فرقی که احمد آقای ما با فرهاد داشت، این بود که فرهاد تیشه به دست می گرفت، اما احمد آقا با کلنگ دیوار همسایه را.
یک شب که همسایه وضع ناجوری داشت، دیوار پشت سرش فرو ریخت و صدایی گفت: «اکبر آقا چرا لپ هایت باد کرده؟»
همسایه خودش را جمع و جور کرد و برگشت و پرسید: “جناب عالی این جا چه کار می کنید؟”
احمد آقا که نصفش توی خانه خودشان بود و نصفش توی خانه همسایه، گفت: «من معتقد به یگانگی انسان ها هستم. بین همسایه ها نباید دیواری وجود داشته باشد.»
در بیمارستان همه تلاش داشتند که احمد آقا دچار ناامیدی نشود، چون در راه یگانگی انسان ها کم مانده بود با کلنگ بکوبد توی فرق خودش؛ شاید می خواسته از فرهاد پیروی کند. دوستان، آشنایان و بستگانی که
به ملاقاتش می آمدند، سعی می کردند چیزهایی برایش بیاورند که باعث ناامیدی او نشود و حرف هایی می زدند که او را به زندگی امیدوار کند؛ مثلاً وقتی می خواستند برایش کمپوت باز کنند، می گفتند بین انسان و طبیعت نباید فاصله ای باشد و قوطی کمپوت را فاصله ای در این میان می دانستند و با دربازکن این فاصله را از میان برمی داشتند و احمد آقا بی واسطه با میوه ها ارتباط برقرار می کرد. یکی برایش گُل می آورد، یکی برایش شیرینی می آورد، یکی هم برایش کتاب «بوف کور» را آورده بود. پزشک معالج، کتاب را از دسترس و دیدرس بیمار دور کرد و گفت: “این کتاب باعث ناامیدی بیمار می شود و ممکن است دست به خودکشی بزند.” یکی از اطرافیان گفت: “آقای دکتر، این احمد آقای ما علاقۀ زیادی به مطالعه دارد، اجازه بدهید کتاب بخواند.”
دکتر گفت که “همین مطالعه ها او را به این روز انداخته. مطالعه بکند، اما این کتاب را نه. این همه روزنامه و مجله برای مطالعه هست. روزنامه بدهید بخواند تا از اخبار روز هم باخبر باشد.”
احمد آقا روی تخت دراز کشیده بود و داشت روزنامه ای را می خواند. در صفحۀ اول روزنامه این خبر چاپ شده بود: “جوانی به نام ع. الف به منظور تمیز کردن ]ماشین[ ظرف شویی مقدار زیادی جوهر نمک و وایتکس را مخلوط کرد. در این هنگام بر اثر فعل و انفعال های شیمیایی وی دچار مسمومیت شدید شد و در آستانه مرگ قرار گرفت.”
احمد آقا یاد شعر «در آستانه» از شاملو افتاد و حس کرد که وجودش بر اثر فعل و انفعال های شیمیایی دارد بخار می شود. قبل از این که بخار شود، روزنامه را ورق زد. خبر دیگری چاپ شده بود: “فردی به نام کسری نواب به عنوان مسافر سوار یک خودرو پیکان به رانندگی رضا هاشمی شد و در بین راه الهیه اراک، راننده را با ضربات کارد از پای درآورد، جنازۀ راننده را در پیاده رو انداخت و با خودرو متواری شد.”
احمد آقا حس کرد تختش تبدیل به خودرو شده است و در بیابان می رود. بیماری با لباس بیمارستان کنار جاده برایش دست بلند می کند. احمد آقا تخت را نگه می دارد، مسافر سوار تخت می شود و می پرد روی سر احمد آقا.
قبل از این که مسافر حساب راننده را برسد، احمد آقا روزنامه را ورق زد. چشمش به این خبر افتاد: “به دنبال بارندگی های شدید … تمامی سموم فاضلاب های شهری، صنعتی و کشاورزی رودخانه های محدودۀ شهر … وارد تالاب انزلی شد.”
