«روزنامه سفر فرنگستان» با سایر سفرنامه ها و خاطرات سرآمدان و سیاستمداران دوران قاجار تفاوت دارد. شاه قاجار ساده، اما مکرر و به درازا می نویسد. سرتاسر کتاب ذکر ماهرویان دربارهای اروپا، طبیعت سرسبز آن، راه آهن و نیز باغ وحش های هر کشور است!
با این همه، از آنجا که او نخستین پادشاه ایرانی است که به اروپا می رود و از آنجا که این سفرها در یکی از ادوار متحول جهان اتفاق می افتند، مطالعه روزنامه سفر فرنگستان دلنشین می نماید. ناصرالدین شاه پس از انتشار کتاب، نسخه هایی از آن را به درباریان و سفرای دولت های اروپایی فرستاد. دولت بریتانیا در ۱۸۷۴ لرد جیمز ردهاوس زبان شناس معروف خود را مأمور به ترجمه این کتاب به زبان انگلیسی نمود، ردهاوس در مقدمه خود بر کتاب ناصرالدین شاه آن را در زمره سفرنامه های سلاطین، بی بدیل می خواند. روزنامه سفر فرنگستان به زبان های فرانسه و آلمانی نیز ترجمه شده است.
تازه ترین نسخه «روزنامه سفر فرنگستان» (دو سفر ناصرالدین شاه به اروپا) توسط انتشارات پارس به چاپ رسیده است. آقای قاسم بیک زاده نسخه حاضر را از دو نسخه چاپ سنگی که هر دو در بمبئی به طبع رسیده اند ویرایش کرده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
روزنامه سفر فرنگستان است که به میمنت و مبارکی، به خواست خداوند تعالی و قادر بی همتا، بخشنده مهربان، به شرط سلامت مزاج می نویسم…
روز شنبه به عون الله تعالی و حسن توفیقه بیست و یکم شهر صفر سنه ۱۲۹۰ هجری قمری [سی و یکم فروردین ماه ۱۲۵۲ خورشیدی برابر با بیستم اپریل ۱۸۷۳ میلادی] نوشته خواهد شد.
از طهران به عزم سیاحت فرنگستان برخاستم. حال یک سال تمام است که اخبار سفر فرنگستان شده است و چند روز هم بود که سینه درد و زکام شدیدی عارض شده و هیچ احوالم خوب نبود. کسالت و ضعف بُنیه به سرحد کمال بود به طوری که هرگز خود را به آن کسالت ندیده بودم. متوکلاً علی الله بیرون آمدیم. صدر اعظم [میرزا حسین خان سپهسالار ملقب به مشیرالدوله] و غیره بودند. قدری ایستاده، رفتیم و از در کوچه شمس العماره سوار کالسکه شدیم. جمعیت زیادی در داخل و خارج شهر در راه و بی راه بودند. راندیم به طرف اسب دوانی. امروز اسب دوانی هم هست. رفتیم بالاخانه افواج و جمعیت زیادی از مرد و زن حاضر شده بودند. نهار آوردند. بی میلی قدری صرف نمودیم. بعد از نهار اسب ها را دواندند. اسب های مرادبیک نایب که از اسب های اصطبل خاصه است، چهار بیرق اول را برداشته، یک بیرق اول را هم اسب وجیه الله میرزا برد. اقبال مهدیقلی خان بیرق چهارم را در دوره آخر برداشت…
بعد از اتمام اسب دوانی، سفرای خارجه به جهت وداع به حضور آمدند. صدراعظم و سایرین هم بودند. سوار کالسکه شده به طرف قریه کَن راندیم.
جمعه بیست و هفتم صفر
صبح را در کن بودیم. جمعیت زیادی از پیشخدمتان و غیره از شهر آمده بودند. صدراعظم هم آمده است. امروز منیف افندی، ایلچی دولت عثمانی که تازه وارد شده است باید به حضور بیاید.در همان یورت اولی چادر ترمه و غیره افراشته اند. چهار ساعت ونیم به غروب مانده، به چادر رفتیم. صدر اعظم آمد. معتمدالملک هم بود. نصرت الدوله، معتمد الدوله، اعتضاد السلطنه، عماد الدوله و لطف الله میرزا در سلام خاص شمشیر نگاه داشته بودند. الحمدالله باد نمی وزید. ایل چی آمد، دونفر هم نایب سفارت همراه داشت. ناظم افندی شارژدافر هم همراه او آمده بود. مرخص شد تا به مملکت خود برود. منیف افندی زبان فارسی و فرانسه می داند. به خصوص فارسی را خوب حرف می زند. سناً متوسط است. آصف الدوله وارد شد.
جمعه یازدهم ربیع الاول
باید به طرف امام زاده هاشم حرکت کرد. راه امروز بعضی جاهای بد داشت. یعنی بالای رستم آباد، بعضی جاها آب افتاده و متجاوز از هزار قدم گِل زیاد بود. بعضی جاهای دیگر هم سنگ زیاد بود و پاره ای جاها ناچار پیاده شدیم. با صدر اعظم صحبت می کردیم که ناگاه پای اسب صدراعظم در گِل لغزیده ازاسب پرت شد ولی به هیچ وجه صدمه نخورد و شخصی دیگر هم گفتند از مال افتاده است. بعد از سؤال معلوم شد آدم امین السلطنه بوده، از قاطر پرت شده، مرده است. اعتضاد السلطنه و عمادالدوله از این منزل مرخص شده به شهر رشت رفتند. پل سیاه رود هم که مخارج بنای آن از خزانه دولت به توسط حاجی ملا رفیع [احداث] شده است، تمام شده، اما آب سیاه رود در این وقت بسیار کم بود، به طوری که طفل می توان عبور کرد. در انتهای رودخانه مزبور که وصل به سفیدرود می شود، به نهار افتادیم. چمن خوبی بود. در سایه درختی نشستیم.
