در ۱۹۴۲ در سن ده سالگی جایزه مقام نخست مسابقات استانی نوجوانان را که عبارت بود از رقابت های داوطلبانه اجباری میان همه جوانان فاشیست ایتالیا به دست آوردم. تلاش کردم تا با بهترین واژه ها و مهارت به پرسشی که موضوع مسابقه بود پاسخ گویم” آیا باید خود را فدای سربلندی موسولینی و جاودانگی ایتالیا بنماییم؟”. پاسخ من مثبت بود. من پسری با هوش بودم.
دو سال ازسالیان جوانی خود را میان تیراندازی میان اس اس ها، فاشیست ها، جمهوریخواهان، و نیروهای مقاومت سپری کردم و آموختم که چگونه از تیررس گلوله های آنان دور بمانم. تمرین خوبی بود.
در آوریل ۱۹۴۵ دو روز پس از فتح میلان، پارتیزان ها وارد شهر کوچکی شدند که من در آنجا زندگی می کردم. لحظه ورود آنان لحظه ای بسیار شادی آور بود. مردم در میدان اصلی شهر گرد آمده بودند. همه پرچم ایتالیا را در دست داشتند، پایکوبی می کردند، سرود می خواندند، و نام «میمو» را فریاد می زدند. میمو رهبر نیروهای چریکی منطقه بود. او استوار سابق «کارابینییری» – ژاندارمری ایتالیا بود که به جناح ژنرال بادگلیو، جانشین موسولینی پیوسته و طی نبرد با پس مانده نیروهای موسولینی یک پای خود را از دست داده بود. میمو عاقبت روی بالکن عمارت شهرداری ظاهر شد. چهره ای پریده رنگ داشت و روی چوب زیر بغلش تکیه داده بود. با دست دیگرسعی کرد جمعیت را آرام کند. بی صبرانه منتظر سخنرانی او بودم زیرا تمام دوران کودکی ام لبریز از سخنرانی های تاریخی موسولینی بود که می بایست بخش های عمده آنها را در مدرسه از بر می کردیم. میمو با صدایی خش دار که به سختی شنیده می شد به سخن در آمد: “شهروندان، دوستان. پس از آن همه قفدایی…به اینجا رسیدیم. درود بر همه جانبازان راه آزادی”. همین. به درون ساختمان برگشت. جمعیت هورا کشیدند. پارتیزان ها به نشان سرور تفنگ هاشان را رو به آسمان شلیک کردند. ما بچه ها دویدیم تا پوکه های فشنگ را جمع آوری کنیم. آن وقت ها پوکه ها ارزشمند بودند، اما آن روز من نکته مهم تری آموختم: که آزادی بیان یعنی آزادی از شعار.
چند روز بعد برای نخستین بار سربازان آمریکایی را از نزدیک دیدم. همه آفریقایی تبار بودند. اولین یانکی ای که دیدم – جوزف – مرد سیاهی بود که مرا با دیک تریسی و لیل ابنر آشنا کرد. کتاب های مصور او همه رنگ رنگی و روشن بودند و بوی خوبی داشتند.
یکی از افسران؛ سرگرد یا سروان «مادی»، مهمان خانواده ای بود که دختران آن هم مدرسه ای من بودند. او را در باغ ویلا دیدم. چند تایی ازخانم ها او را احاطه کرده و به فرانسه شکسته بسته ای حرف می زدند. سروان مادی هم کمی فرانسه می دانست. بدین سان اولین تصویر من از نیروهای آزادی بخش آمریکایی – پس از دیدن آن همه سفید پوست های آریایی با پیراهن های سیاه- مرد سیاه متمدنی با یونیفورم زرد- سبزی بود که می گفت: ” Oui, merci beaucoup, Madame, moi aussi j’aime le champagne…” متأسفانه شامپاینی در بساط نبود، اما سروان مادی یک آدامس ریگلی نعنایی به من داد که آن را تمام روز جویدم. این نخستین آدامس ریگلی من بود. شب که شد جویده آدامس را توی یک لیوان آب گذاشتم تا روز بعد تازه و نرم باشد.
در ماه مه شنیدیم که جنگ تمام شده . صلح حس غریبی به من می داد. همیشه به ما گفته بودند که حضور در حالت جنگ دائمی، شرایط عادی برای یک جوان ایتالیایی است. طی چند ماه بعد دریافتم که “مقاومت” تنها به عنوان پدیده ای بومی در انحصار ما نبوده، بلکه به همه اروپا تعلق داشته. واژه های تازه ای را یاد گرفتم: شبکه، مکی، ارتش سری، ارکستر سرخ، ( نام های نیروهای پایداری اروپا در برابر نازی ها)، گتوی ورشو. برای نخستین بار تصاویر هولوکاست را دیدم. معنای هولوکاست را پیش از آن که واژه آن را بدانم فهمیدم. دریافتم که ما از چه رهایی یافته بودیم.
امروز در کشور من افرادی هستند که تأثیر نظامی مقاومت در جریان جنگ دوم جهانی را زیر پرسش برده اند. برای نسل من این پرسشی بی ربط است: ما بی هیچ واسطه و به صورت آنی مفاهیم اخلاقی و روانی مقاومت را دریافتیم. ما اروپایی ها افتخار می کردیم که دست روی دست نگذاشتیم تا به صورتی انفعالی “آزاد” شویم. برای رزمندگان جوان آمریکایی نیز که با خون خود بهای آزادی ما را می پرداختند بسیار اهمیت داشت که بدانند فراسوی خطوط آتش، اروپایی ها بدهی خویش را پیشاپیش می پرداختند.