احمد آقا با خودش گفت که “چه فایده که انسان با طبیعت ارتباطی بی واسطه داشته باشد. همۀ دلخوشی من این بود که روزی با قایق به تالاب انزلی بروم و میان نیلوفرهای آبی چرخ بزنم و مرغان دریایی را تماشا کنم. حالا فکر نکنم در تالاب انزلی دیگر اثری از نیلوفر آبی و مرغ دریایی باشد.”
احمد آقا روزنامه را ورق زد. خبر دیگری خواند: “یک شهروند بیکار در ترکیه به دلیل ناامیدی شدید از بحران اقتصادی (در آن کشور) با بریدن رگ های دو دستش در پارلمان ترکیه اقدام به خودکشی کرد.”
یک احساس سوررئالیستی به احمد آقا دست داد. حس کرد رگ هایش از بدنش خارج شده اند و مثل مار پیچیده اند به دور گردنش و از دهانشان خون بیرون می زند.
احمد آقا با ورق زدن روزنامه زود خودش را نجات داد. عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود. روزنامه را باز هم ورق زد: “برخورد یک بالن در فرانسه با خطوط انتقال برق، دست کم شش کشته به جا گذاشت.”
احمد آقا گفت: “بیا، این هم بالن. ما همه اش نگران سقوط هواپیما یا برخوردش به برج های بانک تجارت جهانی بودیم، شانس آورده ایم که سوار بالن نمی شویم. دلم به حال کسانی می سوزد که سوار تله کابین توچال شده اند.”
قبل از این که تله کابین به دکل انتقال برق فشار قوی وصل بشود، روزنامه ورق خورد و این خبر آمد جلوی چشم احمد آقا: “سه جوان آلمانی ۱۴، ۱۷ و ۱۸ ساله، شنبه شب خود را از بالای یک پل ۸۷ متری در «ریشن باخ» در شرق آلمان به پایین پرتاب کردند.
احمد آقا روزنامه را لوله کرد و از پنجره انداخت توی پیاده رو. اگر پنجره های اتاق میله نداشت، شاید احمد آقا خودش را هم لوله کرده بود. کمی بعد احمد آقا شروع کرد به آواز خواندن: “می خوام برم کوه … شکار آهو … کلنگ من کو، لیلی جان، کلنگ من کو…”
دکتر به ملاقات کنندگان احمد آقا گفت: “همان کتاب بوف کور هدایت را بدهید بخواند. مسخ کافکا هم بد نیست.”
عمران صلاحى اززبان خودش
(بدون دستکارى!)
نامم “عمران” است و فامیلم “صلاحی”. نام کوچک ام را عمویم مراد انتخاب کرده است؛ ازقران و سوره ى آل عمران. ترک ها به من مى گویند “عٍیمران” و فارس ها گاهى با کسره و اکثراً با ضمه صدایم مى کنند. ناشران و مترجمان گاهى گیج مى مانند که نامم را به لاتین باOبنویسند یا باE . هرکس هر طوری دوست دارد بنویسد و بخواند.
