جایزه معتبر ادبیات اسپانیایی زبان ـ سروانتس ـ به نویسنده نیکاراگوایی سرجیو رامیرِز اهداء می شود. وی نویسنده بیش از بیست داستان بلند، مجموعه مقالات و تحلیل های ادبی و سیاسی، و خاطرات از جمله «به خاکسپاری پدران ما»، «مارگریتا، چه دریای زیبایی»، «مکافات الهی»، «هزار مرگ و یکی»، « کلاهی پر از ببر» و « خدانگهدار رفقا» می باشد. رامیرز سال ها از اعضای «جبهه رهایی بخش ملی ساندینیست ها»، سازمان سوسیال دمکراتیکی بود که با دیکتاتوری آناستاسیو سوموزا (۱۹۸۰ـ۱۹۲۵) مبارزه می کرد. سرجیو رامیرز در فاصله ۱۹۸۴ تا ۱۹۹۰ در سمت معاون رییس جمهوری نیکاراگوا ـ معاونت پرزیدنت دانیل اورتگا را به عهده داشت. وی در ۱۹۹۷ فعالیت های سیاسی را برای همیشه کنار نهاد و در ۱۹۹۸ خاطرات و دیدگاه های خویش در باره انقلاب ساندینیست ها با عنوان «خدا نگهدار رفقا» انتشار داد. از آن زمان تاکنون وی خود را به طور کامل وقف ادبیات کرده و آثاری ارزشمند به نگارش در آورده.
هدف وزارت آموزش و فرهنگ اسپانیا از اهدای جایزه ادبی «سروانتس» بزرگداشت نویسندگانی است که مجموعه آثار آن ها مایه اعتلا و اعتبار زبان اسپانیایی بوده است. نخستین جایزه سروانتس در سال ۱۹۷۶ اهدا شد. از آن زمان تا کنون بیست و پنج برنده جایزه سروانتس از درون اسپانیا، و بیست و یک تن دیگر از نویسندگان و شاعران کشورهای آمریکای لاتین بوده اند. کارلوس فوونتس (مکزیک ۱۹۸۷)، ماریو بارگاس اییوسا (پرو ۱۹۹۴)، گییرمو کابرِرا اینفانته (کوبا ۱۹۹۷)، هورخه ادواردز (شیلی ۱۹۹۹)، خوان گِلمن (آرژانتین ۲۰۰۷)، سرجیو پیتول (مکزیک ۲۰۰۸) از جمله این نویسندگان بوده اند. در این مجموعه دو تن نیز برندگان جایزه نوبل ادبیات بوده اند: اکتاویو پاز و ماریو بارگاس اییوسا.
جایزه ادبی سروانتس که دارای ارزش نقدی ۱۴۸۰۰۰ دلار است همه ساله طی مراسمی در ۲۳ اپریل ـ سالمرگ میگویل سروانتس ـ خالق دن کیشوت اهدا می گردد.
***
«خدا نگهدار رفقا» که یک سال پس از کناره گیری رامیرز ازسیاست نوشته شد تا هنوز بهترین بازنگری به جنبش ساندینیست ها و انقلاب نیکاراگوا شمرده می شود.
این کتاب گزارشی صادقانه از درون انقلاب دست چپی ساندینیست ها در نیکاراگوا است. طی دهه ۱۹۷۰ بسیاری از روشنفکران، شخصیت های مذهبی، و رهبران مالی ـ بازرگانی کشور با دعوت و تلاش رامیرِز به پشتیبانی از «جبهه آزادی بخش ملی» علیه رژیم سوموزا پیوستند. هنگامی که در ۱۹۹۰ ساندینیست ها در پی انتخابات قدرت را از دست دادند، رامیرز سرخورده و آزرده از همرزمان پیشین در ناتوانی از تحمل نارضایی و انتقادات مردمی و مقاومت در تن دادن به روند دموکراسی، از آنان جدا شد و در ۱۹۹۵ «جنبش نوین ساندینیست ها» را سازمان داد. در «خدا نگهدار رفقا» رامیرِز با توضیح آرمان های آزادی خواهانه و اصلاح طلبانه که انگیزه های جنبش انقلابی علیه رژیم سوموزا بودند، به پیروزی ها، دست آوردها و نیز کوتاهی های رهبری جنبش در بازگردانی حرکت های انقلابی به شیوه های حکومتی، قصور در بازسازی کشوری فقیر و بحران زده و در نتیجه ناتوان از ایستادگی در برابر نیروهای ضد انقلاب ( شورشیان کنترا – Contra ) – که توسط آمریکا حمایت می شدند می پردازد.