امروز در کشور من کسانی مدعی اند که “مقاومت” در آن زمان یک دروغ بزرگ کمونیستی بود. درست است که کمونیست ها در اساس از جنبش مقاومت، بدین دلیل که نقشی محوری در آن داشتند – پنداری که فقط در انحصار آن هاست بهره برداری زیادی نمودند، اما به یاد دارم که چریک های آن زمان دستمال گردن های مختلفی داشتند. من شب های بسیاری پشت پنجره بسته در فضایی تنگ و تاریک کنار رادیو به پیام هایی که «صدای لندن» برای پارتیزان ها می فرستاد گوش می دادم. این پیام ها رمزی و در همان حال شاعرانه می نمودند (خورشید همچنان می دمد، غنچه های گل سرخ باز خواهند شد) . بیشتر آن ها « پیام هایی برای «فرانچی» بودند. یکی از همان شب ها کسی در گوشم زمزمه کرد که فرانچی رهبر قدرتمند ترین شبکه مخفی مبارزان در شمال غربی ایتالیا و مردی با شهامتی افسانه ای بود. فرانچی قهرمان من شد. فرانچی (که نام واقعی وی ادگاردو سوگنو بود) یک سلطنت طلب و چنان سرسختانه ضد کمونیست بود که پس از پایان جنگ به گرو ه های افراطی دست راستی پیوست و سرانجام متهم به همکاری با یک کودتای ارتجاعی گردید. چه اهمیتی داشت؟ سوگنو هنوز قهرمان رویایی دوران کودکی من است. آن روزها آزادی وجه مشترک مردمانی با رنگ و روی گوناگون بود.
امروز در کشور من کسانی می گویند که “جنگ آزادی” دوره سیاهی از نفاق بود و اکنون همه به یک سازش ملی نیازمندیم. خاطره آن سال های بد باید به فراموشی سپرده شود. اما فراموشی اجباری به اختلال عصبی و ذهنی می انجامد. اگر آشتی به معنای بخشایش و ادای احترام به تمامی کسانی است که با خلوص نیت و اعتقاد به مبانی خود جنگیدند، بخشودگی به معنای فراموشی نیست. من می توانم بپذیرم که آیشمن نیز با اعتقاد کامل به باورهای خود عمل می کرد، اما نمی توانم بگویم “بسیار خوب، بیا و دوباره کارت را انجام بده.” همه باید به یاد داشته باشیم که چه رخ داد و قاطعانه اما با متانت بخواهیم که آن اعمال دوباره تکرار نشوند.
اما « آنان» چه کسانی هستند؟
اشتباه است اگر چنین پنداریم که حکومت های توتالیتر (تمامیت خواه) که بر اروپای پیش از جنگ دوم جهانی سلطه داشتند، بار دیگر در شرایط تاریخی کاملا متفاوت پدیدار شوند. اگر فاشیسم موسولینی بر اندیشه یک رهبر پر جذبه، تفکر سازمان یافته، آرمانشهری برگرفته از امپراتوری رم، گرایش امپریالیستی در اشغال سرزمین های تازه، ملی گرایی افراطی، پیراهن سیاه بر تن تمامی جمعیت کشور پوشاندن، نفی دموکراسی پارلمانی، و یهود ستیزی استوار بود، در آن صورت به دشواری می توان «آلئانزا نازیوناله» امروز ایتالیا را که از پس مانده های حزب فاشیست بعد از جنگ و جنبش سوسیالیستی دست راستی ایتالیا زاده شد، با فاشیسم قدیمی یکسان دانست. بر همین روال اگرچه شخصا از جنبش های شبه نازی که در گوشه و کنار اروپا – از جمله روسیه، پدیدار شده اند نگرانم، اما تصور نمی کنم نازیسم، به شیوه اصلی و قدیمی به مثابه یک جنبش سراسری بار دیگر ظهور یابد.
با این حال، اگرچه رژیم های سیاسی را می توان سرنگون ساخت و ایدئولوژی ها را می توان به باد انتقاد گرفت و نفی کرد، اما همواره در پس هر رژیم و هر ایدئولوژی یک نحوه تفکر، مجموعه ای از عادات فرهنگی، غریزه های ژرف و گرایش های مبهم وجود دارند. آیا هنوز شبحی دیگر اروپا (و یا شاید دیگر نقاط جهان) را دنبال می کند؟
یونسکو یک بار گفت ” فقط کلمه اعتبار دارد، بقیه پچ پچی بیش نیست.” عادت های زبان شناسانه در غالب موارد نشانه هایی از زیر بناهای احساسی هستند. از چنین دیدگاهی طرح این پرسش ارزشمند است که چرا تنها «مقاومت» و نه تمامی جنگ دوم جهانی در سرتاسر جهان به عنوان نبرد علیه فاشیسم خوانده نشد؟ اگر « ناقوس ها برای که به صدا در می آیند؟» همینگوی را بار دیگر بخوانید، متوجه می شوید که رابرت جردن حتی وقتی به فالانژیست های اسپانیا می اندیشد، دشمنان خود را فاشیست می خواند. برای فرانکلین روزولت نیز “پیروزی مردم آمریکا و متفقین آن، چیره گی بر فاشیسم و استبداد دست پرورده فاشیسم بود.”
