در دل من نشسته ای، گرچه مدام رو به رو
باز دوانم از پی ات کوچه به کوچه کو به کو
می رود از جفای تو خون دل از دو دیده ام
با رخ و زلف دلکشت نکته به نکته مو به مو
روز وصال سر کنم، شرح شب جدائیت
قطره به قطره متصل، بحر به بحر جو به جو
طاق دو ابرویت بود قبله گه دل ای صنم
روی توام زشش جهت جلوه گرست سو به سو
رایحه ای ز زلف تو برد صبا به گلستان
زان همه گلستان شده رنگ به رنگ بو به بو
عادت و خوی تو جفا، خوی من گدا وفا
کرده تفاوت از کجا، خلق به خلق، خو به خو
در سر کوی او کسی ره نبرد به خویشتن
بلکه شود شناخته بی من و بی تو، او به او
من همه خون دل خورم، او می ناب از طرب
دورۀ جام چون فتد بر من و یار، دو به دو
شیدا، مهر آن صنم جای گرفته در دلم
همچو روان به کالبد، پرده به پرده تو به تو
روزگار، گاه ناجوانمردانه، نام و سرنوشت کسانی را به بازی می گیرد، سروته تومار حقیقت را قیچی می کند، بادافره، نه به انصاف می دهد، و چنین است که یکی را، به خیره به بوتۀ فراموشی می سپرد و پرچم نام و آوازۀ دیگری را، ناحق، به اهتزاز در می آورد و به چشم نگران آیندگان می کشاند؛ غافل که آن یکی، جوهر جان و ثمرۀ هستی این دیگری را، برای عبور از شط بی گدار زمان، سنگ پایاب کرده است. تاریخ، نمونه هایی از این دست، اندک ندارد:
در همان زمان که فردوسی، معمار عظیم کاخ حماسۀ زبان فارسی، از هول غضب هار نابخردان آوارۀ دیار غربت بود، عسجدی ها و عنصری های مدیحه سرا، به کام می زیستند و از زر و نقره دیگدان می زدند. نه تنها فردوسی، بلکه به تقریب، تمامی سرایندگان واقعی ما، چنین سرنوشتی داشتند، و اگر نه این بود که عظمت شاهنامه چنان ابعاد زمان را اشغال کرده بود که خالی جائی برای فراموش شدن و گم گشتن باقی نگذاشته بود، یا هر بیت حافظ پر نمی کشید و اقصا نقاط حوزۀ گسترش زبان فارسی را به زیر بال نمی آورد، چه بسا که امروز به جای اینها، بر تاقچه هامان، مدایح عنصری ها در دوردست، یا قاآنی ها را، در زمانی نزدیکتر، داشتیم، یعنی نداشتیم آنهمه مائدۀ آسمانی را و آنهمه کلام متعالی را برای تأمل و تفأل.
…و امروز، سخن ما از همین مقولۀ آشناست، از بد روزگاری استادان و بخت یاری شاگردان…امروز، چون سخن از ترانه و ترانه پرداز پیش می آید بی درنگ به یاد عارف قزوینی، و کمی نزدیکتر، بهار می افتیم، چرا که از اینان هم دیوان اشعار داریم و هم ترجمۀ حال و چه بهتر- اما در این میان نباید خلائی را- که غفلت دیگران، پیش از ایشان به جای گذاشته فراموش کرد، چرا که همین تهی گاهها، چه بسا انگیزۀ سقوط حقیقت شود…
در این گیرودارها، بی تردید، گاهی طنین آشنای نامی، در ازدحام ساز و آواز و تار و ترانه، گوش دست اندرکاران را به سرزنش می آزارد، و هوش آنها را زخمه می زند: شیدا! آنها می دانند که در این طنین و در این سرزنش، صداقتی و هشداری هست. اما جانی را که خود نگران حقیقت نباشد، هیچ زنهاری و هشداری، از کرختی غفلت بر نمی انگیزد. با تجاهل، به خاموشی طنین نامی که جویای حق ماندگاری خویش است. رضادادن- عادت دیرین تذکره پردازان و مورخان دروغین است. پس این مائیم، در این سردگاه بی اجاق، که وظیفه داریم کوه خاکستر اهمال و گاهی دیگران را واپس زنیم و به کان آتش حقیقت دست یابیم و برهنگان و سرمازدگان را از آن، لهیبی ارمغان کنیم.
