یک سال از غروب خورشید دیگری در آسمان فرهنگ ایران سپری شد. هما ناطق دی ماه گذشته از میان ما رخت بربست. هما ناطق یکی از برجسته ترین تاریخ نگاران معاصر به ویژه دوران قاجار و مشروطه ایران، پژوهشگر و نویسنده پُرتوان، در روستایی به نام آرو در جنوب شهر پاریس، فرانسه دیده از جهان فرو بست و روزگار ما را تهی گذاشت. وی زاده سال ۱۳۱۳ در شهر رضاییه «ارومیه» بود. از نوجوانی شیفته ادبیات و تاریخ بود، برای ادامه آموزش دانشگاهی راهی پاریس شد و پس از چندی از آموختن ادبیات دل کَند و رو به تاریخ آورد و رساله دکترای خود را در سال ۱۳۴۶ به پایان برد که پژوهشی است درباره زندگی سیاسی سید جمال الدین اسدآبادی. این رساله را هما ناطق به پدربزرگش میرزا جواد ناطق پیشکش نمود که از رهروان جنبش مشروطه بوده است. هما ناطق در سال ۱۳۴۷ به ایران بازگشت و تدریس تاریخ در دانشگاه تهران و همکاری با روزنامه ها و نشریات را آغاز نمود. گزیده ای از نوشته های او در سال ۱۳۵۴ در کتابی به نام “از ماست که بر ماست” منتشر شد. در سال ۱۳۵۵ روزنامه قانون میرزا ملکم خان را با نگارش مقدمه ای بازچاپ کرد. هما ناطق در برگردان آثاری چون چهره استعمارگر از اکبر ممی و آخرین روزهای کریم خان زند با همکاری جان گرنی، صاحب نام است. در این میان با دکتر فریدون آدمیت آشنا شد. در این همکاری ها فریدون آدمیت نقش موثری در تحول اندیشه هما ناطق گذاشت. وی پس از دگرگونی های انقلاب ۵۷ و آگاهی و اعتراف به اشتباه درباره انقلاب اسلامی به فرانسه رفت و در این تبعید خود خواسته پژوهش های تاریخی اش را چشم گیرانه و با شتاب بسیار دنبال کرد. نمونه پژوهش هایش در مجله های الفبا، زمان نو، و دبیره منتشر گردید. از سال ۱۳۶۳ در مقام استادی به مرکز مطالعات ایران شناسی دانشگاه سوربن نو پیوست. در این زمان هما ناطق از سیاست دست شسته و کتاب هایی چون کارنامه و و زمانه میرزا رضا کرمانی، ایران در راه آبی فرهنگی، نامه های تبعید، در بزم حافظ خوش خوان، حافظ خنیاگری، می و شادی نگاشت.
هما ناطق در سال ۲۰۰۴ میلادی به عنوان بانوی برگزیده پانزدهمین کنفرانس بنیاد پژوهش های زنان ایران انتخاب شد. در لوح سپاس وی چنین آمده است: “این لوحه به یکی از نخستین زنان تاریخ دان ایرانی … که از رهگذر بررسی های تاریخی خود در وصف زن ایرانی نور افشاند و به زنی سنت شکن و آزاده که عمری را به آزادگی زیسته … “
هما ناطق پژوهشی ژرف درباره برآمدن روحانیت شیعه در ایران و سیر دگرگونی آن انجام داده است، ولی بیماری جدال انگیز با مرگ امان نداد تا انتشار آن را نظاره گر باشد.
یکی از برگردان های هما ناطق از هنری میلر (۱۹۸۰-۱۸۹۱) را که نخستین بار در کتاب جمعه در سال ۱۳۵۸ به چاپ رسید به این بهانه می خوانید. برخی از دیدگاه های هنری میلر به جامعه آمریکا این روزها پرداختی مفهوم تر دارد. کتاب جمعه به همت زنده یاد احمد شاملو انتشار می یافت.
***
انگار ما را فقط برای کُشتن خلق کرده اند. ما به عنوان کشور رهبر، به باقی جهان آموخته ایم چگونه یک دیگر را نابود کنند و تَر و خُشک را با هم بسوزانند.
