ده بان، مردی حدود پنجاه ساله، چهار زانو کنار آتشدانی از ذغال که در گودی وسط اتاق می سوخت نشسته و مشغول بازرسی ویلن من بود. در زمره متعلقات « دو جوان شهری»، من و لو – که به این دهکده کوهستانی تحویل داده شده بودند، این ویلن تنها پدیده ای بود که هوایی از غرابت واز تمدن داشت و به همین دلیل سوء ظن همه را بر انگیخته بیکی از روستاییان با چراغی روغن سوز جلوتر آمد تا این چیز عجیب را آسان تر از نزدیک بازرسی کند. ده بان ویلن را عمودی در دست گرفته و از نزدیک – مثل یک مامور گمرک که به دنبال مواد مخدر می گردد- توی آن را نگاه می کرد. در همین حال بود که من سه لکه خون – یک لکه بزرگ و دو لکه کوچک تر را توی چشم چپ او دیدم. هر سه لکه رنگ قرمز روشن داشتند.
ده بان ویلن را بالا جلوی صورت گرفت و شروع به تکان دادن آن کرد. پنداری متقاعد شده بود که چیزی از سوراخ های صدای آن بیرون خواهد افتاد. بازرسی ده بان آنچنان جدی بود که من می ترسیدم هر لحظه سیم های ویلن پاره شوند.
کم وبیش تمامی اهالی ده به این خانه که بر بلندی دامنه، روی ستون های چوبی بنا شده بود آمده بودند تا ناظر ورود دو جوانک شهری باشند. ازدحامی از مرد و زن وبچه در اتاق کوچک، آویزان به در و پنجره یکدیگر را کنار می راندند تا ناظر ماجرا باشند. چیزی که از درون ویلن بیرون نیافتاد، دهبان آن را جلوی بینی اش گرفت و شروع به بو کشیدن آن کرد. چند موی زبرکه از سوراخ چپ بینی اش بیرون زده بود تکان خوردند.
هنوز هیچ نشانی پیدا نبود.
نوک انگشتان پینه بسته اش را بر روی یک سیم و سپس سیم دیگر کشید… طنین عجیب صدا جمع را میخکوب کرد. انگار که صدا نوعی احترام برای این پدیده کسب کرده بود.
ده بان آرام گفت:
– اسباب بازی است.
این رأی نفس را در سینه ما حبس کرد. من و لو دزدانه ونگران زیر چشمی به هم نگاه کردیم. اوضاع چندان مساعد به نظر نمی رسید.
یکی از دهاتی ها « اسباب بازی » را از دست دهبان گرفت، با مشت بر پشت آن کوبید وسپس آن را به نفر بعدی رد کرد. ویلن من دست به دست در میان جمعیت حاضر می گشت و هیچکس به ما، دو جوان شهری نحیف، خسته، و مضحک توجهی نداشت. ما تمام روز کوه را با پای پیاده بالا آمده بودیم و لباس و صورت و موی امان غرق گل بود. شبیه سربازهای نیروهای ارتجاع از یک فیلم تبلیغاتی بودیم که توسط گروهی از کشاورزان کمونیست گرفتار آمده بودند.
زنی با صدایی دو رگه گفت:
– چه بازیچه احمقانه ای.
ده بان او را تصحیح کرد:
– نه، بازیچه ای بورژوایی.
علیرغم گرمایی که از آتش میانه اتاق بر می خاست، پشتم از سرما تیر می کشید.
ده بان ادامه داد:
– بازیچه ای از شهر. بیاندازیدش توی آتش.
فرمان او یکباره جمعیت را به خروش انداخت. همه فریاد زنان تلاش می کردند «بازیچه» را به چنگ آورند تا امتیاز انداختن آن به درون ذغال های آتشین نصیب آنها شود.
لو با لحنی بسیار آرام گفت:
– رفیق، این یک ابزار موسیقی است. دوست من یک موسیقیدان خوب است. واقعاً!
ده بان خواست که ویلن را به او باز گردانند. دوباره به آن نگاه کرد و سپس آن را به سوی من گرفت.
من دستپاچه و خجول گفتم:
– ببخشید رفیق، اما من آنقدرها هم خوب نیستم.
در همین حال متوجه شدم که لو تلاش می کند زیر چشمی به من اشاره کند. مبهوت ویلن را گرفتم و مشغول کوک کردن آن شدم.
لو با همان خونسردی و آرامش قبل گفت:
– رفیق، آنچه خواهید شنید یک سونات از موتزارت است.
مبهوت مانده بودم. پیش خودم فکر می کردم که آیا او دیوانه شده؟ تمام موسیقی موتزارت و سایرموسیقیدانان غربی سالها پیش در چین ممنوع شده بودند. احساس می کردم پاهایم درون کفش های خیس یکباره یخ بسته اند. لرز سرما بر من مستولی شده بود.
ده بان با لحنی مشکوک پرسید:
– سونات دیگر چیست؟
با لکنت پاسخ دادم:
– درست نمی دانم. غربی است.
– ترانه است؟
سعی کردم با طفره رفتن قضیه را تمام کنم:
– کم و بیش.
در یک لحظه برق هشیارانه و مشکوک کمونیستی در چشم های ده بان متجلی شد و با لحنی خصمانه پرسید:
– اسم این ترانه چیست؟
– البته این یک ترانه است، اما در واقع یک سونات است.
ده بان با همان لحن خشن و نگاه غضب آلوده گفت:
– می پرسم اسمش چیست!
بار دیگر متوجه سه لکه خون در چشم چپ او شدم. زیر لب گفتم:
– موتزارت….
– موتزارت چه؟
لو باز هم به میان پرید:
– ” موتزارت به رهبر مائو می اندیشد”
چه گستاخی بزرگی! اما حرف او کارگر آمد. چهره ده بان انگار که کلامی معجزه آمیز شنیده باشد تغییر حالت داد. چشم هایش از پهنه لبخندی که به صورتش نشست تنگ شدند. گفت:
– موتزارت همیشه به رهبر مائو فکر می کند.
لو با لحنی تایید آمیز گفت:
– درست است. همیشه.
شروع به محکم کردن سیم آرشه که کردم، صدای کف زدن جمعیت شروع شد، اما من هنوز عصبی بودم. با این حال همچنان که انگشتان ورم کرده ام را بر روی سیم می کشیدم نوشته های موتزارت مثل بسیاری از دوستان وفادار دیگر به ذهن من جاری شدند. چهره های روستاییان که تا لحظه ای پیش گرفته از اخم بود تحت تاثیر موسیقی ناب موتزارت به سان زمینی سوخته که زیر باران قرار گرفته باشد آرام شد و سپس در سوسوی رقصان چراغ روغن سوز به چهره ای یگانه بدل گردید.
من مدتی به نواختن ادامه دادم. لو سیگاری روشن کرده و مثل یک مرد – نه یک جوانک کم سن و سال- به آن پک می زد.
این نخستین تجربه ما از باز آموزی بود. لو هیجده سال داشت و من هفده ساله بودم.
***
چند کلمه ای در خصوص باز آموزی: در اواخر سال ١٩۶٨ پیشوای بزرگ انقلاب چین، رهبر مائو مبارزه ای را آغاز نمود که مسیر زندگی کشور را تغییر داد. همه دانشگاه های کشور تعطیل و تمامی «روشنفکران جوان»، یعنی پسران و دخترانی که از دبیرستان ها فارغ التحصیل شده بودند به مناطق روستایی اعزام شدند تا ” توسط کشاورزان بی بضاعت باز آموزی شوند”. ( چند سال بعد این ابتکار بی سابقه، رهبر انقلابی دیگری را در آسیا – رهبر کامبوج- به این اندیشه واداشت تا حدودی فراتر و تند روتر را تجربه کند: وی فرمان داد تا تمامی جمعیت پایتخت – پیر و جوان- راهی روستاها شوند.)
دلایل واقعی این اقدام مائو تسه تونگ هنوز نا معلوم اند. آیا این نقشه ای بود تا وی از دست ارتش سرخ که کم و بیش از زیر فرمان او خارج شده بودند رها شود؟ یا فقط خیا ل پروری بزرگ و انقلابی ای در خلق نسلی تازه شمرده می شد؟ هیچکس هرگز به درستی انگیزه های واقعی او را کشف نکرد. در آن ایام من و لو مثل کسانی که در خفا به توطئه می پردازند بارها در این باره به گفتکو نشستیم. عاقبت هر دو به این نتیجه رسیدیم که انگیزه اصلی مائو، انزجار وی از روشنفکران بود.
ما نخستین خوکچه های آزمایشگاهی این تجربه عظیم انسانی نبودیم و می دانستیم که آخرین نیز نخواهیم بود. اوایل سال ١٩٧١ بود که ما به این دهکده دورافتاده کوهستانی اعزام شده و من مشغول نواختن ویلن برای ده بان بودم. وضعیت ما در مقایسه با دیگران چندان بد نبود. میلیون ها جوان پیش از ما راهی روستاها شده بودند و میلیون ها نفر نیز پس از ما اعزام می شدند. اما ویژه گی مورد ما آن بود که هیجیک از ما – نه من و نه لو هنوز دبیرستان را تمام نکرده بودیم. ما هنوز از امتیاز حضور در دانشگاه و یا یک مدرسه عالی برخوردار نشده بودیم. وقتی ما را به عنوان روشنفکران جوان به این منطقه کوهستانی فرستادند، تازه دوره اول متوسطه را به پایان رسانده بودیم.
درک این نکته که ما چگونه واجد کسب موقعیت «روشنفکر» شده بودیم دشوار بود زیرا دانشی که در مدرسه متوسطه به دست آورده بودیم چیزی جز مشتی مهملات نبود. در فاصله سنین دوازده تا چهارده سالگی مجبور شده بودیم صبر کنیم تا تب وتاب انقلاب فرهنگی کمی فروکش کند و آن وقت مدارس دوباره باز شوند. هنگامی هم که عاقبت مدرسه را باز کردند واخوردگی ما بیشتر شد زیرا ریاضیات و فیزیک وشیمی را از برنامه درسی حذف کرده بودند. از آن وقت به بعد درس ومشق ما محدود می شد به مقدمات صنعت و کشاورزی. روی جلد کتاب درسی امان با تصویر کارگری آراسته شده بود که بازوانی ستبرتر از سیلوستر استالون داشت و چکشی عظیم را درهوا نگاهداشته بود. در کنار او زنی کشاورز- یا بهتر بگویم، کمونیستی در هیأت یک زن روستایی با روسری ای قرمز ایستاده بود ( در آن روزها میان محصل ها به تمسخر شایع بود که زن نوار بهداشتی اش را دور سرش پیچیده). تا چند سالی این کتاب های درسی و « کتاب قرمز کوچک» مائو تنها منبع کسب دانش روشنفکری ما بودند. هر کتاب دیگری ممنوع شده بود.
ابتدا ما را از ورود به دبیرستان محروم ساختند و سپس به این دلیل که والدین امان برچسب « دشمنان خلق» خورده بودند ما نیز به «روشنفکران جوان» ملقب شدیم.
