این مقاله در سوم ماه مه ۲۰۱۸ در نشریه اکونومیست منتشر شد. اگرچه یک سال از انتشار آن گذشته است اما مطلب هنوز تازه و در خور خواندن است.
اگر بخواهیم برای زندگینامه کارل مارکس عنوان دوم خوبی پیدا کنیم «مطالعهای درباره شکست» عنوان خوبی خواهد بود. مارکس ادعا کرد که هدف فلسفه تنها درک جهان نیست بلکه تغییر آن به سوی بهبودی است. با این حال، فلسفه او جهان را بیشتر به سوی وضعیتی بدتر تغییر داد: ۴۰٪ از انسان های کره ی زمین در قرن بیستم تحت سلطه رژیم های مارکسیستی زندگی می کردند و قربانی قحطی ها، گولاگ ها و دیکتاتوری های حزبی شدند. مارکس تصور می کرد که دانش دیالکتیکی جدیدش او را قادر می سازد تا هم آینده را پیش بینی کند و هم روزگار حال را درک پذیر سازد. با این حال، او موفق نشد دو تحول بزرگ قرن بیستم، برآمدن فاشیسم و دولت رفاه، را پیش بینی کند. به اشتباه اعتقاد داشت که کمونیسم در اقتصادهای پیشرفته ریشه می گیرد. امروزه تنها رژیم به تعریف خودش مارکسیستی که از لحاظ اقتصادی موفق است با اشتیاق بسیار راه سرمایه داری را پیش گرفته است (و آن را «سوسیالیسم با ویژگی های چینی» می نامد).
با این حال، با وجود ندیدن چیزهایی به این مهمی، مارکس هنوز شخصیتی برجسته است. در دویستمین سالگرد تولدش، در پنجم ماه مه، علاقه به او همچنان زنده است. ژان کلود یونکر، رئیس کمیسیون اروپا، از تریر، محل تولد مارکس، جایی که مجسمه ای از مارکس از سوی دولت چین به آن اهدا می شود، بازدید می کند. کتابخانه بریتانیا، جایی که او برای «سرمایه» تحقیقاتی انجام داده است، مجموعه ای از نمایشگاه ها و سخنرانی را برگزار می کند. و ناشران مختلف کتاب هایی را درباره زندگی و اندیشه ی او منتشر خواهند کرد، از کتاب های عظیمی به ضخامت «سرمایه» (مثل کتاب «جهانی برای تسخیر: زندگی و آثار کارل مارکس» نوشته سون-اریک لیدمان) تا جزوه های کوچکی در اندازه مانیفست کمونیست (مثل یک نشر دوم ازکتاب «مارکس: معرفی بسیار کوتاه» از پیتر سینگر).
هیچ کدام از این کتاب ها که به مناسبت دویستمین سالگرد تولدش منتشر شده اند آثار برجسته ای نیستند. بهترین مقدمه کوتاه بر او، هنوز «کارل مارکس» آیزایا برلین است که در سال ۱۹۳۹ منتشر شد. اما چنین حجم آثاری در تشریح عقاید او نشان از نکته ای مهم است. چرا جهان همچنان درگیر آرای انسانی است که بانی چنان حجمی از رنج شد؟
نقطه جنون
دلیل آشکار این همه توجه قدرت مطلق ایده های اوست. شاید مارکس آن «دانشمندی» که فکرمی کرد نبود. اما او متفکری درخشان بود: مارکس نظریه ای را پی ریزی کرد که در آن جامعه به وسیله ی نیروهای اقتصادی به جلو هدایت می شد، نه تنها توسط وسایل تولید، بلکه از طریق رابطه بین صاحبان سرمایه و کارگران. و این حرکت جامعه از مراحل مشخصی از رشد گذر می کرد. او نویسنده ای درخشان نیز بود. چه کسی می تواند این نگرش او را فراموش کند که می گفت تاریخ خود را تکرار می کند، «نخست همچون تراژدی، دوم بار همچون مضحکه»؟ آرای او همانقدر دینی بودند که علمی – حتی شاید بتوان عقایدش را بسته بندی دین برای دوران سکولار دانست. او پیامبری بود برای دوران متأخر که از حرکت خدا بر زمین می گفت. سقوط انسان از جایگاه متعالی اش در سرمایه داری تجلی یافته است؛ و انسان هنگامی رستگار می شود که پرولتاریا علیه استثمارگران به پا خیزد و آرمانشهری کمونیستی بر پا سازد.
