فصل اول: شهر بزرگ
۱
مونتاژی از نماهای مختلف که عنوانبندی روی آنها پدیدار و ناپدید میشود: نمای درشت چهره ها، پاهای مردم که در خیابان عجولانه در رفت وآمدند با ماشین ها، ساختمانهای بلند، اتومبیل پلیس، کامیون های اتشنشانی که از خیابان میگذرند، با صداهای آژیر، بوق و ترمز و تصادف اتوموبیل ها، به اضافه نمای عمومی شهری شلوغ و پر ازدحام.
دوربین از نمای عمومی شهر به طرف ساختمان ده طبقه ای برمیگردد و از آن به طرف بالا حرکت می کند و از پنجره طبقه هفتم وارد اتاق پذیرایی نسبتاً بزرگ بهجت خانم میشود و در آن به آرامی گشتی میزند. کف اتاق موکت شده است. یک کاناپه و چند مبل، جا به جا قرار دارد. چند تصویر به دیوار کوبیده شده است. تلفن روی یک میز کوچک است، چند کوسن روی کاناپه و روی مبل ها افتاده است. پردۀ جلو پنجره ها کنار کشیده شده است، نمای شهر و جا به جا، ساختمان های بلند چند طبقه از درون پنجره دیده می شود. وضعیت کلی اتاق، نشانی از مُرفه بودن ساکن آن را در بر دارد.
۲
داخلی، روز، اتاق نشیمن بهجت خانم
بهجت خانم (یک زن میانه سال، پُر حرف و پُر حرکت)، روی کاناپه نشسته است و دارد نامه هائی را که نوشته است تا می کند و داخل پاکت می گذارد. یک سگ کوچک اندام پُر جُنب و جوش، به نام «سی سی» اطراف زن می گردد. با پاکت ها وَر می رود و بطور کلی مزاحم زن است.
بهجت خانم:
(در حالی که اولین نامه را توی پاکت می گذارد با پا سی سی را کنار میزند)
برو کنار سی سی.
سگ کمی عقب می نشیند و باز جلو می آید. زن با دست سگ را عقب می راند. صدای زنگ تلفن توی اتاق می پیچد. زن، در حالیکه دوربین او را دنبال میکند، پاکت را می گذارد روی کاناپه و بلند می شود و می رود گوشی تلفن را برمی دارد. سگ پشت سرش راه می افتد و با سیم تلفن بازی می کند. زن با دست مانع سگ می شود.
بهجت خانم:
بله… سلام خواهر… خُب آره… همین الان… منتظرش هستم…
می دونی؟… اگه خان داداش تو شهر بمونه دیوونه می شه…
(صدای بوق و صدای اتوموبیل هائی که از خیابان می گذرند شنیده می شود)
اعصابش پاک داغون شده… همه دکترا می گَن به آرامش احتیاج داره
(صدای ترمز شدید اتومبیلی شنیده می شود)
آره… (به سگ) آروم باش سی سی (ادامه می دهد) حالا داشتم
… آره… می دونم… جای خوبیه… خوش آب و هوام هست
(همچنان که حرف می زند، سگ را که پیله کرده است، از خودش دور می کند)
ییلاق براش مناسبه
(صدای زنگ در توی اتاق می پیچد)
به گمونم اومد… بعد بهت تلفن می کنم… خداحافظ.
(گوشی را می گذارد و می رود در را باز می کند. سگ همراهش راه می افتد. ملک منصور در آستانه در ظاهر می شود. مردیست میانه سال و میانه قامت. کلاه به سر و عصا به دست دارد. لباسش خیلی مرتب است).
سگ دور و بر آقای ملک منصور می گردد.
بهجت خانم:
سلام خان داداش.
ملک منصور:
سلام خواهر
بهجت خانم:
داشتم معرفی نامه ها را پاکت می کردم. منتظرت بودم.
(همراه هم دیگر می روند به طرف کاناپه. ملک منصور، کلاه را از سر برمی دارد. می نشیند. عصا را تکیه می دهد به کاناپه. سگ با عصا ور می رود. عصا می افتد. ملک منصور عصا را برمی دارد و به دست می گیرد. به سر سگ دست می کشد. سگ جست می زند و روی پاش می نشیند. بهجت خانم ادامه می دهد)
به راننده گفته ام بیاد تورو برسونه
(نامه ها را پاکت می کند)
چهار – پنج ساعت بیشتر راه نیست.
(سگ به آقای ملک منصور وَر می رود)
بهجت خانم:
آروم باش سی سی .
ملک منصور:
کاریش نداشته باش.