در این کتاب رامیرز از خانواده خویش تا تمامی مکان ها و شخصیت هایی که به نوعی در تکوین انقلاب نیکاراگوا تأثیر گذار بودند و نیز کسانی که در این مسیر در لحظه ای کوتاه از تاریخ با او نشستی داشتند می نویسد. این کتاب در واقع گزارشی از آخرین فصل جنگ سرد و تقابل ایالات متحده آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی و وابسته های دو جناح در پهنه جهانی است. در بخشی از فصل هفتم کتاب که «سرنوشت مانیفست» عنوان دارد و به ویژگی های ضد امپریالیستی جنبش ساندینیست ها و مداخلات آمریکا در نیکاراگوا اختصاص یافته، وی به ایران انقلابی و دیدارش با میرحسین موسوی نخست وزیر وقت ایران می پردازد:
«… در پایان سفرم از ایالات متحده که طی آن در دانشگاه های هاروارد، ام. آی. تی، کانزاس، و نوتردام در خصوص سیاست های تهاجمی و مداخله جویانه سخنرانی کرده بودم، برای گفتگو با دبیر کل سازمان ملل، هاویر پرز دو کوِیار وارد نیویورک شدم. روز ۲۵ نوامبر از من دعوت شد تا ساعت یازده صبح در مصاحبه ای با دن ردر Dan Rather مجری برنامه خبر سی بی اس حضور یابم. دن ردر در اتاقی متصل به استودیویی که قرار بود گفتگوی ما در آنجا ضبط و پخش شود به من خوش آمد گفت. وی که گریم صورتش آماده پخش برنامه بود از من عذرخواهی نمود زیرا برنامه او آماده آنتن بود. دلیل این پخش ناگهانی نشست خبری غیر منتظره ای بود که کاخ سفید چند دقیقه قبل اعلام نموده بود. قرار بود پرزیدنت ریگان خبری را با مردم آمریکا در میان بگذارد. دن ردر پس از عذرخواهی گفت بلافاصله پس از این گزارش خبری به گفتگو با من می پردازد. به او گفتم « صحبت های رییس جمهور در باره نیکاراگوا است». ردر با حیرت پرسید «اگر چنین باشد، حاضرید پس از خاتمه سخنرانی رییس جمهور در برنامه من راجع به آن گفتگو کنیم؟»
فرصتی طلایی بود. گفتم البته که با او گفتگو خواهم کرد. ردر اتاق را ترک گفت و من در مقابل مونیتوری که فقط تریبون خالی سالن کنفرانس خبری کاخ سفید روی آن نشان داده می شد منتظر نشستم. ریگان سرانجام ظاهر شد. پیام کوتاه او آن بود که «کنترا ها» (نیروهای ضد انقلابی) از مجرای فروش غیر مستقیم اسلحه به ایران کمک هایی مالی از آمریکا دریافت کرده اند. وی مدعی شد که شخصا از این اقدام هیچ اطلاعی نداشته و چند تن از مشاوران وی که در این جریان دست داشته اند تحت پیگرد قرار گرفته اند. فروش تجهیزات نظامی به ایران که در بیانیه های روزانه کاخ سفید یک دولت تروریستی اعلام می شد خود رسوایی بزرگی بود، اما ارایه کمک مالی به نیروهای کنترا نقض صریح «مصوبه بولاند» کنگره در اکتبر ۱۹۸۴ بود که بر اساس آن هر گونه کمک و دخالت ایالات متحده به نیروهای ضد انقلابی در نیکاراگوا ممنوع شده بود.
این درست زمانی بود که «ایران گیت» یا همان «ماجرای ایران ـ کنترا» در عرصه های خبری منفجر شد. تحقیقات دادستان کل آمریکا ادوین میس Edwin Meese آغاز شده و حکم جلب چند تن از جمله جان پویندکستر، مشاور امنیت ملی رییس جمهور و الیور نورت فرمانده عملیات کمک رسانی به کنترا ها صادر شده بود.
