بوسه خود پدیده ای نامیراست . از لبی به لب دیگر، از قرنی به قرن دیگر و دوره ای به دوره دیگر سفر می کند. مردان و زنان این همه بوسه را انباشت می کنند، به دیگران پیشکش می کنند و سر انجام در برابر، خود میرا می شوند.
– گی دو موپاسان، « طُره مو»
❊
بوسه نمایشگر کامل عشق است. یا «درون» آن هستیم، یا نشانه ای از سردی و نبود احساس می فرستد. پیام درون یک بوسه را هرگز نمی توان پنهان کرد. وقتی بوسه ای نیمه جان می دهیم، پاسخ این است «مرا آن کونه که به راستی می خواهی ببوس». بوسه ای بدون شریک بدتر از نبود یک بوسه است. تظاهر به لذت از هماغوشی آسان تر از تظاهر یک بوسه است. برخلاف همخوابگی، در بوسه چیزی برای اثبات وجود ندارد.
– مارسل دانسی، «تاریخ بوسه، تولد یک فرهنگ مردمی»
❊
دستور العمل ۲۰۱۱/۳۵۰ نیروی زمینی ارتش ایالات متحده آمریکا
۱۵ سپتامبر ۲۰۱۱
موضوع: توضیح نحوه رفتار کادر نظامی
۱ – عطف به ماده ۲۰-۶۰۰ مفاد سیاست فرماندهی ارتش، تاریخ ۳۰ نوامبر ۲۰۰۹
۲ ـ هدف این پیام توضیح دستورالعمل رفتار کادر ارتش است.
الف: مقررات دیرینه ارتش هرگونه ابراز علنی و عمومی عواطف توسط کادر نظامی چه در یونیفورم و چه در لباس شخصی هنگام انجام وظایف را ممنوع می دارد. افراد نظامی باید چنان رفتار کنند که هیچگونه شک و شبهه ای در خصوص تعهد آنان به مقررات و انتظامات ارتش ایجاد نشود.
ب: با این حال، سنت و عرف خدمات نظامی نمایاندن متعادل احساسات و تماس بدنی در شرایط ویژه شامل – و نه محدود به، مراسم ازدواج، فارغ التحصیلی، ارتقاء درجه، بازنشستگی، اعلام و اطلاع رسانی کشته شدگان رزمی، ترحیم و تشییع جنازه، اعزام نیروها به مأموریت و خوش آمد گویی میان والدین یا اولیاء فرزندان تحت خدمت، و نیز در مواردی که بروز متعارف عواطف ممکن باشد را مجاز می دارد.
– فصلنامه پدافند ملی و همکاری های حفاظتی در آمریکای شمالی، ارتش ایالات متحده
صفحه ۲۵، سپتامبر ۲۰۱۱
❊
استیون بدون لب از جنگ بازگشت.
همسرش مِری شش ماه گذشته را توی خانه به بافتنی گذرانده و تا آنجا که توانسته بود از رفتن به مغازه محله که در آن مرد جوان فروشنده نگاهی از آن دست که می دانی به او می انداخت خود داری کرده بود.
استیون به اتاق نشیمن، سراغ صندلی قدیمی اش که اکنون قدری غبار گرفته و رها شده می آمد رفت.
– من – می تونم – مث – همیشه – غذا- بخورم.
این جمله را به خاطر صفحه کوچک پلاستیکی ای که مثل ته یک پستانک آنچه از دهانش باقی مانده بود را پوشش می داد به طور منقطع ادا کرد.
– دکترها- قرار- است- چند – هفته- دیگر- پوست – تازه ای- پیوند- بِدَن – پوست- را- از- کفِ – دستم – می گیرن.
دستش را بلند کرد و نگاهی به آن انداخت.
– شاید- کار- کنه. اما- مثِ سابق – نمی شه.
مِری گفت:
– نه. مثل گذشته نمی شود.
مِری طرف دیگر صندلی ایستاده بود:
– می دونی این بمب آخرین بوسه واقعی را برای همیشه از تو گرفت، فقط میدونم که این بوسه قرار بود مال من باشه.
– ایمی بِندِر « آنچه در سنگر جا گذاشتی»، از مجموعه داستان دختری با دامن سوختنی.