طی جنگ دوم جهانی، آمریکایی هایی که در جنگ اسپانیا شرکت می کردند را “ضد فاشیست های نارس” می خواندند. به عبارتی مبارزه علیه هیتلر در دهه ۱۹۴۰ برای هر آمریکایی وظیفه ای اخلاقی شمرده می شد، اما مبارزه علیه فرانکو – در دهه ۱۹۳۰ از آنجا که به طور عمده توسط کمونیست ها انجام می شد ناپخته محسوب می گردید. چرا سی سال بعد تند روهای آمریکایی، پلیسی را که با عادات تخدیری و دودی آن ها مخالف بود «خوک فاشیست» می خواندند؟ چرا نمی گفتند «خوک کاگول» (فاشیست های ضد کمونیست فرانسه طی دهه سی و چهل)، «خوک فالانژیست»، «خوک اوستاش» (جنبش فاشیستی کروآسی)، «خوک کویسلینک» (فاشیست های نروژی طرفدار نازی)، یا «خوک نازی»؟
«نبرد من» (هیتلر) بیانیه یک برنامه کامل سیاسی است. نازیسم فرضیه ای نژاد پرستانه از برتری مردم آریایی، تعریفی مشخص از هنر فاسد، و فلسفه ای پیرامون انسان برتر (ابر انسان) داشت. نازیسم ضد مسیحیت و گرایش به ضدیت با مفهوم یکتا پرستانه – پاگانیسم نو – داشت. در قیاس، دیامات استالین ( تعبیر اتحاد شوروی از مارکسیسم) ماده گرا و ضد مذهب بود. یک حکومت توتالیتر (تمام خواه)، رژیمی است که هر بخش از زندگی فرد را تحت اختیار و اراده دولت و ایدئولوژی آن قرار دهد. بر این اساس هم «نازیسم» و هم «استالینیسم» رژیم هایی توتالیتر بودند.
فاشیسم ایتالیا بی شبهه یک دیکتاتوری بود، اما یک حکومت توتالیتر شمرده نمی شد- نه به دلیل تعدیلات و ملایمت های نسبی، بلکه به دلیل ضعف فلسفی ای که در ایدئولوژی آن وجود داشت. بر خلاف برداشت متعارف، فاشیسم در ایتالیا فاقد یک فلسفه ویژه خود بود. مقاله ای که با امضای بنیتو موسولینی در دانشنامه ایتالیا – و با الهام از عقاید جیووانی چنتیله فیلسوف و مؤلف دانشنامه- نوشته شده بود از تشکل دولتی مبتنی بر آراء هگل از یک حکومت مطلقه و اخلاقی می گفت. موسولینی هرگز به این برداشت تحقق نداد، زیرا در ریشه فاقد فلسفه و تنها بر شعار متکی بود. موسولینی ابتدا یک بی خدای تند رو بود و در انتها پس از آنکه اسقف های کلیسای رم مبانی فاشیسم را پذیرفتند با آنها پیمان بست. می گویند موسولینی در سالیان لامذهبی خود یک بار از خدا خواست برای اثبات وجود خود ضربه ای بر او وارد کند. بعدها، موسولینی همیشه در سخنرانی های خویش از «خداوند» ذکر می کرد و مایل بود وی را «پیرو مشیت الهی» بخوانند.
فاشیسم ایتالیا، نخستین دیکتاتوری دست راستی تندرو در اروپا بود. جنبش های فاشیستی بعدی همه به نوعی رژیم موسولینی را سرمشق خود قرار دادند. فاشیسم ایتالیا نیایش نظامی، فرهنگ عامه حزبی، و حتی شیوه پوشش ملی – پیراهن سیاه – را به مراتب بهتر و مؤثرتر از جیورجیو آرمانی، بنه تون، و ورساچی بدعت گذاشت. طی دهه ۱۹۳۰ جنبش های فاشیستی در سایر نقاط اروپا ظاهر شدند. ابتدا ماسلی در بریتانیا، و سپس لاتویا، استونیا، لیتوانیا، لهستان، مجارستان، رومانی، بلغارستان، یونان، یوگسلاوی، اسپانیا، پرتغال، نروژ، و حتی آمریکای جنوبی. فاشیسم ایتالیا بود که بسیاری از لیبرال های اروپا را متقاعد نمود که رژیم تازه حامل تحولات عمده اجتماعی است و قادر است گزینه ای کمتر انقلابی در برابر تهدید کمونیست ارائه دهد.
به هر حال از دیدگاه من اولویت تاریخی دلیل مستحکمی در توضیح چگونگی تبدیل واژه فاشیسم به واژه ای مجازی- تشبیهی در اطلاق به جنبش های گوناگون توتالیتری نیست. این نه به آن خاطر است که فاشیسم در اساس دارای عناصر ضروری در پوشش و تعریف همه جنبش های توتالیتری بود. به عکس، فاشیسم هیچ زیر بنایی نداشت. فاشیسم ترکیبی از آراء و عقاید گوناگون سیاسی و فلسفی و در نهایت معجونی از تضاد ها و تناقضات بود. چگونه می شد رژیم پادشاهی را با انقلاب، ارتش سلطنتی را با نیروی شبه نظامی موسولینی، امتیازات ارائه شده به کلیسا را با آموزش و پرورش تحت اداره دولت و کاربرد خشونت، اقتصاد کاملا تحت اداره دولت با اقتصاد بازار آزاد ترکیب نمود؟ حزب فاشیست با این ادعا زاده شد که حامل یک نظم نوین انقلابی است؛ اما حامیان مالی آن محافظه کارترین زمین دارانی بودند که هیچ توقع و خاصیتی جز ضد انقلابی بودن نداشتند. فاشیسم در ابتدا جمهوریخواه بود، اما بیست سال تنها از طریق وفاداری به خاندان سلطنتی و نزدیکی “رهبر” با “شاه” – که رهبر(موسولینی) به وی عنوان «امپراتور» داده بود بقا آورد. هنگامی که در ۱۹۴۳ پادشاه ایتالیا موسولینی را از کار برکنار نمود، در فاصله ای کم تر از دو ماه با حمایت آلمان و زیرعنوان یک جمهوری “سوسیال” بار دیگر با نشخوار همان شعارهای انقلابی سر بلند کرد.