شنبه دوازدهم ربیع الاول
امروز، روز ورود به رشت است. دیشب هوا خیلی سرد بود. صبح زود برخاسته قدری از راه را سوار اسب بودیم بعد به درشکه نشسته، راندیم. وزیر مختار دولت روس و مسیو کربیل مترجم دَمِ در درشکه ایستاده بودند. با آن ها قدری صحبت شد. آفتاب خیلی گرم بود. بلبل گاه گاه میان جنگل می خواند. از ده سراوان و شاه آقا جی [شاقاجی] هم گذشتیم. معتمدالملک که ازرشت به استقبال آمده بود با میرزا عبدالرحیم خان ساعدالملک که باپرنس منچیکوف مهماندار از پطرزبورغ آمده بود، در پایین شاه آقاجی دیده شدند. بازار بسیار خوبی در سر راه ملاحظه شد که تمام آن را با آجر و گچ ساخته اند.
از علمای لاهیجان و غیره جمعی کثیر به استقبال آمده بودند. نزدیک شهر جنابان حاجی ملا رفیع و حاجی ملاطاهر و حاجی میرزا عبدالباقی که از مجتهدین شهر رشت هستند استقبال نمودند. زن و مرد زیادی از اهل شهر به استقبال آمده بودند. شش ساعت به غروب مانده، وارد عمارت ناصریه شدیم. چادر از برای ما زده بودند. پرنس منچیکوف مهماندار، کولونل ببراک آجودان مخصوص امپراطور روس، مسیو کربیل مترجم سفارت و حکیم الممالک یک ساعت به غروب مانده به حضور آمدند.
یکشنبه سیزدهم ربیع الاول
صبح سوارشده برای انزلی راندیم و همه جا از میان شهر و بازار عبور کردیم. جمعیت زیادی از اهل شهر تا نزدیکی بوسار ایستاده بودند. از بوسار به آن طرف از اسب پیاده شده به کالسکه نشستیم. راه پیره بازار را بسیار خوب ساخته اند. رسیدیم به پیره بازار و در سر درِ گمرک خانه نهار خوردیم. لتکه [لوتکه] کرجی دولی و غیره حاضر کرده بودند. بعد از نهار به لتکه نشستیم. قدری دورتر از دهنه رودخانه کشتی های کوچک بخار را نگاه داشته بودند. یکی از دولت خودمان است که بسیار قشنگ و خوب ساخته اند و دو دیگر از کشتی های دولت روس بود.
دوشنبه چهارهم ربیع الاول (در آمدن به کشتی و روانه حاجی ترخان شدن)
امروز انشاء الله به کشتی نشسته و به یاری خداوند روانه حاجی ترخان می شویم. بار و آدم از انزلی به کشتی حمل می کنند. قریب دو ساعت منتظر شدیم تا همه بارها و ملتزمین رسیدند. پنج ساعت به غروب مانده لنگر کشتی را کشیدند و به راه افتادیم. سه کشتی جنگی که حاضر بود، متصل شلیک می نمودند و از جلو و عقب کشتی ما حرکت می کردند. این کشتی ما اطاق های خوب دارد. همه با زینت و ممتاز و پاکیزه و با قاعده، از پیشخدمتان امپراطور با اسباب قهوه خانه و غیره از پطرزبورغ آمده بودند.
تا دو ساعت به ظهر مانده دریا آرام بود بعد کم کم متلاطم شد. طوری که امواج مثل کوه بلند می شد. همه اهل کشتی با حالت منقلب افتاده بودند مگر خود ما و عکاس باشی و صنیع الدوله و دده باشی و حکیم طولوزان که نیفتاده بودیم و خودداری می نمودیم. از صاحب منصبان و عمله کشتی جز امیرال [ادمیرال] و چند نفر از ملاح ها و غیره، سایرین افتاده بودند…
چهارشنبه شانزدهم ربیع الاول (ورود به حاجی ترخان و قلمروی روس)
وارد حاجی ترخان شدیم. صبح برخاسته به اطراف نگاه کردم دیدم الحمدالله … به رودخانه وسیعی که اسمش ولگا است رسیده ایم و عجب صفایی دارد. باز عرض رودخانه بسیار است. چنان که از همان یک شعبه که ما عبور می کردیم، البته هزار زرع [ذرع] عرض داشت. گلوله تفنگ متداولی از این طرف به آن طرف نمی رسید.
خلاصه راندیم تا مقارن ظهر از دور سواد حاجی ترخان پیدا شد. اول بنایی که به نظر آمد، کلیسای بزرگ آن شهر است که بسیار مرتفع و با شکوه ساخته اند. شهر مثل جزیره مابین دو سه شعبه رودخانه واقع است. یک شعبه بزرگ رودخانه از کنار شهر و شعبه دیگر از میان شهر می گذرد که پل های متعدد روی آن بنا شده است و طرفین رودخانه کوچه است. «هورا» به اصطلاح روسی ها عبارت از تهنیت ورود و دعای خیر است که رعیت هنگام عبور پادشاه یا شخص بزرگی، در سر راه جمع شده، به آواز بلند متفقاً به او می رسانند و حال در جمیع فرنگ معمول و متداول است… ازدهام [ازدحام] غریبی از مرد و زن بود.
روز بیست و دویم ربیع الاول
در مسکو توقف شد. امروز رفتیم پایین عمارت کرملین که جواهرات و تاج های قدیم پادشاهان و غیره را چیده اند، تماشا کردیم. عمارت عالی تو در تویی است که هم اسلحه خانه محسوب می شود و هم جواهر خانه. همه اسباب و آلات را به سلیقه پشت [جعبه] آینه ها گذاشته اند. از چینی های قدیم و طلا و نقره آلات و اسباب تحفه و غنائمی که از جنگ ها گرفته اند، همه را یکی یکی تحویلدار و ناظم آنجا که اسمش سولووسا است، نشان می داد که از جمله آن ها اسبابی بود که در جنگ پول طارا، پطر کبیر از شارل دوازدهم، پادشاه سود (سوئد) گرفته بود و تختی که شارل بعد از زخم خوردن روی آن نشسته و آن را به اطراف میدان می برده اند و جنگ می کرده، با چند بیرق از آن پادشاه دیدم.
به قدر ده تاج بود از تاج پادشاهان قدیم روسیه تا پطر کبیر و اغلب تاج ها جواهر خوب داشت. به وضع زرگری قدیم و جدید مخلفات اطاق الکسندر اول و پطر کبیرهمه آن جا بود. تختی مرصع از فیروزه و طلا و سایر جواهرات دیده شد که شاه عباس صفوی برای پادشاهان روس به رسم هدیه فرستاده است.
روز بیست و سیّم
صبح برخاسته با کالسکه قدری در شهر گردش کردیم. دستجات تلمبه چیان قدری مشق کردند بعد به موزه اتنوگرافی که عمارت عالی بود رفتیم. جمیع اهالی روس را از هرطبقه، از موم به قدر جُثّه آدم ساخته و لباس همان ایالت و طایفه را هم به مجسمه های مومی پوشانده اند، مثل انسان هستند، بی تفاوت.
اسباب های دیگر هم که از وحشی های ینگی دنیا و افریقیه برای تماشا چیده اند. در کتابخانه آنجا گفتند دویست هزار جلد کتاب است. امپراطور هر وقت به مسکو می آیند، در اطاق های تحتانی عمارت کرملین منزل می کنند. آن جا ها را هم گشتیم. بسیار اطاق های خوبی است. از پاکیزگی اسباب اطاق و سنگ های سماق و هزارهای مرمر و میز و صندلی و آیینه و تخت، بهتر از آن تصور نمی شود. در اطاق های امپراطور، پوست دو خرص (خرس) که به دست خود شکار کرده، در جلوی نیم تخت، فرش کرده بودند.
خلاصه بعد از گردش به گارِ نیکلا که سرِ راه آهن پطربورغ است، رفتیم که انشاء الله امشب به پطربورغ برویم. از عمارت الی راه آهن را چراغان کرده بودند. جمعیت زیادی از اهل شهر سر راه ما ایستاده بودند. زیاده از حد تعظیم و تکریم کردند. جمعیت مسکو سیصد و پنجاه و یک هزار کس است. نشان تمثال به حکمران مسکو داده شد. شاهزاده ها در همان کالسکه ما می نشینند. شب در کالسکه شام خورده و خوابیدیم.
روز بیست و چهارم ربیع الاول
صبح برخاسته، دیدم طرفین راه همه جنگل سرو است. امروز از دو پل آهنی طولانی گذشتیم که روی دو درّه عریض ساخته بودند. یکی بی آب و دیگری رودخانه ای که آبی هم از میانش می گذشت. بعد از طی مسافتی، از رودخانه عظیمی موسوم به دک که پل بسیار طولانی از آهن روی آن ساخته بودند، کالسکه بخار گذشت. این رودخانه اغلب زمین ها را مرداب کرده است. دهات متعدد میان مرداب ساخته اند. راندیم تا به یک استاسیونی رسیدیم.
از کالسکه پایین آمدیم، جمعیت زیادی بود. مأمورین وزارتخانه شرقیه را استراماکوف که نایب پرنس کرحاکوف است، به حضور آورد. مرد مسنی است که خیلی زرنگ و با کفایت و دیپلومات است. قدری صحبت شد، بعد به کالسکه نشسته و راندیم. نزدیک پطربورغ لباس رسمی پوشیده، مهیای ورود شدیم. کالسکه در کار ایستاد. اعلیحضرت امپراطور با نواب ولیعهد و پسرهای دیگر امپراطور، همه شاهزاده های خانواده سلطنت و سردارها و ژنرال ها حاضر بودند.
اعلیحضرت امپراطور الکساندر دوم، پادشاه کلِ ممالک روسیه با کمال گرمی و دوستی ما را پذیرفتند. نواب کراندوک (گراند دوک) نیکلا سپهسالار کل عساکر روسیه، برادر اعلیحضرت امپراطور، راپورت قشون متوقف پطر را داد. نواب گراند دوک قسطنطین نیکلاویچ، برادر دیگر امپراطور هم بود.
خلاصه دست به دست امپراطور داده، پیاده به راه افتادیم. صاحب منصب های زیادی با لباس های رسمی در سر راه بودند. از ابتدای کوچه معروف به نوسکی که کوچه بسیار عریض و طولانی است وارد شدیم. طرفین کوچه عمارت سه مرتبه و پنج مرتبه و فرش طرفین کوچه ها از سنگ و وسط از تخته است که کالسکه صدا نکند. هر وقت عراده از روی سنگفرش می گذرد، صدای بدی می آید، اما از روی تخته بی صدا و راحت می رود.
خلاصه من و امپراطور در کالسکه روبازی نشستیم. هوا هم مساعد و آفتاب بود. طرفین کوچه و بالاخانه ها و بالای بام ها مملو از مرد و زن بود که هورا می کشیدند. متصل من و امپراطور با مردم تعارف می کردیم. مدتی راندیم تا از زیر یک طاق و کرباس مرتفعی گذشته، وارد میدان جلو عمارت زمستانی شدیم.
دوشنبه بیست و هشتم ربیع الاوّل
امشب در عمارت امپراطور مجلس بال است. شب را به مجلس بال رفتیم، باز از همان تالارها و دالان های طولانی عبور شد. شاهزادگان و پیشخدمتان و غیره بودند. اول رفتیم منزل پسر دوم امپراطور به رسم بازدید. قدری نشسته، بعد به اطاق امپراطور رفتیم. امپراطور تکلیف به بال کردند. در تالار بزرگی، جمعیت زیادی از مرد و زن و صاحب منصبان و ژنرال ها و همراهانِ خودمان به جز اعتضادالسلطنه و علاء الدوله که گفتند ناخوشند، همه بودند.
در داخل شدن به اطاق، به این طور داخل شدیم:
اول من، دست زن ولیعهد را گرفته از جلو رفتیم، بعد امپراطور دست زنِ پرنس اندمبورغ را گرفته از عقب آمدند. زن و مرد هم دایره زده بودند و دورِ ما همین طور گشته، بعد ایستادیم. سفرای خارجه از عثمانی و انگلیس و آلمان و فرانسه همه بودند. زن و مرد از شاهزادگان و غیره بنای رقص گذاشتند. همه زیاد رقصیدند. با امپراطور قدری نشسته، قدری ایستاده، قدری به اطاق دیگر رفته و راحت شدیم. متصل با امپراطور و سفرا و دیگران صحبت می کردیم.
بعد از رقص، باز همان طور من دستِ زن ولیعهد را گرفته، رفتیم به تالار سویّه. تالار وسیعی است. چراغ زیادی روشن کرده بودند. درخت خرمای زیادی توی تالار، به قشنگی تمام میان کوزه ها بود که دور هر کوزه خرما را میز و سندلی زیاد چیده، غذا حاضر کرده بودند. امپراطور ما را برده در سر میز بزرگ وسطی و سایر مردم را در سرِ میزها نشاندند و خود ایشان راه می رفتند. همه اشخاصی که در بال بودند، سر میزها نشستتند. به عده هر آدمی هم درخت خرمایی بود. آن قدر گل و سنبل چیده و ریخته بودند که مافوق آن متصور نبود. دور میز ما سفرا و زنِ ولیعهد و صدر اعظم و غیره بودند. بعد از خوردن شام، باز من دست زنِ ولیعهد را گرفته، به تالار بال رفته، قدری ایستادیم. باز رقصیدند. بعد از اتمام به منزل رفتیم. بسیار خوش گذشت.
روز دوم شهر ربیع الثانی (حرکت به سوی آلمان و پروس)
امروز انشاء الله تعالی از راه ویلنا که شهر روس و کونیکس بورغ که شهر پروس است باید به آلمان و پروس برویم. امپراطور هم فردا با ولیعهد و زوجه ولیعهد و غیره به فرنگستان می روند. صبح از خواب برخواستم (برخاستم) امپراطور آمدند، با هم وداع کرده، به اتفاق سوار کالسکه روباز شده، راه افتادیم.
روز چهارم ربیع الثانی
امروز انشاء الله باید برویم به برلن.
جنگل کاج در این حدود بیشتر از روسیه است. بعضی جاهای جنگل هم تپه بلندی پیدا می شود و خیابان های بسیار قشنگ متعدد از درخت بید و سپیدار بزرگ دارد که راه کالسکه اسبی و گردش عامه است. از رودخانه های کوچک و بزرگ زیاد که پل های خوب داشت عبور نموده و از شهر ماریابورغ گذشتیم که رودخانه عظیم دیستسول از میان آن می گذرد و کشتی های زیاد در رودخانه کار می کرد، پل آهنی بسیار طولانی داشت.
در استاسیون ها و قراول خانه های عرض راه آهن، باغچه های بسیار قشنگ و زراعت و گل های بسیار خوب دیده شد. درخت یاس شیروانی که فرنگی ها لیلا می گویند، همه جا گل کرده بود. هر چه چشم کار می کرد، زراعت، آبادی، رودخانه، قراول خانه، مهمان خانه، خیابان، جنگل، گل و چمن بود. گاوهای زیادی دیده شد، مثل گاوهای مازندران.
خلاصه همین طور راندیم تا رسیدیم به استاسیون که باید رخت پوشیده و نزدیک برلن است.
همراهان لباس رسمی پوشیدند، باز راه زیادی طی کرده به اطراف شهر رسیدیم. کالسکه راه آهن را گاهی روی پل، گاهی بالا، گاهی پایین می بردند و گاهی بر می گرداندند، مثل اسبی که دهنه آن دست آدم باشد. خیلی جای تعجب بود! راه آهن بسیار در هر طرف کشیده شده است. واگون و لوکوموتیو زیاده ازحد در راه دیده شد. کالسکه بخار زیادی امروز به ما تلاقی کرد.
خلاصه وارد گار شده، پیاده شدیم. اعلیحضرت امپراطور آلمان کیوم و نواب ولیعهد، پسر ایشان و نواب پرنس شارل، برادر ایشان و فردریک شارل، پسر برادر امپراطور که فاتح متز است و شاهزاده های دیگر از خانواده سلطنت مثل پرنس هوهن زولرن که جوانکی است و جنگ آلمان و فرانسه بر سر همین شاهزاده شد که فرانسویان راضی نبودند پادشاه اسپانیول (اسپانیا) شود و پرنس بیسمارک وزیر مشهور معروف دولت آلمان و مارشال رون وزیر جنگ و صدر اعظم پروس و ژنرال مولک که حالا مارشال و سپهسالار و بسیار معروف و مشهور است، با سایر ژنرال ها و صاحب منصبان و فوج خاصه موزیکان چی سواره نظام و غیره و جمعیت زیاده از حد، همه سرِ راه آهن بودند.
پذیرایی بسیار خوبی کردند. دست اعلیحضرت امپراطور را گرفته، سوار کالسکه روبازی شده، از کوچه وسیعی که طرفین همه از درخت های کهن و گل سفید خوشه بسته و همه جا سنگفرش و وسیع و اطراف همه خانه بود، گذشتیم. جمعیت زیادی بود که هورا می کشیدند. من هم به همه تعارف می کردم. با امپراطور به زبان فرانسه حرف می زدیم تا به جایی رسیدیم دروازه مانند که درخت ها تمام شد. کوچه وسیعی بود و طرفین عمارت عالی چند مرتبه و یک ستونی دیده شد که تازه به یادگار فتح فرانسه می سازند و هنوز ناتمام است…
روز چهارشنبه هشتم ربیع الثانی
امروز باید برویم میدان مشق. نهار خورده، سوار کالسکه شدیم. صدراعظم، شاهزاده های ما و غیره همه بودند. رفتیم. آخر شهر جمعیت زیادی هم بود. میدان مشق چمن خوبی بود. از کالسکه در آمده، سوار اسب حسام السلطنه شدیم. امپراطوریس و زوجه ولیعهد و غیره هم بودند. امپراطور هنوز ناخوشند. افواج و سواره قریب هیجده هزار نفر بودند. به آهنگی از صفوف قشون رد شدیم. ولیعهد و همه صاحب منصبان و پرنس ورتمبورغ که سردار قشون و گروه سواره پیاده توپ خانه با لباس و اسلحه خوب از حضور گذشتند.
بعد از اتمام سان، سوار کالسکه شده، رفتیم منزل. شب را منزل امپراطوریس به شام موعود بودیم. رفتیم، همه بودند. شام خورده، رفتیم منزل و از منزل به تماشاخانه. امشب تماشاخانه بزرگ گالا بود. همه زن ها با لباس های خوب و مردها با لباس های رسمی بودند. ما و امپراطوریس و سایر زن ها و صدر اعظم و شاهزاده های پروس و شاهزاده های ما در اژ [لژ] بزرگ مقابل سن نشستیم. خیلی گرم بود. پرده های خوب در آوردند. رقص های خوب کردند. بعد از دو اکد [اکت] قدری در تالار بزرگ گشته و صحبت کردیم، بعد رفتیم به لژ نزدیک سن.
پرده آخری شبیه پادشاه موصل بود که بعد از مغلوب شدن از دشمن، خود را با همه اسباب و عیال آتش زد. بسیار با تماشا پرده ای بود.
جمعه دهم ربیع الثانی
بعد از نهار رفتیم به پارلمنت یعنی دارالشورای آلمان که در آخر شهر بود. در حجره ای نشستیم، وکلای آلمان به قدر صد نفری بودند. باقی صندلی ها خالی بود. پرنس بیسمارک هم در جای خود، دست راست، زیر دست کرسی رییس دارالشورا نشسته بود. نایب وزیر جنگ زیر دست پرنس بیسمارک ایستاده با وکلا حرف می زد و از طرف دولت ایرادِ وکلا را در نگاهداری اکول د کاده رو می کرد. نطق مفصلی می کرد. این اکول د کاده مدرسه جوانان نجیب و پسران صاحب منصبان زنده و مرده است که در پتسدام هستند. صاحب منصبان خوب پروس از این مدرسه بیرون می آیند. خود ولیعهد هم در این مدرسه تربیت شده اند. هفتصد نفر شاگرد هستند، چون خرج زیاد دارند، ملّت راضی نیست، اما پرنس بیسمارک پیش خواهد برد.
خلاصه زود برخاسته رفتیم خانه پرنس بیسمارک به بازدید. او حاضر شده، استقبال کرد. خانه کوچک ساده ای دارد. زوجه و دختر ایشان در اطاق نشسته بودند. خلاصه خیلی صحبت شد، بعد برخاسته رفتم به موزه ای که مقابل عمارت ما بود…
روز شنبه یازدهم ربیع الثانی
باید برویم به شهر کلون [کلن] و ویسباد. صبح زود برخاستم. باد شدیدی هم می آمد. هوا ابر و سرد بود. رخت پوشیده، منتظر آمدن ولیعهد شدیم تا ایشان آمدند. سوار کالسکه شده، رانده در آخر شهر به گار رسیدیم. سوار کالسکه بخار شده خداحافظی کرده، راندیم. میرزا ملکم خان در برلن ماند که قرارنامه خرید تفنگ را با دولت پروس ببندد.
یک ساعت به غروب مانده رسیدیم به کارخانه کروپ. مسیو کروپ خودش سر راه آهن آمده بود. شخص پیر بلند قد لاغری است. تمام این کارخانه ها را خودش به مرور ساخته است. توپ کل دول را از این جا می دهد. انواع توپ ها، از توپ بزرگ قلعه و توپ کشتی و توپ جنگ صحرایی همه این جا ساخته می شود. دستگاه و کارخانه های بخار مثل یک شهر عظیمی است، پانزده هزار نفر عمله دارد که به جهت همه خانه و نشیمن ساخته و خرج و مزد می دهد. بعد از وضع مخارج، سالی هشت صد هزار تومان نقد مداخل خود اوست!
روز شنبه هجدهم ربیع الثانی (ورود به بلژیک)
صبح در اسپا از خواب برخاسته، نهار خورده، سوار کالسکه شده، رفتیم به گردش. حاکم هم در کالسکه نشسته از جلو می رفت و بَلَدیّت می کرد. ابراهیم خان هم با جلودار دیگر اسب های ما را همراه می آوردند. رسیدیم به جایی که مهمان خانه بود، دو حوض آب معدنی داشت، یعنی چشمه ای بود که از زمین می جوشید، پله می خورد. پایین زنی ایستاده استیکان ها داشت که به مردم آب می داد. کسانی که ضعف معده دارند یا لاغر هستند، به خصوص زن ها آن جا رفته، قبل از نهار از آن آب آشامیده، روی صندلی ها نشسته، از آشپز مهمان خانه غذا گرفته می خورند. از غربا به خصوص از انگلیس خیلی سیّاح آن جا می آیند. قدری از آبش خوردم، بسیار بد مزه بود! در بیرون چشمه، اثر پای بزرگی بر روی سنگی بود. حاکم آنجا می گفت این جای پای سِنت مرگ است! که یکی از مقدسین فرنگی هاست. هر زنی که حامله نمی شود، آن جا آمده پایِ خود را می گذارد توی این اثر، حامله می شود! خیلی عجیب است، در ایران هم این اعتقادات زیاد است.
دوشنبه بیستم ربیع الثانی
انشاء الله تعالی به سلامتی امروز به بروکسل پایتخت بلجیک (بلژیک) باید رفت.
الحمدالله امروز احوالم خوب بود. سوار کالسکه شده با صدر اعظم رفتم به گار. کالسکه های پادشاه بلژیک را آورده بودند. کالسکه های بسیار خوبی بودند. سوار شدیم. صدراعظم و حکیم طولوزان هم در کالسکه ما نشسته بودند. کالسکه بخار بلژیک بسیار راحت و خوب است. کم تکان می دهد و بسیار تند می رود. بعد از ساعتی به شهر لیژ رسیدیم که کارخانه های تفنگ سازی و کالسکه بخار سازی معتبر دارد. از اسپا تا لیژ همه راه تپه و دره و جنگل است. از سه چهار سوراخ هم گذشتیم که یکی از آنها سیصد ذرع می شد. حاکم و اعیان شهر آمده بودند. از کالسکه بیرون آمدم. نظام با لباس های ماهوت ایستاده، موزیکان هم می زدند. ازدحام به طوری بود که امکان راه رفتن نبود. بعد از گردش، به زور مردم را پس کرده، رفتیم توی کالسکه و راندیم.
خلاصه، چهار ساعت بلکه سه ساعت که راندیم، به شهر بروکسل رسیدیم که پایتخت مملکت بلژیک است. در گار اعلیحضرت پلدشاه لئوپولد دوم با برادرشان که کنت د فلاندر است و همه صاحب منصبان نظامی و ولایتی و غیره حاضر بودند. تعارفات رسمی به عمل آمد. پادشاه اتباع خودشان را معرفی کردند، ما هم اتباع خودمان را معرفی کردیم. سوار کالسکه روبازی شده، من و پادشاه با هم صحبت کنان رفتیم. جمعیت زیادی طرفین راه بودند و من و پادشاه متصل با مردم تعارف می کردیم، مردم هم هورا می کشیدند و می دویدند.
مملکت بلژیک. بسیار آزاد و رتقِ دقیقِ امورات با مجلس پارلمنت است که وکلا آن جا جمع شده، حکم می کنند. مجلس پارلمنت عمارتی عالی و در شهر است. وکلا آن جا جمع بودند. روزنامه نویسان این ولایت بسیار آزاد هستند تا هر چه بنویسند، از هیچ کس باک ندارند…
روز چهارشنبه بیست و دوم ربیع الثانی (حرکت به انگلیس)
…رسیدیم به بندر اوستاند که تجارت گاه معتبری است. کشتی های زیاد بود. شهر آبادی است. از بروکسل تا این جا سه ساعت کم تر راه بود. کالسکه بخار امروز خیلی تند می رفت. مأمورین بلژیک مرخص شده، حاکم و کارگزاران اوستاند حضور آمده نطق زیادی کردند بعد پیاده شده از اسکله داخل کشتی اعلیحضرت پادشاه انگلیس شدیم که موسوم به ویژیلان است. امیرال (ادمیرال) معتبر کشتی های انگلیس که موسوم به ماک کلتوک است و به سیاحت جزایر قطب شمالی چندین دفعه رفته و مردِ معروفی است، به استقبال آمده، در کشتی بود. صاحب منصبان دیگر بحری هم زیاد بودند. رفتیم به اطاق مخصوص خودمان نشستیم. کشتی بسیار تندرو خوبی است. صدر اعظم با عمله خلوت و بعضی دیگر در کشتی ما و شاهزادگان و سایرین در کشتیِ دیگر که مثلِ همین کشتی بود، بودند. من به واسطه کسالت به اطاق پایین رفته، قدری استراحت کرده، بعد آمدم بالا. روی میز ما میوه های خوب بود. هلوی بسیار اعلی، انگور سفید و سیاه بسیار معطر خوب، میوه موز که چیز بسیار خوبی است. خربزه کوچکی هم بود بسیار شیرین! این میوه ها را کلاً در گرمخانه عمل می آورند و قیمتِ آن ها بسیار گران است. مثلاً یک خوشه انگور را به دوهزار می دهند و قس علیهذا…
خلاصه راندیم. از بندر اوستاند الی دووِر که اولِ خاک انگلیس است، پنج ساعت راه است و این دریای مانش به طوفان و موج زیاد معروف است اما الحمدالله تعالی، دریا بسیار آرام و مثل کف دست بود. أحوال احدی به هم نخورد. مثل سیاحت روی رودخانه بود.
قدری که رفتیم، کشتی دیگری آمد که دو برج و در هر برجی دو توپ داشت. برج را به هر طرف که می خواستند می گرداندند. این کشتی هم آهن پوش است. گفتند زور پنج هزار اسب بخار دارد. دیواره کشتی هم چندان از دریا بلندتر نبود. می گفتند گلوله توپ های این کشتی، کشتی های دیگر را خُرد می کند! دو سه تیر از توپ های آن انداختند، بسیار صدا می کرد.
کشتی های تجارتی و غیره بسیار آمد و رفت می کردند تا نزدیک شدیم به سواحل انگلیس. کوه های کنار دریا پیدا شد. کشتی های جنگی زیادی به استقبال آمد، همه توپ انداختند. روی دریا از کشتی و قایق و کشتی های بخار بزرگ که بزرگان و نجبای انگلیس در آن ها نشسته و به تماشا آمده بودند پر بود.
خلاصه کشتی رسید به بندر دووِر. سکوی سنگی طولانی ساخته اند تا کشتی در بندر از موج و طوفان محفوظ باشد. این جا ایستادیم، پسرهای اعلیحضرت پادشاه انگلستان با وزیر دول خارجه لورد کرانویل و اعیان و اشراف لندن همه آمده بودند. پسر وسطی پادشاه، دوک دمبورغ و پسر سیّمی پرنس آرتور در کشتی ایستادیم. از اسکله بالا رفتیم. از دحام و جمعیت غریبی بود. گفتند حاکم شهر دوور نطقی حاضر کرده است، باید بخواند. رفتم به تالاری بالای پله بلندی ایستاده و همه شاهزاده ها و اعیان انگلیس، شاهزاده ها و نوکرهای ما بودند. حاکم نطق را مفصلاً خواند بسیار تعریف و تمجید از ما بود. ما هم جواب دادیم. لارنسون به انگلیسی بیان کرد. مردم دست می زدند. بعد برگشته با همان اشخاص در کالسکه بخار نشسته، راندیم. رسیدیم به اول شهر لندن. آبادی و جمعیت و ربزرگی شهر و کثرت راه آهن که علی الاتصال کالسکه از هر طرف عبور و مرور می کند و از دود کارخانه ها و غیره نمی توان شرح داد.
*
طرفین راه و بام ها و بالاخانه ها مملو از زن و مرد و بچه بود. بسیار اظهار خوشحالی می کردند، هورا می کشیدند، دستمال تکان می دادند و دست می زدند. خلاصه معرکه غریبی بود. من متصل با سر و دست تعارف می کردم. جمعیت تماشاچی انتها نداشت. جمعیت این شهر را متجاوز از هشت کرور نفس می گویند. زن های بسیار خوشگل دارد. نجابت و وقار و تمکین از روی زن و مرد می ریزد. معلوم است که ملت بزرگی است و مخصوصاً خداوند عالم قدرت و توانایی و عقل و هوش و تربیت به آن ها داده است! این است که مملکتی مثل هندوستان را مُسخّر کرده و در ینگی دنیا و سایر جاهای عالم هم متصرفات معتبره دارند.
*
نصف راه را که آمدیم، باران شدیدی آمد و مردم را از سر تا پا تر کرد. من هم خیلی تر شدم اما سر کالسکه را گفتم پوشیدند. صدراعظم و لرد مورلی سر کالسکه شان باز بود، بالمرّه تر شدند تا رسیدیم به عمارت بوکنکام (باکینگهام) که منزل ماست. پیاده شدیم. این عمارت منزل شهری پادشاه است. عمارتی است بسیار عالی و بزرگ.