دهم اسفند ۱۳۲۵ در تهران متولد شده ام. چهار راه گمرک امیریه . البته نه وسط چهار راه. اگرچه گفته اند خیرالامور اوسطها. و اما زندگى ادبى وهنرى من. قدیمى ترین شعر و نوشته اى که از خودم پیدا کرده ام، تاریخ پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۳۷را دارد. بر خلاف تصور خواننده، خیلى غم انگیز است. بخشى از آن را بخوانیم:
” از تهران حرکت کردیم و پس از یک روز به تبریز رسیدیم . در خیابان چهارم اردیبهشت، در بند کیوان یک اتاق کوچک کرایه کردیم به ۲۶ تومان. هفت نفر بودیم. بعد از چهار روز، خواهر کوچکم پروین به یک مرض سخت دچار شد…در روزچهار شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۳۷ پروین در بستر مرگ بود. صبح روز پنجشنبه به سختى نفس مى کشید. بعدازظهر همان روز بعد از آن که ناهار را خوردیم، من در بیرون توپ بازى مى کردم. ناگهان پسر همسایه مان به من خبر داد که مادرت چنان گریه مى کند که نمى تواند روى پاى خودش بایستد. با عجله دویدم تا به خانه رسیدم. دیگر کار از کارگذشته بود. نفس پروین بند آمده بود…”
دیگر بقیه اش را نمی آورم. به قول ایرج میرزا:
ببند ایرج ازین گفتار غم دم
که غمگین مى کنى خواننده را هم
بعد از این نوشته ى سوزناک چند بیت هم شعر گفته بودم که بیت اول اش این بود:
کجا رفتى اى پروین
مى خندیدى چه شیرین.
اولین شعرم در پاییز ۱۳۴۰ در مجله “اطلاعات کودکان” چاپ شد به نام “باد پاییزی” که یک مثنوى بود. این طور شروع مى شد:
باد پاییزى بریزد برگ گل
بلبلان آزرده اند از مرگ گل.
هنوز آن مجله را دارم. در صفحه ى جدول و سرگرمى همان مجله مسابقه اى گذاشته بودند و سئوالاتى طرح کرده بودند که هر کس به آن ها پاسخ درست مى داد جایزه مى گرفت. یکى از سئوالات این بود: “فرستنده باد پاییزی کیست؟” که منظور فرستنده شعر “باد پاییزی” بود. من این باد را از تبریز فرستاده بودم! در آخر شعر آورده بودم:
ای خدا راضی مشو این باد بد
برگ گل هاى مراپرپر کند
که همین طور هم شد یا نشد! آخر پاییز، پدرم به سفرى همیشگى رفت. من آن وقت ۱۵ساله بودم. بعد از مرگ پدر، به تهران آمدیم و ساکن جوادیه شدیم. با دوچرخه قراضه اى از جوادیه به دبیرستان وحید در خیابان شوش می رفتم. روزی دوچرخه ام پنچر شد. سر راه ام (درجوادیه) دوچرخه سازى بود. براى پنچرگیرى به آنجا رفتم. دیدم در و دیوار پر از شعر است. ازدوچرخه ساز پرسیدم:» شعرها مال کیست؟ گفت:”مال خودم!”
دوچرخه ساز شاعر بود و اسم اش “رحمان ندایى”. با هم دوست شدیم و رفت و آمد پیدا کردیم. به خانه ى هم مى رفتیم و شعرمى خواندیم؛ هم از خودمان و هم از دیگران. او به “انجمن ادبى صائب” مى رفت. از طریق او،خلیل سامانى (موج)، دعوتنامه ای برای من فرستاد. او دبیر انجمن بود و استاد عباس فرات رئیس انجمن. جلسات انجمن هفته اى یکبار تشکیل مى شد؛ در ایستگاه انارى نواب کوچه ماه. اولین بار که به انجمن رفتم در بسته بود و هنوز هیچ کس نیامده بود. دیدم سرکوچه پیرمردى با کلاه لبه دار و بارانى و کیفى چرمى دارد مى آید. پیر مرد آمد و دم در ایستاد و از من پرسید:: ” با کی کار داشتی؟ گفتم ” با آقای موج”. خودش را معرفی کرد و گفت “من فرات هستم.”فرات بى موج نمى شود! همین الان موج اش هم مى رسد!” دو دقیقه بعد “موج” هم آمد. سامانى براى این که نشانى را فراموش نکنیم آن را در دو بحر مى خواند:”کوچه ى ماه،پلاک سى وسه” یا”کوچه ماه، کاشى سى و سه” که هنوز به یاد من مانده است. این هم از تاثیرات وزن است. از همان انجمن صائب پاى مان به انجمن هاى دیگر باز شد.