سفر به ماه چند صباحی توجه مردم را به خود جلب کرد. امّا همه به زودی احساس کردند که این تجربه مصلحت عمومی را در بَر نداشت و بیشتر با منافع پنتاگون مرتبط بود. بدین معنا که در آینده نزدیک ما دیگر محتاج یونیفورم نظامی و سنگر و تیراندازی نخواهیم بود. کافی است بر صندلی راحتی لَم بدهیم و از هر نقطه که باشیم کُشتارها را هدایت کنیم. کُشتار در صندلی راحتی! دیگر نیازی به سرهنگان، دریاداران و دارودسته هاشان نیست. هر مردی، هر زنی، هر کودکی بمب فی نفسه است.
وقتی می گویم پای ما لب گور است، این گفته تنها شامل حال ما نیست، شامل کسانی هم که از ما تقلید می کنند هست. ما همه با هم نابود خواهیم شد. شاید تنها چند قبیله ابتدائی و تعدادی از جانوران وحشی جان به در برند. تردیدی نیست. ما آمریکائیان که تعیین کننده ضوابط جوامع ایم، دیگر قادر به هدایت این کِشتی نیستیم. هر فکر تازه ای که می خواهیم پیش ببریم، به شدت ما را به عقب برمی گرداند.
ما از همان نخست، سر و کارمان با راهزنان، جنایتکاران و سیاستمداران فاسد بود. کدام وقت دوره ای شکوفا، منزه و سعادتمند را تجربه کردیم؟ تا آنجا که من به خاطر می آورم، هرگز! از همان کودکی آنچه به گوشم خورد نام «تامنی هیل»ها بود. از همان کودکی شاهد بودم که چگونه پلیس برافروخته مانند قزاق های کارکشته، مردم بی دفاع را در «یونیون اسکویر» به گلوله می بست. از همان کودکی افرادی که به عنوان «قهرمانان» ملی به ما می شناساندند یا دریادار «دنوی» ابله بود و یا تدی روزولت. هرگز سخنی درباره «امرسون» و یا «تورو» و یا «ویتمن» نشنیدم. هیچکس از «ال. جنینکس» راهزنی که هم زندان «اوهنری» بود و او را به نوشتن واداشت یاد نکرد.
در نزدیکی خانه من یک کتابخانه عمومی و یا یک کتابفروشی نبود. من واژه «فرهنگ» را وقتی کشف کردم که در سن دیه گو، با اما گلدمن، آنارشیست معروف، آشنا شدم و به کمک او از مارک توین به نیچه رسیدم.
در آمریکا تنها معاونان ریاست جمهوری نیستند که تجلی حماقت کامل اند. بیش تر مردم این مملکت همین طورند. طی این دو سه قرن، کی ما توانستیم، نویسندگان بزرگ، نقاشان بزرگ، موسیقیدانان بزرگ به جهان عرضه کنیم. البته در این مُلک برشمردن اسامی کلاه برداران بزرگ آسان تر است.
همین تازگی ها، ما شاهد یک خیمه شب بازی تحت عنوان واترگیت بودیم. اگر واکنش مردم را معیار قرار دهیم، این توهم به وجود می آید که سیاستمداران ما فقط دچار «اشتباه» شده اند، اما هرگز دست به جنایت نیالوده اند. واکنش ما طوری بود که انگار ما موفق شده ایم فساد را برای همیشه ریشه کَن سازیم!
هنگامی که لینکلن قانون آزادی بَردگان را اعلام داشت، ما گمان بُردیم که برده داری هم از میان برداشته شد. در آن روزها به خیال کسی نمی گنجید که در ایالات شمالی زاغه های سیاه نشین برپا گردد و تبعیض نژادی با مسائلی به مراتب حادتر از آنچه ایالات جنوبی به خاطر داشت، جلوه گر شود، وانگهی ما به دنبال بردگان سیاه، بردگان سفید هم آفریدیم. بردگان عصر صنعت، «کو-کولوکس-کلان» هنوز هست، مافیا هنوز هست؛ هنوز برنامه یهودی کُشی نداریم، اما یهود آزاری به همان رونق سابق برقرار است.