می دانیم که در آلمان نازی یک معمار نازی و تنها یک هنر نازی وجود داشت. اگر آلبرت اسپیر Albert Speer را یگانه آرشیتکت نازی بدانیم، جایی برای «می یز وان در روهه Mies van der Rohe » باقی نمی ماند. بر همین روال اگر در حکومت استالین لامارک Lamarck (بیولوژیست و دانشمند ناتورالیست فرانسوی) الگو بود، داروین دیگر جایی نداشت. در ایتالیا معماران فاشیست متعددی وجود داشتند. اما در کنار ساختمان های ملهم از کولوسیوم رم باستان، ساختمان های تازه ای تحت تاثیر تعقل گرایی نوین معماری گروپیوس Gropius بنا شده بود.
در ایتالیا آندره ژدانوف فاشیستی وجود نداشت که خطوط فرهنگی را تعیین کند. در ایتالیا دو جایزه عمده هنری وجود داشت: یکی «پریمیو کریمونا» که توسط فاشیست متعصب و بی فرهنگی به نام روبرتو فاریناچی اداره می شد و هنر را صرفا تبلیغات می دانست. (من نقاشی هایی را از آن دوران به یاد می آورم با عناوینی نظیر ” گوش دادن به سخنرانی رهبر از رادیو” یا ” ذهنیت ساخته فاشیسم“). جایزه دیگر «پریمیو برگامو» زیر حمایت و فعالیت فاشیست کم وبیش متعادل تری به نام جیوسپه بوتای قرار داشت که هم به مکتب «هنر برای هنر» معتقد بود و هم بسیاری از آثار هنری نو را که در آلمان به عنوان هنر منحط و ملهم از کمونیسم ممنوع شده بودند، حمایت و حفظ نمود.
شاعر ملی «دآنونزیو»، مردی آراسته بود که بی تردید در آلمان یا روسیه در برابر جوخه آتش قرا می گرفت. وی به دلیل گرایش های ناسیونالیستی و توجه به نمادهای قهرمانانه اسطوره ای – که در آن روزگار با تأثیرات هنر نماد گرای پایان قرن نوزده فرانسه ترکیب شده بود، به سمت شاعر ملی رژیم فاشیست برگزیده شده بود. نگاه به جنبش آینده گرای ( فوتوریسم Futurism ) نیز به ظاهر می بایست به همراه اکسپرسیونیسم، کوبیسم و سوررآلیسم پدیده ای منحط انگاشته می شد. اما نخستین هنرمندان آینده گرای ایتالیا به طور عمده ملی گرا بوده و از حضور ایتالیا در جنگ جهانی اول به دلایل زیبا شناختی پشتیبانی می کردند. این دلایل عبارت بودند از سرعت، خشونت، و مخاطره؛ که همه با مکتب جوانان فاشیست همگنی داشتند. اگرچه فاشیسم خود را بر اساس امپراتوری رم و سنت های بومی بازیافته تعریف می کرد، توماسو مارینتی Marinetti شاعر، نظریه پرداز و از سردمداران نهضت آینده گرایان که مدعی بود یک اتوموبیل زیباتر از مجسمه بازیافته “پیروزی ساموتراکی” است –( مجسمه ای باستانی که در قرن نوزدهم در جزیره یونانی ساموتراکی کشف شد)، و حتی در مانیفست نهضت فوتوریست ها پیشنهاد ازمیان بردن ونیز را داده بود، به عضویت فرهنگستان ایتالیا در آمد.
بسیاری از روشنفکران و پارتیزان های آینده حزب کمونیست، توسط انجمن دانشجویان فاشیست، که مرکز فرهنگ نوین فاشیسم بود آموزش یافتند. این انجمن های دانشجویی به صورت مراکزی در آمدند که درون آن ها مجموعه ای از آراء و نظریات بدون نظارت عقیدتی با هم تلفیق می یافتند. فقدان نظارت به این دلیل نبود که کارگزاران حزب فاشیست عقاید تندرو را تحمل می کردند. تنها به این دلیل بود که از ابزار فکری برای اداره این عقاید برخوردار نبودند. طی دوران بیست ساله رشد فاشیسم، شعر «مونتاله» و هنرمندانی نظیر او که گروه «ارمتیچی – Ermetici » خوانده می شدند و آثارشان واکنش به شیوه مهاجمانه رژیم بود بخت انتشار می یافتند و مجاز بودند اعتراض ادبی خود را از جایگاهی که به زعم رژیم «برج عاج» آنان بود ابراز دارند. حال و هوای شاعران ارمتیچی درست نقطه مقابل فرهنگ فاشیسم و نظریه خوشبینانه و قهرمان گرایانه آن بود. رژیم سروصدای هنری این ها را – که البته اعتراضی فراسوی قدرت ادراک فاشیست ها بود تحمل می کرد، به این دلیل که در اساس فاشیست ها به زبان کنایی یا پشت پرده توجهی نداشتند.
البته این همه بدان معنی نیست که فاشیسم ایتالیا در مقابل مخالفان خود بردبار بود. گرامشی تا هنگام مرگ در حبس بود، رهبران مخالف؛ جیاکومو ماتئوتی و برادران روسلی به قتل رسیدند، آزادی رسانه ها از میان رفت، اتحادیه های کارگری ممنوع شدند و ناراضیان سیاسی به جزایر دور دست تبعید گردیدند. قوه مقننه به صورت پدیده ای درون قصه ها در آمد و قوه مجریه ( که اختیار قوه فضاییه و رسانه های جمعی را نیز به دست گرفته بود) خود شروع به قانون گذاری نمود. از جمله این قوانین، یکی هم قانون پاسداری از نژاد بود ( این در واقع نشانه پشتیبانی از آنچه بود که به هولوکاست تبدیل شد).
