به شمس الدین، برادری که افسانه شد
تازه از اصفهان کوچ کرده بودیم و رفته بودیم لَشتِ نِشا (بر وزن پخش صدا) روستایی در شمال گیلان.
پدرم برایمان گفته بود لشت نشا بخشی از گیلان است که بین رشت و دریای مازندران واقع شده است. گفته بود: صاحب این روستا، پیر شیرزنی است از شاهزادگان قاجار که پسرش (یعنی ابوالقاسم خان) او را (یعنی پدرم را) به مادرش (یعنی شاهزاده خانم) مرا (یعنی پدرم را) به عنوان امین خود برای اداره این املاک (یعنی لشت نشا) انتخاب کرده است. پدر، زودتر رفته بود، ما صبر کردیم تا مدرسه ها تعطیل شود.
اول تابستان، سفر خانواده با یک مادر حامله و چهار تا بچه قد و نیم قد در یک اتوبوس لکنتو که برای عبور از هر گردنه هفت تا صلوات جلی میطلبید شروع شد و با یک قایق شکسته بسته و یک ناخدای لاغر و خسته در آبهای سفید رود، و بعدش یک نهر که از وسط جنگل ها می گذشت در مقصد لشت نشا پایان گرفت.
پایتخت لشت نشا قریه کوچک و زیبایی به نام «جورشر» بر وزن«گودِ تَر» و مرکز جورشر بقعه ای بود که حاج امین الدوله داماد ناصرالدین شاه در آن خوابیده بود و می گفتند محافظ بقعه مار پیر سفید گلداری به طول ۱۰متر است که همیشه پای قبل چنبره زده است. حیاط بقعه را نصف کرده بودند و آن نصفه دومش را کرده بودند دبستان پسرانه که قرار بود من ادامه دبستان را در آنجا بخوانم.
بیرون بقعه میدان دهکده بودکه یک طرف یک بیمارستان کوچک متروکه و یک طرفش خانه حاج آقا جورشری پیشنماز لشت نشا بود و یک طرفش به کارخانه نوغان ابریشم می رفت. خانه ما یک ساختمان دو طبقه بزرگ چوبی بود با همان معماری سنتی گیلان و بام های شیب دار سفالی و ایوانی که گرداگرد خانه می چرخید و در باغی پر از درخت های بلند کهنسال که در تمام سال برگ هایشان در باد می رقصید و سمفونی ولوله و همهمه را می نواخت، محصور بود.
من کلاس پنجم دبستان را تمام کرده بودم. شمس و برادر بزرگترم که کلاس دوم دبیرستان بود قرار بود اول مهر بروند رشت زیرا لشت نشا هنوز دبیرستان نداشت.
فعلاً اول تابستان بود و تا مهر ماه و مدرسه و کلاس و درس دو سه ماهی فرصت و فاصله داشتیم… راستی که تابستان را تنها بچه های مدرسه میفهمند. و دل هامان چه خوش بود.
روزها بازی در فضاهای تازه و کشف طبیعت بکر لشت نشا و شبها…؟
… اما امان از شبها که نه برق داشتیم نه رادیو و نه هیچ سرگرمی دیگر. مردم شب ها کاری نداشتند، پس زود میخوابیدند و احتمالاً بچه پس می انداختند؛ اما با بچه ها که آن سرگرمی را هم ندارند چه باید میکردند؟
خدا را شکر که خانه ما اندک اعتنایی به کتاب داشت و صندوق چوبی قدیمی پدر، علاوه بر کاغذ ها و عکس ها و یادگارهای قایم کردنی پر بود از کتابهایی که در هر اسباب کشی ناله کارگرهای حمال را در می آورد و مادرم معتقد بود اگر پدر همه را بگذارد و در شهر جدید دوباره همان ها را بخرد، ارزانتر تمام میشود! (آخر، ما خیلی اسباب کشی می کردیم). باری وقتی بی حوصله گی شبانه شمس و من از حد طاقت گذشت و لاعلاج شدیم بالاخره پناه بردیم به صندوق خصوصی پر راز و پر کتاب پدر.
بیشتر کتابهای خطی و یا چاپ سنگی بودند و ما دو برادر که اگر علممان را روی هم میریختند نمیشد ۵+ ۸کلاس بلکه می شد همان هشت کلاس، مشکل میتوانستیم حتی عنوان های آنها را بخوانیم: معجم البلدان، عجایب المخلوقات، المعجم فی معاییر اشعار العجم، بحارالانوار، مفاتیح الجنان، زادالمعاد، منطق الطیر… و سادهترین شان: گلستان شیخ مصلح الدین سعدی و غزلیات خواجه شمسالدین حافظ و رباعیات حکیم عمر خیام و عاقبت کتاب اخلاق احمدی تالیف و دست نویس پدر پدر که در جعبه و قاب چرمی تزیین شده ای جاسازی و در قرنطینه نگهداری میشد.