بهجت خانم:
قرصا و آمپولاتو گذاشتم توی چمدون… یه تزریقاتی اونجا هس
… چطور بگم؟… نه این که تزریقاتی… یه خانم هست که بلده آمپول بزنه…
شوکت خانم نشونت میده… شوکت خانم خیلی مهربونه.
یقین دارم که با وجود شوکت خانم اصلاً تنهایی رو احساس نمی کنی.
تموم عصرا میتونی بری باهاش عصرونه بخوری. همینطورم شوهرش. برادرش هم .
(به اطراف اتاق نگاه می کند)
چمدونتو بسته ام… الان راننده میاد. بهش گفتم سر ساعت ۹ اینجا باشد.
بهش گفتم تورو بذاره زود برگرده. میتونی ناهارو اونجا بخوری. حالا فصل مرغابیه.
پائیز که بشه کنار مردابای اطراف جنگل مرغابی تو هم وول میخوره…
وای خدایا… اونوقتا که اونجا بودم می گفتن یه شکارچی تو مردابا فرو رفته و حتی جسدش هم پیدا نشده.
(چهره درشت ملک منصور که درهم می رود)
آه… نباید اینو به تو می گفتم
(زنگ در آپارتمان)
اصلاً نمی دونم حواسم کجاست
(بلند می شود)
حتماً راننده س
(به ساعت دیواری نگاه می کند. پاکت ها را به طرف ملک منصور دراز می کند. یکی از پاکت ها را مستثنی می کند)
اینو برا همون پیره زن نوشتم که بهت گفتم اتاق اجاره میده…
گُمش نکنی… بهت خوب میرسه
(صدای زنگ آپارتمان)
اومدم…
(راه می افتد به طرف در – رویش به ملک منصور است)
صبحانه و شام و ناهارت را هم درست میکنه… اون بقیه ام برا دوستامه.
(نزدیک در است) آدمای خوبی هستن
(صدای زنگ) بخصوص شوکت خانم
(در را باز می کند. راننده در آستانه در است)
راننده:
سلام
بهجت خانم:
سلام… بیا تو
(به ملک منصور) خُب… دیگه حرفی ندارم
(اطراف اتاق را نگاه می کند – به راننده)
چمدون اونجاس
(به ملک منصور)
آماده ای؟
ملک منصور بلند می شود. کلاهش را به سر می گذارد. عصا را به دست می گیرد. در تمام مدتی که توی اتاق بوده، سگ روی زانویش بوده است و در تمام مدت صدای بوق اتوموبیل ها و گاه صدای ترمز اتوموبیل ها شنیده شده است و در تمام مدت ساکت بوده و گهگاه از شنیدن صداها چهره اش درهم رفته است. راننده می رود به طرف چمدان. آقای ملک منصور و بهجت خانم راه می افتند به طرف در.
بهجت خانم:
مواظب خودت باش خان داداش. فصل پائیز آدم زود سرما می خوره.
راننده با چمدان می آید جلو.
قطع
۳
داخلی، روز، نمای عمومی راهرو
همه جلو آسانسور ایستاده اند. دگمه آسانسور را فشار می دهند. چند لحظه بعد در آسانسور باز می شود. چند نفر از آسانسور خارج می شوند و چند نفر داخل می شوند. خواهر و برادر گونه های همدیگر را می بوسند. آقای ملک منصور می رود توی آسانسور.
بهجت خانم:
سعی می کنم ده – پانزده روز دیگه یه سری بتو بزنم.
راننده وارد آسانسور می شود.
بهجت خانم:
مواظب خودت باش خان داداش.
در آسانسور بسته می شود.
قطع
۴
داخلی، همان وقت، نمای عمومی داخل اسانسور
همه تقریباً به همدیگر فشرده شده اند. آقای ملک منصور ناراحت به نظر می رسد. آسانسور زنگ می زند. می ایستد. درش باز می شود. چند نفر عجولانه از آسانسور بیرون می روند. چند نفر داخل می آیند. در آسانسور بسته می شود. همه به هم فشرده شده اند. یکی از افراد ناشناس بی این که توجه داشته باشد، پا گذاشته است روی پای آقای ملک منصور، آرنج دیگری که بسته ای توی بغل دارد به پهلوی آقای ملک منصور نشسته است. چهره آقای ملک منصور درهم است. آسانسور زنگ می زند. درش باز می شود. تعدادی خارج و تعدادی داخل می شوند. آقای ملک منصور اجباراً جا به جا می شود. حالا تلفن آسانسور پشت گردنش است. نمی تواند سرش را به میل خودش نگهدارد. گردن را کج کرده است. عذاب می کشد. آسانسور زنگ می زند. می ایستد. درش باز می شود. طبقه هم کف است. به آقای منصور فرصت نمی دهند خارج شود. همه هجوم می برند بطرف بیرون. وقتی که همه خارج شدند، آقای ملک منصور از آسانسور خارج می شود. راننده قبلاً خارج شده است و منتظر است.