دلیل دوم قدرت شخصیت او است. مارکس در بسیاری از موارد آدم مزخرفی بود. زندگی خود را به پول گرفتن از فریدریش انگلس گذراند. چنان نژادپرست غریبی بود (از جمله در مورد گروهی که خود از آنها بود یعنی یهودیان) که حتی در دهه ۱۹۱۰، زمانی که تحمل برای چنین تعصباتی بالاتر بود، سردبیران نامه های خود را مجبور کرد آنها را سانسور کنند. او خدمتکار خود را باردار کرد و فرزند حاصله را به جایی فرستاد تا فرزندخوانده دیگری شود. میخائیل باکونین او را «بلندپرواز و از خودراضی، نزاع طلب، ناشکیبا با آرای دیگران و مطلق گرا… و انتقام گر تا سرحد جنون» توصیف کرد.
خودبزرگ بینی را با نبوغ ترکیب کنید، آنچه به دست می آید نیرویی مهیب و غول آسا است. او مطلقا معتقد بود که نظرش درست است؛ که او کلید تاریخ را کشف کرده است، کلیدی که از نگاه فیلسوفان پیشین نادیده مانده بود. بر ترویج باورهای خود اصرار داشت، حتی اگر سرنوشت (یا دولت ها) مانع او شوند. دریافت او از شادی «مبارزه» بود؛ و بدبختی برای او «اطاعت از قدرت»، ویژگی ای که او در آن با فریدریش نیچه شریک بود.
دلیل سوم، یک ناسازه است: دقیقا به علت شکست خوردن ایده هایش برای تغییر جهان به سوی بهتر شدن، آن ایده ها جانی تازه گرفته اند. پس از مرگ مارکس در سال ۱۸۸۳ پیروانش، به ویژه انگلس، سخت تلاش کردند تا نظریه هایش را به سیستمی بسته تبدیل کنند. تلاش برای دستیابی به مارکسیزم «اصیل» به درگیری های جناحی خشونت آمیزی میان مارکسیست های «واقعی» و مستقلها، تجدیدنظرطلبها، و بدعتگذاران انجامید. این در نهایت منجر به شکل گیری هیولایی شد به نام مارکسیسم-لنینیسم، با آن تظاهرش به این که هیچگاه اشتباه نمی کند («سوسیالیسم علمی»)، علاقه اش به ابهام («ماتریالیسم دیالکتیک») و کیش شخصیت (آن مجسمه های غول پیکر مارکس و لنین).
فروپاشی مارکسیزم ارتدکس متحجر نشان داده است که مارکس انسانی بود بسیار جالب تر از آن چیزی که مفسرینش از او ساخته بودند. اعتقادات بزرگش پاسخ به تردیدهای بزرگ [زمانه اش] بود. گستره ی وسیع نظریاتش نتیجه پس و پیش رفتن های همیشگی اش بود. در سال های پایانی زندگی اش بسیاری از اعتقادات محوری خود را مورد سوال قرار داد. نگران بود که شاید در مورد گرایش نرخ سود به سقوط اشتباه کرده باشد. این واقعیت برایش معمایی شده بود که انگلستان دوران ویکتوریا به جای انزجار از فقرا به زندگی آنها تدریجا سر و سامانی داده است.
با تمام این احوال، دلیل اصلی علاقه به مارکس این است که ایده هایش بیش از تمام دهه های گذشته به اوضاع امروز مربوط است. توافق همگانی پس از جنگ که قدرت را از سرمایه به کار منتقل کرد و «فشرده سازی بزرگی» را در استانداردهای زندگی انجام داد، در حال محو شدن است. جهانی شدن و ظهور یک اقتصاد مجازی، در حال تولید نسخه ای از سرمایه داری است که به نظر می رسد بار دیگر از کنترل خارج شده است. جریان بازگشت از کار به سرمایه، سرانجام شروع به تولید عکس العملی پرطرفدار و اغلب پوپولیستی کرده است. تعجب آور نیست که پر خواننده ترین کتاب اقتصادی سال های اخیر، «سرمایه در قرن بیست و یکم»، اثر توماس پیکتی، عنوان مهم ترین کار مارکس و نگاه وسواس آمیز او را به نابرابری اجتماعی به یاد می آورد.