تصویر پر تناقضی که من در بالا توصیف نمودم، نه پیامد بردباری سیاسی، بلکه نشانه ای از آشفتگی ایدئولوژیک بود. اما این آشفتگی همسان یک سردرگمی سازمان یافته به نظر می رسید. فاشیسم از دیدگاه فلسفی گسسته بود، اما از نقطه نظر عاطفی سخت با زیربنای اجتماعی پیوستگی داشت.
در این جا به نکته دوم من می رسیم. تنها یک نازیسم وجود داشت. به فالانژیسم کاتولیک ژنرال فرانکو نمی توان برچسب نازیسم زد، زیرا نازیسم در ریشه منکر دین و ضد مسیحیت بود. اما فاشیسم را می توان به اشکال گوناگون بازی کرد، بدون آن که نام آن تغییر کند. پدیده فاشیسم بی شباهت به نظریه «بازی» ویتگنشتاین Wittgenstein نیست. یک بازی می تواند شکل رقابت و مسابقه داشته یا نداشته باشد. می تواند مستلزم نوعی مهارت باشد یا نیازی به هیچ گونه مهارت نداشته باشد. می تواند با پول همراه باشد یا نباشد. به عقیده ویتگنشتاین بازی مشتمل بر فعالیت های گوناگونی می شود که تنها بخشی از «شباهت های خانوادگی» خود را نمایان می سازند. برای روشن شدن نکته به توالی زیر توجه کنید:
۱ ۲ ۳ ۴
abc bcd cde def
چند گروه سیاسی را فرض کنید که در آنها گروه ۱ دارای ویژه گی های abc، گروه ۲ دارای ویژه گی های bcd، و به همین ترتیب تا آخر. گروه دو شبیه گروه یک است زیرا در دو خصیصه با یکدیگر اشتراک دارند. بر همین روال و به همان دلایل گروه سه شبیه دو و گروه چهار شبیه گروه سه است. توجه کنید که گروه سه نیز شبیه گروه یک است (هر دو دارای عنصر مشترک c هستند). کنجکاوانه ترین نکته به گروه چهار مربوط می شود. گروه چهار با گروه سه و دو شباهت دارد، اما هیچ وجه مشترکی با گروه یک ندارد. اما به دلیل کاهش متوالی و بدون وقفه شباهت ها میان گروه یک و گروه چهار و به واسطه نوعی شباهت در حال گذار، تشابهاتی میان چهار و یک مشاهده می شود.
فاشیسم به این دلیل به صورت واژه ای فراگیر در آمد که می توان یک یا دو خصیصه را از یک رژیم فاشیست حذف کرد، اما همچنان آن را به عنوان یک رژیم فاشیست شناسایی نمود. امپریالیسم را از فاشیسم جدا کنید، رژیم های فرانکو و سالازار را خواهید داشت. استعمار را از فاشیسم بگیرید، اوستاژ های کرواسی را خواهید داشت. به فاشیسم ایتالیا ضدیت با سرمایه داری (که به راستی موسولینی هرگز شیفته آن نشد) را اضافه کنید، ازرا پاوند Ezra Pound پدیدار می شود. اندکی اسطوره گرایی های سلتی Celtic و عرفان مسیحی به فاشیسم وارد کنید، جولیوس اوولا Julius Evola یکی از محترم ترین شخصیت های فاشیسم (اگر چه هرگز به طور رسمی به حزب نپیوست) را می بینیم.
من معتقدم که فراسوی این همه تناقض و ابهام می توان فهرستی از ویژه گی هایی که من آن ها را فاشیسم ابدی یا « فاشیسم ناب» می خوانم، تدوین کرد. این ویژه گی ها را نمی توان در چهار چوب یک نظام سازمان داد، زیرا بسیاری از آنها با هم تناقض دارند و نیز در زمره مشخصه های انواع دیگر استبداد و تعصب گرایی قرار دارند. اما وجود تنها یکی از این ویژه گی ها به فاشیسم فرصت می دهد تا بر محور آن رشد کند.
- نخستین ویژه گی فاشیسم ناب، « سنت گرایی» است. البته که «سنت گرایی » کهن سال تر از فاشیسم است. سنت گرایی به طور کلی به تفکر ضد انقلابی کاتولیک پس از انقلاب فرانسه اطلاق می شد، اما در واقع زاده اواخر دوران هلنیستی یونان باستان در واکنش به « خردگرایی» کلاسیک یونان بود. در منطقه مدیترانه ، اقوامی با ادیان گوناگون (که اکثر آنها توسط پانتئون رم پذیرفته شده بودند) شیفته رازی از اسطوره ای مرتبط با آغاز پیدایش انسان گردیدند. بنا به باورهای سنتی این راز قرن ها در زبان های فراموش شده – هیروگلیف مصری، در متون سلتی، و در نوشتارهای ادیان آسیایی نهفته شده بود. این فرهنگ تازه می بایست وجهی «تلفیقی» می داشت. تلفیق گرایی تنها دارای معنای لغتنامه ای – آمیزشی از شیوه های گوناگون پنداری و کنشی – نیست. چنین تلفیقی مستلزم تحمل تناقضات است. بر این روال ، پیام های عقیدتی گوناگون همه شامل اندیشه هایی تعقلی هستند و پدیدار شدن هر گونه عدم انطباق فقط در پردازش تمثیلی آنها به واقعیتی کهن و باستانی است. در نتیجه هیچ جایی برای دانش اندوزی تازه وجود ندارد. واقعیت، همان متن کهن است و پس از آن همه چیز تاویل و تفسیر پیام این رمز است. نگاه به مرامنامه هر جنبش فاشیستی می تواند مبانی سنت گرایانه آن را مشخص کند. تفکر نازیسم مبتنی بر مجموعه ای از عناصر سنتی، تلفیق گرا، و تمثیلات غیبی بود. مؤثر ترین فرضیه نظریه پرداز جناح راست نو ایتالیا – جولیوس اوولا، ترکیب روایات مربوط به «جام مقدس مسیح» با «پروتکل بزرگان یهود»، و تلفیق «امپراتوری مقدس روم » با «امپراتوری ملت آلمان» بود. این واقعیت که جناح راست ایتالیا برای نشان دادن روشنفکری خود، در مرام نامه اخیر آثار «دو میستر – De Maistre»، «گوئنون – Guenon» و گرامشی را جای داده است، دلیل واضحی برای این ویژه گی تلفیق گرای فاشیسم است. وقتی در کتاب فروشی های آمریکایی زیر آنچه «دوران نوین – New Age» طبقه بندی شده نگاه می کنید، آثار سن آگوستین را هم می یابید که تا آنجا که من می دانم فاشیست نبود. اما کنار هم گذاشتن سن اگوستین و استون هنج Stonehenge (بناهای دوران پیش از تاریخ در بریتانیا)، قطعا نشانه ای از فاشیسم ناب است.