قطع
۵
خارجی، روز، نمای متوسط آقای ملک منصور
آقای ملک منصور عقب نشسته است. اتوموبیل لابلای انبوه اتوموبیل ها آرام می راند. آقای ملک منصور دستمال سفیدی از جیب بیرون می آورد و عرق پیشانی و گونه ها را می گیرد. بعضی از اتوموبیل ها بی جهت بوق می زنند. خیابان خیلی شلوغ است. ناگهان دو اتوموبیل تصادف می کنند. خسارت خیلی مختصر است. فاصله اتوموبیل هائی که تصادف کرده اند با اتوموبیل آقای ملک منصور در حدود بیست متر است. راننده و آقای ملک منصور از توی اتوموبیل می بینند که راننده های اتوموبیل هایی که تصادف کرده اند بیرون آمده اند و با حرکت سر و دست با هم حرف می زنند. صداها آنقدر زیاد است که صدای راننده ها شنیده نمی شود. راه بند می آید. اتوموبیل ها پشت سر هم رج می زنند. صدای بوق ها درهم می شود. افسر راهنمائی سر می رسد. چهره آقای ملک منصور درهم است. افسر به راننده ها می گوید که کنار بزنند. راه باز می شود. اتوموبیل ها به حرکت در می آیند. صدای بوق به تدریج کمتر می شود.
قطع
۶
خارجی، روز، نمای عمومی حاشیه شهر
اتوموبیل آقای ملک منصور در انتهای خیابانی که به حاشیه شهر منتهی می شود جلو می رود. از کنار یک کارگاه ساختمانی در انتهای شهر می گذرد. صدای ماشین مخلوط کننده – صدای ماشین جوشکاری – صدای کامیون هائی که مصالح ساختمانی تخلیه می کنند و صدای تیرآهن هائی که از توی کامیون به زمین می افتد و روی هم می ریزد، درهم شده است. در لحظه ای که اتوموبیل آقای ملک منصور از کنار کارگاه می گذرد، چهره آقای ملک منصور در هم رفته است. به پیشانی و گونه هایش عرق نشسته است. انگشتانش عصا را درهم می فشرد و فشار پنجه کفش روی فرش کف اتوموبیل، فرش را جمع می کند. اتوموبیل به تدریج دور می شود. صداها از اوج می افتد. اتوموبیل از شهر خارج می شود.
قطع
۷
خارجی، همان وقت، نمای عمومی یکی از کوچه باغها
اتومبیل از توی یکی از کوچه باغ ها می گذرد. سر شاخه های درختان همراه نرمه بادی که می وزد، لرزشی آرام دارند. هوا خوش است. آقای ملک منصور تکیه داده است. چشمانش را روی هم گذاشته است. آرامش توی چهره اش نقش بسته است. مزارع متعدد تا دامنه افق کشیده شده است. اتومبیل جلو منزل شوکت خانم توقف میکند.
قطع
فصل دوم: ییلاق
۸
خارجی، ۳ بعد از ظهر، نمای درشتی از کوبه در خانه شوکت خانم
تصویر درشتی از کوبه در خانه و سپس دست آقای ملک منصور که وارد کادر می شود، کوبه در را می گیرد، در می زند و از کادر خارج می شود.
قطع
۹
خارجی، همان وقت، نمای متوسطی از آقای ملک منصور
تصویر متوسطی از آقای ملک منصور، کلاه به سر و عصا به دست دارد. مردد است که آیا باید در خانه را دوباره بزند یا نه. لنگه های در خانه بزرگ است با گل میخ های درشت.
قطع
۱۰
خارجی، همان وقت، نمای عمومی خانه
آقای ملک منصور جلو در خانه ایستاده است. چند درخت، جا به جا جلو خانه دیده می شود. پیچک ها از دیوار خانه بیرون افتاده است. فضا، نشان دهنده ییلاق و فصل پائیز است. آقای ملک منصور، همچنان که تردید در چهره اش مشهود است در می زند و منتظر می ماند. صدای هواپیما شنیده می شود.
قطع
۱۱
خارجی، همان وقت، نمای متوسط آقای ملک منصور
آقای ملک منصور به آسمان نگاه می کند. یک هواپیمای دونفره ملخ دار پیدا می شود که در ارتفاع کم از شرق به طرف غرب می رود. صدای هواپیما چند لحظه آقای ملک منصور را آزار می دهد. (تصویر درشت از چهره آقای ملک منصور) دندان ها را روی هم فشار می دهد.
قطع
۱۲
خارجی، همان وقت، نمای دور هواپیما
هواپیما دور شده است. هنوز آقای ملک منصور منتظر است. حالا صدای هواپیما خیلی ضعیف شده است. آقای ملک منصور ناآرام و بی تاب است. باز در خانه را می زند. باز چند لحظه منتظر می ماند. هنگامی که قصد می کند که به راه افتد، در خانه باز می شود. کسی دیده نمی شود. انگار در خانه خود به خود باز شده است. لنگه در که روی پاشنه می چرخد به نحو چندش آوری صدا می دهد. آقای ملک منصور درون دهلیز و سپس اطراف را نگاه می کند و بعد آرام وارد خانه می شود. کلاهش را به حالت احترام از سر برمی دارد. دوربین همراه آقای ملک منصور حرکت می کند.
قطع
۱۳
داخلی، بعد از ظهر، نمای متوسط آقای ملک منصور
آقای ملک منصور در چند قدمی قاب در خانه دیده می شود. خدمتکار خانه، زنی میانه سال و با هیاتی روستایی، کمی دورتر، روبرویش ایستاده است.
ملک منصور:
من… ملک منصور هستم (مکث) خواهرم این معرفی نامه را برای شوکت خانم داده .
(لبخند – پاکت را به طرف خدمتگزار دراز می کند.)
آخه می دونین؟ (لبخند) دکترا توصیه کردن که در یه محل خوش آب و هوا و آروم زندگی کنم… دست کم برای چند ماه (لبخند)… راه…
(خدمتگزار ساکت است و نگاهش می کند)
… خواهرم این معرفی نامه را داده که بدم شوکت خانم…
(خدمتگزار پاکت را می گیرد و راه می افتد. آقای ملک منصور پشت سرش راه می افتد.)
قطع
۱۴
داخلی، همان وقت، نمای متوسط آقای ملک منصور و خدمتگزار.
دوربین از زاویه بالا هر دو را نشان می دهد.
قطع
۱۵
داخلی، همان وقت، نمای متوسط ملک منصور و خدمتکار از روبرو
چند قدم دورتر از خانه، خدمتکار در اتاق پذیرائی را باز می کند. آقای ملک منصور لبخند می زند و به حالت احترام، سر تکان می دهد. آقای ملک منصور وارد اتاق می شود.
قطع
۱۶
داخلی، نمای عمومی اتاق پذیرایی شوکت خانم
تصویر متوسط آقای ملک منصور از داخل اتاق. آقای ملک منصور در چهارچوب در اتاق ایستاده است. اتاق بزرگ است. آقای ملک منصور وارد اتاق می شود. خدمتکار در اتاق را می بندد. یک لحظه گذرا صدای پُر توان بولدزری بلند می شود و زود فرو می افتد. چهره آقای ملک منصور درهم می رود. صدای بولدزر خاموش می شود. انگار کسی قصد روشن کردن بولدزری را دارد.
قطع
۱۷
داخلی، نمای دورآقای ملک منصور
نمای دور آقای ملک منصور از پشت سر که به طرف وسط اتاق می رود. به اطراف نگاه می کند. قسمت چپ اتاق یک بخاری هست که آتش در آن روشن است. طرف راست یک پنجره بسته هست. مقابل دری که آقای ملک منصور وارد شده یک پنجره دیگر هست که باز است. کنار بخاری یک میز کوچک هست که سماور و وسایل چای روی آن قرار دارد. یک ساعت به دیوار نصب است.
قطع
۱۸
داخلی، نمای درشت آقای ملک منصور
نمای درشتی از آقای ملک منصور که با تعجب اطراف را نگاه می کند. می رود به طرف پنجره باز و بیرون را تماشا می کند. دوردست و در مه رقیقی که همه جا را گرفته، نمایی از جنگل دیده می شود. دوربین آقای ملک منصور را تعقیب می کند. برمی گردد و می رود به طرف بخاری. می نشیند روی مبلی که کنار بخاری قرار دارد. کلاهش را می گذارد روی مبل و به عصا تکیه می دهد.
قطع
۱۹
داخلی، نمای دور
نمای دور آقای ملک منصور که روی مبل نشسته است. دوربین به تدریج به او نزدیک می شود. بی قرار است. به اطراف نگاه می کند. بعد بلند می شود. عصا و کلاه برمی دارد و از طرف چپ از کادر خارج می شود.
قطع
۲۰
داخلی، نمای متوسط آقای ملک منصور
نمای متوسطی از ملک منصور که از طرف راست وارد کادر می شود. باز به اطراف نگاه می کند و روی یک مبل دیگر می نشیند. پنجره باز پشت سرش قرار دارد.
قطع
۲۱
داخلی، نمای درشت آقای ملک منصور
نمای درشت آقای ملک منصور که روی مبل نشسته است. عصا و کلاه را کنار خودش گذاشته است. دوربین با حرکتی افقی از چپ به راست می رود و روی پنجره باز متوقف می شود. ملک منصور برمی گردد و به پنجره باز نگاه می کند. شبح جنگل از دوردست پیدا است. احساس سرما می کند. از جا برمی خیزد و در حالی که دوربین تعقیبش می کند، به طرف پنجره می رود که آن را ببندد. دستش که به لنگه در پنجره می رود صدای باز شدن در را می شنود و صدای ظریف دختری را. یکه می خورد.
قطع
۲۲
داخلی، نمای متوسط فرزانه
در اتاق باز می شود. فرزانه، دختری پانزده ساله، در آستانه دراتاق است.
فرزانه:
نه… آقای ملک منصور.
آقای ملک منصور یکه می خورد.
قطع
۲۳
داخلی، نمای درشت آقای ملک منصور
آقای ملک منصور که با شنیدن صدای در و صدای دختر وحشت زده شده است، دستش را از پنجره کنار می کشد و به فرزانه نگاه می کند.
قطع
۲۴
داخلی، نمای دور فرزانه
نمای دور فرزانه که دارد جلو می آید. لبخند به لب دارد و حرف می زند.
فرزانه:
من فرزانه هستم… برادرزاده شوکت خانم… همین الان عمه ام به دیدن شما میاد.
قطع
۲۵
داخلی، نمای درشت آقای ملک منصور
آقای ملک منصور لبخند می زند.
ملک منصور:
خیلی متشکرم
قطع
۲۶
داخلی، نمای درشت فرزانه
فرزانه:
کسی را در این حوالی می شناسید؟
ملک منصور:
نه … متأسفانه نه … ولی خواهرم در حدود چهار سال پیش در این جا زندگی می کرد.
دیروز که می آمدم این جا، چند تا معرفی نامه داده که …
(فرزانه حرف ملک منصور را قطع می کند)
فرزانه:
پس در حقیقت راجع به عمه ام چیزی نمی دونین.
ملک منصور:
فقط اسم ایشون را می دانم.
فرزانه:
گفتین چهار سال قبل؟
ملک منصور:
در همین حدود
فرزانه:
پس از اون اتفاق عجیب چیزی نمی دونین.
ملک منصور:
(با تعجب) اتفاق عجیب؟
ملک منصور به طرف مبل می رود. دوربین او را تعقیب می کند. ملک منصور می نشیند. دوربین از روی شانه ملک منصور تصویر فرزانه را نشان می دهد که دارد جلو می آید. دوربین روی چهره درشت فرزانه متوقف می شود.
فرزانه:
تقریباً سه سال پیش بود که.
ملک منصور:
سه سال پیش؟ (متعجب)
فرزانه:
بله. سه سال پیش، شوهر و برادر جوانش همراه سگ قهوه ای کوچکشان یک روز صبح از میان آن پنجره، خانه را به قصد شکار ترک کردند اما به خانه برنگشتند. بعد ها فهمیدیم که هنگام عبور از شکارگاه همگی در مردابی فرورفته اند و ناپدید شده اند، خواهر شما که از این جا رفت، این حادثه غم انگیز برای عمه ام اتفاق افتاد. تقریباً در همین فصل بود. فصل پائیز.
(چهره متعجب ملک منصور)
ملک منصور:
حادثه غم انگیز؟
(نمای متوسط فرزانه که به پنجره اشاره می کند)
فرزانه:
به همین جهته که همیشه نزدیک ساعت ۴ بعد از ظهر این پنجره بازه.
(نمای متوسط ملک منصور که به پنجره نگاه می کند.)
ملک منصور:
البته کمی تعجب آوره … ولی …
فرزانه:
در تمام فصول سال … درست نیم ساعت قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر.
(مونتاژی از چهره او با اتوموبیل های آتش نشانی – ساختمان نیمه تمام – زنگ تلفن – ورود آدم ها به آسانسور – افتادن تیرآهن ها روی همدیگر و … آقای ملک منصور دندان ها را روی همدیگر فشار می دهد.)
صدای فرزانه:
ناراحتتون کردم؟
(حال فقط تصویر درشت چهره آقای ملک منصور است که آرام چشم هایش را باز می کند.)
ملک منصور:
خیلی متأسفم.
فرزانه:
معذرت میخوام اگر
ملک منصور:
اوه … نه … نه … (مکث) عمه شما رنج بزرگی را متحمل شده.
فرزانه:
(آه می کشد) عمه بیچاره ام (مکث – آه) حتی جسدشون هم پیدا نشد.
ملک منصور:
وحشتناکه.
فرزانه:
و بعد از این حادثه بود که عمه بیچاره ام همیشه سر ساعت ۴ بعد از ظهر چشمش به این پنجره است که بر گردن.
(نگاه متعجب آقای ملک منصور به ساعت دیواری که ۵ دقیقه به ساعت ۴ بعد از ظهر را نشان می دهد. صدای حرکت پاندول و تیک تاک ساعت. آقای ملک منصور چشمش را در هم می گذارد. تصویر چهره ملک منصور و پاندول ساعت که حرکتی نوسانی دارد تلفیق می شود. صدای تیک تاک ساعت شدیدتر از صدای واقعی شنیده می شود. انگار ضربه هائی است که به مغز آقای ملک منصور کوبیده می شود. ناگهان صدای بولدزر اوج می گیرد. حالا فقط تصویر درشت چهره آقای ملک منصور است که رنج می کشد.)
فرزانه متین و خونسرد به آقای ملک منصور نگاه می کند. آقای ملک منصور چشمش را باز می کند و به پنجره نگاه می کند. احساس سرما می کند. خودش را لای پالتو می پیچد.
فرزانه:
شما سردتونه
ملک منصور:
اوه … نه! … مهم نیست!
فرزانه:
ولی میدونین آقا؟ … در چنین شب های سرد و آرام، غالباً ترس و دلهره بهم دست میده. آخه یواش یواش از حرفای عمه ام، منم باور کردم که یه روزی برمی گردن.
حتی گاهی شبح اونارو از تو پنجره می بینم که دارن از دور میان.
قطع
۲۷
داخلی، همان وقت، نمای دور شبح دو انسان و شبح یک سگ
نگاه ملک منصور به پنجره است. ناگهان درون مه رقیق حاشیه جنگل می بیند که شبح دو انسان همراه یک سگ به جلو می آیند. یکی از اشباح چاق است و کوتاه و دیگری لاغر است و بلند، شبح یک سگ هم هست که بیشتر به تازی شباهت دارد. (چند لحظه سکوت است.)
آقای ملک منصور:
اما این ممکن نیست.
(چشمانش را چند بار بهم می زند. اشباح ناپدید می شوند.)
فرزانه:
ولی آقای ملک منصور، من آنقدر تحت تأثیر حرف های عمه ام هستم که همیشه نزدیکای ساعت ۴ بعد از ظهر بی اختیار به این پنجره نگاه می کنم …
ملک منصور:
رنج آوره … واقعاً رنج آوره!
فرزانه:
و حتی در چنین حالتی انگار می بینم که شوهر و برادر جوان شوهر عمه ام همراه سگشون از جنگل بیرون می زنن و مثل شبح توی مه، آرام و سبک جلو میان … حتی گاهی صدای پارس کردن سگشونو هم می شنوم …
صدای حرف زدن و خنده شونو هم می شنوم … آخه می دونی آقا؟ …
شوهر عمه مرحومم عادت داشت که بلند بخنده …
(آقای ملک منصور سخت به هیجان آمده است و ناراحت بنظر می رسد. صدای بولدزر اوج گرفته است. کمی وول می خورد و از جا بلند می شود. کلاه و عصا را به دست می گیرد و قصد خارج شدن دارد.)
ملک منصور:
این خیلی وحشتناکه؟
قطع
۲۸
داخلی، همان وقت، نمای دور شوکت خانم در آستانه در
هنگامی که ملک منصور قصد خارج شدن از اتاق دارد و در عین حال هنوز نگاهش به پنجره است، ناگهان صدای باز شدن در اتاق می آید. ملک منصور یکه می خورد. سر بر می گرداند. عمه در آستانه در اتاق ایستاده است.
شوکت خانم:
خیلی متأسفم از این که شما را این قدر منتظر گذاشتم.
شوکت خانم در اتاق را می بندد و به طرف ملک منصور می رود. چهره ملک منصور اندکی باز میشود. شوکت خانم دست دراز می کند. ملک منصور دست او را می گیرد. خم می شود و دستش را می بوسد.
ملک منصور:
اسم من …
شوکت خانم:
امیدوارم که فرزانه در این مدت شما را سرگرم کرده باشه.