پیامبر داووس
مارکس استدلال کرد که سرمایه داری اساسا یک سیستم اجاره است: سرمایه داران خود دوست دارند تصور کنند که در کار ایجاد ثروت از هیچ اند، اما در واقعیت در کار کسب ثروت از دیگران هستند. مارکس در مورد سرمایه داری، در شکل خام آن، اشتباه می کرد: کارآفرینان بزرگ با تحقق دادن رویاهای خود در مورد خلق محصولات جدید و یا اختراع روش های جدید سازماندهی تولید به کسب ثروت می پردازند. اما مارکس در مورد سرمایه داری در شکل بوروکراتیک اش به نکتهی درستی اشاره داشت. تعداد تاسف آوری از از مدیران امروز بوروکرات های شرکتی هستند نه خالقان ثروت. اینان کسانی هستند که فرمول های لازم را بلدند تا حقوق خود را بالا ببرند و و با جمعیت رو به رشدی از دیگر افراد «اجاره دهنده»ی کار مانند مدیران مشاور (که خود کار رها را به دیگرانی «اجاره» می دهند)، اعضای حرفه ای هیئت مدیره (که به این دلیل در مقامشان هستند که هیچ چیز را تغییر نمی دهند و همه چیز را در همان شرایط همیشگی نگه می دارند) و سیاستمداران بازنشسته آنها که سالهای گرگ و میش را سپری می کنند، شرکت هایی را که مرتبا مرتب می کنند، خرج می کنند) کار می کنند.
مارکس معتقد بود سرمایهداری سیستمی جهانی است که: «باید در همه جا پا بگیرد، مستقر شود، و با همه جا ارتباط برقرار کند.» این حرف در عصر ما همان قدر درست است که در دوران ملکه ویکتوریا. دو تغییر شگفتآور در سی سال گذشته، برچیده شدن روزافزون موانع حرکت آزاد عوامل تولید، کالاها، سرمایه و تا حدودی مردم و همچنین قدرتمند شدن مناطق در حال توسعه است. شرکت های جهانی پرچم های خود را در هر کجا که راحت تر باشد برپا می کنند. مدیران اجرایی بی توجه به مرزها در تلاش برای افزایش بهره وری از کشوری به کشور دیگر می روند. عنوان جمبوری سالانه انجمن اقتصاد جهانی در داووس، سوئیس، می تواند به «مارکس درست می گفت» تغییر کند.
مارکس فکر میکرد سرمایه داری گرایش به انحصار دارد، زیرا سرمایه داران موفق، رقیبان ضعیف تر خود را از کسب و کار می اندازند تا خود یک تنه بر درآمد انحصار داشته باشند. این هم توصیفی است عقلانی از دنیای تجاری است که جهانی سازی و اینترنت در دوران ما شکل داده است. بزرگترین شرکت های جهان نه تنها خود به طور مطلق، بزرگتر می شوند، بلکه تعداد زیادی از شرکت های کوچک را نیز ضمیمهی خود می کنند. هیولاهای اقتصاد جدید چنان سلطه ای بر بازار دارند که از دوران «بارون های راهزن» آمریکا تاکنون دیده نشده است. دو سوم درآمد آنلاین آگهی های اینترنتی متعلق به فیس بوک و گوگل است. آمازون بیش از ۴۰ درصد از بازار خرید آنلاین در حال رشد کشور را کنترل می کند. در برخی کشورها بیش از ۹۰ درصد جستجوهای وب روی گوگل انجام میشود. نه تنها رسانه پیام است، بلکه پلتفرم هم بازار است.
در نگاه مارکس، سرمایه داری بر ارتشی از کارگران موقتی که هر از چند گاه شغل شان را عوض می کنند سلطه داشت. در طول دوران رونق بلند مدت پس از جنگ این حرف بی معنی به نظر می رسید. کارگران جهان، خیلی به دور از توصیف مارکس در مورد این که «چیزی به جز زنجیرهاشان ندارند که از دست دهند» حداقل در دنیای ثروتمند، شغل مطمئن، خانه در حومه شهر، وقدرت انتخاب شغل داشتند. در آن دوران مارکسیست هایی مانند هربرت مارکوزه مجبور شدند سرمایه داری را برای تولید ثروت بیش از حد برای کارگران محکوم کنند نه برای کمی درآمدشان.
با این حال، امروزه بار دیگر استدلال مارکس به کار می آید. اقتصاد روزمزد (پرداخت مزد بر پایه انجام پروژه های موقت یا بر اساس ساعت) نیروی کارگران منفرد شده را که از طریق پیشخوانی الکترونیکی ذخیره می کند غذای مردم را به دست شان برساند، خانه هاشان را تمیز کند، و برایشان راننده بفرستد. در بریتانیا قیمت خانه ها آن قدر بالا است که افراد زیر ۴۵ سال امید کمی برای خرید آنها دارند. بیشتر کارگران آمریکایی می گویند که فقط چند صد دلار در بانک دارند. پرولتاریای مارکس دوباره به عنوان «رنجبر» تجدید حیات کرده است.
