جان برجر John Berger نویسنده، شاعر، نقاش، و منتقد بریتانیایی (۲۰۱۸-۱۹۲۶) در سال ۲۰۰۳، هنگامی که زمزمه و سپس زمینه سازی نظامی برای حمله به عراق سرگرفته بود، قطعه ای نوشت که در لوموند دیپلماتیک فوریه آن سال به چاپ رسید. همسایگان در نسخه اپریل همان سال (فروردین ۱۳۸۲) برگردان فارسی این مقاله را که اکنون یکی از شناخته شده ترین نوشته های این شخصیت گرانقدر است انتشار داد.
میخواهم چیزی از دردی بگویم که در جهان امروز وجود دارد.ایدئولوژی مصرف که به نیرومندترین و مهاجمترین تفکر جهان تبدیل شده، مروج این اصل است که درد یک حادثه است. تصادفی که می توان خود را در برابر آن بیمه نمود. مبنای منطق بی رحم این تفکر نیز همین است.
همه میدانند که درد وابسته بی پایان زندگی است. همه در جستجوی از یاد بردن درد و یا دست کم نسبی کردن درد هستند. روایت های گوناگون از افسانه سقوط از «عصر طلایی» -روزگاری که درد هنوز پا به عرصه وجود نگذاشته بود – تلاشی در نسبی کردن درد روی زمین است. اختراع «دوزخ»، معادل درد به مثابه «کیفر»هم در زمره همین تلاش است. همچنین است کشف مفهوم «قربانی» و بعدها، بسیار بعدتر، اصل «بخشایش». میتوان مدعی شد که فلسفه با این سؤال آغاز گردید: چرا درد؟
با تمام این پیش درآمد و گذر بر قدمت درد، شاید درد موجود در دنیایی که ما در آن زیست می کنیم به گونه ای بی سابقه باشد.
من اینها را در شب می نویسم، اگرچه روز است. روزی در اوایل اکتبر ۲۰۰۲. یک هفته است که آسمان پاریس آبی است. هر روز آفتاب اندکی زودتر غروب می کند. هر روز زیبایی باشکوهتری دارد. اینجا بسیاری از مردم نگران «حملهی پیشگیرانه» نیروی نظامی ایالات متحده به عراق هستند تا پس از آن شرکتهای نفتی آمریکایی دسترسی آسانتر و مطمئنتری به منابع نفتی بهتری داشته باشند. میان تصمیمات اعلام شده و محاسبات پنهان همه چیز در پردهای از ابهام باقی میماند، زیرا دروغ مسیر موشکها را تعیین میکند.
من در شبی از شرم اینها را مینویسم. شرمی نه از سر حس گناهی شخصی. شرم، آن گونه که من آن را دریافته ام، احساسی است که در دراز مدت گنجایش امید را می پوساند و توان نگاه به دوردست را سلب می کند. جلوی پایمان را نگاه میکنیم و تنها به قدم کوتاه بعدی میاندیشیم.
مردم همه جا، در شرایط گوناگون از خود میپرسند «ما کجاییم؟». این پرسشی تاریخی است نه جغرافیایی. گذار زیست ما از کجاست؟ ما را به کجا می برند؟ چه چیزی گم کرده ایم؟ چگونه می توان بدون بینشی پذیرفتنی از آینده به مسیر خود ادامه داد؟ چرا ما چشم انداز آنچه فراسوی یک عمر است را از کف داده ایم؟
خبرگان پر مکنت را پاسخ این است: تکجهانی شدن. پسا نوگرایی. انقلاب ارتباطات. لیبرالیسم اقتصادی… تمامی این واژهها همان گوییهایی گریزانندهاند. در پاسخ به پرسش خشم آلوده «ما کجاییم؟» زیر لب میگویند: «هیچ کجا». بهتر نیست که چشم باز کنیم و بگوییم که ما در ستمگرانهترین هراسی که تاریخ به یاد دارد – به دلیل خصلت فراگیر این ستمگری – زندگی میکنیم. درک طبیعت این استبداد آسان نیست زیرا که ساختار قدرت آن (از دویست شرکت چند ملیتی دنیا تا پنتاگون) زنجیره ای است که در حین پراکندگی، آمرانه اما ناشناس، همه جا حاضر اما بیمکان است. از راه دور فراسوی دریاها، نه تنها قوانین مالی، بلکه ابزار کنترل سیاسی را فراتر از چهارچوب های خویش به کار می برد.