پدر و مادر من هر دو پزشک بودند. پدرم متخصص ریه و مادرم متخصص بیماری های انگلی بود. هر دو در بیمارستان چنگادو – شهری با چهار میلیون جمعیت کار می کردند. آنها به دلیل شهرتی که در چنگادو، مرکز استان سچوان با جمعیتی حدود یک صد میلیون نفر به هم زده بودند از دیدگاه انقلابی ها به عنوان ” مقامات علمی متعفن” شناخته می شدند. سچوان با پکن فاصله زیادی داشت، وبه تبت نزدیک بود.
پدر لو که دندانپزشکی معروف در سراسر چین بود در مقایسه با پدر من واقعا آدمی سرشناس شمرده می شد. یک بار – پیش از انقلاب فرهنگی- او برای شاگردان خود در دانشگاه تعریف کرده بود که چگونه دندان های مائو تسه تونگ، مادام مائو ونیز ژیانگ جی یشی – رییس جمهوری چین، را پیش از سلطه کمونیست ها- مداوا کرده بود. تعداد بسیاری از مردم که سال ها هر روز ملزم به تماشا و تفکر به تصویر چهره مائو بودند، دریافته بودند که دندان های مائو – نه آن که کاملا زرد باشند اما قطعا کدر بودند. ولی هیچکس هرگز این نکته را با صدای بلند و علنی مطرح نکرده بود. حالا یک دندانپزشک صاحب نام، آشکارا به همه اعلام کرده بود که پیشوای معظم انقلاب دندانی تازه داشت. به همین سادگی. چنین رخدادی باور کردنی نبود. گناهی نابخشودنی، جرمی جنون آمیز، خیانتی بدتر از افشای اسناد امنیت ملی. جرم او از آن روی بزرگ تر می نمود که وی جرأت کرده بود نام مائو را در ردیف نام کثیف ترین زباله تاریخ یعنی ژیانگ جی یشی ذکر کند.
خانواده لو سال ها در آپارتمانی مجاور ما در طبقه آخر- طبقه سوم ساختمانی آجری زندگی می کردند. او پنجمین پسر پدر و تنها فرزند مادرش بود.
اغراق نمی کنم وقتی می گویم لو بهترین دوست من بود. ما با هم بزرگ شدیم، خیلی چیزها را با هم تجربه کردیم، بعضی هاشان تجربه هایی سخت. به ندرت با هم جر وبحث می کردیم.
هرگز روزی را که نزدیک بود با یکدیگر دست به گریبان شویم فراموش نمی کنم. تابستان ١٩۶٨ بود. او حدود پانزده سال داشت و من تازه چهارده سالم تمام شده بود. بعد از ظهر آن روز تظاهرات سیاسی بزرگی در زمین ورزش بیمارستانی که والدینمان در آن کار می کردند بر پا شده بود. هر دو ما می دانستیم که پدر لو هدف اصلی این تظاهرات بود. قرار بود بار دیگری در انظار عمومی مورد توهین و تحقیر واقع شود. حوالی ساعت پنج شده بود و هنوز هیچکس به خانه باز نگشته بود. لو از من خواست تا به همراه او به بیمارستان روم.
– اسم هرکسی که علیه پدر من حرف بزند یا به او حمله ور شود را می نویسیم تا وقتی بزرگتر شدیم از آنها انتقام بگیریم.
زمین ورزش پوشیده از موجی از کله های سیاه بود. روزی بسیار داغ بود. صدای بلند گوها در هم مخلوط بود. پدر لو بر جایگاهی مقابل جمعیت چهار دست و پا روی زمین قرار گرفته بود. یک ورقه سیمانی با سیمی که معلوم بود در پوست او فرو رفته به گردنش آویخته بودند. روی کتیبه سیمانی نام او و در زیر آن نوشته بودند: «مرتجع».
حتی از جایی که من ایستاده بودم، فاصله ای حدود سی متر- می شد لکه تیره ای که از عرق پیشانی و صورتش بر زمین شکل گرفته بود را دید.
صدای مردی از توی بلند گو شنیده شد:
– اعتراف کن که با پرستار همخوابگی کرده ای!
پدر لو سرش را آنقدر پایین گرفته بود که به نظر می رسید چهره اش در ورقه سیمانی فرورفته. میکروفونی به نزدیک دهان او فشار دادند و صدای “بله” خفه ای از او به گوش رسید.
صدای بازجو بار دیگر از بلند گو شنیده شد:
– برای همه بگو چه اتفاقی رخ داد. چه کسی شروع کرد؟
– من شروع کردم.
– و بعد؟
چند لحظه ای سکوت به دنبال آمد. سپس همه جمعیت همصدا نعره سر دادند:
– و بعد؟
نعره دو هزار تن – همصدا مثل غرش رعدی بر سر ما هردو بود.
پدر لو زبان به اعتراف گشود:
– من شروع کردم….
– ادامه بده! جزییات را بگو!
– اما همین که او را لمس کردم، در عمقی از ابر ومه فروافتادم…
جمعیت متعصب باز جویی گروهی خود را ادامه می دادند که ما مجتمع ورزشی را ترک کردیم. در راه خانه یکباره اشگی که بر گونه هایم جاری شده بود را حس کردم و متوجه شدم که چقدراین پزشک را دوست داشتم.
درست در همین لحظه، بی هیچ مقدمه ای، لو ضربه ای محکم با مشت بر من وارد آورد. ضربه او چنان مرا غافلگیر کرد که تعادلم را از دست دادم.
در ١٩٧١ وجه تمایز ما دو نفر- یکی پسر یک متخصص بیماری های ریوی و دیگری پسر یک «دشمن خلق» که افتخار لمس دندان های مائو را یافته بود – با صدها روشنفکر جوان دیگر که همه به کوهستانی معروف به « ققنوس آسمان» تبعید شده بودند چندان نبود. این عنوان، کنایتی شاعرانه به ارتفاع رعب آور کوه بود. گنجشک های ضعیف و پرندگان معمولی دشتزارها را توان پرواز به این قله نبود. بلندای این کوه تنها برازنده پرواز بال زنانی بود که به آسمان و اوج وابسته بودند: توانا، افسانه ای و بی نهایت تنها.
جاده ای در کار نبود. باریکه راهی از لابلای دیواره های صخره ای به بالا می رفت. برای فرصت نگاهی به یک ماشین، شنیدن صدای بوق، بوی غذای رستوران، و یا هر نشانی از تمدن می بایستی حدود دو روز از میانه این صخره ها گذر می کردیم. حدود صد کیلومتر دورتر به کناره های رود « یا» و شهرک یانگ جینگ می رسیدیم. تنها غربی ای که تا آن زمان پایش به آن حدود رسیده بود مبلغ مذهبی فرانسوی « پدر میشل» بود که طی سالهای دهه ١٩۴٠تلاش کرده بود راهی تازه به تبت بیابد. یسوعی پیر در یاد داشت هایش آورده بود:
“منطقه یانگ جینگ خالی از دیدنی ها نیست. به ویژه یکی از کوه های این منطقه که بومیان آن را «ققنوس آسمان» می خوانند قابل توجه است. مشهور است که این کوه که به دلیل وجود معادن مس درعهد باستان مورد استفاده مردمان منطقه برای ضرب سکه می بوده از سوی یکی از امپراتوران سلسله «هان» به یکی از خواجگان مورد علاقه اش اعطا شده بود. وقتی از لابلای شیب صخره های سرگیجه آوری که مرا احاطه کرده بودند به بالا نگاه می کردم تنها می توانستم از میان شکاف تیزه هایی که به بالا سر کشیده بودند و پنداری در هوای مه آلود ذوب می شدند جای پایی برای خود بیابم. متوجه شدم گروه کوچکی از باربران که سبدهایی از مس بر کوله هاشان بسته بودند رو به پایین می رفتند. شنیدم تولید مس طی سالیان سیر نزولی داشته و دلیل عمده آن نیز مشکلات حمل و نقل بوده است. در حال حاضر شرایط غریب منطقه کوهستانی، اهالی را وادار کرده که به کشت تریاک بپردازند. به من گفته بودند که به مزارع آنها نزدیک نشوم زیرا همه زارعان تریاک همواره مسلح اند. بعد از برداشت محصول تا فرصتی می یابند به هر کسی که از حوالی اشان گذر کند حمله ور می شوند. به همین دلیل من به نگاهی از دور بر این مکان وحشی و تنها، پنهان در پناه انبوه درختان و بوته های درهم بافته بسنده کردم زیرا هر آن انتظار می رفت که گروهی راهزن از کمین گاهی ظاهر شوند.”
ققنوس آسمان متشکل از حدود بیست روستای پرا کنده در مسیر تنها راه مار پیچ و پنهان در عمق مه آلود دامنه بود. معمولا پنج یا شش جوان شهری به هر روستا می افتادند. اما روستای ما – مرتفع تر و بی چیز تر از همه- تنها از دو جوان، من و لو- نصیب برده بود. به ما جایی در همان خانه نشسته بر پایه های چوبی- همان جا که ده بان به تفتیش ویلن من پرداخته بود داده شد. این ساختمان به سرپرستی ده تعلق داشت و با این هدف ساخته نشده بود که محلی مسکونی باشد. زیر خانه در فاصله کف تخته ای و پایه ستون ها، خوکدانی ای سر هم شده و ماده خوکی چاق و چله – آن هم از متعلقات مشترک روستا – در آن جای داده شده بود. ساختمان با تخته هایی رنده نشده ساخته شده بود. دیوار ها رنگ نشده بودند و تیرک های سقف آشکار بودند. بنا بیشتر شبیه یک انبار غله و ابزارهای قراضه بود. می شد تصور کرد که این جا، مکانی مناسب برای عشق ورزی کسانی باشد که روابطی دزدانه و پنهان داشتند.
در تمام سالیان باز آموزی ما، خانه پایه چوبی بدون هیچ لوازمی باقی ماند. حتی یک میز یا صندلی هم در این ساختمان نبود. فقط دو تخت سفری که در فضای بی پنجره آن کنار دیوار جای گرفته بودند.
با این همه از برکت ققنوسی دیگر، نسخه ای کوچک تر و مینیاتوری ولی زمینی تر که ارباب او دوست من لو بود – خانه ما به زودی به مرکز توجه دهکده تبدیل شد.
***
مرغ ما واقعا ققنوس نبود. خروس پر تبختری بود که پر و بالی به رنگ براق سبز و آبی سیر مثل طاووس داشت. پشت شیشه تار و غبار گرفته ساعت شماطه ای لو، هچنان که عقربه دوم آهسته از سر ساعت می گذشت این خروس با منقار عاجی رنگش بر دانه های نا پیدا نوک می زد. بعد سرش را بالا می آورد، منقارش را باز می کرد، بال هایش را به نشانه غرور و از سر سیری دانه های خیالی برنج می گسترد.