ملک منصور:
اوه … بله … دختر خون گرم و مهربانیه.
شوکت خانم:
(به مبل اشاره می کند) خواهش می کنم بفرمائید.
این جا عیناً خونه خودتونه …
هیچ رودربایستی نداشته باشید.
ملک منصور:
متشکرم.
(می نشیند. شوکت خانم می رود به طرف سماور. پاکت را که به دست دارد می گذارد روی میز. نگاهش به پنجره باز می افتد. به سماور ور می رود.)
شوکت خانم:
امیدوارم که با این پنجره باز صدای بولدزر شما را ناراحت نکرده باشد.
ملک منصور:
اوه نه … هرگز!
(فرزانه به ملک منصور نگاه می کند. نگاه ملک منصور به پنجره است. ناگهان صدای ۴ ضربه پی در پی ساعت توی اتاق می پیچد. شوکت خانم به ساعت نگاه می کند. ملک منصور به ساعت نگاه می کند. شوکت خانم نگاهش را از ساعت می گیرد و به پنجره می دوزد.)
شوکت خانم:
انگار دیر کردن.
ملک منصور به فرزانه نگاه می کند. فرزانه معصومانه سر تکان می دهد. ملک منصور نگاهش را از فرزانه می گیرد و به شوکت خانم نگاه می کند. شوکت خانم سماور را رها می کند و به ملک منصور نگاه می کند و لبخند می زند. یک لحظه نگاهشان درهم می آمیزد.
شوکت خانم:
شوهرم و برادرش به زودی از شکار بر می گردن.
اونا همیشه عادت دارن که از این پنجره بیان توی خونه.
(تصویر درشت ملک منصور که به فرزانه نگاه می کند. فرزانه سرش را پایین می اندازد. ملک منصور به عمه نگاه می کند. عمه سر برمی گرداند و به پنجره نگاه می کند.)
شوکت خانم:
اوه … اومدن … درست سر ساعت ۴.
(ملک منصور بلند می شود. کلاه و عصا را به دست می گیرد. از پنجره بیرون را نگاه می کند. دو شبح همراه یک سگ، در مه رقیق کنار جنگل از دور دیده می شود. هر دو میانه قامت هستند و با اشباح قبلی از نظر اندام تفاوت دارند. سگ نیز تفاوت دارد.)
شوکت خانم:
خواهش می کنم بفرمائید، عصرانه را با هم می خوریم.
(ملک منصور به فرزانه نگاه می کند. فرزانه معصومانه به آقای ملک منصور نگاه می کند. شوکت خانم ادامه می دهد)
شوکت خانم:
رفتن شکار مرغابی … در این فصل تو مردابای حاشیه جنگل مرغابی تو هم وول میخوره.
(ملک منصور به حالت احترام و بهت زده ایستاده است، از پنجره بیرون را نگاه می کند. حالا اشباح نزدیک تر شده اند و واضح تر دیده می شوند.)
شوکت خانم:
(به ملک منصور نگاه می کند) بفرمائید خواهش می کنم. بفرمائید بنشینید.
ملک منصور:
آه …
شوکت خانم:
راستی گفتین چه کسالتی دارین؟
(نگاه ملک منصور به پنجره است. اشباح لحظه به لحظه نزدیک تر می شوند و واضح تر دیده می شوند. سگ پیشاپیش آن ها میرود.)
ملک منصور:
(همین طور که به پنجره نگاه می کند)
اعصابم ناراحته. هیجان روحی برام کشنده س.
شوکت خانم:
(همچنان که گاهی به پنجره نگاه می کند و گاهی به وسائل عصرانه ور می رود، تقریباً بی اعتنا گوش می دهد و گاهی نیز کلمه ای می گوید. انگار تمام حواسش به اشباح است.)
عجب!