روز جمعه بیست و چهارم ربیع الثانی
باید برویم به قصر ویندزور که مقر اعلیحضرت ویکتوریا پادشاه انگلیس است. با کالسکه بخار یک ساعت مسافت است. خلاصه رخت پوشیده با صدر اعظم و لرد مورلی سوار کالسکه شده، رفتیم. جمعیت زیاده از حد سر راه و طرفین راه ایستاده بودند. آن قدر کالسکه بود که حساب نداشت. از جاهای آباد و صحرا و چمن گذشتیم تا قصر ویندزور از دور پیدا شد. مثل قلعه چهار برجی به نظر می آمد. نزدیک رسیده، پیاده شده، سوار کالسکه اسبی شدیم. جمیع ملتزمین ما هم بودند. پای پله قصر پیاده شدیم، اعلیحضرت پادشاه تا پای پله استقبال کردند. پایین آمده دست ایشان را گرفته، بازو داده، رفتیم بالا. از اطاق ها و دالان های قشنگ که پرده های اشکال خوب داشت گذشته، داخل اطاق مخصوص شده روی سندلی نشستیم.
پادشاه أولاد و متعلقان و خُدّام خود را معرفی کردند. ما هم شاهزاده ها و صدر اعظم و غیره را معرفی کردیم. لرد شامبرلاند که وزیر دربار پادشاهی است، نشان ژارتیر مکلل به الماس را که به زانوبند معروف و از نشان های بسیار معتبر انگلیس است، برای ما آورد. پادشاه برخاسته، به دست خودشان نشان را به ما زدند و حمایلش را انداختند، جوراب بند بلند را هم دادند… سوای پادشاه انگلیس که رییس اداره این نشان است و شاهزادگان انگلیس و سلاطین خارجه، به احدی این نشان داده نمی شود و عدد حاملین نشان هم از داخله و خارجه زیاده از بیست و شش نفر نباید باشد.
خلاصه، نشان را به احترام تمام گرفته، نشستیم. من هم نشان و حمایل آفتاب، مکلل به الماس با نشان تصویر خودم، به پادشاه انگلیس دادم. ایشان هم با کمال احترام قبول کرده به خود زدند.
روز یکشنبه بیست و ششم ربیع الثانی
امروز بعد از نهار رفتیم به باغ وحش. حسام السلطنه و نصرت الدوله با من در کالسکه نشستند.
راه دوری بود. از کوچه ها و میدان ها و غیره عبور کرده تا رسیدیم به در باغ وحش. معلوم شد جمعیت زیادی به واسطه روز یکشنبه به باغ وحش آمده اند. رییس باغ که مردی پیر و گوشش هم سنگین بود، آمد. قدری فرانسه می دانست، صحبت کردم.
زن و مرد زیادی بود. ما از میان کوچه تنگ مرد و زن عبور می کردیم و آن ها متصل هورا می کشیدند. انصافاً قلباً به ما میل دارند و زیاده از حد با حرمت و ادب حرکت می کنند. خلاصه وحوش این جا را قفس به قفس علیحده از هم جدا ساخته اند. چند حیوان عجیب این جا بود که جای دیگر دیده نشده بود.
اولاً هیپوپوتام است که اسب دریایی است. چیز غریبی است. سه عدد بود. یعنی یک جفت نر وماده و یک بچه هم همان جا زاییده بودند. بچه هم خیلی بزرگ بود.
ثانیاً میمونی بود بسیار بزرگ و کریه المنظر به عینه انسان. به خصوص دست و پایش خیلی شبیه به انسان است. صاحبش می رقصاند یا زمین می زد، می ایستاد، حرف می زد. انگلیسی بلد بود. جلوجلوی ما راه می رفت اما متصل میل داشت دست هایش را گرفته راه ببرند. جست و خیز غریبی داشت. بندبازی می کرد.
ثالثاً شیر و روباه بحری است که هر دو توی حوض آبی بودند و دور حوض معجر بود. شخصی با زبان فرانسه با آن ها حرف می زد. بسیار تیز هوش بودند. جثه شیر خیلی بزرگ است. روباهش هم شبیه به شیر بود اما کوچک تر. می رفتند زیر آب و مستحفظ صوت (سوت) می زد، همان آن از آب بیرون می آمدند، روی سکوی حوض نشسته، متسحفظ را ماچ می کردند. می گفت یک ماچ، دو ماچ، هر چه می خواست او را ماچ می کردند. بسیار تماشا داشت.
رابعاً میمون های خیلی کوچک به قدر موش سلطانیه دیده شد. بسیار غریب. فیل و کرگدن و شیر یال دار، پلنگ سیاه، ببر و غیره، مرغ و طوطی های الوان بودند. غیر از این هم بسیار جاها بود. خسته بودم نتوانستم بگردم. جمعیت هم زیاد بود، معاودت به منزل شد.
دوشنبه چهارم جمادی الأول
امروز بعد از نهار کل وزرای توری به حضور آمدند. ناظم بنگاله و پسرش هم بودند. لرد روسل که دیروز خانه اش رفتیم، آمده بود. هم چنین لرد دربی و لرد مامیزبری که هر یک سابقاً وزیر امورخارجه بوده اند، از معارف وزرای توری همه به حضور آمدند.
*
امروز قبل از دیدن وزرا و غیره، تلمبه چیان انگلیس آمده، درباغ، جلوی عمارت مشق کردند. نردبان ها گذاشتند، به خیال این که عمارت مرتبه بالا آتش گرفته است. به چابکی و جلدی تمام از نردبان بالا رفته، مردم سوخته و نیم سوخته و سالم و بعضی را به دوش کشیده، پایین آوردند. بعضی دیگر را طناب به کمرشان بسته، به زمین فرود آوردند.
برای استخلاص مردم، اختراع خوبی کرده اند، اما تعجب در این است که از یک طرف این نوع اختراعات واهتمامات برای استخلاص انسان از مرگ می کنند، از طرف دیگر در قورخانه ها و جبّه خانه ها و کارخانه های ولویچ انگلیس و کروپ آلمان اختراعات تازه از توپ و تفنگ و گلوله و غیره برای زودتر و بیشتر کشتن جنس انسان می کنند! و هر کس اختراعش بهتر و زودتر انسان را تلف می کند، افتخارها می نماید و نشان ها می گیرد.
