نوشته زیر از مجموعه ای شامل دوازده روایت خودکشی است که اسوتلانا آلکسیه ویچ در سال ۱۹۹۴ در روسیه با عنوان ” مرگ شیفتگی ” انتشار داد. آلکسیه ویچ در مقدمه این کتاب نوشته است که قصد او ” بیان تمایزی است که در صدای انسان های تنها وجود دارد. همه از یک دیگر متفاوت اند. هر یک دارای رمز و راز خویش است.”
ماجرا توسط یکی از دوستان وی، ولادیمیراستانیکوویچ، روایت شده است:
… البته که می خواست بی خبر برود. غروب بود. هوا تاریک و روشن بود. اما چند دانشجوی یکی از خوابگاه های اطراف او را دیدند که از پنجره بیرون پریده بود. پنجره را کاملا باز کرده بود، روی لبه پنجره ایستاده و برای مدتی طولانی به پایین نگاه کرده بود. سپس رویش را برگردانده، با جهشی محکم به پرواز در آمده بود. او از طبقه دوازدهم پرواز کرده بود…
زنی به همراه پسربچه ای از آنجا گذر می کردند. پسرک به بالا نگاه کرده بود:
” ماما، نگاه کن، آن مرد مثل یک پرنده پرواز می کند…”
پرواز او پنج ثانیه طول کشیده بود.
این ها را افسر کلانتری منطقه هنگامی که من به خوابگاه بازگشتم برایم گفت. من تنها کسی بودم که از هر جهت نزدیک ترین دوست او شمرده می شدم. روز بعد، در روزنامه عصرعکسی از او به چاپ رسیده بود. روی پیاده رو با صورت رو به زمین در حالتی مثل یک مرد پرنده افتاده بود..
گرچه همه چیز در حال محو شدن است، من کوشش می کنم پاره ای از این ها را به کلام بکشم:
“تو و من از این دخمه رهایی نخواهیم یافت… توضیحات من ناقص و محدود به توصیفات مادی می شوند نه جنبه های معنوی. برای مثال چیزی به نام خط اضطراری کمک وجود دارد که شخص به آن زنگ می زند و می گوید: می خواهم خودم را بکشم. آن طرف خط ظرف پانزده دقیقه او را از این اقدام منصرف می کنند. آنها دلیل تصمیم او را کشف می کنند. اما در حقیقت آنچه یافته اند دلیل نیست، بلکه آلت خودکشی، چیزی مثل ماشه سلاح است.”
یک روز پیش از واقعه او را در راهرو دیدم. گفت ” سعی کن حتما سری بزنی. باید با هم حرف بزنیم.”
غروب بود که چند بار در اتاقش را زدم، اما در را باز نکرد. از صدای پشت دیوار می دانستم که توی اتاقش است ( اتاق های ما دیوار به دیوار بودند). داشت توی اتاق قدم می زد. از این سر به آن سر. فکر کردم ” خب. فردا به او سر می زنم.” فردا داشتم با پلیس حرف می زدم.
افسر پلیس پوشه ای را که به نوعی آشنا به نظرم می رسید نشان داد و گفت: ” می دانی این چیست؟”
روی میز خم شدم: این رساله اش است. این صفحه عنوان رساله است: مارکسیسم و مذهب
همه صفحات با مداد قرمز خط خورده بودند. با دست خطی آشکارا از سر خشم، روی همه نوشته شده بود ” مهمل!!، آشغال!!، دروغ!!” دست خط او بود. آن را می شناختم.
همیشه از آب می ترسید. از روزهای دانشگاه به یادم مانده بود. اما هرگز به من نگفته بود که از بلندی هم هراس دارد.