یک شب که از “انجمن آذرآبادگان” آمدیم با حسین منزوى آشنا شدم. جوانى لاغر که دانشجوى دانشگاه تهران بود و درخانه ى عمویش در جوادیه زندگى مى کرد و چه عموهاى نازنینى، مثل پدر منزوی. از آن به بعدهمه در انجمن های ادبی من و منزوى را با هم مى دیدند. یک شب پول نداشتیم از “کلبه سعد” تا جوادیه پیاده آمدیم و من این بیت را سرودم:
با منزوی پیاده روی می کنیم ما
خود را بدین وسیله قوی می کنیم ما!
کاظم سادات اشکوری هم می فرماید:
دستت چو نمی رسد به عمران
دریاب حسین منزوی را!
روزی یکی از بچه های شیطان جوادیه با سنگ زد یکی از پره های چرخم را شکست و پا به فرار گذاشت.من شعرى از زبان “بچه جوادیه” و با همان امضا فرستادم براى روزنامه فکاهى “توفیق”. روزنامه ى “توفیق” را نمى خریدم. از روزنامه اى که توى جوى آب پیدا کرده بودم نشانى اش را نوشته بودم. یک روز که از مدرسه به خانه آمدم نامه اى به دست ام دادند. حسین توفیق نوشته بود شعر و کاریکاتورت در فلان شماره چاپ شده است، هر چه زودتر خودت را به ما برسان!
یک روزبا همان دوچرخه قراضه از مدرسه رفتم به اداره ى “توفیق” در خیابان استانبول. از سال۱۳۴۵ عضو هیات تحریریه ى روزنامه ى “توفیق” شدم و در آن مکتب پرورش یافتم. اسامى مستعارم در توفیق: بچه جوادیه، ابوطیاره، ابوقراضه، مداد، زرشک، زنبور، و چند امضا دیگر بود. من خود را خیلی مدیون برادران توفیق می دانم. چه روزگار خوشی داشتیم. در “توفیق” با بیژن اسدى پور و پرویز شاپور آشنا شدم. از طریق شاپور با اردشیر محصص آشنا شدم. دوستى من با شاپور تا آخر عمر او ادامه داشت.
سال ۴۵ در زندگى هنرى من نقطه ى عطفى بود: سرودن شعر نو ( به فارسى و ترکى)، همکارى با “توفیق”، آشنایى با اسدى پور و شاپور. بعد از این که از سربازى آمدم، به دعوت نادر نادرپور به همکارى با “گروه ادب” رادیو تلویزیون پرداختم.در رادیو با محمد قاضى، رضا سید حسینى، حسینعلى هروى و دیگران آشنا شدم. در “گروه ادب امروز” بخش هاى طنز را مى نوشتم. برنامه مستقلى هم داشتم به نام “زیر دندان طنز”. از نادرپور هم خیلى آموخته ام. یادش گرامى باد. برنامه هاى ماهانه “گروه ادب” هم با حضورمشاهیر ادبیات جلوه و جذابیت خاصى داشت. “شب هاى شعر کانون نویسندگان” که در باغ گوته برگزار مى شد براى من فراموش نشدنى است. من در شب دوم شعر خواندم و خیلى تشویق شدم.
از سال ۱۳۶۴ با چند نفر از دوستان شاعر و نویسنده جلساتى داشتیم که سه شنبه ها به ترتیب الفبا در منازل تشکیل مى شد. جلسات سه شنبه تقریبًا۱۱سال به طول انجامید. از سال ۶۵ با شاعران ترک زبان بیشتر آشنا شدم. دوشنبه ها در قهوه خانه ها جمع مى شدیم و شعر مى خواندیم البته به ترکى. دیگر از چه بگویم و از که بگویم: از منوچهر اتشى بگویم که حقى بزرگ به گردن من دارد. از حمید مصدق بگویم که همیشه “ازما به مهربانى” یاد مى کرد، از سیمین بهبهانى بگویم که مثل مادرم دوست اش دارم و به او افتخار مى کنم. واقعا نمى دانم از که بگویم . خوبان همه جمع اند بروم کمى اسپند دود کنم.