امروز نوبت نام شیدا است که زبانه کشد و آوازه اش به دورترین گوشها رسد، که اگر نه امروز، فردا بیم نشنیدن نامش می رود.
خوشبختانه، در فراموشکارترین لحظه های تاریخ، پاکدلانی بوده اند و هستند که اگر نه آتشکده ها، دست کم آتشدان هائی از حقیقت را از خاموشی و فراموشی در امان داشته اند و می دارند. برای بیرون کشیدن نام شیدا، استاد همۀ ترانه پردازان ایران، منشاء و ملجاءهائی هست که از آنها مدد می جوئیم:
کتاب “سرگذشت موسیقی ایران” نوشتۀ روح اله خالقی نخستین مرجع است. در آنجا می خوانیم که: “شیدا، مبتکر تصانیف جدید ایران است”.
نویسنده، این جمله را به همین گونه ساده- شاید با اتکاء به یقینی استوار از نظر خودش تحریر کرده و انگار، اندیشۀ ستمی را که بر این نام رفته، به ذهن راه نداده است و به همین دلیل، بدون معترضه ای، به دنبال سخن خود می آورد: “…و او کسی است که مرحوم ابوالقاسم عارف قزوینی او را ستوده و برخود مقدم دانسته است.”
همین؟ عارف حتی اعترافی به این حقیقت نکرده است که: شیدا، استاد او بوده، و ترانه پردازی سالم را از میراث اندک او آموخته است. اگر این خودشیفتگی و غرور نیست، پس چیست؟ و همین است که امثال عارف را- که نزدیکتر به زمان شیدا بوده اند، و تواناتر به حفظ میراث او- به غفلت کشانده و از افشا و انتشار حقیقت واقع، بازداشته است.
آنچه از ترجمۀ حال شیدا- و حتی شعر و ترانه اش، به ما رسیده، درهر مورد، مجمل گونه و اندک و نارسا است.
شادروان رکن زادۀ آدمیت، در کتاب پرارج خویش بنام “دانشمندان و سخنسرایان فارس” می نویسد: “او میرزا علی اکبر شیرازی نام داشته و به شیدا متخلص بوده، و لقب خاکی “مسرورعلی” را برخود داشته است.” و در می یابیم که شیدا درویشی راستین بوده که شهر و دیار خویش- شیراز- را، به جستجوی عرصه ای گشاده تر برای جولان توسن عرفان، رها کرده و به تهران آمده است، در حالیکه در شیراز، از دم و دستگاه صاحبدیوان والی وقت فارس، نواله بر می گرفته و روزگار به راحتی می گذرانده. به فرمان جان آتشجوی خویش، شوق اینکه نفس گرم مرشد درویشان روزگاار، صفی علیشاه، و پس از مرگ او، ظهیرالدوله، صفاعلیشاء، در آن جان سرما زده در گیرد و شعله ورش سازد، تن به فقر و خاکساری میدهد، تا روح را رهاتر و سبکبال تر و گشاده تر میدان دهد. اینها، همه آرزوی دل شیدای میرزاعلی اکبر شیرازی بوده است، اما….اما آدمیزادۀ خاکی را، جاذبۀ الفت های خاکی، ساده تر و گرم تر در می رباید، و برای دل و جانش، آشیانی از عطوفت انسانی، عافیتی در خورتر و نوازش بخش تر دارد، و روانش را با صدائی جذاب تر و خودمانی تر به سوی خویش- برای سوختنی خاکی- فرا می خواند.