رساله او چندان موفق از آب در نیامد. خوب به جهنم ! باید ثابت کنی که زندانی آرمان شهری؟ چرا باید به این دلیل از طبقه دوازدهم بیرون بپری؟ این روزها خیلی ها مقاله فوق لیسانس یا رساله دکترای خودشان را دوباره از سر شروع می کنند. بعضی ها حتی از ذکر عنوان رساله اشان هراس دارند؟ البته که این ها همه آدم را اذیت می کند. شاید هم تصمیمش این بود که: این لباس و این قالب جسمانی را به دور می اندازم…
این رخداد پیامد منطقی رفتاری نبود، اما به هر حال عملی انجام شده بود. من معتقدم پدیده سرنوشت وجود دارد. این که مسیری پیش پایت می گذارند که باید آن را دنبال کنی. تلاشت را می کنی… یا موفق می شوی، یا زمین می خوری. من فکر می کنم او کمی هم به زندگی دیگر پس از این جهان باور داشت. مذهبی بود؟ در این مورد فقط می توانم گمانه زنی کنم. اگر هم اعتقادی داشت بدون واسطه بود، بدون سازمان های فرقه ای، بدون هیچ آیینی. از طرفی، خودکشی برای هر آدم مذهبی نا ممکن است. آدم مذهبی جرأت نمی کند نقشه های خداوند را زیر پا بگذارد و ریسمان او را قیچی کند. فشار ماشه برای لامذهب ها آسان تر است. آن ها به زندگی و جهانی دیگر معتقد نیستند و از آنچه ممکن است اتفاق بیافتد بیم ندارند. هفتاد سال یا صد سال، چه فرقی می کند؟ همه این ها در کل زمان چیزی بیش از یک ذره نیست، مثل یک دانه شن.
یک بار من و او در این مورد که سوسیالیسم نتوانسته مساله مرگ، یا دست کم سالخورده گی را حل کند گفتگو کردیم. “پنداری سوسیالیسم پیری و مرگ را دامنه می دهد. ”
دیدم با آدم خلی در یک کتابفروشی کتاب های دست دوم و قدیمی آشنا شده. طرف هم ظاهرا مثل ما دنبال کتاب های کهنه در مورد مارکسیسم می گشت. چندی بعد به من گفت:
” می دانی، رفیقمان می گوید من آدمی عادی هستم و این تویی که در عذابی، و البته که درست می گوید.”
فکر می کنم مارکسیستی صادق بود و آن را یک اندیشه انسانی می دانست که در آن “ما” معنایی بسیار بیشتر از “من” داشت. پدیده ای مثل یک تمدن کهکشانی در آینده. هر گاه سری به اتاق او می زدی، می دیدی که دراز کشیده و کتاب های مختلف دور و بر خودش پهن کرده: پلخانف، مارکس، زندگی نامه هیتلر، استالین، داستان های هانس کریستیان اندرسن، بونین، انجیل، قرآن. همه آنها را همزمان می خواند. این را از بریده هایی از افکارش به یاد می آورم. این بریده ها را کنار هم گذاشتم. سعی می کنم معنایی برای مرگ او بیایم… نه بهانه، نه دلیل… به گفته خودش معنا!
” فرق یک پژوهشگر با یک کشیش چیست؟ کشیش می خواهد ناشناخته ها را با ایمان بشناسد، اما پژوهشگر کوشش می کند این ناشناخته ها را از مجرای حقایق، از طریق دانش کشف کند. دانش یعنی منطق. اما حالا مرگ را نمونه بگیریم.، فقط مرگ. مرگ جایی فراسوی تفکر و منطق می نشیند.”
” ما مارکسیست ها نقش کارگزاران کلیسا را گرفته ایم. ما می گوییم پاسخ به این پرسش را می دانیم که “چگونه می توان همه را خوشحال کرد؟” چگونه؟! کتاب محبوب من در دوران کودکی ” انسان دو زیستی” اثر بلی یف بود. این اواخر آن را دو باره خواندم. پاسخی است به همه آرمان شهر گرایان دنیا. پدری پسر خودش را به یک انسان دو زیستی تبدیل می کند. می خواهد همه اقیانوس های جهان را به او بدهد تا با تغییر طبیعت انسانی، او را شادمان کند. پدر مهندسی بسیار ورزیده است و معتقد است از رازی مهم پرده برداشته. کشف کرده که او خداست! عاقبت پسرش را به تیره بخت ترین موجود جهان تبدیل می کند. طبیعت چهره خودش را به منطق انسانی آشکار نمی سازد. فقط این منطق را به خودش جلب می کند.”
چند تک گویی دیگر او را هم – دست کم آن طور که من به یاد می آورم – نقل می کنم:
“پدیده هیتلر بسیاری را تا مدت های زیاد آزار خواهد داد. چگونه می توان یک نظام جنون همگانی را آن چنان راه انداخت؟ فکر کنید، مادرها کودکان گریانشان را روی دست گرفته بودند و فریاد می زدند ” پیشوا، این بچه ها پیشکش تو.”
” ما مصرف کنندگان مارکس هستیم. چه کسی می تواند مدعی شود مارکسیسم را می شناسد؟ لنین را می شناسد؟ مارکس را می شناسد؟ یک مارکس اولیه داریم… یک مارکس اواخر زندگی، و تمام سایه روشن های میان این دو. تمامی پیچیدگی شکوفای مارکس برای ما قابل یافت نیست. هیچ کس نمی تواند به آگاهی ما در این مورد چیزی اضافه کند. ما همه مفسران مارکس هستیم…”
” در حال حاضر همه ما مثل زمانی که گرفتار وسوسه آینده شده بودیم، به گذشته چسبیده ایم. همیشه فکر می کردم تا چه حد در تمام طول زندگی ام از این ترکیب نفرت داشتم. اما حالا می بینم که به راستی آن را دوست داشته ام. دوست داشته ام؟… چگونه امکان دارد کسی شیفته این مرداب خون، این گورستان نباشد؟ چه کابوس ها، چه پلیدی ها، چه خون ها که در این همه جوش نخورده اند. اما من همه آن را دوست داشته ام!”
” عنوان تازه ای برای رساله ام به استاد پیشنهاد کردم : “سوسیالیسم، یک اشتباه روشنفکرانه”. پاسخ داد “مزخرف نگو.” گویی من می توانستم انجیل یا عهد جدید یوحنا را با سادگی سوسیالیسم تحلیل کنم. خب، مزخرف هم شکلی از خلاقیت است. پیرمرد حیران مانده بود. از این پیرهای پرمدعا نیست، اما اشکال این است هر چیزی که طی سالیان اتفاق افتاده برای او یک تراژدی شخصی بوده. من می توانم تزم را از اول بنویسم، اما او چطور می خواهد زندگی اش را بازنویسی کند؟ فعلا که همه باید خودشان را معالجه کنند. هر کسی گرفتار یک یا چند بیماری ذهنی، اختلال، و ناهنجاری شخصیتی است. آدم هایی که مبتلا به این بیماری ها هستند اسم خودشان، موقعیت اجتماعی، حتی اسم بچه هایشان را فراموش می کنند. وقتی شخصی نمی تواند موضع و یا برداشت رسمی حکومت را با عقاید و یا تردید های خودش ترکیب کند، وقتی نمی داند تفکرات او و حرفی که از دهانش خارج می شود تا چه اندازه مبتنی بر واقعیت هستند، دچار اختلال است. شخصیت او به دو یا سه بخش تقسیم می شود. بیمارستان های روانی پر هستند از معلمان تاریخ و استادان دانشگاه. هر چه در کارشان بهتر بوده اند، بیشتر آلوده شده اند. دست کم سه نسل گرفتار این اختلالات ذهنی هستند. پنداری هر پدیده ای به شکلی مرموز از تعریف وسوسه آرمان شهر می گریزد.”