❊
همین که چهره مهتابی رنگ دِیزی به صورت او نزدیک تر شد، ضربان قلبش شتاب گرفت. می دانست وقتی او را ببوسد و چشم اندازهای خیال انگیز خود را برای همیشه با نفس گذرای او پیوند دهد، هر شور و شر دیگری از ذهن او محو خواهد شد. دمی بیشتر صبر کرد، پنداری که همنوازانی از ستارگان ساز های خود را کوک می کنند. سپس بر لب های او بوسه گذاشت. با این بوسه، او مثل یک گل باز شد. اکنون خیال به واقعیتی ملموس تبدیل شده بود.
– فرانسیس اسکات فیتزجرالد، گتسبی بزرگ
❊
روی لبه تخت نشست و گفت اگر او بخواهد حاضر است بوسه ای به او بدهد. اما پیترپَن که نمی دانست منظور او چیست کف دستش را به انتظار پیش آورد. وندی بهت زده پرسید:
– حتماً می دانی بوسه چیست؟
پیترپَن با لحنی خشک جواب داد:
– وقتی آن را بدهی می فهمم چیست.
وندی برای آن که او را آزرده نکند انگشتانه ای به او داد. پیترپَن گفت:
– حالا من هم بوسه ای به تو می دهم.
وندی آماده بوسه ای صورتش را به صورت پیتر نزدیک کرد. پیتر بلوطی در کف دست او گذاشت. دختر آهسته سرش را عقب برد و با لحنی مهربان گفت که بوسه او را در گردنبندش برای همیشه نگاه خواهد داشت. از آن پس بخت با او یار بود زیرا در نهایت همین گردنبند مایه نجات جانش شد.
– جیمز مَتیو بَری، پیتر پَن
❊
در ژرفای هزار بوسه
امروز صبح آمدی
مرا لمس کردی
باید مرد بود تا این حس خوب
این حس شیرین را دریافت
همزاد من، خویش من
تو را از خوابهایم می شناسم
کدام کس جز تو می تواند مرا
به ژرفای هزار بوسه ببرد
تو را عاشق شدم
وقتی در گرما مثل سوسنی باز شدی
می دانی؟
من آدمک برفی دیگری ام
که در باران و تگرگ ایستاده
و تو را با عشق منجمدش
با پیکری نحیف
با هر آنچه هست و بود،
در ژرفای هزار بوسه
دوست می دارد
می دانم
باید دروغ می گفتی
تا در پس پرده فریب
خواستنی، زیبا و ارزان
برهنه ای اشرافی جلوه کنی
من به پیری رسیده ام
اما هنوز در میدانم
در ژرفای هزار بوسه
در عشق خوبم
در نفرت خوبم
میانه این دو است که خشک می شوم
بسیار کوشیده ام تا توان بگیرم
اما دیر است دیگر
(سال هاست که دیر است)
اگر اکنون اینجا بودی
پیش پایت زانو می زدم
در ژرفای هزار بوسه
پاییز بر پوست تو گذشت
چیزی در چشم من دوید
نوری که نمی خواهد زنده بماند
معمایی از کتاب عشق
مبهم و مهجور
تا اینجا در زمان و خون
ژرفای هزار بوسه را
شاهد باشد
من هنوز با شراب دوستم
هنوز تنگاتنگ می رقصم
ترانه «آن روزهای رفته» را می خوانند
اما این دل من باز پس نمی نشیند
چه باک که راه بی انتهاست
چه باک از شیب
چه باک که ماه رفته است
چه باک از تاریکی
چه باک که گم شویم
شنیدم که یک بار گفتی
تقدیر دیدار دوباره ماست
در ژرفای هزار بوسه
تو را عاشق شدم
وقتی در گرما مثل سوسنی باز شدی
می دانی؟
من آدمک برفی دیگری ام
که در باران و تگرگ ایستاده
و تو را با عشق منجمدش
با پیکری نحیف
با هر آنچه هست و بود،
در ژرفای هزار بوسه
دوست می دارد
لئونارد کوهن
❊
– بیا وارد درس پزشکی نشویم.
– این درسی از عشق خواهد بود.