هدف آن غیر محلی کردن تمام دنیا است. خط مشی ایدئولوژیک آن – که اسامه بن لادن در قبالش مثل قصه ای دور از واقعیت به نظر میآید- تزلزل هر موجودیت تا حد تبدیل به نسخهای مجازی از خویش و استقرار در حیطه ای است که فقط منبعی بی پایان از سود باشد. ابلهانه به نظر می آید. همه استبداد های جهان ابلهند. این یکی در هر زمینه از کارویژه های خود در این سیاره جز ویرانگری کاری ندارد.
جدا از ایدئولوژی، قدرت آن بر دو خطر استوار شده. خطر اول مداخله هوایی توسط مسلح ترین نظام دولتی در جهان است. می توان آن را «تهدید بی- ۵۲» خواند. تهدید دوم مقروض سازی، ورشکستگی و غایتاً – بر مبنای روابط تولیدی دنیای حاضر- گرسنگی است. این را میتوان «تهدید صفر» نامید.
شرم با این مجادله (همه ما به آن آگاه اما از سر ضعف آن را رد میکنیم) آغاز می شود که بسیاری از مصائب حاضر قابل پیشگیری اند؛ تنها اگر تصمیم گیری در خصوص مسائل جهانی اندکی واقع بینانه تر انجام پذیرد. همیشه رابطه مستقیمی میان گزارش مذاکرات جهانی و گزارش رنج وجود دارد.
آیا رواست کسی به دلیل عدم دسترسی به دارویی که کمتر از دو دلار در روز هزینه دارد محکوم به مرگ شود؟ این پرسشی است که ماه ژوئیه گذشته رئیس سازمان بهداشت جهانی مطرح کرد. سخنان او درباره شیوع ایدز در آفریقا و سایر نقاط جهان ایراد میشد که ظرف ۱۸ سال آینده ۶۸ میلیون نفر به دلیل ابتلا به آن جان خواهند باخت. من از درد زیستن در جهان امروز حرف میزنم.
تحلیل و تفسیر آن چه در جهان امروز میگذرد در چهارچوب ضوابط جداگانه ای صورت می پذیرد: اقتصاد، سیاست، ارتباطات، بهداشت عمومی، محیط زیست، دفاع ملی، جرم شناسی، آموزش و پرورش… واقعیت اما این است که این زمینه های جدا، در عمل همه به یکدیگر مرتبط و متصل اند تا عرصه زندگی امروز را بسازند. انسانها در مسیر زندگی خویش با نادرستی ها و مشکلاتی روبرو میشوند که زیر عنوان های دیگری طبقه بندی شده اند، اما در واقعیت حدوث و تحمل این مصائب همزمان و جدایی ناپذیر است.
یک نمونهی اخیر: هفته پیش درخواست پناهندگی یک گروه کرد که به شربورگ گریخته بودند از سوی دولت فرانسه رد شد. این پناهجویان اکنون در معرض خطر بازگردانی به ترکیه هستند. آنها فقیر، از دیدگاه سیاسی رانده شده، بی خانمان و بی وطن، خسته، غیرقانونی و فاقد وکیل اند. آنها تمامی این مصایب و نکبت ها را در آن واحد و همزمان لمس و تجربه می کنند. لمس آنچه رخ میدهد مستلزم بینشی منضبط است که این زمینه های از هم جدا نگاهداشته شده را به یکدیگر متصل سازد. این بینش باید به معنای واقعی کلمه سیاسی باشد. شرط اولیه تفکر سیاسی در سطح جهانی توانایی یگانه و پیوسته دیدن تمامی دردها و مصائب غیرضروری است، و این تازه نقطه آغاز است.
من در شب مینویسم، اما تنها استبداد را نمیبینم. اگر چنین بود یحتمل شهامت ادامهی هیچ چیز را نداشتم. مردمانی را میبینم که خوابیده اند، در هم میلولند، بلند میشوند تا آبی بنوشند، نقشه ها و ترسهایشان را در گوش یکدیگر نجوا میکنند، عشقبازی میکنند، نماز میخوانند، وقتی باقی خانواده در خوابند خوراک می پزند؛ در بغداد و در شیکاگو. (آری کردهای همیشه شکستناپذیر را نیز میبینم که چهارهزار تایشان با تایید ایالات متحده به دست صدام حسین با گازهای شیمیایی معدوم شدند). شیرینیپزهای تهران را میبینم که سخت مشغول کارند، شبان هایی را می بینم که همه فکر میکنند راهزناناند، اما در کنار گوسفندان خویش در ساردینیا خوابیدهاند. مردی را در محله فردریخشاین برلین میبینم که در پیژامه با بطری آبجویی در دست هایدگر میخواند. دستهایش، دستهایی کارگریاند. قایق کوچکی لبریز از مهاجرین قاچاقی را میبینم که به ساحل الیکانته اسپانیا نزدیک می شود. مادری را در مالی می بینم – نامش «آیا» است، یعنی زاده شده در روز جمعه. کودکش را در آغوش تکان می دهد تا به خواب رود. ویرانههایی را در کابل میبینم و مردی که راهی خانه است و می دانم که علیرغم درد، نبوغ بازماندگان خصلتی پایدار است، نبوغی که خود را تصفیه میکند، در خود نیرو جمع می کند و در عمق فریبنده آن ارزشی عرفانی و قدیسانه وجود دارد. در شب من به این باور میرسم، و نمیدانم چرا.
گام بعد نفی خطابههای استبداد است. تمامی واژههای استبداد یاوهاند. در سخنرانیهای ملالآور، اعلامیهها، کنفرانسهای خبری و تهدیدات واژههایی همچون دموکراسی، عدالت، حقوق بشر و تروریسم تکرار می شوند. هر کلمه در محدوده خویش معنایی مخالف معنای اولیه و اصلی یافته است. هر واژه به سرقت رفته و به رمزی بدل گشته است که پنداری از انسانیت دزدیده شده.
دموکراسی پیشنهادی در باب تصمیمگیری است (اگرچه این وجه آن به ندرت تشخیص داده شده است).
دموکراسی ارتباط چندانی با مبارزات انتخاباتی ندارد. وعده ی دموکراسی آن است که تصمیمات سیاسی با مشارکت و پس از مشاوره با تابعین – حکومت شوندگان – گرفته شوند. چنین فرایندی مستلزم آن است که حکومتشوندگان به شکل کامل از تمامی مسائل مورد تصمیمگیری آگاهی کافی داشته و تصمیمگیرندگان نیز ظرفیت و میل به شنیدن داشته باشند. دموکراسی را نباید با «آزادی» انتخاب از میان دو گزینه؛ انتشار افکار عمومی یا تبدیل مردم به ارقام آماری اشتباه کرد. اینان همه بروز دموکراسیاند. امروز تصمیمات اساسی که مستقیماً بر افزایش مصائب دنیای حاضر اثر می نهند بدون مشاوره و مشارکت مردم و به گونه ای یک جانبه اتخاذ میشوند. برای مثال اگر از تمامی شهروندان آمریکا در مورد تصمیم پرزیدنت بوش در کناره گیری آمریکا از موافقتنامه کیوتو در مورد اثرات دی اکسید کربن سؤال میشد، چه تعدادی با این تصمیم موافقت می نمودند؟ ضایعهای که تا همین الان شاهد اثرات آن در سیلهای ویرانگر در بسیاری نقاط جهان هستیم و میدانیم که ظرف بیست و پنج سال آینده ویرانیهای بیشتری به بار خواهد آورد. حدس من این است که اگر تمامی مردم مستقیماً حق اظهار نظر داشتند، تنها گروهی اندک با این حرکت بوش موافقت مینمودند.
اندکی بیش از یک قرن پیش آنتونین دوورژاک سمفونی «دنیای نو» خود را تصنیف نمود. دوورژاک این سمفونی را هنگامی که رهبری کنسرواتوار موسیقی نیویورک را به عهده داشت نوشت و همین اثر الهام بخش وی در نگارش کنسرتو ویولن سل معروفش گردید.
افقها و پستی و بلندیهای سرزمین مادری چک – بوهمیا، وعده «جهان نو» در سمفونی میشوند. موسیقی بدون گزافهپردازی و آب و تاب، بلند و مداوم می شود. این بلندی تدریجی نماد محرومیت و انتظار بیپایان آنهایی است که فاقد قدرتاند و به خطا ساده خوانده میشوند. همانها که مخاطبان قانون اساسی ایالات متحده در ۱۷۸۷ بودند.