- سنت گرایی نشانه نفی نوگرایی – Modernism است. اگر چه نظریه پردازان سنت گرا معمولا فناوری Technology را به عنوان نفی ارزش های معنوی سنتی رد می کنند، اما هم نازی ها و هم فاشیست ها ستایش گر تکنولوژی بودند. نازیسم به دستاورد های تکنولوژی خود بسیار مغرور بود، با این حال ستایش مدرنیته صرفا رویه ایدئولوژی ای مبتنی بر دکترین «خون و خاک» بود . رد نو گرایی زیر نفی شیوه زندگی سرمایه داری پنهان شده بود. در واقع آنچه از دیدگاه نازیسم مردود شناخته می شد، روحیه انقلابی فرانسه و آمریکا ۱۷۷۶-۱۷۸۹ بود. عصر روشنگری، عصر خرد در چشم نازی ها سر آغاز تباهی جهان نو بود. از این منظر می توان فاشیسم ناب را با «خرد گریزی » همگن دانست.
- خرد گریزی وابسته به باور «کنش به خاطر کنش» است. کنش- که به خودی خود پدیده ای زیبا ست، می باید بدون هیچ پیش در آمدی و بی ضرورت پیشینه ای رخ یابد. تعقل، نوعی اختگی است. بدین ترتیب فرهنگ به این دلیل که با روش های تحلیلی سرو کار دارد، به پدیده ای مشکوک تعبیر می یابد. عدم اعتماد به جهان روشنفکری از ویژه گی های همیشگی فاشیسم بوده است. از این گفته منسوب به گورینگ ( هر وقت صحبت فرهنگ را می شنوم، دستم به سمت تفنگم می رود)، تا کاربرد مکرر «روشنفکران فاسد»، «روشنفکران افاده ای» تا « پس مانده های فرهنگی » و «دانشگاه ها لانه کمونیست ها هستند»؛ همه نمونه هایی از این چشم انداز منفی می باشند. متفکران رسمی فاشیست همواره به فرهنگ نو و روشنفکران لیبرال به دلیل “خیانت به ارزش های سنتی” حمله می کردند.
- باور تلفیق گرا تاب نقد تحلیلی را ندارد. ذهن تحلیل گرا قدرت تمییز و تشخیص دارد، و این نشانه ای ازنوگرایی است. در فرهنگ نوین، جامعه علمی اختلاف نظر را به عنوان وسیله ای برای پیشبرد دانش می ستاید. برای فاشیسم ناب، عدم توافق به معنای خیانت است.
- عدم توافق، نمادی از گونه گونی است. فاشیسم با بهره برداری و بزرگ نمایاندن واهمه طبیعی از گونه گونی رشد می کند و توافق می طلبد. نخستین خواسته یک فاشیست یا یک جنبش نوپای فاشیست، همبستگی علیه ناخودی ها است. به عبارتی فاشیسم ناب در اساس نژاد پرست است.
- فاشیسم ناب ناشی از واگرایی های فردی و اجتماعی است. عمده ترین ویژگی مشترک تاریخی فاشیسم نیز همین توسل به طبقه متوسط سرخورده بود . طبقه ای که گرفتار بحران اقتصادی شده و یا از حیث سیاسی تحقیر شده و در همان حال از فشار گروه های پایین تر اجتماعی دچار هراس شده بود. در دوران ما، هنگامی که طبقه کارگر (پرولتاریا) تبدیل به خرده بورژوا می شود ( و طبقه لمپمن – بیکاره ها و جاهلان عمدتا از صحنه سیاسی حذف می شوند)، فاشیسم فردا مخاطبان تازه ای در این اکثریت تازه پیدا می کند.
- فاشیسم ناب به کسانی که احساس می کنند از هویت اجتماعی خویش محروم گشته اند تاکید می کند که تنها امتیاز آنان، عمده ترین وجه مشترک آنها ست: این واقعیت که همه در یک کشور زاده شده اند. ناسیونالیسم (ملی گرایی) از همین جا سرچشمه می گیرد. علاوه بر این تنها عناصری که می توانند به یک «ملت» هویت دهند، دشمنان آن هستند. بدین ترتیب در عمق روانی یک «همیشه فاشیست» همواره یک توطئه – به احتمال فراوان، یک توطئه خارجی علیه ملت وجود دارد. پیروان فاشیسم باید پیوسته در حالتی از تنگنا و تهدید قرار داشته باشند. آسان ترین راه در توضیح توطئه، دستاویز بیگانه هراسی است. توطئه در ضمن باید دارای یک همدست داخلی نیز باشد. یهودیان معمولا بهترین هدف در این بخش هستند زیرا همزمان هم درون کشورند و هم بیرون. یک نمونه عمده متاخر از این تفکر در ایالات متحده آمریکا، تشکیلات «نظم نوین جهانی» پت رابرتسون بوده است. ولی همه می دانیم که تعداد بی شمار دیگری نیز وجود دارند.
- پیروان فاشیسم همواره باید مورد تحقیر ثروت و قدرت دشمنان خود قرار داشته باشند. در خرد سالی به من آموخته بودند که انگلیسی ها روزی پنج وعده غذا می خورند؛ بیشتر از ما ایتالیایی های نادارا اما متین و هوشمند. به ما آموخته بودند که یهودیان ثروتمند هستند و از طریق یک شبکه پنهانی به یکدیگر کمک می رسانند. در همین حال باید پیروان را متقاعد ساخت که می توان بر دشمن چیره شد. بدین ترتیب با تمرکز بر شعار و تبلیغ متناوب، دشمنان، همزمان بسیار توانا و بی نهایت ناتوان جلوه داده می شوند. حکومت های فاشیست همیشه در جنگ محتوم به شکست هستند زیرا در اساس قادر به ارزیابی درست از توانایی دشمن خود نیستند.
- در فاشیسم ناب، جنگ برای زندگی نیست. بر عکس همه زنده اند تا بجنگند. بر پایه این تفکر صلح جویی به معنای سازش با دشمن است. صلح جویی پدیده ای مردود است زیرا زندگی جنگی دائمی است. این تفکر منجر به پیش آمدن نبردی نهایی به منزله قیامت می شود. از آنجا که همه دشمنان باید شکست بخورند، نبردی نهایی که به دنبال آن جنبش اختیار همه جهان را در دست بگیرد، ضروری می نماید. در اینجاست که تناقض بروز می کند. اگر این نبرد نهایی به معنای آغاز دورانی از آرامش- (دوران طلایی) است، پس با اصل «جنگ دائمی» تضاد می یابد. تا به امروز هیچ رهبر فاشیستی نتوانسته است این تناقض را حل کند و یا توضیح دهد.
- نخبه گرایی یک ویژگی دیگر هر ایدئولوژی ارتجاعی است. نخبه گرایی از آنجا که در ریشه ماهیتی اشرافی و متکی به سر آمدان نظامی دارد، با تحقیر طبقه ضعیف جامعه میسر می شود. فاشیسم مبلغ «نخبه گرایی پوپولیستی» است. هر شهروندی در زمره بهترین مردم دنیا است، و همه اعضای حزب در زمره بهترین شهروندان شمرده می شوند، بنابر این هر شهروند باید به عضویت حزب در آید. اما چگونه می توان بدون عوام، اشراف داشت؟ در واقع «رهبر» که به درستی می داند قدرت وی نه از مجرای دمکراتیک، بلکه با توسل به زور به دست آمده، همچنین درک می کند که این قدرت مشروط به ضعف توده هاست. تنها مردم ضعیف نیازمند و لایق یک رهبر هستند. سازمان هر گروه فاشیستی ( بر اساس الگوی نظامی) دارای سلسله مراتب قدرت است . هر فرمانده ای، زیردستان خود را خوار می داند و این توالی تا آنجا امتداد می یابد که منجر به استقرار نوعی نخبه گرایی توده ای می شود.
- از چنین چشم اندازی به هر فرد آموخته می شود تا قهرمان باشد. در هر اسطوره ای، قهرمان یک موجود استثنایی است، اما در ایدئولوژی فاشیسم ناب، قهرمان بودن یک پدیده عادی است. این قهرمان باوری به گونه مستقیم با مرگ باوری ارتباط می یابد. شعار Viva la Muerte فالانژیست ها از سر حادثه پدیدار نشده بود (ترجمه واژه به واژه آن یعنی “زنده باد مرگ! “). در جوامع غیر فاشیست، به مردمان عادی گفته می شود که مرگ پدیده ای ناگوار است اما باید آن را با وقار پذیرا شد. به مؤمنان مذهبی آموخته شده که مرگ مسیری دردناک برای بر آمدن به یک شادمانی ابدی و فرا طبیعی است. اما در تضاد با این تفکر، قهرمان فاشیست در آرزوی مرگ قهرمانانه است زیرا در ذهن او فرو شده که مرگ تنها پاداش یک زندگی قهرمانانه است. قهرمان فاشیست بی قرار رسیدن به مرگ است. در این بی قراری، وی تا آنجا که بتواند مردمان دیگر را نیز روانه دیار مرگ می کند.
- از آنجا که جنگ دائمی و قهرمان گرایی بی وقفه چالش هایی دشوار هستند، فاشیسم اراده قدرت خود را به زمینه های جنسی منتقل می کند. این ریشه نر سالاری – Machismo است ( خوار انگاری زنان و نفی همه عادت ها و رفتارهای غیر متعارف جنسی، از امتناع جنسی تا همجنس گرایی) . از آنجا که سکس زمینه آسانی برای رقابت نیست، قهرمان فاشیست به سلاح – به عنوان جایگزینی برای آلت ستایی متوسل می شود.