اما جوینده یابنده است و ما هم بالاخره در میان این سنگلاخ شعر و ادب پارسی توانستیم یک عدد کتاب جلد مقوایی و کاغذ کاهی کت و کلفت درب و داغان پیدا کنیم: « کتاب مستطاب امیر ارسلان نامدار و ملکه فرخ لقا» چاپ مطبعه علمی -۱۳۱۶. بزرگی قد و قواره و چاقی شش هفت سانتی کتاب، وعده و ده شیرین خواندن های طولانی را در شبهای سرگردانی و بیبرنامه گی میداد و منظر خوشایند شب های لذت بخش و دلپذیری را جلوی چشم ما میگسترد.
شب های اول، کتابخوانی دونفره. بقیه حوصله نداشتند، پدر برای اینکه کتابهای خودش را میخواند، مادر برای اینکه از خانهداری و بچهداری شبانه روزی خسته بود، و بچههای کوچکتر عقلشان نمیرسید. داشتم می گفتم که کتاب خوانی دو نفر تا وقتی ادامه داشت که خانواده بیدار و چراغ نفتی گردسوز وسط اتاق روشن بود.
اما هر چه جلوتر می رفتیم و در سیر حوادث داستان بیشتر غرق میشدیم، دل کندن از کتاب – آن هم تنها به حکم استبداد پدر و خاموشی چراغ – سخت و غیرقابل قبول تر می نمود.
وقتی بعد از یک هفته خواندن های بریده بریده و مقطع رسیده بودیم به گرفتار شدن امیر ارسلان به دست الماس خان حرامزاده ، دیگر خوابی به چشم مان نمی ماند تا کتاب را با رختخواب عوض کنیم. در چشمهای حسرت بار یکدیگر نگاه میکردیم صفحه را علامت میگذاشتیم و با بی میلی به رختخواب های پهن شده امان که خنکای ملافه های شسته را در نسیم دلپذیر شبهای تابستان وعده می داد می رفتیم و تا وقتی از چانه می افتادیم در تاریکی مطلق اتاق جزء جزء خوانده ها را با هم نشخوار و باز نشخوار می کردیم:
– نکنه الماس خان نامرد بزنه با یک ضربه شمشیر امیر ارسلانو ناک اوت کنه؟
– الماس خان سگ کی باشه؟ مگه امیر ارسلان برگ چغندره که وایسه تا الماس خان بزندش؟… تازه اگه اینطور باشه که قصه تموم میشه وبعدش این همه صفحه قصه ی کیه؟
– می گم این الماس خان باید شکل محرمعلی خودمون باشه! نه؟ با اون هیکل گنده و کله کوچیک بی گردنش. دندوناش که این دیو منگولوسیه. فاطی می گفت قسم خورده سبیلاشو تا آخر عمرش نزنه!
– آره اما اگه گفتی خود امیر ارسلان شکل کیه؟
– می خوای بگی شکل خودت بوده!
– نخیر، حتماً شکل تو بوده… با اون گردن گلابی ت.
– خوبه یه نیگا تو آینه بندازی… امیر أرسلان به رنوکری یم قبولت نداره…
و عاقبت تفاهم ضمنی می کردیم که شکل آقاجون بوده، توی اون عکس عروسیشون با مامان که رنگش هم کرده ن.
خواندن قصه اصولاً با شمس بود، اما گاهی که از خواندن خسته می شد کتاب را به سمت من سر میداد و خودش گوش میکرد (و گاهی هم غلط های مرا می گرفت و از این کار رضایتی میبرد). اما از آن مهم تر وقتی بود که به دربار پطرس شاه فرنگی رسیدیم؛ جایی که میدان رقابت شمس وزیر نیک نهاد در برابر قمره وزیر حرامزاده باز میشد.
در چنین مواقعی که شمس وزیر وارد میدان نبرد می شد حتماً شمس قصه خوانی را به عهده میگرفت و موجی از غرور و رضایت در صدایش پیدا میشد (و کمکم وجد و نشاط او به من هم سرایت میکرد.)
اما آنجا که سعایت قمر وزیر حرامزاده وزیر نیکوکار روی نطع پوست آدم، زیر دست جلاد نشست از زور بغض صدایش شکسته میشد و خواندن را به من می سپرد.
– تو میگی آخرش این قمره وزیر حرامزاده به فرخلقا میرسه؟
– از جادوگر هرچی بگی بر میاد.
– اما من میگم هیچ غلطی نمیتونه بکنه… پیر سگ هاف هافو.