وقتی سخنان ریگان به پایان رسید، مرا به استودیو بردند. من دیدگاه های خودم را بی درنگ پس از سخنرانی رییس جمهور آمریکا در برابر مخاطبانی انبوه بیان داشتم. خیلی ها حیرت زده مانده بودند که چگونه تهیه کننده برنامه اخبار مرا همان جا حاضر داشته تا پس از حرف های پرزیدنت ریگان سخن بگویم. پیش بینی من آن بود که ریگان از آنچه من در اختیار مردم گذاشته بود به شدت و در حدی معادل رسوایی واترگیت که منجر به استعفای ریچارد نیکسون شد آسیب ببیند. ظهر همان روز در جلسه ناهاری که در منزل منتقد هنری دور اشتون ـ Dore Ashton به بهانه دیدار من ترتیب داده شده بود و هنرمندان سرشناسی همچون الن گینزبرگ و سوزان سونتاگ در آن جا حضور داشتند، با شور و شوق فراوان گفته های خودم را تکرار کردم.
اما اظهارات من هیچ پیامدی در حد افشا گری های واترگیت نداشت. آنچه من مطرح کرده بودم یا زیر پوشش قرار گرفت و یا تحت تأثیر رسوایی بزرگ تری واقع شد که عبارت بود از تحقیقات کمیته ای زیر نظر سناتور جان کری در سنای آمریکا که سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا ـ سیا را متهم به همکاری با کنترا ها در نقل و انتقال مواد مخدر می کرد. هواپیماهایی که تجهیزات نظامی کمکی کنترا ها را به پایگاه هوایی «پالمِرولا» در هندوراس حمل می کردند پر از کوکایین به آمریکا باز می گشتند. چندی بعد روزنامه «سن خوزه مرکوری» گزارش داد که این عملیات باعث گشایش بازار «کرک کوکایین» در کالیفرنیا گردیده بود.
همدستی حکومت ایران در تجهیز مالی نیروهای کنترا همه ما را بهت زده کرده بود. من در ۱۹۸۴ به دعوت میرحسین موسوی نخست وزیر ایران و به همراه «الهاندرو مارتینِز کوِنسا» وزیر بازرگانی خارجی به منظور مذاکراتی پیرامون خرید نفت و اخذ اعتبار به تهران رفته بودیم. کم و بیش دست خالی آماده بازگشت بودیم که رییس پارلمان ایران آیت الله هاشمی رفسنجانی دخالت کرد. بعدها مشخص شد که او طراح اصلی معاملات محرمانه با ریگان بوده است. ما نیز با اعتباری معادل ۳۸ میلیون دلار از ایران بازگشتیم.
هواپیمای خصوصی خواهر شاه ایران، یک بویینگ ۷۳۷ که تمام دستگیره های توالت آن از طلا ساخته شده بود در اختیار ما قرار گرفت. ما به خرمشهر در مرز ایران با عراق سفر کردیم. یک اسکادران از جنگنده های تام کت هواپیمای ما را اسکورت می کردند. ظاهرا به منظور تحت تأثیر قرار دادن بیشتر ما، این جنگنده ها در مسیر پرواز از یک تانکر ۷۴۷ در حین پرواز سوخت گرفتند. در خرمشهر بمباران بی وقفه ادامه داشت. عراقی ها در حین عقب نشینی و تخلیه شهر تمامی محله ها را با دینامیت منفجر ساخته بودند. شهر با خاک یکسان شده بود. گستره ویرانی خرمشهر مرا به یاد آوار پس از زلزله مهیب ماناگوا در ۱۹۷۲ می انداخت.
یک شب در نیمه شام که بدون هیچ نوشیدنی الکلی و بر سفره ای روی زمین گسترده بود همه همراهان ما را برای ادای نماز ترک کردند. از یکی از خلبانان برجسته نیروی هوایی ایران که در آنجا حضور داشت پرسیدم چگونه می توانند جنگنده های تام کت و سایر تجهیزات پیچیده نظامی به ارث برده از شاه را با وجود تحریم های آمریکا در حالت عملیاتی و پرواز نگاهدارند. با صراحت گفت خلاقیت کادر فنی و مکانیک توانسته است قطعات یدکی را در ایران تولید کند. البته بازار سیاه هم بی تأثیر نبوده است. پس از افشای رسوایی ایران ـ کنترا روشن شد که ادامه عملیات هوایی ایران مدیون نبوغ اولیور نورت بوده است.
بعد از دیدار از ایران من با هدفی مشابه راهی عراق شدم که سفری ناموفق بود زیرا در همان زمان کارلوس نونِز، رییس کنگره ملی نیکارگوا از تهران دیدار می کرد. تلاش در کمک گرفتن از دو کشور در حال جنگ با یکدیگر نمادی از تفکر ما در سیاست خارجی بود که به تدریج مسأله ای پیچیده شد. این روش از یک دیدگاه جسورانه و از چشم اندازی دیگر هوشمندانه می نمود. در بیشتر مواقع این سیاست موازی متکی به نوعی بداهه پردازی بود.
میر حسین موسوی در پاسخ دیدار من از تهران به ماناگوا سفر کرد. در سال ۱۹۸۸ نیز توسط هیأتی که برای شرکت در مراسم بزرگداشت پیروزی انقلاب ما به ماناگوا سفر کرده بود پیامی برای من فرستاد. در این پیام وی صریحا ناخشنودی خود و دولت ایران را از سفر من به عراق ابراز داشته بود. من و او روابطی خوب داشتیم. احساس کردم این بهترین موقعیت است تا به او بگویم که من نیز به مراتب بیشتر از او از این که ایران در تبانی با آمریکا – شیطان بزرگ – به کنترا ها کمک کرده آزرده ام.»
مقدمه نخستین چاپ «خداحافظ رفقا» – ۱۹۹۹
همه چیز در زمان پس ماند
همه چیز در دوردست سوخت
هواکین پاسوس: سرود جنگ همه چیز
سال ۱۹۹۹ بیستمین سالگرد پیروزی انقلاب ساندینیست هاست. این انقلاب اکنون پدیده ای در گذشته است، اما هنوز همچون موجی بی قرار بر پنجره اتاق من شلاق می زند، مرا بهت زده می کند و تکان می دهد. از آن هنگام تا به امروز هیچ چیز برای من عادی نبوده است. با گذر سال ها، لبریز از خاطراتی که همیشه با این جریان رخ می نمایند، با خود می گویم که اگر در آن قرن خام خیالی ها چند سالی زودتر یا دیر تر زاده شده بودم، ذره ای از این شور و شر را تجربه نمی کردم. مثل آدمی که یکباره از کابوسی هولناک بیدار شده، مطمئن می شوم که به راستی در خواب نبوده ام. هنوز آنجاست. با همه شکوه و با همه نکبت، با تمامی رنجی که در ذهنم به جای مانده و نیز همه شادمانی ها، من آن را زیسته ام. چیزی نیست که کسی از آن برایم گفته باشد.
برنال دیاز دل کاستییو در دوران بازنشستگی در سانتیاگو دو گواتمالا شروع به یادداشت خاطرات سربازان خود نمود زیرا می خواست آنها داستان زندگی او را برایش بازگویی کنند. فرانسیسکو لوپز دو گومارا، که خود هرگز در هیچ یک از نبردهای فتح مکزیک حضور نیافته بود، به تازگی تاریخ عمومی هندغربی را در شهر والادولید (اسپانیا) به نگارش در آورده بود. این درست همزمان با هنگامی بود که کاستییو، از سر غرور، شروع به نوشتن «تاریخ راستین فتح اسپانیای نو» کرده بود.
من هرگز در طول انقلاب سلاحی به دست نگرفتم و هرگز یونیفورم نظامی به تن نکردم. هنوز به آن مرحله از فراموشی ناشی از کهولت نیز نرسیده ام که چیزی را از یاد برده باشم. کس دیگری هم کتابی جدا در تضاد با آنچه من از انقلاب به یاد می آورم ننوشته است. در حقیقت در پایان این قرن رویاهای شکسته که طی سالیان خود با وفور خاطره نویسی های انقلابی الهام بخش بسیاری شده بود، دیگر جای چندانی برای یادواره نگاری های انقلابی باقی نمانده. خود من بیش از ۵۰۰ کتاب به زبان های گوناگون پیرامون این موضوعات دارم. در واقع برخلاف برنال به دلیل تشدید از یاد رفتگی است که من به نگارش این کتاب پرداخته ام.
این از یاد رفتگی ای نا موجه است. انقلاب ساندینیست ها در فهرست رویدادهای مهم قرن بیستم دیده نمی شود. شاید این انقلاب به آن دلیل محو شده است که قادر نشد تاریخ را آنچنان که ما باور می داشتیم تغییر دهد. شاید هم امروز خیلی ها چنین می پندارند انقلاب به سرخوردگی و وازدگی های بی شمار انجامید. شاید درست رهبری و اداره نشد. اما پرسش این است که آیا به راستی انقلاب در نهایت ارزش آن همه قربانی را داشت یانه؟
انقلاب ساندینیست ها آرمان شهری از همبستگی بود. انقلاب شناسه نسلی از نیکاراگوایی هایی بود که برای دستیابی و پاسداری از آن جنگیده بودند. این انقلاب همچنین به بسیاری در گوشه و کنار جهان انگیزه ای برای زیستن و باور داشتن داده بود. همان نسلی که در سنگرهای مختلف در جنگ با کنترا ها و تحریم های ایالات متحده حضور یافته بود. اینان رزمندگانی بودند که از اروپا، از آمریکا، کانادا و آمریکای لاتین با تشکل کمیته های همبستگی، جمع آوری پول، دارو، لوازم مدرسه، ابزار کشاورزی و با نوشتن مقالات در روزنامه ها، جمع آوری امضا برای اعمال فشار بر نهادهای قانون گذاری، و سازماندهی راه پیمایی ها و تظاهرات در انقلاب نیکاراگوا مشارکت داشتند.
مردم از گوشه و کنار جهان به نیکاراگوا امده بودند تا به هر شیوه ممکن به ما یاری رسانند. تنها پیشینه ای که با جنبش پیوستگی نیکاراگوا تا آن زمان همپایی می کرد، جنبش همبستگی جمهوریخواهان در طول جنگ های داخلی اسپانیا در دهه ۱۹۳۰ بود. در نیکاراگوا بسیاری از شهروندان آمریکای شمالی، فرانسوی ها، و بلژیکی ها جان خویش را از کف دادند. آنها در حین ساختن مدارس، کاشت محصولات کشاورزی، درمان مردم فقیر، و یا تدریس در مناطق روستایی نیکاراگوا بودند که توسط نیروهای کنترا کشته شدند. انقلاب ساندینیست ها در ساختار روابط بین الملل در زمان جنگ سرد تأثیر گذاشت. هنگامی که با روی کار آمدن ریاست جمهوری امپریالیستی رانالد ریگان نقطه تمرکز سیاست خارجی آمریکا گردید، زمینه یک همبستگی جهانی در دفاع از داوود در برابر جالوت گردید.
به یاد آوریم که در پایان کم قهرمانانه این قرن، انقلاب ساندینیست ها نقطه اوج عصری از شورش و چیرگی ترکیبی از باورها و احساسات نسلی بود که از امپریالیسم انزجار داشت و معتقد به سوسیالیسم و جنبش های آزادی بخش بود: احمد بن بلا در الجزایر، پاتریس لومومبا در کنگو، هو شی مین در ویتنام، و چه گوارا و فیدل کاسترو در آمریکای لاتین. نسلی که شاهد پیروزی انقلاب کوبا و پایان استعمار در آفریقا و هندوچین بود. نسلی که در خیابان ها علیه جنگ ویتنام به اعتراض پرداخته بود، نسلی که «دوزخیان زمین» فرانتس فانون و «گوش بده، یانکی» چارلزرایت میل را می خواند. دوران اوج نویسندگان آمریکای لاتین که همه در آن زمان گرایش های چپی داشتند. نسل موهای بلند و صندل، نسل ووداستاک Woodstock و بیتل ها، نسل شورش های خیابانی پاریس در ماه مه ۱۹۶۸، و کشتار «تلاته لوکوی» مکزیک در همان سال. همان نسلی که رییس جمهور شیلی سالوادور آینده را نگاه کرد که پس از کودتای سپتامبر ۱۹۷۳ پایمردانه در کاخ «لا مونِدا» ایستاد و برای پیکر زیر شکنجه پاره «ویکتور هارا ـ Victor Jara » گریست. نسلی که سرانجام ثمره رویاهای گمشده شیلی، و حتی دوردست تر، گمگشتگی های نبرد سال های ۱۹۳۰ جمهوری اسپانیا را در نیکاراگوا باز می یافت.
فراتر از این همه، انقلاب حدود یک دهه حال و هوای مردم را تغییر داد. دیدگاه ما به جهان و کشور خودمان را عوض کرد، چرا که نیازی پرازشوق هویت خواهی در همه ایجاد نمود. انقلاب، ارزش ها، رفتار فردی، روابط اجتماعی، پیوستگی های خویشاوندی، و عادت ها را تغییر داد. زیربنای فضیلتی متکی به با هم بودن و گسستن از پدیده های مادی ایجاد نمود. این یک فرهنگ نوین بود. انقلاب حتی زبان و شیوه پیرایش و آرایش مردم را تغییر داد. فضای گسترده ای برای مشارکت سیاسی باز کرد. برای جوانان ما برهه ای تاریخی خلق نمود تا به عنوان یک نسل تازه بتوانند عاقبت از گذشته رها شوند.