با این حال، در بازسازی آرای مارکس نباید زیاد تند رفت. خطاهای مارکس به مراتب از چشم اندازهای بخردانه اش بیشتر بود. اصرار او بر اینکه سرمایه داری استانداردهای زندگی کارگران را به سطح حداقل معیشت می راند پوچ و بی معنی است. نبوغ سرمایه داری این است که قیمت اقلام معمولی را برای مصرف کننده به طور منظم کاهش می دهد: کارگران امروزی به آسانی به کالاهای لوکسی دسترسی دارند که زمانی تنها پادشاهان به آنها دسترسی داشتند. بر اساس محاسبات بانک جهانی تعداد افرادی که در «فقر شدید» زندگی می کنند از ۱.۸۵ میلیارد در سال ۱۹۹۰ به ۷۶۷ میلیون در سال ۲۰۱۳ کاهش یافته است. این رقمی است که زاویه نگاه ما را به پایین رفتن ناامید کننده استانداردهای زندگی برای کارگران غربی تغییر می دهد. چشم انداز آیندهی پس از سرمایه داری مارکس هم بی رنگ و بو و مزه است و هم خطرناک:، بی رنگ و بو از آن جهت که تصویری که از زندگی به دست می دهد زندگی مردمی است که برای خود بیهوده ول می گردند (شکار صبحگاهی، ماهیگیری بعدازظهر، گاوچراندن در عصر و غرغر کردن پس از شام) . خطرناک است از آن روی که مجوزی برای «پیشگامان» خودمحوری فراهم می کند تا دیدگاههای خود را بر توده های مردم تحمیل کنند.
با این حال، بزرگترین اشتباه مارکس این بود که او قدرت اصلاحات را دست کم گرفت – توانایی مردم برای حل مشکلات آشکار سرمایه داری از طریق بحث و تفاهم منطقی. او معتقد بود که تاریخ یک ارابه ای است که تندرآسا به پایانی جبری و از پیش تعیین شده می تازد و بهترین کاری که سرنشینان این ارابه می توانند انجام دهند آن است که به آن بیاویزند. اصلاح طلبان لیبرال، از جمله معاصرین او، همچون ویلیام گلدستون، بارها و بارها اشتباه او را ثابت کرده اند. آنها نه تنها سرمایه داری را از طریق انجام اصلاحاتی اساسی صرف کرده اند، بلکه از طریق قدرت متقاعد کردن نیز انجام داده اند. «روبنا» بر «زیربنا»، «سفاهت پارلمانی» بر «دیکتاتوری پرولتاریا» پیروز شده است.
هیچ چیز به جز زنجیرهاشان
موضوع بزرگ تاریخ در جهان توسعه یافته از زمان مرگ مارکس اصلاحات است نه انقلاب. سیاستمداران روشنگر حق رای را گسترش دادند تا افراد طبقه کارگر نیز در نظام سیاسی مشارکت داشته باشند. سیستم نظارتی بر اقتصاد را بازسازی کردند تا تراکمهای بزرگ اقتصادی شکسته یا تنظیم شود. مدیریت اقتصادی را اصلاح کردند تا چرخه های اقتصادی به نرمی انجام شود و وحشت از تغییرات بازار کنترل شود. تنها کشورهایی که سعی در به کارگیری ایدههای مارکس کردند کشورهای عقب ماندهی استبدادی چون روسیه و چین بودند.
سوال بزرگ امروز این است که آیا این دستاوردها را می توان دوباره به دست آورد. واکنش علیه سرمایهداری در حال افزایش است – اگرچه بیشتر در قالب خشمی پوپولیستی تا همبستگی ای پرولتری. تا این لحظه اصلاح طلبان لیبرال، از نظردرک بحرانها و توانایی برای ایجاد راه حل، به شکل غم انگیزی از پیشینیان خود عقب اند. دویست سالگی مارکس برای آنها باید بهانه ای باشد تا این مرد بزرگ را بازشناسند – نه تنها برای درک نقص های جدی که او در نظام سرمایه داری شناسایی کرده بود، بلکه همچنین برای یادآوری به خود در مورد این که اگر با این نقص ها مقابله نکنند فاجعهای در راه خواهد بود.