به حقیقت، علی رغم نطق های مترقی، ما به همان میزان کوته فکر، انباشته از پیش داوری و تشنه خون هستیم که همیشه بوده ایم، کافی است نگاهی به ارتش و پنتاگون بیفکنیم تا لرزه به انداممان اُفتد. همین جنگ آخرین، جنگ ویتنام. چه عمل ناشیانه ای ! تیمور لنگ و آتیلا را هم نمی توان با هیولاهائی که ما به سلاح اتمی و ناپالم مجهز کرده ایم، قیاس نمود. اگر هیتلر آدمکُش بود، پس ما چه هستیم؟ ما که از اول پایه کار را بر کُشتار نهادیم. گفتیم که هر که از ما نیست کُشتنی است، چه سیاه پوست، چه سرخ پوست، چه مکزیکی و چه دیگران. تلویزیون و سینمای ما هم در همین کارند. کودکان در حال تماشای جنایت، تجاوز، شکنجه، و ابلهانه ترین، عقب مانده ترین و وحشیانه ترین اعمال، بزرگ می شوند. یعنی با مظاهر پیشرفت های مقدس و ملی ما! و ما در شگفتیم که چرا ملت آمریکا بیش از بیش و از هر سو در حال متلاشی شدن است. من صمیمانه می کوشم تا جنبه ای از تمدن آمریکائی بیابم و تحسین کنم، اما نمی یابم. زندان های ما دخمه پلیدی هاست! مدارس صندلی آموختن… آموختن چه؟ در عصر ما معلم از شاگرد می هراسد، هرکس از چیزی می هراسد، حتی از میکرب! شب ها کسی جرأت ندارد بدون سلاح خانه اش را تَرک گوید. در واقع گردش شبانه در خیابان موجب سوءظن است!
چقدر این ضرب المثل برزیلی به جاست که: اگر قرار باشد مدفوع هم خرید و فروش شود باز فقرا بدون مقعد خَلق خواهند شد. امروز حرف روزمره مردم درباره مواد مخدر و امراض مقاربتی است. نوجوانان ما در سنین کم به این بیماری ها گرفتار می شوند و میزان درصد بیماران خارق العاده است. مواد مخدر و الکل نیز به همچنین. ما یک ملت مسموم هستیم. حتی مادربزرگ ها هم معتادند!
من در بیست و یک سالگی به واشنگتن رفتم تا جلسات کنگره را از نزدیک ببینم. می دانید چه دیدم؟ یک تُف دانی. همه در حال جویدن توتون بودند. چه منظره ای . یک مُشت افراد بی فرهنگ، پاها روی میز، در حال سرکشیدن بطری عرق و مست! برخی چنان مست بودند که قادر نبودند روی پای خود بایستند و دو کلمه حرف معقول بزنند. با خود گفتم: این ها نمایندگانی هستند که ملت ما را معرفی می کنند. این ها را باید گرفت و پَرت کرد توی زباله دانی. از آن روز تاکنون هرگز رأی نداده ام. این خاطره ای از شصت سال پیش بود. امروز هم به استثنای «تف دانی» هیچ چیز عوض نشده است. فقط تف دانی از مُد افتاده است.
اگر اخبار تلویزیون را نگاه کنید، حتماً متوجه می شوید که اینان قادر به تفکیک مسائل از یک دیگر نیستند. مثلاً نخست خبر زلزله وحشتناک را در نقطه ای دوردست پخش می کنند، بلافاصله به یک ماجرای ناچیز همجنس بازی در آلمان و یا انگلستان می پردازند. بعد نوبت به ورشکستگی یک بانک، کشتار یک ده، قاچاق هروئین و کوکائین می رسد و اخبار آخرین ساعت دوباره اختصاص به خیمه شب بازی رهبران ما در واشنگتن دارد. در تمام طول این گفتار، حالت گوینده تلویزیون عبوس، آمیخته با بلاهت و بی تفاوتی عمیق است.