آدمیت، به نقل از روح اله خالقی و نیز ابراهیم صفائی، می کوشد شرح و بسط بیشتری به زندگی و کار شیدا بدهد: “شیدا، مردی درویش و وارسته بود، مختصر سه تاری میزد و خط نستعلیق را به خوبی می نوشت. آهنگها و اشعارش بسیار مطلوب و دلنشین بوده و هست. قلبی داشت پر از مهر و وفا، که همواره به کمند عشق مهرویان گرفتار بود و این نغمه ها، آثار راز و نیاز دل شیدائی اوست که شب ها در تنهائی با خود زمزمه می کرد. با اینکه اکنون در حدود پنجاه سال (در زمان نگارش این مقاله: شهریور ۱۳۵۳) از تاریخ سرودن این آهنگ ها می گذرد. لطف و زیبائی آنها هنوز چنان پابرجاست که هر کس بشنود، بی اختیار مجذوب و مفتون می شود…برخی از این ترانه ها، داستانی دارد و در وصف معشوقی ساخته شده است، چنانکه تصنیف ذیل را برای مرضیۀ زیبای خوش آواز سروده که وزن شاد و شوخ و شنگی دارد…”
اما از قرار معلوم، عشق همین مرضیۀ یهودی زاده، نه به آن سادگی بوده که نویسنده به اشاره از آن گذشته است: این غشق، سرنوشت شیدا را عوض کرد و چنانکه نوشتیم، او را از غلاف خرقه برون کشید، و از اوج تعالی طلبی عارفانه در آتش عشقی خاکی فروافکند و سراپایش را خاکستر کرد. این آتش، نه تنها جان و تن شیدا را سوخت و از منبر تعقل و تفکر به زیرش کشید، بلکه دیوان اشعار و بیشترین ترانه های او را هم خاکستر کرد…. زیرا این عشق، میوۀ ممنوعی بود که شیدا نمی بایست به آن نزدیک شود، تا چه رسد که به خوردن آن طمع ورزد. مرضیه، که می توان او را خوانندۀ ارکستر شیدا نامید- جوانسال و زیبا و سروبالا بود و جفتی چالاک چون خود می طلبید، در حالیکه شیدا را از یک سو درویشی و بی اعتنائی به خورد و خوراک، و از سوی دیگر گذشت زمان، به پیری و پژمردگی کشانده بود. او چون شیر پیری بود که سودای شکار بز چالاک کوهی را در سر می پروراند، و این نا ممکن بود….این عشق، گرچه انگیزۀ گرمی بازار موسیقی جدید نوخاستۀ ایران در آن زمانه، و عامل آغاز دورانی تازه برای آن بود، و نام ـ تنها نام – شیدا را به عنوان مبدع و مبتکری شایسته در فن ترانه پردازی سالم و فنی ایران، ثبت تاریخ کرد، اما همه چیز او را به آتش کشید. شیدا سر به کوچه زد و عربده جوی کوی معشوقه شد و جنون را به چنان اوجی رساند که نخست آرزو داشت در عرفان، به آن اوج رسد. در واژه واژۀ غزل ها و ترانه های شیدا، عشق به مرضیۀ جوان، فریاد می زند، عشقی که به دلیل نخستین ترانه ها، خوش آغاز و بد فرجام بوده است، شاید ترانۀ ذیل، نخستین ترانۀ شیدا- در وصف مرضیه- باشد، چرا که هنوز، به دلیل ضرب های شاد و ریتم تند آن، بوی شور و نشاط از آن می آید:
بدو- بدو- بدو- بدو- بدو- بدو
ای شب رعنا، به قلب شیدا، بده تسلا
دلم را بردی مرضیه
غمم نخوردی مرضیه
ز مهوشان ملک ری
دل من از تو راضیه
مرضیه قشنگه، چه شوخ و شنگه
مست و ملنگه، دستهاش قشنگه
بدو- بدو- بدو- بدو- بدو- بدو
نازت کنم من- ای شوخ ارمن- دلم تو نشکن
با من به جنگی مرضیه
چقدر قشنگی مرضیه
و از شگفتیهای روزگار اینکه، پس از دهها سال، نخستین کسی که به شایستگی تصنیف های شیدا را خواند و سبب شد که دیگران به ارزش کار این ترانه پرداز بزرگ پی برند، مرضیه، «خوانندۀ گلها» نام داشت.