گاه شمار زندگی و آثار عمران صلاحی
۱۰ اسفند ۱۳۲۵ : تولد در تهران – امیریه
۱۳۳۲ : تحصیل در دبستان صنیع الدوله – قم
۱۳۳۵: تحصیل در دبستان قلمستان – تهران
۱۳۳۷ : تحصیل در دبستان شهریار و دبیرستان امیرخیزى – تبریز
۱۳۴۰ :: چاپ اولین شعر در مجله “اطلاعات کودکان”، مرگ ناگهانى پدر
۱۳۴۱ : تحصیل در دبستان وحید- تهران
۱۳۴۵ : همکارى با روزنامه “توفیق”، آشنایى با بیژن اسدى پور و پرویز شاپور
۱۳۴۷ : چاپ اولین شعر نیمایى در مجله “خوشه” به سردبیرى احمد شاملو
۱۳۴۹ : انتشار کتاب “طنز آوران امروز ایران” با همکارى بیژن اسدى پور، دریافت فوق دیپلم مترجمى از دانشگاه تهران
۱۳۵۰ : خدمت نظام وظیفه در تهران، تبریز، کرمانشاه، ومراغه. ۱۳۵۲:
۱۳۵۲ : آغاز همکارى با “گروه ادب امروز” رادیو تلویزیون ملی ایران به دعوت نادر نادرپور، استخدام دررادیو تهران
۱۳۵۳ : انتشار کتاب ” گریه در آب”، ازدواج با هایده وهاب زاده
۱۳۵۵ : انتشار کتاب “قطارى در مه”
۱۳۵۶ : انتشار کتاب “ایستگاه بین راه”، نمایشگاه مشترک کاریکاتور با پرویز شاپور و بیژن اسدى پور در نگارخانه تخت جمشید، شعرخوانى در “ده شب کانون نویسندگان”
۱۳۵۷: تولد ) اولین فرزند “یاشار”
۱۳۵۸ : انتشار کتاب “هفدهم”، سفر به ترکیه، یونان، بلغارستان
۱۳۶۱ : تولد دومین فرزند “بهاره”، انتشارکتاب “پنجره دان داش گلیر” به زبان ترکى
۱۳۶۷ : گشایش صفحه ى ” حالا حکایت ماست” در مجله “دنیاى سخن”
۱۳۷۰ : انتشار کتاب “رویاهاى مرد نیلوفرى”
۱۳۷۳ : انتشار “ویژه نامه مجله عاشقانه” زیر نظر بیژن اسدى پور در آمریکا.
۱۳۷۴ : گشایش صفحات “صاف کارى” به اتفاق بیژن اسدى پور و پرویز شاپور در نشریه “عاشقانه” هوستون، آمریکا، انتشار کتاب “شاید باور نکنید” در سوئد
۱۳۷۵ : بازنشستگى از رادیو تلویزیون، همکارى با نشریه “گل آقا”
۱۳۷۷ : انتشار کتاب هاى “یک لب و هزار خنده” با همکارى بیژن اسدى پور، و”حالا حکایت ماست”
۱۳۷۸ : انتشار گزینه اشعار، سخنرانی در شش شهر سوئد
۱۳۷۹ : انتشار کتاب های “آى نسیم سحرى”، ناگاه یگ نگاه”، “ملانصرالدین”،”از گلستان من ببر ورقى” و “باران پنهان”
۱۳۸۰ : انتشار کتاب هاى “هزار و یک آینه” و ” آینا کیمى” به ترکی.
***