ ماست. فریدون توللی از ستارگان قدر اول آسمان ادب این دوران خوش درخشش است.

آشنائی با مفهوم دموکراسی، درک سازندگی احزاب، شناخت سیستمهای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و آگاهی به عمق استعمار زدگی و اشکال متنوع آن همه در این دوره اذهان را به خود جلب نمود. این دوران گذار از یک دیکتاتوری به دیکتاتوری دیگر بود.

ولی درهمین وقفۀ کوتاه مدت چنان رایحۀ جان فزائی از دموکراسی در مشام جانها پراکنده شد که وقتی انسان به آن می اندیشد بیشتر به رویا می ماند تا به بیداری. احزاب و انجمن هائی به وجود آمد، استعدادهای درخشانی ظهور کرد، مبارزات مرامی بدون برخوردهای حاد انجام می شد، دولت از مردم و نمایندگان آنها در مجلس حساب می برد و در تمام امور جریده می رفت و از سوی مردم کمابیش کنترل می گردید. برای شناخت موقعیت زمانی فریدون، شناخت این دوره ضروری است، منتهی چون بنا بر اختصار است به اجمال و با سرعت فهرست وار بر آن مرور میکنیم.

عصر چپ گرایی

رضا شاه با اقتدار افسانه ایش از سلطنت رانده شده بود و مردم داشتند از یک رویای بیست ساله بیدار می شدند. تازه دریافته بودند که به خلاف تصورشان، دوران بیست ساله سلطنت رضا شاه دنبالۀ شاهنشاهی دو هزار و پانصد ساله ایران نبوده است و آمدن و رفتن رضا شاه شباهتی به آمدن و رفتن کورش و داریوش و حتی آغامحمدخان قاجار نداشته است.

رضا شاه مانند هیچیک از پادشاهان گذشته به سلطنت نرسیده بود و مثل هیچکدام از ایشان هم تاج و تخت را رها نکرده بود. آمدنش شکل مانوری داشت که به هیچ مانعی برخورد نکرد، چون قبلاً زمینۀ آن فراهم شده بود و رفتنش هم بدون کمترین مقاومت و حادثه آفرینی انجام شد. مثل شاه صفحه شطرنج، دستی که او را پیش رانده بود اکنون کیش و مات کرده و از صحنه بیرون می برد. مردم کم و بیش دریافته بودند که رضا شاه مهره ای از مهره های بازی حریفی کهنه کار بوده است. رادیو لندن این صحنۀ تراژدی کمیک را تکمیل کرد. شرح آوردن و بردن رضا شاه را توسط مأموران سیاسی خود از اول تا آخر فشرده در اخبار خود بیان داشت. خبر خرد کننده بود، همه مردم، چه عامی و چه روشنفکر، گیج شده بودند- نمی خواستند باور کنند که بیست سال تماشاگر صحنه ای بوده اند که این پایان غم انگیز را داشته است. ولی کم کم واقعیت را پذیرفتند و روشنفکران بخصوص، صحنه زنده ای از “استعمار نو” را به رأی العین مشاهده کردند و آنچه را حدس میزدند کاملاً با واقع منطبق یافتند. استعمارگر پنهانست ولی اندیشه اش در اندیشۀ ایادی او دست به کار.

جامعه منقلب شده بود، طبقات مختلف مردم هر یک به نحوی عکس العمل نشان می دادند. همه از اینکه استقلالشان تا این درجه تحقیر شده است خشمگین بودند، کمتر کسی دیگر به رضاشاه فکرمی کرد. فکرها، بخصوص افکار جوانان درس خوانده به آیندۀ مملکت متمرکز شده بود که به هر قیمت آن را از یوغ استعمار بیرون آورند. گمان نمی کنم در تاریخ دیپلماسی انگلیس خبطی از این فاحش تر صورت گرفته باشد. چه ضرورت داشت که استقلال مملکتی با شخصیت رضاشاه جوش بخورد و اینچنین ذوب گردد؟