“برای مثال جک لندن را نگاه کنیم…داستان او در این خصوص که چگونه می توان حتی در یک تنگ پوش هم به زندگی ادامه داد؟ باید خودت را جمع کنی و توی تنگ پوشت غرق شوی و به آن عادت کنی… بعد از مدتی حتی می توانی به خیال پروری هم بپردازی…”
حالا که گفته های او را تحلیل می کنم و افکارش را کنار هم می گذارم، می توانم ببینم که چطور برای رفتن آماده می شد. یادم می آید یک بار نشسته بودیم و چای می نوشیدیم. بی هیچ پیش در آمدی گفت:
“من می دانم وقتم در این دنیا سر آمده …”
همسرم با تعجب گفت : ” وانیا این حرف ها چیست؟ ما تازه دست بالا زده ایم تا برایت زن بگیریم.”
“شوخی کردم. می دانید، حیوانات هیچوقت خودکشی نمی کنند. حیوانات از مسیر تعیین شده خارج نمی شوند.”
روز پس از این گفت و شنود، تنظیف کار خوابگاه کت و شلواری تقریبا نو را توی زباله دانی ساختمان پیدا کرد. گذرنامه او توی جیب کت بود. شتابان کت و شلوار را به اتاق او برد. وانیا به شدت شرم زده شده بود، چیزی در خصوص این که مشروب خورده و مست بوده سرهم کرده بود. اما در عمرش لب به الکل نزده بود. بعد هم کت و شلوار را به زن تنظیف کار داده بود: ” من احتیاجی به این ندارم.”
تصمیم گرفته بود این لباس ها را دور بریزد. این ها همه لایه هایی مادی بودند. او ادراکی غیر احساسی تر و دقیق تر از آنچه در انتظارش بود داشت. شیفته عصر عیسی مسیح بود.
بعضی ممکن است فکر کنند که او داشت دیوانه می شد. اما چند هفته پیش تر در جلسه دفاعیه رساله اش حاضر شده بودم. چه منطقی که مو لای درز آن نمی رفت. چه دفاعیه شاهکاری!
آیا آدم باید زمان رخت کشیدنش از این جهان را بداند؟ من یک وقت شخصی را می شناختم که وقت مرگش را می دانست. از دوستان پدرم بود. موقعی که آماده رفتن به جنگ می شد، یک زن کولی برای او فال گرفته و گفته بود: نباید نگران گلوله و آتش جنگ باشد، زیرا او نه در جنگ، بلکه در سن ۵۸ سالگی در خانه، روی یک صندلی راحتی چرمی از این جهان خواهد رفت. مرد تمام دوران جنگ را پشت سر گذاشت، از هر رگبار گلوله و آتشی جان به در برد، به بی پروایی و شجاعت مشهور شد و در نتیجه دشوارترین ماموریت ها را به او واگذار می کردند. سرانجام بدون حتی یک خراش از جنگ بازگشت. تا ۵۷ سالگی هر چه خواست عرق نوشید و دود زد زیرا می دانست که در پنجاه و هشت سالگی خواهد مرد و بنا بر این بهتر است تا آن زمان هر چه دلش می خواهد انجام دهد. سال آخر او هولناک بود. به طور دائم از مرگ هراس داشت. هر لحظه در انتظار مرگ بود. در پنجاه و هشت سالگی، در خانه، روی صندلی راحتی چرمی، جلوی تلویزیون مرد.
آیا از پیش دانستن سرنوشت برای انسان بهتر نیست؟ دانستن مرز میان این جا و آن جا؟
یک بار به او پیشنهاد کردم به خاطرات و خواسته های دوران کودکی اش ، و رویاهای از یاد رفته اش برود. گفتم حالا می تواند همه آنها را بر آورده کند…
هرگز از دوران کودکی اش سخنی نگفته بود. یک روز به ناگهان باز شد. از سه ماهه گی با مادر بزرگش توی دهکده ای زندگی می کرده. کمی که بزرگ تر شده بود روی کنده درخت ها می ایستاده و چشم به راه مادرش می نشسته. مادر عاقبت وقتی او مدرسه را تمام کرده بود به همراه سه خواهر و برادر – هر کدام از یک مرد- باز گشته بود.