ساعتی بسیار کوچک بود و به دلیل همین کوچکی هنگام ورود ما به دهکده از توجه ده بان گریخته بود. در کف دست جا می گرفت اما صدای زنگی قابل داشت.
پیش از ورود ما به دهکده هیچ ساعت زنگ داری در دهکده دیده نشده بود. در حقیقت چشم دهکده تا آن روز به هیچ ساعتی نیافتاده بود. مردم زمان را با طلوع وغروب آفتاب دنبال می کردند.
میزان توجه اهالی روستا به ساعت زنگ دار ما را متحیر کرده بود. ساعت کوچک تقریبا به صورت یک پدیده محترم در آمده بود. همه به دیدار و مشورت با ساعت می آمدند. پنداری خانه پایه چوبی ما به یک معبد تبدیل شده بود. هر روز صبح ده بان در حالی که چپق خیزرانی اش را که به بلندی تفنگی قدیمی بود چاق می کرد به دیدار ساعت شماطه دار می آمد. این رفت و آمد برای نظر افکندن به ساعت به صورت یک آیین در آمده بود. رأس ساعت نه با سوت بلندی تمامی اهالی دهکده را برای آغاز کار احضار می نمود. راه می افتاد و با عبور از جلوی خانه ها فریاد می زد:
– وقت کار است ! می شنوید؟ وقتشه که بلند شید. گوساله های تنبل. منتظر چی هستید؟
من و لو هیچکدام نتوانسته بودیم کمترین شوری نسبت به کار اجباری در این کوهستان با باریکه راه هایی که در ابر گم می شدند بیابیم. راه ها آنقدر تنگ و باریک بودند که حتی یک گاری کوچک در آنها جای نمی گرفت وبه همین دلیل بدن انسان تنها وسیله حمل ونقل بود.
آنچه بیش از همه برای ما غیر قابل تحمل می نمود، حمل گُه روی کوله هامان بود. سطل های چوبی نیمه استوانه ای داشتند که مخصوص حمل هر گونه زباله وتفاله – چه آدمیزاده ای و چه حیوانی- ساخته شده بودند . هر روز می بایست این سطل ها را با مخلوطی از مدفوع و آب پر می کردیم، آنها را به کول می کشیدیم و به کشت گاه های بالا که بعضی در ارتفاعاتی سر گیجه آور قرار گرفته بودند حمل می کردیم. با هر گام صدای چلب چلوب گندآبی که بر کول داشتیم را می شنیدیم. این گندآب از کناره سرپوش سطل بیرون می زد و ذره ذره بر تن ما سرازیر می شد تا جایی که سرتا پایمان را خیس می کرد. خواننده عزیز این سطور را با ذکر جزییات دیگر آزار نمی دهم. همین بس که کوچک ترین لغزش سرانجامی مرگبار می داشت.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم فکر کوله بارهای گنداب مدفوع آنچنان آزار دهنده بود که نتوانستیم خود را به برخاستن متقاعد کنیم. هنوز توی رختخواب بودیم که صدای قدم های ده بان را شنیدیم. ساعت نزدیک به رأس نه بود. نگاه به منقار کوچک خروس که آماده می شد تا وظیفه خود را انجام دهد، به لو الهام داد تا دست به کاری تازه بزند. لو یکباره با انگشت کوچکش عقربه های ساعت را یک ساعت به عقب برگرداند. با آگاهی به حضور ده بان که بیرون از کلبه ما- خشمگین قدم می زد و چپق می کشید – گرم و شیرین در رختخوابمان غوطه ور شدیم. جسارت این حقه، خشم ما نسبت به این تریاک کاران پیشین که اکنون توسط رژیم کمونیستی به زارعینی مفلوک تبدیل شده بودند و مسؤولیت باز آموزی ما را به عهده داشتند، فروکش می کرد.
پس ازآن صبح تاریخی، ما به این عادت پرداختیم که وقت را روی ساعت تغییر دهیم. آز آن روز به بعد نشان زمان روی ساعت شماطه دار بستگی به حال و هوای ذهنی و جسمی ما داشت. گاهی اوقات به جای عقب بردن ساعت، آن را یکی دو ساعت به جلو می بردیم تا کار روزانه را زودتر به پایان ببریم.
سرانجام عقربه های ساعت را آنقدر به دفعات جابجا نموده بودیم که رد زمان را گم کرده و نمی دانستیم زمان واقعی چیست.
***
هوای کوه ققنوس همیشه بارانی بود. کم وبیش از هر سه روز دو روز باران می بارید. طوفان و باران های سیل آسا نادر اما بارشی ریز و آرام بودند، گویی همچون بخشی از طبیعت دائمی صخره و ستیغ های دور و بر، خانه ما را در مهی ضخیم و مرموز پوشانده بود. چشم انداز غیر زمینی اندوه زا بود. رطوبت دائمی درون کلبه و نم نشسته بر دیوارها زندگی را از زیستن در یک زندان دشوار تر کرده بود.
گاهی شب ها لو نمی توانست بخوابد. پا می شد، چراغ روغن سوز را روشن می کرد و بعد زیر تختش می خزید تا به جستجوی ته سیگارهایی که امیدوار بود آنجا افتاده باشند بپردازد. وقتی از تاریکی زیر تخت در می آمد چهار زانو می نشست و انبوه ته سیگارهای نم کشیده را روی کاغذی (که معمولا نامه ای گرانقدر از خانواده بود) می ریخت و آن را روی چراغ می گرفت تا خشکشان کند. وقتی سیگاری تازه از پس مانده های توتون می پیچید، آن را روشن می کرد، چراغ را خاموش می کرد و در تاریکی، در سکوت شب سیگار می کشید. تنها صدایی که این سکوت را گاه به گاه می شکست، صدای خرخر خوک بود که زیر کلبه در کثافت خود غلت می زد.
بعضیوقت ها باران چندین روز ادامه پیدا می کرد و نبود توتون تحمل شرایط را دشوار می نمود. یک بار نیمه های شب لو مرا بیدار کرد:
– حتی یک ته سیگار هم پیدا نمی کنم.
– خب؟
– دلم خیلی گرفته. نمی شه یه کمی ساز بزنی؟
خواسته اش را انجام دادم. در خواب و بیداری آرشه ام را بلند کردم و یکباره به یاد پدر ومادر هایمان- هم والدین او و هم پدر ومادر خودم افتادم: اگر سوسوی چراغ روغن سوز را در این کلبه روی صخره می دیدند، اگر صدای ویلن مرا در ترکیب با صدای خرخر ماده خوک می شنیدند… اما هیچکسی در آن حول و حوش نبود، حتی کسی از اهل ده. نزدیک ترین همسایه ما دست کم صد متر با ما فاصله داشت.
بیرون باران می بارید. باران ریز همیشه نبود. بارانی تند بود که بر سفال های سقف می کوبید. بی تردید همین، دل گرفتگی لو را تشدید کرده بود. احساس می کردیم که تا آخر عمر محتوم به بازآموزی بودیم. معمول آن بود که فرزندان والدین متعارف – چه کارگران و چه روشنفکران انقلابی – اگر خود را به دردسر نمی انداختند پس از سپری شدن دوسال به خانواده هاشان می پیوستند. اما برای پسران و دخترانی که خانواده هایشان بر چسب دشمنان خلق گرفته بودند احتمال بازگشت بسیار ناچیز بود: شاید سه در هزار. از چشم اندازی آماری برای من و لو امید چندانی وجود نداشت. ما بودیم و آینده ای که تا سالیان پیری با کله های طاس در این خانه بر سراشیب کوه می ماندیم تا بمیریم. بعد هم احتمالا جنازه هامان را به رسم دهکده لای کفنی سفید می پیجاندند.
انگیزه های فراوانی برای اندوه و بی خوابی وجود داشت.
آن شب من قطعه ای از موتزارت، چند تکه از برامس و دست آخر سوناتی از بتهوون نواختم، اما هیچیک حال رفیقم را خوش نکرد.
– یه چیز دیگه ای بزن.
– هیچ ایده ای نداری؟
– چیزی کمی شادتر.
خیلی تلاش کردم. تمام حفظیات موسیقی ام را در ذهنم مرور کردم اما هیچ چیزی به نظرم نرسید.
لو شروع به زمزمه کردن سرودی انقلابی کرد. پرسید:
– این چطور است؟
– قشنگ است.
با ویلن شروع به همراهی کردم. آهنگی تبتی بود که چینی ها کلام آن را به مدیحه ای برای رهبر مائو تغییر داده بودند. اما تغییر کلام صدمه چندانی به آهنگ نزده بود. ترانه همچنان شور انگیز بود. لو که به تدریج به شعف آمده بود بلند شد و همراه با ضرب صدای باران که از روی سفال شکسته سقف به تندی چکه می کرد شروع به جست و خیز و پایکوبی روی تخت کرد.
«سه در هزار» توی ذهنم جرقه زد. من شانسی سه در هزار داشتم و رفیق دلگرفته سیگاری من – که حالا به به صورت یک رقصنده در آمده بود امیدی حتی کمتر از من داشت. شاید روزی، اگر ویلن نوازی ورزیده می شدم یک کمیته منطقه ای تبلیغات – برای مثال در منطقه یانگ جینگ درش را به روی من می گشود و یا حتی مرا برای نوازندگی در کنسرتو ویلن های «سرخ» استخدام می کرد. اما در عین حال به یاد آوردم که لو قادر به نواختن ویلن نبود. لو چندان تبحری در بسکتبال و یا فوتبال هم نداشت. لو در واقع هیچ مهارتی که او را در رده «سه در هزار» قرار دهد نداشت. لو نمی توانست حتی در خیال به امکان «سه در هزار» خوش باشد.
تنها مهارت لو قصه گویی بود. کم و بیش خوب قصه می گفت اما نه آنچنان که آینده ای برای او بسازد. انسان امروز از زمان هزار ویک شب بسیار دور شده و دریغ انگیز تر آن که جوامع امروزی نیز- چه سوسیالیست و چه سرمایه دار، از شیوه های قدیمی قصه گویی دور افتاده اند.
تنها آدمی که در تمامی این دنیا مهارت او را تا حد پاداشی سخاوتمندانه قدر می نهاد ده بان ما – آخرین بازمانده شیفتگان شیوا زبانی و روایت گری بود.
کوه ققنوس آنقدر از تمدن دور افتاده بود که غالب اهالی هرگز فرصت دیدن فیلم یا حضور در سالن یک سینما را نیافته بودند. در چند مورد من و لو بخت این را یافته بودیم تا سر دهبان را با بازگویی ماجرای فیلم هایی که دیده بودیم گرم کنیم. او نیز همواره خواستار شنیدن داستان هایی بیشتر می شد. یک روز وقتی دریافت که جلسه نمایش فیلم در یانگ جینگ چه زمانی است تصمیم گرفت من و لو را برای تماشای فیلم به شهر بفرستد. ما دو روز برای سفر به شهر و دو روز برای بازگشت مرخصی گرفتیم. قرار بود فیلم را در شب ورود به شهر ببینیم و پس از بازگشت، آن را تمام و کمال برای دهبان و سایر اهالی روستا باز گویی کنیم. شرط آن بود که زمان بازگویی قصه توسط ما درست به اندازه طول واقعی نسخه سینمایی آن باشد.
چالش را پذیرفته بودیم و برای محکم کاری فیلم را دو بار متوالی تماشا کردیم. زمین بسکتبال دبیرستان شهر را به یک سینمای روباز تبدیل کرده بودند. دختران محلی یکی از دیگری زیبا تر بودند اما ما تصمیم گرفتیم تا تمام توجه امان را معطوف پرده سینما نماییم: دیالوگ، لباس هنرپیشه ها، حالت هاشان، دکور هر صحنه، و حتی موسیقی .
پس از بازگشت به روستا «یک سینمای شفاهی» به گونه ای که تا آن زمان سابقه نداشت راه انداختیم. تمام اهل ده در محوطه باز جلوی خانه کوهستانی ما گرد آمده بودند. ده بان روی صندلی ای در وسط ردیف اول نشسته بود. در یک دست چپق خیزرانی بلندش را داشت و در دست دیگر«ققنوس زمینی» ما تا طول زمان اجرا را دائما نگاه دارد.
من تحت تاثیر ابهت صحنه کم و بیش قالب تهی کرده و تنها به صورت ابزاری مکانیکی در آمده بودم. اما نبوغ قصه پردازی لو به نجات آمد. لو از بازگویی هیچ چیز مضایقه نمی کرد. نقش همه هنرپیشه ها را بازی می کرد. لحن صدایش را همسان آنها تغییر می داد. حالت ها و اداهاشان را تقلید می کرد. اختیار کامل روایت را به دست گرفته بود. پیچش های پر کشش داستان را نگاه می داشت، از شنوندگان حاضر در باب قصه سؤال می کرد وسپس پاسخ هایشان را تصحیح می نمود و ادامه می داد. وقتی که ما – یا بهتر بگویم لو قصه را در زمان مقرر به پایان رساندیم، تمام تماشاگران حاضر همچنان در نشئه ماجرا باقی مانده بودند.
ده بان با لحنی آمرانه گفت:
– ماه آینده شما را به تماشای فیلمی دیگر می فرستم. دستمزدتان را هم درست انگار که در مزرعه کار کرده باشید، کامل می گیرید.
در ابتدا تصورمان آن بود که این جریان تغییری شادی آور به همراه آورده. حتی برای یک لحظه هم به ذهنمان خطور نکرد که زندگی ما، به ویژه لو به طور کامل زیر و رو می شود.
شاهزاده خانم کوه ققنوس کفش های کنفی سرخابی رنگی به پا داشت. کفش ها محکم اما کشی بودند و از توی آنها می شد انگشتهای او را که بر رکاب چرخ خیاطی می فشردند دید. هیچ چیزی غیر عادی در خصوص این کفش های ارزان خانگی وجود نداشت، اما در جایی که تقریبا همه پا برهنه می گشتند این کفش ها با جلوه ای ظریف و پیچیده توجه آدم را جلب می کردند. جوراب نایلونی سفید رنگی ترکیب قشنگ کف و قوزک پای او را نشان می داد.
گیس بافته ای به قطر سه چهار سانتی متر از پشت گردن تا میانه کمرگاه ظریف او آویزان و در انتهای آن روبان ابریشمی قرمزی بسته شده بود.
وقتی روی چرخ خیاطی اش خم می شد، یقه بلوز سفید رنگ، صورت کشیده و برق چشمهایش بر صفحه رخشان آینه مانند چرخ دیده می شد. چشمان او بی تردید دوست داشتنی ترین چشمان همه یانگ جینگ –اگر نه تمام منطقه – بودند.
دره ای در دامن کوه، روستاهای ما را از یکدیگر جدا می ساخت. پدر او، تنها دوزنده منطقه کوهستانی، غالب اوقات در خانه قدیمی و بزرگی که هم محل سکونت و هم محل کار او بود حضور نداشت. کار دوزندگی او بازاری داغ داشت. هر گاه خانواده ای نیازمند لباسی نو بود ابتدا برای خرید پارچه به یانگ جینگ، و سپس به دیدار وی می رفت تا در باره مدل لباس و میزان دستمزد و زمان دوخت آن قرار بگذارد. در روز موعود پیش از طلوع آفتاب گروهی- معمولا متشکل از مردانی پر قوت – توانای حمل نوبتی چرخ خیاطی – به دنبال دوزنده می رفتند و او را تا خانه مقصد همراهی می کردند.
دوزنده دو چرخ خیاطی داشت. یک چرخ که کهنه بود و نام کارخانه سازنده آن محو شده بود و وی آن را با خود از یک ده به ده دیگر می برد، و چرخ نوتر – ساخت شانگهای – که در خانه برای دخترش، «دوزنده کوچک» باقی می ماند. خیاط هیچوقت دخترش را با خود به جایی نمی برد و این اگر چه تصمیمی عاقلانه، اما بیرحمانه بود چرا که قلب بسیاری از جوانانی که سودای ربودن دل او را داشتند می شکست.
دوزنده شاهانه زندگی می کرد. هرجا که می رفت حضورش صحنه ای می آفرید که به درستی با شور و حال جشن های ملی رقابت می کرد. خانه هر مشتری که او در آن جا بساط می گسترد، با طنین صدای چرخ به صورت نبض زندگی ده در می آمد و فرصتی پیش می آورد تا خانواده میزبان مال و منال خود را به رخ این و آن بکشد. همیشه بهترین خوراک به او عرضه می شد و گاهی اگر سال رو به پایان بود و تدارکات جشن سال نو در جریان می بود شاید خوکی را سر می بردیدند. دوزنده غالب اوقات یک یا دو هفته متوالی در یک دهکده می ماند و در خانه مشتریان خود یکی پس از دیگری اقامت می گزید.
لو و من نخستین بار او را هنگامی دیدیم که به دیدار «چهارچشم»، یکی از دوستان روزهای قدیم که او نیز به دهکده ای در همان حوالی فرستاده شده بود رفته بودیم. باران می بارید و ما محتاطانه و آرام بر باریکه لغزنده ای که زیر پوشش شیری رنگ مهی غلیظ قرار گرفته بود راه می سپردیم. علیرغم آن همه احتیاط چندین بار چهار دست و پا در گل ولای غلتیدیم. یکباره از پس یک خم راه گروهی که در صفی به ستون یک حرکت می کرد و تخت روانی را که مردی میانسال، فاخرانه بر روی کرسی آن نشسته بود همراهی می نمود پیش رو دیدیم. در انتهای صف، باربری یک چرخ خیاطی را بر پشت خود حمل می کرد. مرد میانسال سرش را به سوی یکی از کسانی که تخت او را بر دوش داشتند خم کرد و چیزی گفت که ظاهرا به ما مربوط می شد.
مردی ریز نقش بود، چهره ای چین خورده داشت، اما سرشار از انرژی به نظر می رسید. پایه های تخت او بر روی تنه لوله ای دو خیزران کلفت که بر دوش دو مرد حمل می شد قرار گرفته بودند. می توانستیم صدای خش و خش اتصال تخت به خیزران را در ضرب گام های سنگین مردان بشنویم.
همچنانکه از کنار تخت روان رد می شدیم خیاط سرش را به من نزدیک کرد – آن قدر که بوی نفسش را استشمام کردم – و ناگهان با تقلید لهجه انگلیسی گفت:
– وا یو لین!
صدای او مثل فرود یک صاعقه مرا از جا پراند و همین باعث قهقهه او گردید. دوزنده پیر نمونه بارز یک ارباب بود.
یکی از مردانی که تخت روان خیاط را به دوش داشت گفت:
– می دانید که خیاط ما، سفر کرده ترین مرد این کوهستان است؟
مسافر پر تجربه پیش از آنکه ما فرصت پاسخ گفتن بیابیم خود زبان به سخن گشود:
– در جوانی من تا « یا آن» هم که دویست کیلومتر با یانگ جینگ فاصله دارد سفر کردم. توی همان ایام جوانی استادم سازی شبیه ساز تو به دیوار اتاقش آویزان کرده بود تا شاگردانش را تحت تاثیر قرار دهد.
پس از این جمله ساکت شد و کاروان نیز به راه خود ادامه داد.
درست پیش از آنکه به طور کامل از دید ما خارج شود سرش را برگرداند و یک بار دیگر داد زد:
– وا- یو- لین!
مردانی که او را به دوش داشتند و ده نفر دهاتی دیگری که آنان را همراهی می کردند آرام سرهاشان را بلند کردند و همگی باهم با صدایی نا هنجار که بیشتر به شیونی پراز درد شباهت داشت سردادند:
– وا- یو- لین!
به دنبال آن مثل چند پسربچه شیطان همه قهقهه زدند. بعد هم سرهایشان را پایین انداختند و به راه خود ادامه دادند. چیزی نگذشت که مه جاده کاروان را در خود فرو برد.
چند هفته بعد جرأت یافتیم تا به خانه او برویم. سگی سیاه رنگ در حیاط ورودی خانه به ما خیره شده بود اما پارس نمی کرد. وارد کارگاه دوزندگی شدیم. پیرمرد در سفر به سر می برد و از همین روی دخترش – دوزنده کوچک – ما را پذیرا شد. از او خواستیم تا شلوار لو را پنج سانتیمتر بلند کند. غذای اندک، بیخوابی، و تشویش دائم در خصوص آینده هیچکدام جلوی رشد لو را نگرفته بودند.
لو پس از معرفی خودش به دختر دوزنده کوچک از برخورد ما با پدرش در مه و باران سخن گفت و با اغراق به تقلید لهجه انگلیسی پیرمرد پرداخت. دخترک غش غش خنده سر داد. لو اصلا مقلد به دنیا آمده بود.
وقتی که دختر می خندید در چشم های او حالتی رام ناشدنی دیده می شد که مرا به یاد دختران روستا های کوهستان طرف خودمان می انداخت. چشم های او برق سنگ گوهری خام و یا فلزی صیقل نیافته داشتند که مژگانی بلند خم گرفته از پلک هایی ظریف گیرایی اشان را افزوده می کردند.
دختر گفت:
– نباید نگران او باشید. مثل پسربچه ای است که پیر شده.
چهره او یکباره در هم رفت و نگاهش را به پایین دوخت. با ناخن بر روی چرخ خیاطی کشید:
– مادر من خیلی جوان بود که مرد. از آن وقت به بعد پدرم هر کاری دلش خواسته کرده.
دختر چهره ای گرما بخش داشت. خصیصه هایی اشرافی در این چهره وجود داشت. زیبایی گیرایی در صورت او دیده می شد که تمامی وجود ما را به این تمنا می کشاند که در آن جا بمانیم و او را در حالی که بر رکاب چرخ «ساخت شانگهای» پا می زد نگاه کنیم.
اتاقی که در آن بودیم هم کارگاه خیاطی بود و هم غذا خوری. کف چوبی اتاق کثیف و کدر از لکه های زرد و سیاهی بود که جای پا و اخ وتف مشتری ها به نظر می رسید. می شد دریافت که کف این اتاق هر روز شسته نشده بود. روی طنابی که وسط اتاق کشیده شده بود لباسهای آماده تحویل آویزان شده بودند. در گوشه های اتاق انبوهی از توپ های پارچه و لباس های تا شده قرار گرفته بود. ارتش مورچه ها اختیار این گوشه ها را در دست گرفته بودند. این اتاق، کوچک ترین نشانی از نظم و آراستگی نداشت. تنها چیزی که در آن به چشم می خورد فضایی فاقد رسمیت کار بود.
از دیدن کتابی که روی میزی در اتاق قرار گرفته بود حیرت کردم زیرا مردمان این کوهستان اغلب بی سواد بودند. پنداری هزار سال از آخرین باری که دستهایم برگ های کتابی را لمس کرده بودند می گذشت. به سوی میز رفتم تا کتاب را نگاه کنم، اما توی ذوقم خورد زیرا متوجه شدم که کتاب کاتالوگ رنگ های صنعتی پارچه است.
از دختر پرسیدم:
– می توانی بخوانی؟
دختر بی آنکه احساسی از شرم داشته باشد پاسخ داد:
– نه زیاد. اما فکر نکنید که من کودنم چون از گفتگو با کسانی که خواندن و نوشتن می دانند- مثلا جوان های شهری- لذت می برم. متوجه نشدید که وقتی وارد شدید سگ من به شما پارس نکرد؟ سلیقه مرا می داند.
به نظر می رسید که هنوز نمی خواست ما کارگاه او را ترک کنیم. از روی چهار پایه کوچکش بلند شد، اجاق چدنی وسط اتاق را روشن کرد، دیگی روی آن گذاشت و سپس دیگ را با آب پر کرد. لو که با نگاهش هر حرکت دختر را دنبال می نمود پرسید:
– نکند می خواهی برای ما چای یا آب جوش درست کنی؟
– دومی!
این نشانه ای از آن بود که دختر از ما خوشش آمده. در این کوهستان دعوت به آب جوش به معنای آن بود که میزبان چند تخم مرغ در آن می شکند و سپس با اضافه کردن شکر سوپی درست می کند.
لو یکباره رو به دختر پرسید:
– خانم دوزنده کوچک، هیچ می دونی که من و شما در یک چیز مشترک هستیم؟
– ما دو تا؟
– بله. می خواهی شرط ببندیم؟
– سر چی؟
– سر هرچه که تو بگویی. من مطمئنم می توانم ثابت کنم که من و تو چیزی مشترک داریم.
دختر اندکی فکر کرد و سپس گفت:
– اگر باختم پایین شلوارت را بی هیچ دستمزدی بلند می کنم.
لو گفت:
– بسیار خوب. حالا کفش و جوراب چپت را بکن.
کنجکاوی دختر ریز نقش پس از چند لحظه بر تردید او مستولی شد. پای او ترسان تر از خودش آهسته رو نمود. پایی کوچک، آفتاب نخورده، سفید- آنقدر که آبی رگ هایش پیدا بود. ناخن هایش برق می زدند.
لو پای استخوانی و گل گرفته خود را در کنار پای او قرار داد. درست گفته بود. شباهتی میان پای آن دو وجود داشت: انگشت دوم هر دوی آنها بلند تر از بقیه انگشتها بود.
***
….«چهارچشم» چمدانی داشت که آن را زیرکانه جایی مخفی کرده بود.
دهکده ای که چهارچشم در آن باز آموزی می شد در دامنه کوه ققنوس – پایین تر از روستای ما قرار گرفته بود. لو و من گاهی اگر دستمان به گوشتی و مقداری سبزی تازه و شراب محلی می رسید حوالی غروب به خانه او می رفتیم تا خوراکی درست کنیم و چند ساعتی با او بگذرانیم. حرف ها و راز هامان را با یکدیگر در میان می گذاشتیم. آنچه همیشه باعث حیرت ما می شد آن بود که وی هرگز چیزی در باره چمدان مرموزش با ما در میان نمی گذاشت.
خانواده او در شهر ما زندگی می کرد. پدر او نویسنده و مادرش شاعر بود. آنان نیز به تازگی همسان والدین ما کیفر تنبیه و تحقیراز سوی مقامات را از طریق فرزندشان می پرداختند. فرزند دلبند آن ها نیز مثل من و لو با همان احتمال درد آور بسیار نادر – سه در هزار- روبرو شده بود: نوجوانانی که فقط به دلیل پدر و مادر ملزم به باز آموزی بودند. بدین سان هر سه ما در شرایطی مشابه قرار گرفته بودیم، اما چهارچشم که هیجده سال داشت گویی همواره در بیم و تشویش به سر می برد.
در حضور او همه چیز رنگی ازخطر می گرفت. در خانه او ما شبیه سه مجرمی می شدیم که دور یک چراغ روغن سوز سرگرم توطئه هستند. برای مثال هنگامی که سرمست عطر پخت و پز گوشتی بودیم ( که به واسطه محرومیت های دراز مدت ما را محو خود کرده بود) تلنگری کوچک بر در او را از جا می پراند. با شتاب از جا می جست، تابه را انگار که شیئی قاچاق و ممنوع باشد در گوشه ای پنهان می کرد و ظرفی حاوی سبزی جات خوابانده در سس، له شده و تهوع آور را به جای آن می گذاشت. خوردن گوشت از چشم انداز او جرمی خاص طبقه بورژوا بود که خانواده وی به آن تعلق داشت.
روز پس از هنرنمایی من برای چهار ساحره، لو اندکی بهبود یافته بود. به من گفت حالش آن قدر خوب شده که بتواند به خانه برگردد. دختر دوزنده کوچک نیز اصراری به ماندن ما نکرد. تصور می کنم او نیز بسیار خسته بود.
بعد از صبحانه پیاده در مسیر باریکه خلوت دامنه کوه راه افتادیم. هوای مرطوب صبح نسیمی دلپذیر و تازه بر صورت هامان می وزاند. لو همچنانکه راه می رفت سیگار هم می کشید. مسیر باریک در ابتدا اندکی سرپایینی می رفت، اما پس از فاصله ای کوتاه رو به سر بالایی می نهاد. همین که سربالایی تیز شد، من بازوی رفیقم را گرفتم. زمین خیس بود. شاخه های درختان بالای سر در هم پیچیده بودند. هنگام عبور از روستای چهارچشم او را دیدیم که در شالیزاری مشغول کار بود. داشت پشت یک گاومیش روی گاو آهن زمین را شخم می زد.
شیارهایی که او در زمین می زد را نمی دیدیم زیرا تمام سطح مزرعه با آب پوشانده شده بود. دوست ما که از کمر به بالا عریان بود تا زانو در گل قرار داشت و با هر حرکت گاومیش می شد پاهایش را دید که از گل بیرون آمده و یک گام به جلو بر می دارند. پرتو آفتاب صبح در عینک او برق می زد.
گاومیش اندازه ای متوسط داشت اما دم او بسیار بلند به نظر می رسید و آنرا چنان با قوت به چپ و راست توی گل می زد که پنداری مصمم است تا آنجا که قدرت دارد ارباب گاو آهن ران کم تجربه و خجالتی خود را غرق گل سازد. بر خلاف تلاش بی امان چهارچشم در جا خالی دادن به ضربات شلاقی دم گاو، لحظه ای خطای محاسبه و یا بی توجهی، حرکت بعدی را بر چهره او فرود آورد و عینک او را از روی چشمانش در هوا پرواز داد. مجبور شد یک دست را از کمر و دست دیگر را از دسته گاو آهن بر دارد و روی چشمهایش بمالد و انگار که کور شده باشد شروع به ناسزا گویی کند.
آنقدر در گیر بود که فریاد های شادی آمیز ما که او را صدا می زدیم نمی شنید. چهارچشم بسیار نزدیک بین بود و بنا براین نمی توانست از دور تشخیص دهد که این هیاهوی ماست نه صدای تمسخر برنجکاران شالیزار مجاور.
خم شده بود و دست هایش را تا آرنج در آب فرو برده بود و توی گل وشل جستجو می کرد. نگاه خالی چشم های بر آمده اش نگران کننده بود.
ظاهرا او غریزه وحشی گاومیش را بر انگیخته بود. حیوان مکثی کرد وسپس چنان با شدت خود را تکان داد که پنداری به عمد می خواهد عینک چهار چشم را با حرکات خود و تیغه های شخم زن زیر انبوه شلاب دفن کند.
من کفش هایم را در آوردم، پاچه های شلوارم را بالا زدم، لو را که کنار جاده باریک نشسته بود رها کردم و به شالیزار قدم نهادم. چهارچشم چندان مشتاق کمک من در یافتن عینکش نبود زیرا می ترسید که بیشتر توی دست و پایش باشم. اما عاقبت من بودم که تصادفا پا روی عینک در گل گم شده او نهادم. خوشبختانه عینک هنوز یک تکه سالم مانده بود.
بینایی اش را دوباره به دست آورد. از دیدن لو در آن وضعیت سخت شگفت زده شده بود. گفت:
– سر و ریختت مثل یک سگ مریض است!
چهارچشم نمی توانست کارش را رها کند. به ما پیشنهاد داد که به کلبه او برویم، استراحتی کنیم تا او به خانه باز گردد.
اقامتگاه او در وسط روستا قرار داشت. چند تکه متعلقات شخصی داشت، اما آنقدر نگران نشان دادن اعتماد خویش به روستاییان انقلابی بود که همیشه در خانه اش را باز می گذاشت. بنای او انبار قدیمی غلات بود که آن هم مثل خانه ما روی سراشیب ساخته شده بود. تفاوتش با کلبه ما ایوانی بود که روی پایه های محکم خیزران مستقر شده بود. غلات و سبزی جات را در هوای باز در آنجا قرار می دادند تا خشک شوند. لو و من توی ایوان زیر آفتاب ولو شدیم. چندی نگذشت که آفتاب پشت یک تیغه کوه پایین رفت و یک مرتبه سوزی از سرما توی هوا دوید. لو که پیشتر عرق کرده بود، ناگهان سرما را احساس نمود. یک ژاکت چهارچشم را روی او انداختم و آستین هایش را مثل شال دور گردنش گذاشتم.
آفتاب دوباره از پشت کوه بر آمده بود اما لو همچنان از سرما شکایت می کرد. به درون اتاق رفتم تا پتویی از روی تخت بیاورم و در همین حال فکر کردم بگردم شاید بالا پوش دیگری برای او بیابم. نگاهی به زیر تخت انداختم. صندوق چوبی بزرگی را آن زیر دیدم. روی آن چند تا کفش و دمپایی کهنه که بعضی هم غرق خاک و گل بودند دیده می شد.
صندوق را بیرون کشیدم و آن را زیر ستون نور افتاب که می شد در آن ذرات کوچک غبار را دید باز کردم و دیدم که توی آن لباس های بیشتری قرار گرفته. شروع به گشتن توی لایه های لباس کردم بلکه ژاکت کوچک تری که اندازه اش متناسب بدن نحیف واستخوانی لو باشد پیدا کنم و یکباره انگشتانم چیزی چرم مانند را لمس کردند که فکر کردم ممکن است کفشی زنانه باشد.
اما انچه دستم به آن خورده بود کفش نبود، یک چمدان بود. پرتو آفتاب روی در آن منعکس بود.چمدانی اندک کهنه اما ساخته شده از چرمی مرغوب بود و نشانه هایی از تمدن داشت.
برای اندازه کوچکش بسیار سنگین به نظر می رسید. نمی توانستم حدس بزنم که درون آن چیست زیرا سه قفل مختلف در سه جای آن زده شده بود.
بی صبرانه در انتظار پایان روز و بازگشت چهارچشم از نبرد روزانه اش با گاومیش نشستم تا از او بپرسم که چه گنجینه ای در این چمدان پنهان کرده.
بر خلاف انتظار به پرسش من پاسخ نداد. در تمام مدتی که مشغول تدارک غذا بودیم به شکلی بی سابقه ساکت بود. وقتی هم که دست آخر شروع به صحبت کرد پیدا بود که سعی دارد هیچ اشاره ای به چمدان نکند.
موقعی که مشغول خوردن شام بودیم، من بار دیگر موضوع را مطرح کردم. باز هم چیزی نگفت.
لو به یکباره سکوت را شکست و گفت:
– فکر می کنم کتاب باشند. این جور که تو چمدان را قفل زده ای و قایم کرده ای مشتت را باز می کند. تو مجموعه ای از کتاب های ممنوعه داری.
برقی از ترس در چشمان نزدیک بین دوستمان پدیدار شد، اما به سرعت همچنان که خونسردی خود را باز می یافت این هراس زیر عینک ضخیم ناپدید گشت.
– خواب دیدی!
دستش را دراز کرد و پیشانی لو را لمس نمود.
– عجب تب تندی! همین است که هذیان می گویی. ببینید، ما با هم رفیقیم، با هم اوقات خوشی داریم. اما اگر شما به این چرندیات کتاب های ممنوعه بپردازید آنوقت دیگر…
پس از آن شب، چهارچشم قفلی آهنی از یکی از همسایگانش خرید و محض احتیاط همیشه در خانه اش را با زنجیری قفل می کرد.
دو هفته گذشت و معجون « خرده های کاسه شکسته» دوزنده کوچک کارگر افتاد و تب مالاریای لو از میان رفت. وقتی نوار را از روی مچ دستش باز کرد، تاولی به اندازه تخم یک گنجشک – براق و شفاف روی دستش به چشم می خورد. تاول کم کم کوچک و ناپدید شد و تنها یک خال کوچک سیاه از آن باقی ماند. حمله های تب لو کاملا متوقف شده بودند. توی خانه چهارچشم برای جشن بهبودی لو جمع شدیم و شامی تدارک دیدیم. آن شب هر سه ما تنگاتنگ توی تخت چهارچشم خوابیدیم. زیر تخت را نگاه کردم. صندوق چوبی هنوز سر جایش بود اما از چمدان اثری به چشم نمی خورد.
***
مراقبت شدید و عدم اعتمادی که چهارچشم – برخلاف دوستی میان ما نشان می داد، فرضیه لو را تقویت می کرد و ما کم کم متقاعد شده بودیم که چمدان قطعا محتوی کتاب های ممنوعه است. ما، لو و من، بیشتر اوقات به گفتگو در این خصوص می پرداختیم و شروع به گمانه زنی پیرامون کتاب هایی می کردیم که ممکن بود در میان این گنجینه پنهان چهار چشم باشند. ( در آن زمان هیچ کتابی به غیر از آثار مائو و همپالکی ها یش و نیز کتب کاملاً فنی مجاز نبود.) صورتی طولانی از عناوین مورد حدس خود تهیه کردیم: آثار کلاسیک چینی مثل “عشق سه پادشاهی” تا ” رویای اتاق قرمز” و “جینگ پینگ می”، که قصه ای شهوانی قلمداد می شد. در فهرست ما همچنین مجموعه شعرهایی از سلسله های تانگ، سانگ، مینگ و کوینگ و کارهایی از هنرمندان سنتی همچون ژودا، شی تاو، دانگ کیچانگ دیده می شد. ما حتی” انجیل” و نیز”اندرزهای پنج پیامبر باستانی” را در صورت خود جای دادیم. این آخری کتابی بود که ظاهرا قرن ها از ممنوعیت آن می گذشت و طی آن پنج پیامبر کهن سلسله هان از طریق مکاشفات خود از کوهساران مقدس، رویداد های دو هزار سال آینده را پیش گویی کرده بودند.
بیشتر شب ها – در کلبه خودمان، پس از خاموش کردن چراغ، روی تخت دراز می کشیدیم، سیگارهامان را روشن می کردیم و سپس عنوان کتاب ها از زبانمان جاری می شد. نام هایی پر از راز و رمز از سرزمین هایی دور دست. درست مثل ژانگ ژیانگ – کندر تبتی – که تا نامش را به زبان می آوری می توانی عطر پاک عود و ریزش قطره های ذوب شده آن را از روی سر بت-آدمک های چینی، همچون جریان قطره های طلای مذاب نگاه کنی.
یک بار لو از من پرسید:
– تو چیزی از ادبیات غرب شنیده ای؟
– نه، چیز زیادی نمی دانم. پدر و مادرم بیشتر به کار خودشان توجه داشتند. البته به غیر از داروهایی که راجع به آن ها چیز چندانی نمی دانستند.
– پدر و مادر من هم همین طور. اما یکی از خاله هایم چند کتاب خارجی که به چینی ترجمه شده بودند داشت. پیش از انقلاب فرهنگی. یادم هست که برای من کتابی می خواند که اسمش دن کیشوت بود. کتاب در باره یک شوالیه عیار بود. قصه ای عالی بود.
– بر سر کتاب های او چه آمد؟
– همه دود شدند رفتند هوا. ارتش سرخ تمام کتاب ها را ضبط کرد و بعد همه را جلوی آپارتما نش – در برابر دیدگان همه آتش زد و سوزاند.
چند دقیقه بی آن که کلامی رد و بدل کنیم – دل زده در تاریکی به سیگار هایمان پک زدیم. تمام این مکالمه در باره ادبیات مرا سخت افسرده می کرد. ما چقدر تیره بخت بودیم. همین که عاقبت یاد گرفته بودیم چگونه درست بخوانیم، دیگر چیزی برای خواندن باقی نمانده بود. سال ها بود که بخش «ادبیات غرب» همه کتابفروشی ها، قفسه پشت قفسه فقط به آثار رهبر حزب کمونیست آلبانی، انور خوشه اختصاص داده شده بود. مجلدات زرکوب یکی پس از دیگری روی این قفسه ها چیده شده بودند. روی جلد همه تصویر پیرمردی قرار داشت با کراواتی براق، موهایی جوگندمی و بسیار آراسته، چشمانی نافذ و گود نشسته، یکی به رنگ قهوه ای و دیگری – اندکی ریز تر- روشن تر با هاله ای صورتی.
از لو پرسیدم:
– چه چیزی تو را به فکر ادبیات غرب انداخت؟
– حقیقتش را بخواهی داشتم فکر می کردم شاید آنچه چهار چشم توی چمدان چرمی دارد همین باشد.
– درست می گویی. ممکن است با توجه به این که پدرش نویسنده و مادرش شاعر بوده حتماً کتاب های زیادی در خانه داشته اند. همان طوری که توی خانه های ما به واسطه شغل پدر و مادرمان تعداد زیادی کتاب های پزشکی وجود داشت. اما چطور چمدان به این بزرگی حاوی کتاب از چشم ارتش سرخ دور مانده؟
– شاید پدر و مادرش می دانستند که به موقع آن ها را پنهان کنند.
– احتمالا دست به این قمار زدند که کتاب ها را به چهار چشم بسپارند.
– شاید مثل پدر ومادر های من و تو که همیشه آرزو داشتند ما هم مثل آنها دکتر شویم، والدین چهار چشم هم فکر کرده اند که خوب است پسرشان – حتی اگر در خفا – کتاب بخواند.
***
صبح زود روزی در اوایل بهار ریزش برفی سنگین شروع شد. برف دو ساعت بارید و تمام زمین را لایه ای سفید، حدود ده سانتی مترپوشاند. ده بان روز را به ما مرخصی داد. من و لو بی درنگ راهی دیدار چهارچشم شدیم. از بد اقبالی های اخیر او خبر داشتیم، هر دو لنز عینکش شکسته شده بودند.
اطمینان داشتم اجازه نخواهد داد که این حادثه بد بر کار او تاثیر بگذارد زیرا ممکن بود نزدیک بینی وی از چشم روستاییان انقلابی نشانه ای از ضعف جسمانی قلمداد شده و در نتیجه وی متهم به کم کاری شود. او در هول و هراسی دائمی از برداشت دهاتی ها در مورد خودش زندگی می کرد زیرا می دانست که در غایت آنها بودند که در باره نحوه و میزان باز آموزی او تصمیم می گرفتند. به عبارتی دیگر دست کم از نقطه نظر ظاهری آینده وی در دست آن ها قرار داشت. در چنان شرایطی کم ترین نا رسایی، چه عقیدتی و چه جسمانی می توانست به فاجعه ای عظیم بدل شود.
بر خلاف دهکده ما، ساکنین دهکده رفیقمان با وجود ریزش برف سنگین، ملزم به کار بودند. کیسه های بزرگ برنج می بایست توسط دهاتی ها با پای پیاده به انبار منطقه که بیست کیلومتر دورتر در کرانه رود خانه ای که از تبت سرچشمه می گرفت قرار داشت حمل می شدند. آن روزها موعد پرداخت مالیات سالانه بود و ده بان وزن کامل بار برنج را میان همه تقسیم کرده و در نتیجه هر یک از اهالی ملزم به حمل شست کیلو برنج شده بود.
موقعی به آنجا رسیدیم که چهارچشم مشغول پر کردن کوله بار و حرکت به سوی ایستگاه انبار برنج بود. چندین گلوله برف به سوی او پرتاب کردیم، اما بدون آن که قادر به تشخیص ما باشد دور و برش را نگاه کرد. چشمان تاب دار او بدون عینک مرا به یاد نگاه سرگردان و اندوهگین سگی پکنی می انداخت. چهارچشم حتی پیش از آنکه کوله بار برنج را به پشت بکشد نگاهی وازده و گمشده داشت.
لو به او گفت:
– مگر دیوانه ای؟ بدون عینک نمی توانی از باریکه راه کوهستان رد شوی.
– به مادرم نوشته ام. قرار است هر چه زودتر یک عینک تازه برایم بفرستد، اما تا آن موقع نمی توانم بنشینم و دست روی دست بگذارم. مرا به اینجا فرستاده اند که کار کنم. دست کم این چیزی است که ده بانمان می گوید.
چهار چشم به شتاب این حرف ها را می زد. انگار وقتی برای ما نداشته باشد. لو گفت:
– من یک فکری کردم. ما به تو کمک می کنیم بار برنجت را به انبار ببری ولی وقتی بر گشتیم در مقابل تو هم چند تا از کتاب هایی که در چمدانت قایم کرده ای به ما قرض بده. چه میگویی؟
چهار چشم زیر لب غرو لندی کرد و گفت:
– لعنت به تو. من نمی دانم راجع به چه حرف می زنی. من هیچ کتابی جایی پنهان نکرده ام.
با خشم بار سنگین را به کول کشید و راه افتاد. لو پشت سرش داد زد:
– فقط یک کتاب. قبول؟
چهار چشم بی آنکه پاسخی دهد به راهش ادامه داد.
همه چیز بر ضد وضعیت حاضر او بود. می شد دید که این تصمیم چگونه او را درگیر جریانی خود آزار کرده است: مسیر لغزنده تر از مواقع عادی بود و در بعضی نقاط پای او تا مچ در برف فرو می رفت. چشم های وق زده اش را روی راه جلوی پایش دوخته بود اما نمی توانست تیغه سنگ هایی را که کوچک تر بودند ببیند و رویشان پا نگذارد. کورکورانه جلو می رفت و مثل آدمی مست تلو تلو می خورد و به این سوی و آن سوی یله می شد. در یک نقطه که راه کمی پایین می رفت یک پا را پیش برد تا تکیه گاه بیابد اما از آنجا که چشمش نمی دید، پا را بیش از حد جلو گذاشت و پای دیگر نتوانست او را سر پا نگاهدارد و در نتیجه روی دو زانو به زمین غلطید. تلاش کرد تا بدون پایین نهادن کوله بار برنج از لای برف بلند شود. چند متری چهار دست و پا روی زمین حرکت کرد و با دستها برف را کنار زد تا عاقبت توانست روی دو پا بایستد.
از دور او را می دیدیم که بریده بریده به چپ و راست از سراشیب پایین می رفت. اما به ناگهان بار دیگر تعادلش را از دست داد. این دفعه در حالی که به زمین فرود می آمد، کوله بار بزرگ به تخته سنگی خورد، از هم باز شد و تمام محتویات آن بیرون ریخت.
ما شتابان در مسیر سراشیب شروع به دویدن کردیم. خود را به او رساندیم و به جمع کردن برنج مشغول شدیم. هیچکدام سخنی نمی گفتیم. من جرأت نمی کردم توی چشمهایش نگاه کنم. روی سنگی نشست و تکیه داد. چکمه هایش را که حالا دیگر پر از برف بودند از پا در آورد، آنها را خالی کرد و سپس شروع به مالیدن پاها و گرم کردن آنها نمود. سرش را انگار که روی گردن سنگینی کند تکان می داد. از او پرسیدم:
– سرت درد می کند؟
– نه. گوشهایم سوت می کشند. خوب می شوم.
وقتی بار دیگر برنج ها را توی کوله بار گذاشته بودیم متوجه شدم آستین هایم از تماس با برف روی زمین یخ زده اند. از لو پرسیدم:
– بهتر نیست ما این کار را بکنیم.
– چرا. کمک کن من صندوق را بگذارم پشتم. سنگین است و مرا گرم نگاه می دارد.
لو و من حدود هر پنجاه متر نوبت عوض می کردیم و بار شصت کیلویی برنج را به پشت می کشیدیم. وقتی به انبار مرکزی رسیدیم دیگر نایی برایمان نمانده بود.
پس از باز گشت چهار چشم کتابی به ما داد. کتابی نازک با جلدی کهنه و رنگ و رو رفته. نام نویسنده بالزاک بود.
***
نام نویسنده فرانسوی به چینی «با ئر زار ک» ترجمه شده بود. نام او از چهار شکل الفبایی چینی متشکل می شد. جادوی ترجمه! سنگینی دو بخشی و بار زورمندانه کلمه که هوایی از قدیمی بودن داشت اکنون که چهار نماد تصویری با اشکال ظریف خود آن را به هم پیوند داده بودند زیبایی نامتعارف و پرعطری یافته بود که پنداری از شرابی که قرن ها در خم خانه ای پنهان شده بر می آمد. ( من سالها بعد دریافتم که مترجم کتاب خود نویسنده ای بزرگ بود. وی که به دلایل سیاسی از نشر آثار خویش ممنوع و محروم شده بود، باقیمانده زندگی را به ترجمه قصه های فرانسوی پرداخت.)
آیا چهارچشم در گزینش کتابی که به ما داده بود تعمق کرده بود و یا صرفا از سر اتفاق آن را در اختیار ما گذاشته بود؟ شاید به این دلیل آن کتاب را برگزیده بود که در گنجینه درون چمدان نازک ترین و کهنه ترین کتاب بود. آیا با این انتخاب منظور خاصی را دنبال می کرد که ما قادر به درک آن نبودیم؟ انگیزه وی هرچه بود، اثری بنیادی و ماندگار بر زندگی ما گذاشت.
کتاب کوچک و کم قطر،” اورسوله میروئه”عنوان داشت.
لو همان شب که چهار چشم کتاب را به ما عاریه داد شروع به خواندن آن کرد و دمادم صبح وقتی که چراغ پیه سوز را خاموش می کرد کتاب را به من داد. من نیز تمام روز بی آن که لقمه ای به دهان بگذارم در تخت ماندم و خود را در قصه ای فرانسوی از عشق و معجزه فرو بردم.
پسری نوزده ساله را مجسم کنید که هنوز در نیمه راه بیداری بلوغ در زندگی چیزی جز چرندیات انقلابی در باره میهن پرستی، کمونیسم، ایدئولوژی و تبلیغات نشنیده و یکباره با سر در داستانی از بیداری امیال، هوای نفس، واکنش های غریزی، عشق، و تمام وابستگی های دیگری فرو می افتد که تا آن زمان بر او ناشناخته بوده اند.
برخلاف نا آگاهی مطلق من از این سرزمین دور دست که فرانسه خوانده می شد ( چند بار نام ناپلئون را از زبان پدرم شنیده بودم. فقط همین)، داستان اورسوله آنچنان برای من واقعی به نظر می رسید که گویی سالیانی همسایه ما بوده است. ماجراهای تلخ ارث و میراث و پول که بر سر این دختر واژگون شدند، داستان و در نهایت شیوایی زبان نوشتاری را صد چندان می ساختند. در انتهای روز خود را همچون یک بومی شهرک «نمور» یافتم که در کنار بخاری دیواری گرم درون اتاق نشیمن اورسوله – در کنار پزشکان و کشیش به دیوار تکیه داده… برای من حتی بخش مربوط به راه رفتن در خواب بسیار پذیرفتنی و هیجان آور می نمود.
از تختم پایین نیامدم تا آنکه آخرین صفحه کتاب را به پایان رساندم. لو هنوز باز نگشته بود. کم ترین تردیدی نداشتم به دیدار دوزنده کوچک رفته بود تا این قصه سحرانگیز بالزاک را برای او باز گوید. مدتی توی درگاه کلبه خودمان ایستادم . بر تکه ای نان ذرت دندان می زدم و به قله کوه که پیش پای آفتاب تیره جلوه می کرد خیره شده بودم. روستای دخترک دوزنده بسیار دور تر از آن بود که بتوان چراغی روشن را از آن فاصله دید، اما در ذهنم به خوبی لو را تصویر کرده بودم که چگونه مشغول بازگویی قصه بالزاک به دخترک است. به ناگاه حسی از حسادت، حس تلخی که پیش تر هرگز تجربه نکرده بودم درون خویش کشف نمودم.
هوا سوز سردی داشت و من کم کم در پوستین کوتاهی که به تن داشتم می لرزیدم. دهاتی ها شام شان را خورده بودند، خوابیده بودند و یا سر به کار خودداشتند. جلوی کلبه پایه دار ما هیچ خبری نبود. معمولا من از آرامشی که در آن وقت روز بر کوهستان مستولی می شد بهره می بردم و به تمرین ویلن می پرداختم اما نمی دانستم چرا در غروب آن روز این کار سخت دلگیر می نمود. به درون اتاق بازگشتم، سازم را برداشتم وشروع به نواختن کردم. صدای ویلن تیز و ناخوشایند بود، انگار از یاد برده بودم چگونه می توان ساز زد. یکباره چیزی به ذهنم خطور کرد: به این فکر افتادم که بخش های مورد علاقه ام از کتاب اورسوله میروئه را – کلمه به کلمه- رو نویسی کنم.
در تمام زندگی ام این نخستین بار بود که دلم می خواست عباراتی از یک کتاب را رونویسی کنم. تمام اتاق را در جستجوی کاغذ زیر و رو کردم، اما فقط چند برگ کاغذ نامه که برای نگارش به والدینمان نگهداشته بودیم یافتم.
تصمیم گرفتم که جمله های برگزیده را مستقیما روی آستر پوستینم بنویسم. کت کوتاه پس از ورود ما به دهکده از سوی روستاییان به من هدیه شده بود. کت، پوستینی بود که رویه بیرونی اش پشم و لایه تویی آن چرم بود . محدودیت سطح قابل نوشتن درون پوسته کت و شکستگی چرم در چندین نقطه، انتخاب عبارات متناسب را دشوار می ساخت. بخشی که اورسوله در خواب راه می افتد را رونویسی نمودم. چقدر دلم می خواست مثل او باشم که وقتی روی تختم خوابیده ام پدر ومادرم را پانصد کیلومتر آنسوی تر ببینم. آنها را ببینم که شام می خورند، حالتشان را ببینم، میز چید نشان را ببینم، بشقاب های روی میز، رنگ سرامیک ها، عطر خوراک و صدای گفت وشنودشان. از همه بهتر آن بود که مثل اورسوله می توانستم در خیال از جاهایی که هرگز ندیده بودم دیدار کنم.
نوشتن بر روی پوست گوسفند پیر کوهستانی آسان نبود. سطح پوست خشک وشکسته بود. برای قرار دادن حد اکثر کلمات در کمترین جای ممکن مجبور بودم دستخطی ریز را به کار ببرم و همین محتاج نهایت تمرکز بود. وقتی که تمام لایه تویی کت – حتی آستین ها را – با رونویسی هایم پر کردم انگشتانم چنان درد گرفته بودند که گویی استخوان های دستم شکسته بودند. عاقبت پلک هایم سنگین شدند و به خواب رفتم.
صدای پای لو مرا بیدار کرد. ساعت سه صبح بود. معلوم بود مدت زیادی از خوابم نگذشته بود زیرا چراغ روغن سوز هنوز روشن بود. سایه او را دیدم که وارد اتاق شد.
– خوابی؟
– نه!