اتفاقات بعدی مانند پیدایش حزب توده، ملی شدن صنعت نفت و روی آوردن بعضی از سیاستمداران معتدل به سیاست شتر گاو پلنگ آمریکا، همه معلوم می دارد که اشتباهات یکی دو تا نبوده است و آنچه در قرون هیجده و نوزده شگرد سیاسی بود و امروز چیزی جز خبط سیاسی نیست – مانند این خبر بهت انگیز پشت هم اتفاق افتاده است. رونق و توسعۀ حزب توده علل بسیار داشت، در این جا مورد بحث از آنها نیست، ولی این خبر خرد کنندۀ رادیو لندن سکوی همواری برای پرتاب جوانان به آغوش حزب توده بود. در پخش این خبر هیچ مصلحت سیاسی نبود، یک گاف سیاسی به تمام معنی بود و منحصراً شتاب و خشم آنرا به وجود آورده بود و عواقب شوم آن نه فقط دامنگیر ما شد، بلکه خودشان هم تاوان کلانی پرداخته و هنگام ملی شدن صنعت نفت شب های درازی خواب را از چشمان آقای ایدون وزیر خارجه وقت گرفت و هنگامی که ماجرا خاتمه یافت، با اینکه سهمی کلان به کمپانی های نفت حریفی گردن کلفت داده بودند، معهذا شب پس از کودتای بیست و هشت مرداد آقای ایدن خوابی آرام رفت و در کتاب خود آن را شبی رویائی وصف کرد. از خبط اینها همیشه روسها بهره وری بزرگ می کنند. به طور کلی در امور ایران همه وقت روسها با انگلیسیها به توافق می رسند، دولتهای ثالث همیشه در تحصیل منافعشان اینجا با تصادم و آشوب مواجه می شوند و گرنه این دو خیلی زود با هم کنار می آیند.

خلاصه سرخوردگی از سیاست پرنخوت انگلیس و شنیدن آن خبر تفرعن آلود و روی آوری جوانان و روشنفکران به سوی سیاستی که دم از برادری جهانی می زد امری طبیعی بود. ایران که آن زمان پل پیروزی نامیده می شد همچنانکه اسلحه و مهمات و آذوقه به اتحاد جماهیر شوروی می رساند در مقابل کتب و نشریات و آراء و عقاید چپ نیز وارد می نمود، و برای جوانان که بخصوص همیشه سر سازندگی جهانی دارند خوراکی ارزنده بود. از غرب هم مجلات و کتبی که در آنها سخن از دموکراسی و آزادی و عدالت اجتماعی می رفت وارد می شد. کوتاه سخن آنکه دریچه های شرق و غرب بر ما گشوده شده بود و نسیم آزادی از هر سو می وزید. نشئه فتح هنوز در رگهای متفقین سیلان داشت و با اتحاد جماهیر شوروی تفکیک منافع جدی نکرده بودند. با اینکه ارتش شوروی در خاک ما بود و فعالیتهای چپ را تقویت می کرد، معهذا این فعالیتها ندیده گرفته می شد. حزب توده پس از آزادی پنجاه و سه نفر زندانی مشهور زمان رضا شاه تشکیل شده بود و اغلب روشنفکران آزادمنش آن زمان دل به سوی آن می داشتند. آنها که جهت فکری معین نداشتند یا بیش از حد محافظه کار بودند و بزرگترهایشان افسون دعوای دو موش در سوراخ به تحریک انگلیسیها را در گوش آنان فرو خوانده بودند و یا بکلی از سیاست سر در نمی اوردند خود را بر کنار نگه می داشتند، والا هر جوان تند ذهن و فعال و راغب به مطالعه و سیاست جایش در حزب توده بود.

البته آن روزها حوادثی چون شورش مجارستان و چکسلواکی و گزارش تکان دهندۀ خروشچف که استالین را به مقام دژخیمی سقوط میداد و بیمارستانهای روانی “گولاک” و تبعید سولژنیتسین و ماجرای زاخارف فیزیکدان مشهور اتمی و تز معروف حاکمیت ملی محدود برژنف هیچکدام به واقعیت نگرائیده بود تا معلوم شود حزب توده به چه سوئی می رود. تنها نقطۀ ضعفی که می شد انگشت بر آن نهاد سازش استالین با هیتلر به هنگام جنگ جهانی دوم بود. آن را هم فرمول مشهور ماکیاولی، «هدف وسیله را توجیه میکند» کاملا جوابگو بود و مثال زنده مستندی داشت و آن ربودن پول های بانک توسط استالین، برای به ثمر رساندن انقلاب و تحویل آنها به صندوق حزب بود که انقلاب هم به ثمر رسیده بود و جای حرف نداشت. سایر مسائل من جمله مرکزیت اتحاد جماهیر شوروی برای تمام احزاب کمونیست جهان (سانترالیسم دموکراتیک) اصلاً مطرح نبود، مرکزیت به دژ تعبیر می شد و شوروی دژ آزادیخواهان و کارگران جهان بود که همه باید با هم متحد شوند. وانگهی پشتوانۀ عظیم تری اینها همه داشت و آن پیروزی شوروی در جنگ و حماسه استالینگراد و بخاک مالاندن پوزۀ فاشیسم بود که راه را برهر انتقادی می بست و دارنده هر عقل سلیمی را وا می داشت که به حزب توده روی آورد. فریدون توللی و من و دیگر دوستانمان از همین روی آورندگان بودیم.