هیچ اثر هنری را نمی شناسم که اینچنین مستقیم و سرسختانه آرا و آمال نسل های گوناگون مهاجرینی را که به شهروندان ایالات متحده آمریکا بدل شدند تصویر کرده باشد. (دوورژاک فرزند دهقانی بود که آرزو داشت روزی قصاب شود). برای دوورژاک نیروی این آراء قابل تجزیه از ظرافت و احترام به زندگی نبود. احترامی صمیمی به زندگی از آن دست که نزد حکومتشوندگان (برای جدا کردن آنان از حکومتکنندگان) یافت میشد. بر مبنای همین باور بود که سمفونی او وقتی برای نخستین بار در ۱۶ دسامبر ۱۸۹۳ در کارنگی هال به اجرا درآمد با استقبال بیسابقه عمومی روبرو شد.
از دوورژاک پرسیده شد که آیندهی موسیقی آمریکا را چگونه میبیند. او توصیه کرده بود که مصنفین آمریکایی باید به موسیقی بومیان سرخپوست آمریکا و سیاهپوستان گوش دهند. «سمفونی دنیای نو» بیانکنندهی امیدواریای بدون مرز بود که به گونهای نامتعارف، بر خلاف هجرت بر خانه و وطن تأکید میکند. تناقضی آرمانشهرگرایانه.
امروز قدرت سرزمینی که منشأ چنان امیدهایی بود در دست گروهی تندرو (که خواستار محدود کردن هر چیز جز قدرت سرمایه است)، خود محور (تنها واقعیت، واقعیت قدرت آتش ماست)، ریاکار (دومعیار برای هر سنجشی وجود دارد: یکی برای ما و یکی برای بقیه) و متوسل به ب – ۵۲ افتاده است. چگونه به اینجا رسیدیم؟ چگونه بوش، مِرداک، چِینی، کریستول، رامسفلد، و همه آرتورو اوییهای دیگر (شخصیت یکی از نمایشنامه های برتولت برشت – م) به قدرت رسیدند؟ سؤالم مجازی است، چرا که پاسخی یگانه برای آن وجود ندارد. همچنین پرسشی بیاثر است، زیرا هیچ پاسخی یارای وارد کردن کمترین خللی در این قدرت نیست. اما این پرسش، این گونه در شب می تواند بزرگی حادثه را بیان کند. ما از درد دنیا مینویسیم.
مکانیسم سیاسی سلطهگری بسیار ساده است؛ اگرچه برای کنش و بقای خود نیازمند تکنولوژی پیچیدهای است. از واژههایی نظیر دموکراسی، آزادی، و نظایر آن استفاده کن. در هر جا به هر وجه ممکن اقتصاد سودآور و فقرزای خود را تحمیل نما. مطمئن شو که تمامی گذرگاهها یک طرفهاند: باز برای سلطهگر و بسته برای دیگران. هرگونه مخالفتی را با عنوان خرابکاری از میان بردار. (نه، من آن زوجی که خود را از آسمان خراشهای دوگانه نیویورک بیرون انداختند تا در آتش نسوزند، از یاد نبردهام).
شیئِ اسباببازیگونهای وجود دارد که تولید آن چیزی حدود ۴ دلار تمام می شود و ماهیت وجودی آن بیتردید به شدت تروریستی است. این شیئ مین ضد نفر خوانده میشود. هنگامی که این مینها کاشته میشوند به هیچ وجه ممکن نیست دریافت چه کسی را، چه موقع معلول یا معدوم میکند. در حال حاضر بیش از ۱۰۰ میلیون مین در سرتاسر کره زمین پنهان است. اکثر قربانیان این سلاح افراد غیرنظامی بوده و خواهند بود.
مین ضد نفر بیشتر به منظور قطع عضو طراحی شده تا قتل. هدف وجودی آن معلولسازی است. استفاده از شرپنل در آن بدان منظور است تا مداوای قربانی مین درازمدت و پردرد باشد. اکثر قربانیان مین محتاج هشت یا نه عمل جراحی هستند. در حال حاضر هر ماه بیش از ۲ هزار نفر در نقاط مختلف جهان به وسیله این مینها معلول و یا معدوم میشوند.