– می خوام چیزی بهت نشون بدم.
روغن لامپا را پر کرد و وقتی فتیله پر نور شد چراغ را در دست چپش گرفت، به سمت تخت من آمد و روی لبه آن نشست. چشم هایش برق می زدند. مویش آشفته بود. از درون جیب کتش پارچه تا شده چهار گوش سفیدی بیرون آورد.
– که اینطور. دوزنده کوچک دستمالی به تو داده.
جوابی نداد. همچنانکه به آرامی پارچه را باز می کرد متوجه شدم که تکه ای از پیراهنی است که قطعا به دخترک تعلق داشته بود. روی آن چیزی با دست گلدوزی شده بود. لای دستمال چند برگ خشک شده بود. همه اشکالی زیبا داشتند. مثل بال باز شده پروانه ها. رنگ هایشان متفاوت بود، از نارنجی تا قهوه ای با رگه های طلایی کم رنگ.
لو نفس زنان گفت:
– اینها برگ های یک درخت گینکو هستند. درختان تنومندی که پشت دره پنهان کنار دهکده دوزنده کوچک می رویند. باهم تکیه به تنه یک درخت – ایستاده عشق بازی کردیم.
کلام از من گریخته بود. تلاش کردم تا صحنه را تصور کنم: درخت، نجابت تنه بلند آن، شکوه شاخه هایش، فرشی از برگ های پروانه وش بر زمین، و آنگاه از او پرسیدم:
– ایستاده؟
– آره، مثل اسب ها. شاید برای همین بعدش چنان تیز و بلند خندید و قهقهه زد که طنینش پرنده ها را وادار به بال زدن و گریز کرد.
همین که بیدار شدیم به وعده خود عمل کردیم و اورسوله میروئه را به صاحب اصلی اش؛ چهارچشم که حالا به دلیل نبود عینک دوچشم شده بود باز گرداندیم. تصور می کردیم او در قبال کمک ما برای انجام کارهایش حالا که به دلیل ضعف بینایی قادر به انجام آنها نبود، کتاب های بیشتری به ما وام بدهد.
اما زیر بار نمی رفت. غالب اوقات برای او غذا می بردیم، او را سرگرم می کردیم، من برایش ویلن می زدم… اما دست آخر رسیدن عینکی که مادرش فرستاده بود و رهایی وی از نیمه کوری، به امیدواری های ما پایان داد.
از باز گرداندن کتاب پشیمان بودیم. لو دائما تکرار می کرد: – نباید کتاب را به او پس می دادیم. می توانستم آن را صفحه به صفحه برای دوزنده کوچولویم بخوانم. مطمئنم که این کتاب او را شفاف تر و فهمیده تر می ساخت.
خلاصه ای که من از کتاب توی آستر کتم نوشته بودم او را به این فکر انداخته بود. من و لو عادت داشتیم که لباس هایمان را با هم عوض می کردیم. یک روز که او پوستین مرا پوشیده بود به دیدار دوزنده کوچک در پای درخت گینکو در دره عشق رفته بود:
– بعد از آن که بخش هایی از بالزاک را کلمه به کلمه برای او خواندم، کت تو را گرفت و تمام نوشته ها را در سکوت برای خودش خواند. تنها صدایی که شنیده می شد صدای وزش باد لابلای برگ های درختان بالای سرمان و صدای دوردست آبشار بود. روزی خوش با آسمانی صاف و شفاف بود. وقتی خواندن را تمام کرد همان جا با دهان باز آرام نشست. کت تو روی کف دستهایش قرار گرفته بود، درست مثل شیئی مقدس که در کف دست زاهدی قرار گرفته باشد.
لو به حرف هایش ادامه داد:
– این یارو بالزاک هم عجب اعجوبه ای است. با دستی نامرئی ذهن این دخترک دهاتی را لمس کرده و او را کاملا زیر و رو کرده. انگار توی یک رویا فرو رفته. مدتی طول کشید تا دوباره به زمین و به واقعیت برگشت. آخرش هم کت مندرس تورا تنش کرد- که البته خیلی هم به او می آمد. می گفت تماس کلام بالزاک با پوست تنش به او آرامش می دهد و در ضمن با هوش ترش هم می کند.
واکنش پر شور دوزنده کوچک حال ما را به دلیل باز گرداندن کتاب خراب تر می کرد. در واقع می بایست تا اوایل تابستان صبر می کردیم تا فرصتی دوباره پیش آید.
***
یک روز یکشنبه بود . چهارچشم در حیاطش اتشی به پا کرده بود تا دیگ آبی را که روی دو قطعه سنگ قرار داده بود داغ کند. لو و من حیرت کرده بودیم که او را آنچنان در خانه مشغول کار ببینیم.
در ابتدا هیچ حرفی با ما نمی زد. به نظر نگران و گرفته می رسید. وقتی آب به جوش آمد، کتش را با نگاهی پر اکراه از تن در آورد، به درون آب انداخت و سپس با شاخه چوبی آن را ته پاتیل نگاهداشت. حلقه های بخار آب بالا می آمد و او با حالی گرفته و مغموم کت را در آب می چرخاند تا عاقبت حباب های ریز سیاه رنگی از تنباکو و بویی متعفن روی سطح آب ظاهر شد. پرسیدم:
– می خواهی شپش ها را از بین ببری؟
– آره. روی گردنه «هزار متر» تمام تنم را گرفتند.
ما در باره این کوه چیزهایی شنیده بودیم اما هرگز گذر خودمان به آنجا نیافتاده بود. از روستای ما به اندازه یک نیمه روز پیاده روی بود.
– آنجا چه می کردی؟
جوابی نداد. به آرامی و با حوصله پیراهن، شلوار و جوراب هایش را در آورد و آنها را نیز به درون آب جوشان انداخت. بدن لاغر و استخوانی او پر از لکه های قرمز نیش بود. پوستش از خارش خراش برداشته و خونین بود.
– شپش های این کوه لعنتی خیلی درشت اند. حتی لای درز لباس هایم تخم گذاشته اند.
رفت توی اتاق تا لباس های زیرش را هم در آورد. آنها را پیش از آنکه توی پاتیل آب جوش بیاندازد رو به ما گرفت. باور کردنی نبود. تمام درز های لباس پر از دانه های سیاهی بود که مثل شیشه برق می زدند. همه تخم شپش. فقط نگاه کردن به آنها مرا لرزاند.
من و لو در همان حالی که چهارچشم لباس هایش را با شاخه بلند توی آب هم می زد کنار آتش نشسته بودیم. ذره ذره به افشای دلیل سفرش به «هزار متر» پرداخت.
دوهفته پیش تر نامه ای از مادرش – شاعره ای که زمانی در ایالت ما به دلیل سروده هایش در باره مه و باران و خاطره اولین عشق شهرت داشت- دریافت کرده بود. مادر نوشته بود که یکی از دوستان قدیمی وی به سردبیری نشریه ای ویژه ادبیات انقلابی منصوب شده و وعده داده است که علیرغم موقعیت حساسش کاری برای پسر او در مجله دست و پا نماید. برای پرهیز از هر اتهام تبعیض، سردبیر پیشنهاد داده بود تا به انتشار مجموعه ای از ترانه های عاشقانه محلی بپردازد و طی این مجموعه چهار چشم هم ترانه های بومی روستاییان منطقه کوهستانی را گردآوری نماید.
پنداری چهار چشم پس از دریافت این خبر به آسمان بال در آورده بود. کاملا عوض شده بود. زندگی اش برای نخستین بار سرشار از شادمانی شده بود. دیگر از کار کردن روی مزارع باز ایستاده و به جای آن با دل و جان یک تنه به جستجوی ترانه های بومی کوهستان پرداخته بود. مطمئن بود که در گرد آوری مجموعه ای پر بار موفق خواهد شد و در نتیجه وعده سردبیر شیفته مادر عملی می شود. اما اکنون پس از گذر یک هفته از شروع جستجو هنوز نتوانسته بود حتی یک ترانه در خور چاپ در نشریه رسمی پیدا کند.
چهار چشم اشگ ریزان از این واخوردگی در نامه ای به مادرش از ناکامی خود نوشته بود. چیزی نمانده بود نامه ای به دست پستچی دهد که در آن نوشته بود آسیابانی پیر را در “هزار متر” پیدا کرده که گرچه سواد خواندن ونوشتن ندارد اما به دانستن همه ترانه های فولکلور کوهستان مشهور است. نامه را در آخرین لحظه پاره کرده و راهی سفر اکتشافی تازه شده بود.
– پیرمرد، دائم الخمری بسیار فقیر است. در عمرم آدمی به این نداری ندیده ام. می دانید با عرقش چه می خورد؟ شن! به جان مادرم قسم اگر دروغ بگویم. آنها را توی آب نمک می زند، می گذارد توی دهانش، قدری می چرخاندشان و بعد تفشان می کند. خودش آن را «پوره زمرد با سس آسیابان» می خواند. به من هم تعارف کرد ولی من رد کردم. فکر نمی کردم به او بر بخورد، اما درست بعد از آن حسابی دلخور و عصبانی شد. هر چه سعی کردم چیزی بخواند قبول نکرد. حتی با پول هم راضی نشد. توی آسیاب قدیمی دو روز پیشش ماندم بلکه او را راضی کنم. شب توی رختخواب او خوابیدم. لحافش را که حتما ده ها سال شسته نشده بود روی خودم کشیدم. ..
تصور این صحنه دشوار نبود: چهارچشم در رختخواب آلوده نزدیک پیرمرد خوابیده بود تا اگر پیر مرد یکباره با تغییر عقیده و یا در خواب به خواندن شروع کرد، بتواند به نوشتن ترانه بپردازد. در این میان حشرات در تاریکی شب روی شیشه های عینکش را سیاه کرده بودند. به او حمله ور شده بودند و به مکیدن خون او پرداخته بودند. دوست ما چهارچشم با کوچک ترین حرکت بدن پیرمرد، نفسش را نگاهداشته بود، چراغ جیبی اش را آماده کرده بود تا در صورتی که او شروع به خواندن نماید- مثل یک جاسوس شروع به نوشتن کلام وی نماید. اما هر بار حرکت پیرمرد با خرناس پیوسته و صدای یکنواخت آسیاب دنبال شده بود.
لو با لحنی آرام و عادی گفت:
– من فکری دارم. اگر ما آسیابان تو را راضی به خواندن ترانه های قدیمی اش بکنیم، تو در عوض کتاب های دیگری از بالزاک به ما قرض می دهی؟
چهارچشم ابتدا چیزی نگفت. نگاهش را از پشت عینک بخار گرفته به قل قل آب جوشان دوخته بود. پنداری سیاهی شپش های مرده شناور روی سطح پاتیل و پوسته های تنباکو او را مسخ کرده بودند.
عاقبت سرش را بلند کرد و از لو پرسید:
– پیشنهادت چیست؟
***
«بالزاک و دختر دوزنده چینی» توسط رضا غالبی به فارسی برگردانده شده.