این است آموزشی که جوانان ما می بینند. آنچه در مدارس می خوانند نه مثمر ثمر است و نه آنان را برای مبارزه در این جهان آماده می سازد. اگر برنامه آموزشی ما ذره ای با واقعیت های اجتماعی مطابقت داشت، می بایست نخست به جوانان ما فن جنایت، فن نظامی، مشت زنی، جودو و کاراته می آموخت. می بایست به آنان می آموخت چگونه عرق بخورند، چگونه حشیش بکشند، چگونه دمار از روزگار دیگری درآورند، چگونه بمب بسازند و بر سر انقلابیون جهان بریزند، چگونه به دختران و زنان و مادربزرگان تجاوز کنند، و چگونه در زمانه ای مانند زمانه ما زنده بمانند. وگرنه از مطالعه داستان «ایوانهو» و «پیر دو ونیز» چه حاصل؟
مردم زمانه ما به همان میزان ابله و بد خُلق و حقیر هستند که مردم زمانه ملکه الیزابت با این فرق که ما شکسپیر، دریک و رالی نداریم.
از تئاتر امروز چه بگویم. نقش ما آمریکائیان در قیاس با اروپا و حتی آسیا هیچ است. “راک- اند- رل” که نشد موسیقی. نمایشنامه هائی که در برادوی به روی صحنه می آیند که نمایشنامه نیستند. ما تأتر برای “مردم” نداریم. به عنوان مثال در آلمان – اگر نخواهیم جای دیگر را مثال بزنیم – هر شهری تماشاخانه و تالار آپرا و سالن کنسرت خودش را دارد و دولت به هنرمندان این تأسیسات کمک می کند. ما آمریکائی ها پول داریم – خیلی هم داریم، امّا فقط برای ساختن بمب، زیردریائی، جاسوس بازی و برای هرچه جنبه تخریبی دارد. ما هرگز پول برای فرهنگ و آموزش و یا ریشه کن کردن فقر نداریم. در این ملک که مثلاً ثروتمندترین کشور روی زمین است، هزاران و هزاران نفر از غذاهائی که برای سگ و گربه ساخته اند، تغذیه می کنند. گفتم هزاران اما چه می دانم شاید هم میلیون ها نفر باشند.
درباره قوای “نجیب” انتظامی ما که قاعدتاً حافظ امنیت ماست، چه می شود گفت. چه جنایت هائی که مرتکب نشده اند. چه نفرت و چه بی اعتمادی که برنینگیخته اند. درباره این ها دقیقاً باید گفت که فاسدند. امّا «قهرمانان» ما را فقط باید در محیط ورزش جستجو کرد. فعلاُ نام قهرمان “ملی” ما محمدعلی کلی است. فردا شاید توپ انداز مسابقات بیس بال باشد. قهرمانان حقیقی ما را کشته اند، روانه گورستان کرده اند. تعداد قهرمانان خاموش ما بسیار است. در این جامعه مقاومت به راه نیکی خطرناک است، زیرا ما فقط آمریکائی انگلوساکسون و پروتستان یعنی دیوسیرتی که از آفریدگان شب است، تربیت کرده ایم. نوعی انسان هردنبیل! کشورهای دیگر هم دیکتاتورها و انقلابی هائی دارند که دست به اعمال وحشتناک می زنند، امّا فقط آمریکائی (صد در صد خالص) است که با قیافه حق به جانب و دغلکار خطا می کند. یاد ویتنام که می افتم حالم به هم می خورد.، امّا هنوز هستند کسانی که به سربازان ما لقب قهرمان می دهند. پناه بر خدا.