***
شیدا را، از جنبۀ هنری، از دو دیدگاه می توانیم دیدار کنیم:
۱ـ ترانه ها، که به گمان من هنر اصلی شیدا بوده و به ابتکار در آن شهرت یافته است. او نخستین کسی بود که ترانه را بر اساس دستگاههای موسیقی ایرانی ساخت و با این کار، کوشید شعر موسیقی را در محل واقعی و با سیمای واقعی تر خود به هم نزدیک کند. او این جفت همزاد را که قبلاً درخلعت فاخر ادبی، گرم سازندۀ محفل خواص بودند، به کوچه ها و مجامع سرازیر کرد و در دسترس بیشترین افراد مردم قرار داد.
۲- نظرگاه دیگر ما از شیدا، غزلهای اوست که متأسفانه هم تعداد اندکی از آنها باقی مانده، و هم آنچه مانده، در مقایسه با آثار پر ارج ادب فارسی، چندان به کمال و به گوهر نیست که بر از دست رفتنشان ماتم کنیم. آنچه بایستۀ تذکر است، اینست که: دیوان مکتوب شیدا، تا روزگار اوج جنونش، در دست بوده، اما از آن پس، به قولی در خانۀ حاجب الدوله- یکی دیگر از حامیان او در روزهای جنون – گم و گور شده است. روزگار جنون را شیدا، آنطور که از دو سه منبع مذکور در فوق، بر می آید، در کنف حمایت صفاعلیشاه (ظهیرالدوله) و حاجب الدوله گذراند. مرشد آخر شیدا، پس از شوریدگی و رها کردن خانقاه و سرگردانی او در کوی معشوقه، دوباره او را به خانقاه کشاند تا شاید با مائدۀ عرفان و به کمک دم مسیحائی خویش، جان ملکوتی تازه ای در او بدمد، اما کار از کار گذشته بود و از جسم و روح شیدا، چیزی نمانده بود که نفس مسیحائی هیچ مرشدی بتواند به زیستن برانگیزدش…شیدا خود می گوید:
ای خردمند مزن طعنه تو شیدائی ما را
لا ابالی گری و رندی و رسوائی ما را
خواهی ار سرغم عشق و صفای رخ جانان
بنگر از چشم محبت بت موسائی ما را
گر گدائیم، گدای در شاهنشه عشقیم
به حقارت منگر بی سر و بی پائی ما را
آخرین و اصیل ترین، منبع
سالم ترین و جالب ترین منبع حال وشور و شعر شیدا را باید در تذکرۀ عبرت نائینی- “مدینه الادب”- جستجو کرد.غیر از غزلهائی که سایرین از شیدا نقل کرده اند، عبرت، ۱۲ غزل دیگر را، که بیشتر به خط خود شیداست- از او در تذکره اش آورده است. اما به گفتۀ شادروان آدمیت، شیدا این غزل ها را با خط خوش خویش در محرم ۱۳۱۹ هجری قمری (فروردین ۱۲۸۰ خورشیدی)، در خانقاه صفی علیشاه برای درویش حسین یزدی نوشته است و صفاءالحق انها را در سال ۱۳۰۷ خورشیدی از روی خط شاعر استکتاب، کرده و عبرت عیناً آنها را به مجموعۀ خود پیوسته است.
اینک عین نامه ای که صفاءالحق در این باب، به عبرت نوشته است. (این نکته باید گفته شود که گذشته از کوشش و پایمردی فراوان همکارمان کاوه دهگان که این نوشته و گزارش های بزرگ دیگرمان به ابتکار و همت او فراهم آمده است، آقایان مصطفی صدری و آدمیت- فرزند مرحوم رکن زادۀ آدمیت- ما را در نوشتن شرح حال شیدا یاری بسیار کردند. به ویژه آدمیت که عکس برداری از نسخه های چاپی و خطی مراجع تنظیم مقاله را ممکن ساخت.)