ملک منصور:
دکترا توصیه کردن که در یک محل خوش آب و هوا…
شوکت خانم:
خُب… رسیدن… درست به موقع…
(نگاه شوکت خانم به پنجره است. حال، دو مرد و یک سگ به وضوح دیده می شود. سگ جلو آن ها می رود. صدای قهقهه مرد نیز شنیده می شود. ملک منصور به فرزانه نگاه می کند. فرزانه معصومانه سرش را می اندازد پائین. تصویر درشت ملک منصور که هیجان و ترس در چهره اش رنگ انداخته است. صدای بولدزر اوج گرفته است. ملک منصور به فرزانه نگاه می کند. نگاه فرزانه به پنجره است. فرزانه نیز هیجان زده بنظر می رسد. ملک منصور سر بر می گرداند و به پنجره نگاه می کند. حالا، مردها تا پنجره چند قدم بیشتر فاصله ندارن. سگ جَست می زند رو عتابه پنجره و پارس می کند. ملک منصور در حالی که کلاه و عصای خود را به دست دارد عقب می نشیند و به طرف در اتاق می رود. شوکت خانم می رود به طرف پنجره که سگ را بغل کند. فرزانه به آقای ملک منصور نگاه می کند که عجولانه در اتاق را باز می کند و از اتاق می زند بیرون. دوربین او را تعقیب می کند. توی دالان خانه به سرعت قدم هایش می افزاید. مدتی که ملک منصور طول دالان را می گذراند صدای بولدزر اوج دارد. مستخدم در حالی که سینی به دست دارد که عصرانه را به اتاق ببرد با تعجب ملک منصور را نگاه می کند. یک لحظه نگاه تعجب زده ملک منصور با نگاه خدمتگزار درهم می شود. هرچه ملک منصور به در خانه نزدیک تر می شود به سرعت گام هایش افزوده می شود. نزدیک در سر برمی گرداند و یک بار دیگر خدمتگزار را که بهت زده نگاهش می کند، نگاه می کند. به در خانه که می رسد تقریباً به حالت فرار از خانه بیرون می زند.)
قطع
۲۹
داخلی، همان وقت، نمای متوسط شوکت خانم
عمه سگ را بغل کرده است و دارد او را به زمین می گذارد. شوهر و برادر شوهر عمه از پنجره می آیند تو. عمه برمی گردد که شوهر و برادر شوهرش را به آقای ملک منصور معرفی کند اما می بیند که رفته است. با تعجب از فرزانه می پرسد:
شوکت خانم:
پس آقای ملک منصور کو؟
فرزانه شانه ها را بالا می اندازد و قیافه تعجب آمیز می گیرد. شوکت خانم می رود بطرف میز عصرانه.
شوکت خانم:
آدم عجیبی به نظر می رسید.
شوهر:
این آقا کی بود که تا مارو دید، یکهو در رفت.
شوکت خانم:
آقای ملک منصور بود. برادر بهجت خانم…
اما نمی دونم چرا به سرعت فرار کرد!
شوکت خانم مشغول ریختن چای می شود. خدمتگزار می آید تو، سینی را می گذارد روی میز و مرغابی های صید شده را از توی پنجره برمی دارد.
فرزانه:
فکر می کنم از سگ ترسید.
شوهر:
(در حالی که نیم تنه اش را بیرون می آورد) از سگ؟
فرزانه:
آخر به من گفت که از سگ ها خیلی وحشت داره.
شوکت خانم:
(به شوهر و برادر شوهر چای می دهد) واقعاً؟
فرزانه:
می گفت که یک شب توی گورستان یکی از شهرهای جنوب گرفتار چند تا سگ وحشی شده و ناچار شب را تا صبح تو یه قبر تازه کنده شده گذرانده.
شوکت خانم:
وحشتناکه.
فرزانه:
از سر شب تا صبح، سگا کنار قبر، بالای سرش بودن و تهدیدش کردن.
تا این که صبح به کمک قبرکن نجات پیدا کرده.
شوکت خانم:
خیلی وحشتناکه.
شوهر عمه:
هرکس باشه تموم عمرش از سایه سگ هم وحشت میکنه.
شوکت خانم:
بیچاره بهجت خانم… کاش این موضوعو تو نامه برام می نوشت.
فرزانه:
من می خواستم بگم ولی سگ پریده بود توی اتاق و آقای ملک منصورم رفته بود… یعنی دیگه فرصتی نبود.
(دوربین روی چهره فرزانه ثابت می شود.)
موسیقی وهمناکی آغاز میشود و اسامی هنرپیشه ها و سازندگان فیلم روی چهره فرزانه به تدریج پدیدار و ناپدید می شود.
همه حقوق محفوظ است برای نویسندگان.
در این سناریو سعی بر آن بوده که از توضیح های فنی و حرکت های دوربین پرهیز شود تا خواننده بتواند روی داستان تمرکز کند.
زنده یاد احمد محمود و حسن فیاد فیلمنامه «آرامش» و نیز فیلمنامه دیگری به نام « گذر» را حدود چهل سال پیش به اتفاق نوشتند. این فیلمنامه که طی سالیان نزد احمد محمود مانده بود پس از ۲۰۱۰ بار دیگر به دست آقای فیاد رسید. به مرحمت ایشان همسایگان برای نخستین بار این فیلمنامه را که از یک داستان کوتاه انگیسی نوشته « هکتور هیو مونرو» اقتباس شده، منتشر می نماید.