این همه ابهام و این همه دوروئی را فضائی از سوءظن کلی پوشانیده، روزنامه را که ورق می زنیم از قبل می دانیم که همان حوادث دیروز و پریروز تکرار شده اند. امّا هرگز در مقابل این جنایات، کسی به شهردارها، فرماندارها، رؤسای بانک ها و رهبران مذهبی ظنین نمی شود. در حالی که در این جامعه برتر مردم به یک میزان به افکار جنایت کارانه مجهزند. کودکان هم آدم می کشند زیرا حوصله شان سر می رود. رهبران ما می گویند این کودکان قصد آدم کشی نداشتند، می خواستند کُشتی بگیرند. در آمریکا جنایت حرفه ای بیش از بیش در کاهش است و قتل از روی خونسردی و بدون علت هر روز افزایش می یابد. به اعتقاد من ما از رومیان در زمانه خودشان هم بدتر هستیم. در روم قدیم تنها امپراتوران و نجبا بیمارگونه رفتار می کردند، امّا در آمریکا شهروندان هستند که این چنین اند. وضعیت ما بدتر است چون شامل کودکان هم می شود. کودکان آمریکائی از بزرگ ترها بدترند.
در این جامعه همه حرفه ها به فساد کشانده شده: طبیب و وکیل و استاد و قاضی و همه را می توان “خرید”. پول است که قانون ساز است، باقی همه خاموش اند. باقی به تماشای فجایع یکی پس از دیگری نشسته اند و مژه بر هم نمی زنند. سخن گفتن از مردم آمریکا، سخن گفتن از آن سیمرغ جاهلی است که هیچ نمی شنود، هیچ نمی بیند، هیچ حس نمی کند، و هیچ نمی گوید. در همه حال بوی تعفن می دهد. بوی بی طرفی و بی تفاوتی، بوی آن که می گوید: “مواظب خودت باش، برو به درک، گورت را گم کن.” تصور نکنید، من که این سطور را می نویسم، از آن چه در سایر ممالک به نام این و یا آن اصول فکری می گذرد، بی خبرم.
در آمریکا افتخار ما به این است که کشوری دو حزبی هستیم. امّا به حقیقت آنچه در این جا حاکم است نظام هرج و مرج است. اغتشاش سایر ممالک معمولاً به خاطر مغشوش بودن کارهاست. امّا در عالم قیاس اغتشاش هیچ کشوری به پای ما نمی رسد. رهبر این اغتشاش مردی است که به اصطلاح منتخب مردم است. به این معنا که برای انتخاب شدن باید میلیونر هم باشد! باور نمی کنید؟ از میان همه افراد با کفایت و کاردان، از میان دویست میلیون نفر ما فقط حق انتخاب دو نفر را داریم. نامزد ما یا باید دموکرات باشد یا جمهوریخواه، یک فرد مستقل هیچ شانسی ندارد. دموکرات و جمهوریخواه هم شانس ندارد، مگر اینکه در خلوت، حافظ منافع خودش باشد و نه منافع ملت. میلیون ها دلار خرج می کنند تا یک ابله، یک حقه باز و در هر حال یک عروسک مطیع خیمه شب بازی را انتخاب کنند و نام این شیوه کار را می گذارند شکل دموکراتیک حکومت! صد رحمت به یک دیکتاتور با گذشت.
اگر کسی عقلش درست کار کند، هرگز هوای ریاست جمهوری آمریکا به سرش نمی زند، چون اگر در حین انجام مأموریت کشته نشود، آنقدر فرسوده می شود و کار سنگین بر دوش می کشد که در آخر کار پیرتر و غمگین تر، امّا نه آگاه تر، بیرون می آید. اگر جان سالم به در برد، بیست سال از عمرش کاسته می شود، و حتی اگر هم بخواهد نمی تواند به زندگی قبلی باز گردد. او دیگر مُهره ای است در دست منافع گوناگون، حریص است و تشنه به خون.
در این صورت خواهید گفت پس انقلاب در آمریکا اجتناب ناپذیر است. نه، در آمریکا چنین نیست. به قولی شانس با ماست. با همه بدبختی ها، تنگناها، ملت ما یک شستشوی مغزی کامل و عمیق شده است، به طوری که هرچه به او تحمیل کنند می پذیرد و تحمل می کند، و اگر فکر اعتراض و نجوا و شکایت به سرش بزند، پلیس آماده است تا او را سر جای خود بنشاند. ما مثل تزارها، برای خودمان قزاق ها و شکنجه گران و جباران ویژه تهیه دیده ایم.