حضرت عبرت روحی فداه
راجع به اشعار مرحوم میرزاعلی اکبر شیرازی متخلص به “شیدا” که این بنده (صفاءالحق) قول داده بود از دوستان خود جویا، هرچه از سروده های آن مرحوم را توانست جمع آوری و تقدیم دارد، رفقا بواسطۀ گرفتاری، قول هم داده بودند، فراموش کرده، آنطور که منتظر مساعدت آقایان بودم، موفق نگردیده، تا در خرداد ۱۳۰۷ (شمسی) که برای زیارت تربت حضرت صفا به امامزاده قاسم رفته، درویش حسین یزدی- ابوالبرکات- را که از طفولیت در این سلسلۀ جلیلۀ شاه نعمت اللهی و خدمت مرحوم صفی علیشاه و مرحوم صفا علیشاه (ظهیرالدوله) بسر می برده و خدمتگزار بوده ضمناً با مرحوم شیدا هم گذشته از مقام هم مسلکی و برادری طریقت، الفتی پیدا نموده و جنگی تهیه، غالب اخوان صفا محض یادگار چیزی در آن نوشته بودند، سر مقبره حضرت صفا ملاقات و چند ساعتی سردوده آرمیده و به مطالعۀ جنگ مزبور مشغول شده، خوشبختانه نظرم به یکی از صفحات که شیدا در حیوه خود به خط خود یادگاری نوشته بود افتاد. موقع را مغتنم، عیناً در جنگ خود که رفقا “مجموعۀ صفا” نامش نهاد اند نوشته و طابق النعل به النعل، ذیلاً ملاحظه میفرمائید. چون می دانستم علاقه مند به خط او هم هستید که در تذکرۀ خود ضمن اشعار، خطوط شعرا را هم ضبط فرمائید، فوق العاده اصرار کردم که آن قسمت را هم درویش حسین به بنده مرحمت نمایند که تقدیم دارد، متأسفانه راضی نشده فعلاً صرف نظر، ولی درصدد میباشد که خط آن مرحوم را هم بلکه بدست آورده بعدها تقدیم دارد. زیرا مرحوم شیدا علاوه بر کمالات ادبی و ذوق شعری و جنبۀ تصنیف سازی و داشتن علم موسیقی- که در این قسمت تصنیفهای متعدد ساخته و مشهور خواص و عام میباشد (چنانچه عارف هم در دیوان خود شرح داده و گلی به جمالش که حق استادی فراموش نکرده) منشی دربخانۀ مرحوم اتابک و خوشنویس هم بوده است. تاریخ زندگی او را مفصلاً نمیداند، ولی همینقدر مطلع است که جزو نوکرهای محترم و نویسندگان دربخانۀ مرحوم صاحبدیوان بوده و با ارباب خود بتهران آمده و چون مرحوم صاحبدیوان هم در طریقۀ شاه نعمت اللهی وارد بوده او هم خدمت مرحوم صفی علیشاه بشرف فقر مفتخر گردیده است. خدمات مهمی از راه ادبیات در دورۀ استبداد به عالم معارف نموده و عاقبت با حالت فلاکت که عاقبت حال ادبا و اشخاص بزرگ عالم مخصوصاً شرق، بخصوص ایران بوده، بدرود زندگی گفته، مدفنش هم در این بابویه میباشد. هزار افسوس که پس از مرگش کسی را نداشته تا دیوانش را جمع آوری بنماید. نوشته هایش متفرق و از بین رفته است و اگر چند تا تصنیف هم که نوازندگان و قدمای اهل طرب از حفظ نبودند، بدانید اسم شیدا هم از بین میرفت. چنانچه هنوز سی سال از فوت او نگذشته اسمش را دیگری اختیار نموده، معذرت میخواهم که پر به شاخ و برگ پرداختم. اینک نوشته های شیدا:
بتاریخ ۲۴ شهر محرم الحرام ۱۳۱۹ (قمری) در طهران در خانقاه ملایک پناه حضرت پیر روشن ضمیر قطب دایرۀ ولایت صفی علیشاه قدس سره العزیز، این اشعار و رباعیات را بعنوان یادگار بجهت آقای مکرم شفیق و برادر طریق، درویش حسین یزدی نوشتم- خاک پای فقرا: علی اکبر شیدای نعمت اللهی الصفوی شیرازی، ملقب به مسرور علی.