مرد ملافه را پس زد و او نه تنها مقاومتی نکرد، با حرکت تند پا آن را از تخت پایین انداخت زیرا بیش از این تاب گرما را نداشت. پستی و بلندی تنش و لرزش انحناهای تنش در این عریانی چشمگیرتر از هنگامی بود که زیر پوشش لباس بودند. بوی خوش جانوری جنگلی او را از تمامی زن های جهان مجزا می ساخت. بی دفاع زیر تابش نور، شتاب جریان خون به صورتش را حس کرد. تنها راهی که برای پنهان کردن این شتاب پرگرما به فکرش رسید آن بود که شوهرش را به آغوش کشد و او را سخت و طولانی ببوسد تا آنجا که هر دو از نفس بیافتند.
مرد می دانست که عاشق او نیست. با او به خاطر موقعیتش، جدی بودنش، توانایی اش، و نیز بادسری خودش ازدواج کرده بود. اما اکنون که او را برای نخستین بار می بوسید، دریافته بود که هیچ چیز نمی تواند پیدایش عشقی راستین میان آنان را بازدارد. شب اول که تا کناره صبح از همه چیز و همه جا حرف زدند، از این بوسه سخنی نگفتند و پس از آن نیز از این بوسه حرفی به میان نیامد. اما در درازنای زمان، هرگز هیچیک آن را اشتباه ندانست.
– گابریل گارسیا مارکز، عشق در زمان وبا
❊
درآمد نقش بند مانوی دست
زمین را نقش های بوسه می بست
زمین بوسید و خود بر جای می بود
به رسم بندگان بر پای می بود
پرستاران و نزدیکان و خویشان
که بودند از پی شیرین پریشان
چو دیدندش زمین را بوسه دادند
زمین گشتند و در پایش فتادند
– نظامی گنجوی، خسرو و شیرین
❊
اگر بیند به ناشناسی بوسه داد از جایی که طمع ندارد منفعت باشد
اگر بیند مردی را به شهوت بوسه داد از بهر مُرده خیر کند یا او را به دعای خیر یاد کند.
اگر بیند مرده او را بوسه داد از مال یا علم آن مرده چیزی به وی رسد.
بوسه دادن به زن کسی در خواب، دوستی میان بیننده خواب و شوهر آن زن است.
– احمد شاملو به نقل از «کامل التعبیر» در کتاب کوچه
❊
ای اَزَل، دایه بوده جانِ ترا
وی خرد، مایه داده کانِ ترا
ای جهان کرده آستین پُر جان
از پیِ نَثرِ آستانِ ترا
شُسته از آبِ زندگانی، روح،
از پیِ فتنه ارغوانِ ترا
نورِ روی، از سیاهیِ مویت،
کرده معزول، پاسبانِ ترا
از برایِ خمارِ مستانت
نوشدان کرد بوسه دانِ ترا
از برونِ تنِ تو بتوان دید
از لطیفی درونِ جانِ ترا
در میان است، هرکرا هستی ست،
از پیِ نیستی میانِ ترا
چند زیرِ لبم دهی دشنام،
تا ببندم میان زیانِ ترا
می بدان آریَم که برخیزم
بوسه باران کنم لبانِ ترا
– سنایی غزنوی
❊
بوسه ای که پیشکش به تو بود
عاقبت در سپتامبر جرأت پیدا کردم به سراغ کامپیوتر کورت بروم. او در ماه جون درگذشته بود، و استیو هاف ناشر و سردبیر «تایگر بارک» از من خواسته بود تا برای انتشار آخرین مجموعه شعر او،« راه درازی آمده ام تا سلام کنم» شعرهای کورت را روی کامپیوترش پیدا کنم. آفتاب مهربانی اتاقش را پر کرده بود، پرده ها مثل همیشه، آن گونه که او دوست داشت کنار زده شده بودند. مجمسه برنز کوچکی که در یک بازار هنری در «پراونس» خریده بودیم روی میز در کنار چند کتاب نشسته بود.