هنگامی که نیکسون را بخشیدند، اندکی جنجال برپا شد. در آمریکا فقط اقلیتی معتقد بود که می بایست او را روانه ندامتگاه و یا اطاق گاز کرد. بدون تردید نیکسون یک شخصیت استثنائی است. نه فقط به خاطر خودخواهی و لجاجت و دغلکاری، بلکه به خاطر پیروزی ای که به دست آورد. پیروزی در جنایت، و ما بدون شک شخصیتی همانند او نخواهیم داشت، دفعه دیگر همزاد او را جا به جا خواهند کُشت.
از آنچه تاکنون گذشت ممکن است چنین تصور بشود که در این مملکت نفرین شده، من هرگز به چیزی دل نبسته ام. چنین نیست. در میان این پست فطرتان، من هم جداگانه قهرمانان خودم را داشته ام، از آن جمله: «جون براون» آن شورشی فیلیپینی که تا پای جان با آمریکا مبارزه کرد، و یا اِما گلدمن آنارشیست که مرا با دنیای فرهنگ آشنا کرد، و «ا. بورگارد» که در «غنا» شناختم و در همان جا به زندان افتاد … مالکوم ایکس، مارتین لوتر خواننده سیاه … لورل و هاردی و دیگران. هم چنین من به مناظر کوهستانی آمریکا … به آریزونا، به سرخ پوستان، سینمای صامت … عشق می ورزم. ستارگان سینما مانند جین هارلو و گرتا گاربو را دوست دارم.
افراد و اشیاء این مملکت همیشه متفعن نبوده اند. مردان و زنانی هم داشتیم که نه احمق بودند و نه نژادپرست. شخصیت هائی نظیر یوجین و، وبس و ج.، و. هلمز داشتیم که حقیقتاً به آزادی بیان و عدالت بیش از هر چیز معتقد بودند، امّا نامشان بر سر هر کوی و بام نماند. نه، این ملک آن «سرزمین آزادی و دلاوری» نیست که مهاجر پیر خوابش را می دید. حتی امروز هم بازار «کو-کولوکس-کلان» و فاشیسم پر رونق است. نه، این جامعه از سلامت سرزمین بالی و تاهیتی برخوردار نبود. امکانات ما محدود بود. در این جا هرگز موقعیت انقلابی پیش نیامد، تنها زمانی که ما به انقلاب نزدیک شدیم، دوره واشنگتن بود.
در این جا هر خبری وسیله ای برای لوده گری و سودجوئی است. رهبران ما همواره از جنبه های منفی هر چیز پشتیبانی می کنند. یا مدافع دیکتاتورهای فاشیست هستند و یا مدافع حکومت سرهنگان. سیاست خارجی ما همیشه فاجعه انگیز است، و برای مردم کوچه و بازار تفاوتی میان یک سوسیالیست و یک هرج و مرج طلب نیست.
ما هرگز شهامت نداشتیم آثار کروپتکین را به معلمان خود توصیه کنیم. جوانان ما با چهره مردان صادقی همچون وبس بکلی بیگانه اند. جوانان ما نسبت به سیاست کاملاً بی تفاوت اند. شخصیت های محبوب آنان عبارتند از بازیکنان فوتبال و بسکتبال،نوازندگان جنون زده راک – اند- رل، گانگسترها و افرادی از این قبیل.
هیچ چیز رکود جامعه ما را بهتر از “به اصطلاح عصیان نسل جوان” بازگو نمی کند. در قیاس با مجوسان عهد باستان، جوانان ما به منزله شیرخوارگانی هستند که در جنگل گُم شده باشند. سرچشمه آرزوهای آنان، تغذیه روحی آنان، مواد مخدر و الکل و راک – اند – رل است: اینان علیه همه چیزند و هیچ کوششی در راه تغییر هیچ چیز نمی کنند. حتی اگر لیاقت شورشیان عهد باستان را هم داشتند، می توانستند این جامعه را از امروز به فردا تغییر دهند.