عنوان «مین ضد نفر» از حیث زبانی عنوانی آدمکشانه است. نفر، ناشناس، بی نام، بدون جنسیت، و بی سال است. نفر متضاد مردم است. واژه ضدنفر نافی خون، آلت، درد، قطع عضو، نزدیکی و عشق است. واژهای است که همه چیز را به انتزاع میبرد. به همین دلایل این واژه دو کلمهای وقتی به آلتی انفجاری اتصال می یابد، تروریست میشود.
«سلطهگر نو» همانند بسیاری از استبدادگرایان اخیر، تا حدود زیادی متکی به سوء استفاده برنامهریزی شده از زبان است. همه با هم باید واژه های ربوده شده خود را از آن بازپس گیریم. باید تعبیر رذیلانه زبان را توسط سلطهگر رد نمود وگرنه تنها واژه باقی مانده برای ما «شرم» خواهد بود. چنین کاری آسان نیست زیرا استفاده استبداد از زبان، مصور، همراه، فریب آمیز و پر از رمز و دسیسه است. نادر مباحثی در سادگی سیاه و سفید بیان میشوند. کارگزاران سیاسی و نظامی میدانند که رسانهها نقشی عمده نه تنها در شکست دشمن روز بلکه در پیشگیری اعتراض شورش و ترک خدمت دارند. سوء استفاده استبداد از رسانهها شاخص عمده هراس آن است. هراس سلطهگر حاضر ناامیدی جهان است. هراسی آن چنان عمیق که واژه ناامید تنها در شرایطی به کار برده میشود که مفهوم خطرناک را القا کند.
بدون پول نیاز روزمره انسان تبدیل به درد می شود.
آنها که قدرت را ربودهاند – و هیچکدام منصبی در دولت ندارند تا قدرت فراسوی انتخابات ریاست جمهوری باقی بماند – تظاهر به نجات جهان می کنند و به مرحمت آنان همه جمعیت دنیا به مشتریانی وفادار بدل میشوند. مصرفکننده جهانی برای آنان مقدس است. آنچه اضافه نمیکنند آن است که مصرفکننده به این دلیل اهمیت دارد که سود میسازد و این سود مقدس است. این ترفند است که راه به صلابه دارد.
ادعای نجات جهان پوششی بر این پیشفرض است که بخش عمدهای از جهان، شامل آفریقا و بخش هایی از آمریکای جنوبی رهاییناپذیرند. در حقیقت هر گوشهای از جهان که با مدار آنان تطابق نداشته باشد از کف رفته است. چنین استنتاجی ناشی از این باور ناگزیر است که پول تنها راه رهایی است. تنها آینده جهانی، آیندهای است که بر اولویتهای آنان شمول داشته باشد. این اولویتها زیر عنوانهای مختلف، چیزی نیستند جز بهرهکشی.
کسانی که دیدگاههای دگرگونهای از جهان دارند و یا امیدهای دیگری به جهان بستهاند، به همراه آنان که قدرت خرید هیچ چیز ندارند و یا زندگی را از امروز به فردا – روز به روز – تجربه میکنند (چیزی حدود ۸۰۰ میلیون نفر) یا بازماندگان عقبمانده روزگاری دیگرند، یا هر گاه صلحآمیز و یا مسلحانه به مقاومت برخیزند، تروریست خوانده میشوند. به اینان منادیان مرگ، ناقلان بیماری، یا شورشی اطلاق میشود. هرگاه این دیگراندیشان «کاسته» شوند سلطهگر یا منطق سادهلوحانه نتیجه میگیرد که جهان متحد و متفق شده است. سلطهگر محتاج قصهی موهومی با پایانی خوش است. قصهای که در واقعیت موهوم بودن خیال را برملا می کند. هرگونه رویارویی با این استبداد قابل فهم است. گفتگو با او غیر ممکن است. برای زیستن و درست جان دادن، نیازمند بازخوانی و دوباره نامگذاری درست همه چیز هستیم. باید واژههامان را باز پس بگیریم.
این در شب نوشته شده. در جنگ، تاریکی جانب هیچ کس نیست، در عشق، تاریکی ضامن با هم بودن ماست.
پرتره جان برجر از آنتونیو مارین سگوویا