سپس چند غزل را بازنویسی کرده.
سال مرگ شیدا، ۱۲۸۴ خورشیدی (۱۹۰۶ میلادی) است، و چون حدود ۶۵ سال داشت به احتمال قریب به یقین، سال تولدش را می توان ۱۲۱۹ دانست.
از غزلهای شیدا که به خط خود برای درویش حسین یزدی (ملقب به ابوالبرکات) نوشته است:
تا تو پریچهره بناز آمدی
شاهد ارباب نیاز آمدی
کشتۀ خود را مگر از مرحمت
جلوه کنان بهر نماز آمدی
دل ره امید ز هر سو ببست
از در جان چون تو فراز آمدی
سرّ مرا فاش نمودی و باز
همدم دل، محرم راز آمدی
عقده گشای دل پر حسرتم
زان خم گیسوی دراز آمدی
در بر ناز تو نیاز همه
وه که چه زیبندۀ ناز آمدی
چنگ صفت شد دل من در خروش
تا تو نوازندۀ ساز آمدی
از رخ ساقی دل شیدا که برد
خود ز حقیقت به مجاز آمدی
غزل دیگری نیز، شیدا به همان شیوه نوشته است که پیداست به شعر جامی نظر داشته، طوری که مصراع اول، تقریباً عین مصراع اول شعر جامی است با اندک اختلافی، مطلع شعر جامی اینست:
بسکه در جان فکار و چشم بیمارم توئی
هر که پیدا می شود از دور پندارم توئی
شیدا نوشته است:
“بسکه در جسم ضعیف و جان بیمارم توئی”
هر نفس کز دل برآرم نالۀ زارم توئی
و دیگر، از بیت های زیبائی که دلیل العرفا، از رفقای خاص شیدا، بنام او نقل کرده یکی هم اینست:
آنکه زد منصور را بهر انا الحقی به دار
گو بیا بنگر که دور ما خدا بازار شد
اما چنانکه به اشاره گذشت، شیدا، به دلیل ابتکار و ابداع خویش در زمینۀ تصنیف سازی سالم و ترانه پردازی بر مبنای دستگاههای درست موسیقی ایرانی، شایستۀ احترام و بیرون آمدن از بوتۀ فراموشی است. او در این زمینه استاد عارف، بهار و همه آنهائیست که با گرایش به ترانه پردازی، هم موسیقی و هم شعر را به حدود درک و ذوق مردم وطن ما نزدیک کردند. پیداست که شیدا، هم از نظر تنوع و هم از جهت فرم، ترانه های فراوانی داشته که متأسفانه، تعداد معدودی از آن ها به ما رسیده است. از این جمله است در مایه بیداد.
عقرب زلف کجت، با قمر قرینه
تا قمر در عقربه، کار ما چنینه
کیه کیه در میزنه من دلم می لرزه
در رو با لنگر میزنه، من دلم می لرزه
آی می ترسم های میلرزم کروکه
مست است و با خنجر میزنه، من دلم می لرزه
***
یا این تصنیف که در مایۀ ماهور است:
نرگس مستی برویت همچو ماه، چشم بدت دور
ابرو پیوستی، دو چشمانت سیاه رشک رخ حور
آفت جانی، خبردارت کنم
باشه تا روزی، گرفتارت کنم
بلبل زار خسته دل به کسی نبسته
مرغ قفس شکسته از کمند خلق جسته
***
ترانۀ دیگر در مایۀ اصفهان:
امشب به بر من است آن مایۀ ناز
یا رب تو کلید صبح در چاه انداز
امشب شب مهتابه حبیبم را می خوام
حبیبم اگر خوابه طبیبم را می خوام
خوابست و بیدارش کنید مست است و هشیارش کنید
گوئید فلانی اومده آن یار جانی اومده
اومده حال تو، احوال تو، سیه خال تو بپرسه، برود
امشب شب مهتابه، حبیبم را میخوام
(تکرار)
***
این اشعار معمولا برای مرشد سروده شده و نه مرضیه
تهمت نزنین ،،