هر نهضتی که پا می گیرد، چه خوب و چه بد، در نطفه خفه می شود. آنچه امروز خشم ما را برمی انگیزد ممکن است فردا به صورت بخشی از زندگی روزمره ما درآید، همچنان که امروز آدمکشی رواج یافته.
ما، مظهر بزرگ ترین قدرت پلیسی، بزرگ ترین قوای گانگستری، بزرگ ترین انبارهای اسلحه، بزرگ ترین رقم آدم کُشی، بزرگ ترین مراکز فساد، بزرگ ترین قشون فواحش، بزرگ ترین زندان ها (و بدترین آن ها)، بزرگ ترین بیمارستان ها (و وحشتناک ترین آن ها) … مقام اول در همه چیز، بهترین، بزرگ ترین، عظیم ترین و ترین و ترین و ترین … و همه پسوندهائی که ماهیت راستین خود را از دست داده اند.
در جامعه ما مافیا و جوانان آدم می کُشند فقط برای این که راحت بشوند. ما از مورمون ها و نظایرشان چیزی کم نداریم. چه آش شله قلمکاری است. نمایندگان حکومت ما مثل کبوتر دائماً در حال پرواز از این کشور به آن کشور هستند تا صلح برقرار کنند، و هم زمان، همکاران شان در جلسات کنگره مشغول فروش اسلحه به هر که از راه می رسد هستند و آماده اند که به هرگونه پستی و دغلکاری تَن در دهند. ما در بند اختناقیم، نه توسط چین و یا شوروی، بلکه توسط کشورهای کوچکی که دارای مواد اولیّه اند و ما به آنان محتاجیم.
اندکی تأمل کنیم. می خواهم چند کلمه درباره دو تن از «قهرمانان» خودم که در سطور قبل فراموشم شد، بنویسم. یکی از آن دو «ال – جنینکس» است. او قبلاً عضو گروه جسی جیمز بود. او همان جوانکی است که به قطارها و دلیجان ها حمله می بُرد و دستبرد می زد و اعتراف داشت که با سلاح خودش چهل نفر را (البته برای دفاع از خود) از پای درآورده است. ال جنینکس چند سالی در زندان اوهایو به سر بُرد. در بند با «او. هنری» آشنا شد و او را تشویق به انتخاب مسیر ادبی نمود. خود ال. جنینکس هم در سال های آخر عمر، اولین و آخرین اثر خود را با نام «در سایه ها با او. هنری» انتشار داد. اثری که به مراتب از همه آثاری که او. هنری نوشته است، برجسته تر است. علاقه من به او از این روست که وقتی پرزیدنت روزولت او را بخشید، او مدت ها به دنبال دوست و هم بند خود گشت و دریافت که دوست او با نام مستعار «او. هنری» نویسنده مشهوری شده است. آن دو به هم رسیدند و سال ها دست در دست در خیابان های «برادوی» گَشت می زدند. هر بار که ال جنینکس با مهربانی و صراحت “از زندان اوهایو” حرف می زد دوست او سخت آزرده می شد. سال ها بعد هنگامی که کتاب ال. جنینکس توسط بلز ساندرار شاعر و نویسنده نامدار فرانسوی که او را نیز من سخت شیفته ام، به فرانسه ترجمه شد، خواستند حق التألیف را به مؤلف بپردازند، و جنینکس را پیدا نکردند. کار به جائی رسید که ساندرار شخصاً برای یافتن او و برای پرداخت حق الزحمه به آمریکا آمد. این کار به گفتن آسان است . سرانجام پس از ماه ها جستجوی بی حاصل ساندرار تصمیم گرفت که به پاریس بازگردد. شب قبل از سفر، ناگهان سر و کله جنینکس پیدا شد. آن شب به می خوری و گفتگو و داستان سرائی گذشت و هنگام وداع، جنینکس اسلحه خود را که با آن چهل نفر را کشته بود به ساندرار داد. بعدها ساندرار به من گفت: “جنینکس سومین راهزنی است که سلاح خود را به رسم یادگار به من بخشیده است.”