- می توان گفت که فاشیسم ناب بر پایه عوام گرایی گزیده Populism یا عوام گرایی کیفی استوار شده. در یک دموکراسی، شهروندان از حقوق فردی برخوردارند، اما تاثیر گذاری سیاسی شهروندان در کلیت خود تنها از چشم انداز کمی ناشی می شود. فرد پیرو تصمیم گیری جمع می شود. برای فاشیسم ناب افراد در فردیت خویش هیچ حقوقی ندارند. مردم یک پدیده کیفی و بدون عدد، نهادی یکپارچه و پیوسته است که بیان کننده اراده عمومی است. از آنجا که یک گروه انبوه انسانی نمی تواند دارای یک اراده یگانه باشد، مقام رهبری در نقش قیم و مترجم و میانجی ایفای نقش می کند. در این میان از شهروندان که حق نمایندگی از سوی خود را از دست داده اند، خواسته می شود تا در نقش کلی «مردم» ظاهر شوند. بدین ترتیب «مردم» فقط یک قصه نمایشی می شود. برای ارائه نمونه ای از عوام گرایی کیفی نیازی به نگاه به شواهد میدان ونیز در رم و یا استادیوم نورنبرگ نیست. در آینده همه ما قطعا نوعی عوام گرایی از مجرای تلویزیون و یا اینترنت خواهیم داشت که از طریق آنها واکنش عاطفی بخشی از مردم به عنوان «صدای تمامی مردم» ارائه و پذیرفته می شود. فاشیسم ناب به دلیل عوام گرایی کلی ملزم به « ضدیت با حکومت های فاسد پارلمانی » است. یکی از نخستین جمله هایی که موسولینی ضمن نطقی در پارلمان ایتالیا ادا کرد این بود: “می توانستم این مکان تاریک و خاموش را به اردوی دسته ای از لژیون خودم تبدیل کنم”. در حقیقت او پس از این نطق مکان بهتری برای لشکریان خودش پیدا کرد. اما به هر حال اندکی بعد پارلمان ایتالیا را منحل نمود. هر گاه سیاستمداری مشروعیت پارلمان را به این بهانه که دیگر «صدای مردم» نیست زیر پرسش می برد، باید هشیار بود که بوی فاشیسم به مشام می رسد.
- فاشیسم ناب با «زبانی نو» – مشابه آنچه جرج اورول در کتاب ۱۹۸۴ به عنوان زبان رسمی اوشنیا عرضه کرد سخن می گوید. عناصر فاشیسم ناب در گونه گونی نظام های دیکتاتوری مشترک هستند. همه کتاب های درسی نازی و فاشیست با فرهنگ لغاتی فقیر و دستور زبانی ابتدایی نوشته شده بودند تا ابزاری برای تحلیل و نقد پیچیده مسائل به دست ندهند. امروز باید گونه های دیگر «زبان نو» را شناسایی کنیم، حتی اگر در شکل بی گناه یک برنامه رادیو تلویزیونی پدیدار شوند.
صبح ۲۷ ژوییه ۱۹۴۳ از رادیو شنیدم که فاشیسم سرنگون و موسولینی دستگیر شده است. وقتی مادرم مرا فرستاد تا روزنامه صبح را بخرم، متوجه شدم که روزنامه ها تیترهای متفاوتی دارند. همچنین دریافتم که علاوه بر عنوان های مختلف، پیرامون یک موضوع نیز نوشته های گوناگونی دارند. یکی از این روزنامه ها را خریدم و پیامی را که در صفحه اول توسط پنج با شش حزب سیاسی، از جمله حزب دموکرات مسیحی، حزب کمونیست، حزب سوسیالیست، حزب عمل، و حزب لیبرال امضا شده بود خواندم.
تا آن زمان فکر می کردم که در هر کشوری تنها یک حزب وجود دارد و حزب ایتالیا نیز «حزب ملی فاشیست» است. حالا درمی یافتم که در کشور من نیز چند حزب می توانستند همزمان وجود داشته باشند. از آنجا که کودکی با هوش بودم، بی درنگ تشخیص دادم که این همه حزب نمی توانند یک شبه زاده شده باشند. بنابر این می بایست با سازمان هایی مخفی در حال فعالیت بوده باشند.
مقاله صفحه اول شادباش به مناسبت پایان دیکتاتوری و بازگشت آزادی بود: آزادی بیان، آزادی رسانه ها، و آزادی احزاب سیاسی. این واژه ها : “آزادی”، “دیکتاتوری”، “رهایی” را برای نخستین بار می خواندم. من با باور این واژه ها بار دیگر به عنوان یک مرد آزاد غربی زاده شده بودم.
باید هشیار بمانیم تا بار این واژه ها دوباره به فراموشی سپرده نشوند. فاشیسم ناب هنوز – گاهی اوقات در ظاهر کارگزارانی با لباس شخصی دور و بر ماست. چه آسان می نمود اگر کسی بی پرده جایی در جهان می گفت ” می خواهم آشوویتز را دوباره راه بیاندازم، می خواهم باردیگر پیراهن سیاه ها در میدان های ایتالیا رژه بروند.” اما زندگی به این ساده گی نیست. فاشیسم ناب می تواند از زیر معصوم ترین پوشش ها یک باره ظاهر شود. وظیفه ما افشا گری هر مورد بروز آن است؛ هر روز و در هر کجای دنیا. حرف های فرانکلین روزولت را در ۴ نوامبر ۱۹۳۸ به یاد بیاوریم: “به جرأت می گویم اگر دموکراسی آمریکا پیشروی خود را به عنوان نیروی زنده ای که در تلاش دائمی برای بهبود سرنوشت شهروندان خویش است متوقف سازد، فاشیسم در سرزمین ما رشد خواهد کرد.”
بگذارید با شعری از فرانکو فورتینی این نوشته را به پایان ببرم:
بر لبه جان پناه پل
سر های به دار آویختگان
بر جویبار زیر
تف نفرت اعدامی ها
بر سنگفرش بازار
ناخن تیر باران شدگان
بر چمنزار خشک
دندان های شکسته آنها
هوا را و سنگ ها را گاز می گیرند
گوشت تن ما دیگر آدمیزاده ای نیست
هوا را و سنگ ها را گاز می گیرند
قلب های ما دیگر آدمیزاده ای نیست
در چشمان این مردگان خواند ه ایم
آزادی را به همه سرزمین ها جاری خواهیم ساخت
دریغ، در مشت های قفل قربانیان
هنوز عدالتی شکفته نیست
***