بعد به دانشگاه رفته بود. کاری پیدا کرده بود. دستمزد ش را که دریافت می کرد، ده روبل برای خودش نگاه می داشته و بقیه را به ده، برای مادر می فرستاده.
“به یاد نمی آورم که گاهی رخت یا حتی یک دستمال برای من شسته باشد. تابستان ها به روستا بر می گشتم و هر کاری از دستم بر می آمد انجام می دادم. مثلا حتی کاغذ دیواری های خانه را عوض می کردم. با کوچک ترین کلام مهربانانه مادر چقدر خوشحال می شدم…”
هرگز دوست دختری نگرفته بود.
***
برادرش برای ترتیب کفن و دفن از روستا آمد. او را توی مرده شوی خانه دیدم. دنبال زنی می گشتیم که کمک کند، جنازه را شستشو دهد، لباس بپوشاند. زن هایی هستند که این جور کارها را انجام می دهند. بالاخره یکی را پیدا کردیم. وقتی آمد مست لایعقل بود. خودم مجبور شدم جنازه را لباس بپوشانم.
تمام شب کنار تابوت او نشستم. چند پیرمرد و پیرزن نیز دور نشسته بودند. برادر، با آنکه از او خواسته بودم چیزی در خصوص چگونگی مرگ او – دست کم به مادرش نگوید، هیچ چیز را پوشیده نگذاشت. اما خوشبختانه آن قدر عرق خورده بود که کسی از حرفهایش سر در نیاورد.
دو روز به طور پیوسته باران بارید. توی گورستان، آنقدر زمین آب گرفته بود که مجبور شدند ماشین حامل جنازه را با تراکتور از گل بیرون بکشند. خانم بزرگ های حاضر همه از شدت ترس شروع به صلیب کشیدن و دعا کرده بودند و زیر لب زمزمه می کردند ” همه این ها برای این است که بر خلاف اراده خدا عمل کرد…”
کشیش روستا نمی گذاشت او را توی گورستان دفن کنند: “این مرد گناهی کبیره مرتکب شده .” عاقبت رییس شورای ده با وانتش سر رسید و اجازه دفن را صادر کرد.
حوالی غروب از گورستان باز گشتیم. خیس، کوفته، مست. به این فکر کردم که چرا آدم های مومن و آدم های خیال باف همیشه نقاطی مثل اینجا را برای زندگی انتخاب می کنند. گویی فقط در ناکجا آبادهایی از این دست زاده می شوند. به یاد گفتگویی که در باره مارکسیسم به عنوان یک تمدن فراگیر کهکشانی داشتیم افتادم. به یاد گفتگویی در این خصوص که عیسی مسیح نخستین سوسیالیست جهان بود، و نیز این مباحثه که چرا با آن که تا زانو در خون قرار گرفته ایم، هنوز رمز و راز مذهب مارکسیسم به طور کامل مفهوم نشده.
همه دور میز نشستند. برای من لیوانی ودکای خانگی ریختند . آن را سر کشیدم…
***
یک سال بعد من و همسرم بار دیگر به گورستان رفتیم. همسرم گفت:
– اینجا نیست. هر بار به اینجا می آمدیم، او اینجا بود. حالا فقط یک سنگ قبر است. لبخندی که همیشه موقع عکس گرفتن داشت یادت می آید؟ا
او رفته بود. زن ها در این موارد دقیق تر و حساس تر هستند. همسرم تداوم سفر او را حس کرده بود.
چشم انداز همان بود. خیس. ویران. مست. مادر او توشه سفر ما را از سیب تازه پر کرد.
با تراکتوری راهی ایستگاه اتوبوس شدیم. راننده تراکتور مست بود…