پای میز که نشستم، در انعکاس آینه صفحه کامپیوتر کورت زنی بی رنگ خیره به خود دیدم که لبش را با انگشت های دست گرفته بود، در این فکر که آیا فایل های روی کامپیوتر او را باز کند یا نه. کامپیوتر را با تردید فراوان باز کردم و بسیار زود فایلی را با نام «شعرهای نارس» یافتم که در آن حدود هشتاد تا نود شعر به ترتیب حروف الفبا قرار داشت. بعضی در مراحل اولیه بودند، بعضی نیمه تمام، و بقیه نیز کم و بیش کامل شده بودند. صدها خط شعر که من هیچیک را تا آن روز ندیده بودم:
در جستجوی کلمات،
این را که می نویسم،
همچنانکه کلمه ها را برای ساختن پلی، جمله ای برای هیچ به هم می دوزم،
به چشم های تو می اندیشم
هر دو بار دیگر دو کودکیم
که به میدانی برف گرفته پا می گذاریم…
وقتی این ها را می خوانم می توانم صدای کورت را بشنوم. میدان برف گرفته او مرا به سال هایی که در دهکده اسنو مَس در کلرادو زندگی می کردیم برد. گاهی شدت ریزش برف یا توفان ارتباط ما با جاده اصلی را چندین روز قطع می کرد، و ما بین خودمان چقدر از این واقعه خرسند می شدیم.
جایی هست که در آن زیبایی نمی میرد
بهشتی بی زمان که در آن خاطره آرام می گیرد
خواستن و زمان فقط یک رویا،
و تن، نامیرا، پذیرا و گرم است.
کورت و من دوست داشتیم با هم به موسیقی گوش دهیم . خیلی وقت ها به آوازهای آورن «کانته لوب» گوش می دادیم. می نشستیم، بی آن که گفتگوی زیادی داشته باشیم، شرابی می نوشیدیم، و آری، یکباره حس می کردیم بی زمان، پذیرا، و گرم هستیم.
تن، چیزی نیست جز بخشی از روح که می توان آن را دید
مثل اندیشه، که کلمه را جایگزین خود می کند
آن گاه که اندیشه خشک می شود، کلمه نیز غبار می شود
و بر گور خیال گم می شود
بعد، «بوسه» را باز کردم.
آن را خواندم، دوباره خواندم، و باز خواندم.
درست یادم نیست که با چه سرعتی و با چقدر اشگ به سمت آرویو بورو بیچ، حدود پنج دقیقه تا خانه امان راندم.اما به یاد می آورم که تا زانو توی اقیانوس و تا آنجا که می توانستم به صخره سیاهی که پیش تر خاکستر کورت را بر روی آن به آب داده بودم نزدیک شده بودم. آب بالا بود و نمی توانستم به صخره «او» برسم. و به یاد دارم که آرام گریستم، دلشکسته، مرهون، و لبریز از اندوه.
بوسه
برای لوری-آن
بوسه ای که نتوانستم نثار تو کنم
مرا ببخش
بوسه ای که پیشکش به تو بود
هنوز درون من است.
همان جا می میرد، شاید
اما، آخرین ذره مردن من خواهد بود.
مری آن بوسلار و کورت براون
❊
بوسه باران
اگر خواهی مرا، می در هوا کن
وگر سیری ز من، رفتم، رها کن
بده می، گر ننوشم، بر سرم ریز
وگر نیکو نگفتم، ماجرا کن
من از قندم، مرا گویی: ترش شو؟
تو ماشی را بگیر و لوبیا کن
مرا چون نی در آوردی به ناله
چو چنگ خوش بساز و با نوا کن
اگرچه می زنی سیلیم چون دف
که «آوازی خوشی داری، صدا کن»
چو دف تسلیم کردم روی خود را
بزن سیلی و رویم در قفا کن
همی زاید ز دفّ و کف یک آواز
اگر یک نیست از همشان جدا کن
حریف آن لبی، ای نی، شب و روز
یکی بوسه پیِ ما اقتضا کن
تو بوسه باره ای و جمله خواری
نگیری پند اگر، گویم سخا کن
شدی، ای نی، شکر ز افسون آن لب
ز لب ای نیشکر رو شُکرها کن
نه شُکر است این نوای خوش که داری؟
نوای شکّرین داری ادا کن
مولانا جلال الدین محمد بلخی