با تمام این احوال، بسیاری کسان که ابتدا برای پیروزی و سپس برای دفاع از دستاوردهای آن جنگیدند، نسل جوان انقلاب، بیش از همه سرخورده شدند. این وازدگی بدان دلیل نبود که انتخابات ۱۹۹۰ شکست خورد. شکست می توانست جبران شود زیرا در نهایت در محدوده ای دمکراتیک روی نموده بود. وازدگی ناشی از واژگونی مبانی اخلاقی انقلاب بود. بذر سرخوردگی، بدبینی، و خشم در ذهن و دل جوانان ما که اکنون خود را نسلی گمشده می دانستند کاشته شد. در پایان دهه ۱۹۸۰ جهان تغییر یافته بود. چهارچوب همه ایده آل ها در هم شکسته و به همراه آن خیال خوش آرمان ها نیز فرو پاشیده بود. با این همه در نیکاراگوا رگه هایی ظریف از نخستین الگوی تغییر، به گونه ای که کشور تا کنون تجربه نکرده بود، روزنه ای به آینده، دیده می شد.
انقلاب نیکاراگوا انقلابی ازبالا به پایین نبود که با صدور مجموعه ای فرمان و رهنمود، نظمی نو ایجاد کند. انقلابی بود که در میان مردم شکل گرفته و پدید آمده بود. پس از فرو ریختن موانع، شیوه تازه ای از زیستن و حس کردن میسر شده بود. پدیده ای بود که پیامدهایی آنی داشت: نیرویی تحول آفرین که همه را با خود به جلو می راند، خلاء چند قرنه را پر می کرد، و تصوری از آینده را پیش رو می آورد که در آن همه چیز ـ با به جای گذاشتن گذشته ـ دست یافتنی می نمود. پدیده ای سرکش مثل یک موج و بلند مثل غرش یک رعد.
امروز، برای بسیاری در نیکاراگوا و سایر نقاط جهان، انقلاب همچنان نمادی نوستالژیک است: خاطره هایی دور از زندگی ـ آنگونه که بود. مثل عشقی گمشده به یاد می آید، اما عشقی که دیگر دلیل ادامه زیستن نیست. این روزها وقتی دیداری از دوستان قدیمی در این سوی و آن سوی جهان دارم هنوز در حاشیه چند پیکی که با هم سر می کشیم، همخوانی سرودهای انقلابی کارلوس مها گودی را می شنوم. پنداری این سرودها نوعی ادای احترام به من و خودشان است. به این موسیقی که گوش می دهم دلم سخت می گیرد. بعضی وقت ها حس می کنم در جستجوی چیزی بوده ام که توان یافتن آن را ندارم. چیزی که هنوز توی زندگی من ناتمام مانده است. در گذار سریع سالیان عمر، هراسم بیشتر می شود که شاید هرگز آن را نیابم.
انقلاب عدالتی را که به ستم دیدگان امید داده بود با خود نیاورد. انقلاب ثروت و پیشرفتی را نیز که وعده داده بود ایجاد نکرد. در عوض، بزرگ ترین سود آن دموکراسی بود. دموکراسی در ۱۹۹۰ مهر شکست انقلاب را از مجرای انتخابات بر آن حک کرد. تناقض تاریخی انقلاب ساندینیست ها نیز همین ویژگی است که اگر چه قرار نبود شورانگیز ترین هدف آن باشد، به بدیهی ترین میراث آن تبدیل شد. انقلاب پیامدهای ارزشمند دیگری نیز داشت که همه زیر امواج مهیبی که فضیلت های موجه آن را فرو بردند، همچنان گمشده و پنهان باقی ماندند. من اطمینان دارم که این آرمان ها به زودی دستمایه و انگیزه نسل نوینی خواهند شد که از اشتباهات، نقطه ضعف ها، و دروغ های گذشته درسی گرانبها آموخته است.
من آنجا بودم. درست مثل دیکنز در سرفصل «داستان دو شهر»، من هنوز بر این باورم که آن روزها « روزگاری خوش، روزگاری تلخ، زمانه شعور، زمانه بلاهت، دور باور، دور بی باوری، فصل نور، فصل تاریکی، بهار امید، و زمستان نا امیدی» بودند.
***
مترجم: رضا غالبی