حزب توده و فریدون توللی

حزب توده به سرعت شعب خود را در سراسر کشور می گشود. با اینکه در اساسنامۀ آن از مرام اشتراکی ذکری به میان نیامده بود ولی جهتی که می رفت و مطبوعاتی که منتشر می نمود و به سیاستی که تمایل نشان می داد همه بیانگر یک حزب کمونیست وابسته بود. قبل از گشایش شعبه حزب در شیراز، جوان های شیرازی علیه قوام شیرازی و خانهای قشقائی و سایر عاملین ارتجاع سرسختانه مبارزه می نمودند و روزنامۀ فروردین به مدیریت شادروان عبداله عفیفی و سر دبیری آقای جعفر ابطحی و بعداً سروش افکار آنها را منعکس میکرد. فریدون توللی از نویسندگان مشهور این دو روزنامه بود و سبک “التفاصیل” با قطعاتی دلنشین در این دو روزنامه اولین دفعه انعکاس یافت. وقتی حزب توده در شیراز افتتاح شد روزنامه سروش در اقصی نقاط کشور دست به دست می گشت و فریدون و«التفاصیل هایش»، که صد درصد شکل سیاسی به خود گرفته بودند، زبانزد خاص و عام بود. پیوستن گروه فارسیان به حزب توده به طور محسوس حیثیت آنرا بالا برد.

چون این گروه در جائی که منطقۀ نفوذ انگلیسی ها بود مبارزه می کردند و حزب توده که داشت واژۀ “امپریالیسم” را ضمن تفسیر دکترین مارکس تفهیم می نمود، مبارزه این جوانها در حد جانبازانی که انگلستان و ایادیش را بسختی می کوبیدند، مثال زنده ای برای تفسیر این واژه بود و نشان می داد که با امپریالیسم حتی در خانه اش هم می توان پنجه درافکند.

بعدها که ما از حزب انشعاب کردیم، گردانندگان حزب برای تخفیف فریدون او را به بچه شروری تشبیه کردند که بر چهرۀ مادرش چنگ میزند. این نسبت ناجوانمردانه ای بود. فریدون را حزب توده نپروریده  بود تا از او توقع مادرنوازی داشته باشد، بلکه این حزب توده بود که از حیثیت فریدون بهره گرفت وهم مبارزۀ گروه فارسیان در شیراز با ایادی دست اول انگلستان بود که برای حزب زنده ترین مثال پنجه افکنی با امپریالیسم انگلیس را فراهم ساخت. ولی این مدعی مادری همین فرزند خیالی را به بازار برده فروشان می خواست ببرد و با خود یک جا معامله کند که فرزند خوانده روی برتافت و راهی دیگر سپرد.  ماجرای انشعاب ما از حزب توده دراین جا مورد ندارد. شرح تفصیلی آن را دوست گرانمایه آقای دکتر انورخامه ای در کتاب ارزندۀ خود “از انشعاب تا کودتا” (سومین جلد از خاطراتش) آورده است.

خروج از حزب توده و قبل از آن سرنوشت عبرت انگیز رضا شاه ما را براین باور استوار کرد که میان دو سیستم شرق و غرب تفاوتی نیست، هر دو استعمارگرند و هر دو سرمایه داری (کاپیتالیسم) را پذیرا هستند، منتهی یکی کاپیتالیسم ملی است، یعنی اقلیتی از سرمایه داران اکثریت ملت را غارت می کنند، و دیگری کاپیتالیسم دولتی است و در آن دولت تمام ملت را استثمار می نماید و دنیای آزاد و دنیای سوسیالیستی دو گریز گاهی است که این استعمارگران خود را در آن پنهان می دارند.

این آگاهی مشی سیاسی ما را تعیین کرد و دانستیم که در آینده باید در دو جبهه مبارزه کنیم. فریدون توللی به هنگام حکومت دکتر مصدق مبارزه خود را بر این خط استوار ساخت…

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

اشتراک خبرنامه

اگر به خواندن همسایگان علاقه مندید خبرنامه همسایگان را مشترک شوید تا مقالات را به سرعت پس از انتشار دریافت کنید: