در آن ساعت روز قهوه فروشی خلوت بود، پیرمرد شب گذشته قرار گذاشته بود ساعت ۱۱ صبح در این محل با او دیدار کنم، درست سر وقت پیدایش شد. با آن سن هنوز استوار بود. پیراهن سیاهی به تن داشت، با قدم های شمرده به طرف من آمد. با صدای اندوهگینی سلام و احوال پرسی کرد، روی صندلی نشست، گفت از این خبر که شنیدم حال خوشی ندارم، گفته بودی بیایم، خدمت رسیدم، و بدون حاشیه شروع کرد:
با شادروان عطا بهمنش در دوره جوانی آشنا شدم. پس از سال ۳۲ بود. با برادرم دوستی داشت. یک روز او را توی باشگاه پولاد روبروی گذر وزیر دفتر، توی خیابان شاهپور دیدم. توی باشگاه ورزشکارهای سرشناسی اون موقع آمد و شد می کردند. شادروان غلامرضا تختی، شادروان بلور، ما هم جزو جوان ها آن جا در آمد و شد بودیم، تمرین می کردیم.
عطا بهمنش آن روزها توی مجله امید ایران ورزش نویس بود. سال ها هم با مجله ورزشی نیرو و راستی که خانم منیر مهران و همسرش آن را اداره می کردند کار می کرد و قلم می زد. با برادرم همکار بودند، قلم شیوایی داشت. گاهی داستان هم می نوشت.
یکی از داستان ها را به یاد دارم که کفاش ورزش دوستی، وقتی قهرمان کشتی گیری که به دکانش می رود و عکس های بریده روزنامه ها را به تمام در و دیوارش می بیند، مرد جوان دست و پایش را گم می کند و پذیرایی ساده ای از او می کند.
خیلی شیرین می نوشت. از تک ورزشی نویس هایی بود که با بیشتر نشریات کار می کرد. یک روز شنیدم که برای گزارش ورزشی به رادیو رفته است. صدای گرمش به دل و جان آدمی می نشست. گزارش های او در پخش مسابقات کشتی و بعدها بازی های فوتبال خیلی ها رو به پای رادیو می کشاند. او در کنار کار رادیو، به کار قلم فرسایی هم مشغول بود. در کارش همه گونه فنون کاری را رعایت می کرد که امروزی ها آن آشنایی را باهاش ندارند.
وقتی با هم بودیم از خاطره های ورزشی اش می گفت، از بازی تیم ملی در جام جهانی کره شمالی با تیم پرتقال، یا بازی انگلیس و آلمان. هر چند یک بار همدیگر را می دیدیم. آن زمان من هم تشک کشتی رو ترک نکرده بودم.
بعد از انقلاب که از رادیو و تلویزیون کنار گذاشته شد، دیگر به آن جا برنگشت و پس از آن هرچه خواستند که به کار برگردد، قبول نکرد و نرفت.
توی حرف هایش پرسیدم، اهل کجا بود؟ گفت: اهل همه ایران، زاده کرمانشاه بود و عاشق ورزش، ولی وقتی به گزارشگری رو آورد، مال تمام ایران بود. در حدود ۱۵ سال پیش چند تا کتاب درباره تاریخ فوتبال و جام جهانی نوشت و یک کتاب هم درباره بازی های المپیک از ابتدا تا امروز و کتابی هم گام به گام با جام جهانی. آن زمان من هم تشک کشتی را بوسیده بودم و یک دکان آنتیک فروشی داشتم. با هم می نشستیم و از حرف هایش جان را تازه می کردیم.
تا پیش از این که بیایم این جا و با بچه ها دیدار کنم، هر از چندی دیدار داشتیم. شکسته شده بود، ولی هم چنان پهلوان دوران بود. به اخلاق پهلوان بود. این جا بودم که شنیدم حال و احوال ندارد و دیگر بیشتر خانه نشین است. چندی پیش سکته مغزی کرده بود و در بیمارستان بستری بود، تا این که ۳ شب پیش، ۱۵ خرداد ساعت ده و نیم شب، روح پر فتوحش به آسمان ها پرواز کرد.
قطره اشکی از چشمانش فرو ریخت. با دست آن ها را پاک کرد و گفت: همیشه رفیق خوبی بود و باعث افتخار، جایش همیشه خالی است، کمرم شکست، یک ستاره پر فروغ در آسمان ورزش ایران خاموش شد.
پس از چند دقیقه از جایش برخاست، با اندوهی که در صدایش بود دست در جیب کت اش کرد، یک کاغذ زرد کهنه بیرون آورد و به سویم دراز کرد: این یکی از قصه هایش است که خیلی وقت بود نگهداشته بود، خیلی شیرین نوشته، اگر توانستی چاپش کن.
گفت: یک رستم دیگر از شاهنامه رفت. و خداحافظی کرد و رفت. در کنار صفحه زرد رنگ، آرم مجله «تماشا» بود.
***
«بته جقه» داستان کوتاه، نوشته عطاء بهمنش