قهرمان دوم من هم به طرز عجیبی در ارتباط با ساندرار است. منظورم «جون – پل جونز» قهرمان جنگ ۱۸۱۲ است. ساندرار ۱۲ سال از زندگی خود را در جستجوی این مرد سپری نمود تا کتابی درباره او بنویسد. برای یافتن ال کاپون و دیگران هم همین کار را کرد. از این طریق بود که من در سفر جونز به روسیه آگاه شدم و دانستم که او چگونه به خدمت ملکه کاترین درآمد، واضح است که من در کتب تاریخ خودمان هرگز چیزی در این باره نخوانده ام …
تنها خصلت شایسته ای که جامعه آمریکا داراست، آزادی بیان است، شاید در هیچ کجای دنیا من نمی توانستم درباره مملکت خودم این حرف ها را بنویسم. با این حال این آزادی هم صد در صد نیست. در این جا برای جلوگیری از افشای حقایق هزاران راه وجود دارد. هم چنان که برای هنرپیشه شدن باید بهائی پرداخت، نویسنده جسور و بی پروا هم باید بهائی بپردازد. من با گرسنگی کشیدن و سانسور شدن این بها را پرداختم. در شصت سالگی بود که توانستم حسابی در بانک باز کنم. این که می گویند اگر در نظام هیتلری زندگی می کردم شکنجه می شدم و کشته می شدم، گرهی از کار ما نمی گشاید. در این جامعه سانسور به شکلی برقرار است. تنها کسانی که بر مسند قدرت تکیه دارند قادرند از خود دفاع کنند. همان طور که قبلاً گفتم، نیکسون مردی بود که هرچه خواست کرد. صادقانه بگویم، می دانم چگونه می توان از روی کار آمدن نیکسون های دیگر جلوگیری کرد. ما اصلاح نشده ایم. سیاست در این سرزمین هنوز همان اندازه با دروغ آمیخته است که بود. بدتر از همه این که گویا خیال عوض شدن هم نداریم. از دست هزاران کشیش گیس بلند، هم چون بیلی گراهام هم کاری ساخته نیست. برخی رمالان معتقدند که اگر قرار بر اصلاح باشد، اصلاح جهان از آمریکا شروع خواهد شد. ای کاش چنین باشد. سخنان من هرچه تلخ و ناگوار جلوه کند، اما من از آمریکا و آمریکائیان متنفر نیستم. اگر می گویم تاریخ ما یک ناکامی مطلق است، می توانم همین گفته را درباره دیگر کشورهای متمدن هم تکرار کنم. همان طور که در بالا اشاره کردم، نمی دانم باور کنم که در این سرزمین با عظمت کسی بگوید: “ما به آنچه هستیم خرسندیم، چرا باید تغییر کنیم.”
این الفاظ برازنده یک فرد متمدن نیست. در میان ملل متمدن، من ملت آمریکا را فرسوده تر و ناخرسندتر از همه می بینم. ملت ساده لوحی می بینم که می خواهد جهان را با تصوری که خود از جهان دارد تغییر دهد. با این خیال ابلهانه که مأمور اصلاح جهان است، به فکر تغییر جهان می افتد. امّا به حقیقت جهان را مسموم می کند، به نابودی می کشد. صد سال پیش والت ویتمن شاعر آمریکائی به همین نتیجه رسیده بود و از ما به عنوان «جامعه مجانین» یاد می کرد. شاید ویتمن عالیقدر ترین مرد آمریکا بوده باشد. این است آنچه او صد سال پیش نوشت:
“آمریکائیان عزیزم، ادامه بدهید، با تمام قوا بتازید. همه درها را به روی شور پول و سیاست بگشائید. بچرخید تا دنیا بچرخد. با شتابی که شما می روید راه بازگشت وجود ندارد. اما دست کم مجهز شوید. در ایالات کهنه و نو هزاران تیمارستان فراهم آورید، زیرا شما در راه استقرار جامعه مجانین هستید.”