در این بین چند نفر پهلوان انگلیسی آمده، بوکس کردند. بوکس مشت زدن به هم دیگر است که خیلی استادی و چابکی می خواهد اما دستکش بزرگی که میانش از پشم و پنبه بود در دست داشتند. اگر این دستکش نبود، هم دیگر را می کشتند. بسیار مضحکه و با تماشا بود!
روز شنبه نهم جمادی الأول (در تدارک سفر به فرانسه)
امروز باید برویم به بندر شربورغ فرانسه. صبح زود از خواب برخاستم. در این هیجده روز توقف لندن، همه روزه ابر بود. خرید زیادی هم در لندن شد. خلاصه ولیعهد نگلیس، لرد کرانویل، وزیر خارجه، لرد سرنی، پرنس آلفرد، پرنس آرتور و غیره همه آمدند. سوار کالسکه شده راندیم برای گار. جمعیت زیادی با کمال تأسف حاضر بودند. معلوم بود که اهالی انگلیس همه از رفتن ما قلباً ملول و متأسف بودند.
روز یکشنبه دهم جمادی الأول
امروز باید برویم پاریس. صبح زود از خواب برخاسته، سوار قایق شده، راندیم برای ساحل. هوا بسیار سرد بود. رسیدیم به اسکله. پله بسیار خوب و طاق نصرت خیلی قشنگ و ممتاز از گل و بوته و دسته های گل و چهل چراغ و غیره و أنواع نقش ها با اسلحه، از قبیل طپانچه و تفنگ و سرنیزه ساخته بودند. الحق صنعت کرده بودند. رفتیم بالا، جمعیت زیادی از صاحب منصبان نظامی بری و بحری و حکومتی و ارباب قلم و غیره صف کشیده بودند.
حاکم مانش همه را معرفی می نمود و من هم احوالپرسی می کردم تا رسیدیم به کالسکه های راه آهن. سوار شده قدری ایستادیم. اکثری از زن و مرد فرانسه کم جثه و لاغر اندام هستند. مثل اهالی روس و آلمان و انگلیس نیستند. شباهتشان به اهالی مشرق زمین بیش تر است.
داخل خیابان شانزالیزه (شانزه لیزه) شدیم. بسیار با صفا و وسیع است. از همه این خیابان که عبور شد، طرفین درخت های خوب کاشته اند و خانه های قشنگ و با شکوه ساخته تا رسیدیم به پلاس دو لا کنکورد که میل بلندی است که از مصر آورده آن جا نصب کرده اند. میدان با روحی است. از پل رودخانه سن گذشته داخل عمارتی شدیم که به جهت ما معین کرده بودند. اطاق ها و تالارهای وسیع بسیار خوب دارد. تخت خوابی که به جهت ما زده بودند، تخت خواب ناپلئون اول بوده است. در زمانی که با ماری لوییز دختر پادشاه اطریش عروسی کرده بود.
امروز حالت غریبی در فرانسوی ها دیدم. اولاً آن حالت عزای بعد از جنگ آلمان را هنوز دارند و عموماً از کوچک و بزرگ مهموم و غمناک هستند. رخت زن ها و خانم ها و مردم همه رختِ عزاست! کم زینت، بسیار ساده و گاهی بعضی از مردم آواز زنده باد مارشال پادشاه ایران می کردند. از یکی دیگر هم شنیدیم در گردش شب که به آواز بلند می گفت: سلطنت و قواعد او محکم و باقی باد!
از این ها همه معلوم می شود که فِرَق زیادی حالا در فرانسه می باشد که طالب سلطنت هستند! یعنی آن ها هم سه فرقه هستند. فرقه ای أولاد ناپلئون را می خواهند. فرقه ای أولاد لویی فیلیپ را و فرقه ای هانری پنجم را می خواهند که از خانواده بوربون و با أولاد لویی فیلیپ اگرچه یک طایفه هستند، اما جدایی دارند.
*
سه روز قبل از ورود ما به فرانسه، در راه آهن شربورغ دو ترن بخار به هم خورده، جمعی کثیر تلف و زخمی شده بودند. مسیو کرمیو که یکی از وکلای ملت فرانسه و یهودی است و همیشه بر ضد ناپلئون سیّم بوده و ناطق غریبی است به حضور آمد. مردیست پیر و بسیار کوتاه و حالا هم در مجلس پارلمنت فرانسه حرف می زند و باز بر ضد رؤساست.
روچیلد معروف یهودی هم که بسیار با دولت است، به حضور آمد. صحبت شد. حمایت از یهودی ها را زیاد می کرد و از یهودی های ایران حرف می زد و استدعای آسایش آن ها را می نمود. به او گفتم شنیده ام شما برادرها هزار کرور پول دارید! من بهتر آن می دانم که پنجاه کرور به یک دولت بزرگ یا کوچکی داده، مملکتی را خریده و یهودی های تمام دنیا را در آن جا جمع کنید و خودتان رییس آن ها بشوید و همه را آسوده راه ببرید که این طور متفرق و پریشان نباشید.
بسیار خندیدیم و هیچ جوابی نداد و به او حالی کردم که من از جمیع ملل خارجه که در ایران هستند، حمایت می کنم…
مسیو لسپس معروف که دریای سفید را با بحر احمر به هم دیگر وصل کرده است، یعنی کمپانی های زیادی جمع شده، به اهتمام این شخص راه را باز کردند و به این واسطه راه تجارت هند و ایران و چین و غیره به فرنگستان تقریباً دو هزار فرسنگ نزدیک تر شد، با پسرش که جوانی است به حضور آمد. خیال تازه حالا در سر دارد که راه آهنی از شهر اورامبورغ روسیه بسازد الی شهر سمرقند و تا پیشاور در خاک هندوستان انگلیس! اما این خیالی است بسیار دور و دراز!
نادار که عکاس قابل پاریس است، به حضور آمده عکس ما را انداخت. سابقاً با بالون زیاد به هوا رفته است اما حالا از این خیال افتاده مشغول عکاسی است. شخص با مزه و با بنیه ای است.
*