دیگر همه فکر و ذکرمان شده بود به پطرس شاه و خواجه و الیاس و خواجه یاقوت و الیاس و خواجه طاووس و خواجه کاووس… وجودمان چنان پر شده بود از امیر ارسلان که در بازیهای روزانه مان هم شرکت میکرد. یک روز که داشتم از چاه با «کِردِ خاله» سطل پر آب را بالا می کشیدم ناگهان سر بریده فرخ لقا را ته چاه دیدم که گردنبند مروارید را به سمت من پرتاب کرد… تا آمدم گردنبند را بگیرم سطل و کردخاله از دستم در رفت و خودم هم با سر رفتم توی چاه که ناگهان شمس وزیر پای مرا چسبید و به زحمت مرا کشید بالا. لحظه بعد پاهای شمس را بغل کرده بودم و داشتم قربان صدقه اش می رفتم:
– ای شمس وزیر عزیز؛ ای وزیر اعظم؛ جدم نجاتت بده که مرا نجات دادی…
– چی میگی هالو؟ وزیر اعظم کیه؟ به سرت زده؟ داشتی منو هم با خودت بردی تو چاه!
دیگر ظهرها که وقت خواب قیلوله بود، به جای خوابیدن می رفتیم توی دشت فازهر و قلعه سنگباران یا باغ منظر بانو، ملک شاپور را زنده می کردیم، الهاک دیو را می کشتیم و سوار عفریت ها می شدیم.
یک روز که ته باغ داشتیم قایم موشک بازی میکردیم و من چشم گذاشته بودم ناگهان صدای فریاد بریده ای را شنیدم چشمانم را باز کردم و هر چند دنبال شمس گشتم پیدایش نکردم. یواش یواش ترس ناشناخته ای برم داشت. لابلای بوته ها اشباح خاکستری مرموزی جابجا میشدند و شاخ و برگها تکان های مشکوکی می خوردند. و فریاد میزدم «شمول! شمول کجایی؟» (این اسمی بود که مادرم وقتی میخواست شمس را لوس کند یا بفرستدش خرید به او میگفت). ناگهان صدایش را با زبان بند آمده شنیدم که از بالای درخت می گفت: اون قمر وزیر حرامزاده را ببندید به درخت تا بیام پایین. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
– اینکه سگ قنبرآقا چوپونه حضرت آقای امیر أرسلان!
هفته بعد رسیده بودیم آنجا که فولاد زره دیو ملکه آفاق را به چهار میخ کشیده. تازه بی رحم سنگ آسیاب بزرگی هم روی سینهاش گذاشته بود.
یک روز که مادرشمس را فرستاد بود دنبال کل حیدر تا سفارش یک گوسفند نذری برای عید قربان بدهد، در برگشتن خیلی دیر کرد. عاقبت مادر دلش شور افتاد و مرا فرستاد دنبالش.
وقتی به آغل کل حیدر رسیدم، شمس پشتش به من بود و داشت از لای تختههای پرچین توی کلبه را دید میزد. یواشکی سریدم پهلویش و با صدای آهسته پرسیدم: اینجا چیکار می کنی؟
– هیس، اون تو رو نیگا کن!
– خوب دیدم که چی؟
– اوناهاش… اون فرخ لقای بیچاره منه که داره طویله رو جارو می کنه. اون سگ سیاهه هم قمروزیر حرومزاده س که مواظبشه…
– اون که مهتاجه، دختر ننه بلقیس. پاشو… پاشو مامان دلش شور میزنه. حالا گوسفند چی شد؟ سفارش دادی؟
از آن به بعد هر روز خودش داوطلب خرید بود و هر روز هم یکی دو ساعت دیر میکرد. مادرم تعجبش را قورت میداد و گاهی هم مرا همراهش میکرد. راستش را بخواهید من هم کم کم خارخاری توی دلم پیدا شد و وقتی دختره را میدیدم گرمای مطبوعی توی تنم حس می کردم.
– می گم این مهتاج هم راستی راستی می تونه فرخ لقا باشه ها- خوشگلیش کم از شاهزاده ها نداره…
– اگر اون چارقد عوضی رو سرش نمی کردن و پیرنهای حریر و مخمل تنش می کردن با یک جفت کفش پاشنه دار…فرخ لقا رو می ذاشت تو جیبش.
– خودم سوار تحت جواهرنشونش می کنم با چهار تا عفریت پرواز می کنم روی آسمون لشت نشا.
– چی شد؟ تو سوارش می کنی؟ سگ کی باشی؟ میدم همون الهاک دیو یه لقمه چپت کنه!
زمزمه های شبانه ما چندان هم بی خاصیت نبود، چون که عاقبت راه حلی برای ادامه شب خوانی پیدا کردیم:
– چرا بعد از اینکه همه خوابیدن بقیه اش را نخوانیم؟
– بی چراغ؟
– نه با چراغ!
– چطوری؟ با چراغ که همه بیدار می شن.
– می ریم طبقه بالا. توی ایوون. فانوس رو هم می بریم اونجا روشن می کنیم.
حقا که هیچ منطقی جلوی پیشنهادی به این خوبی دوام نمیآورد. رفتیم. نرم و پاورچین و سبک. سهم من یک کتاب یک منی بود و شمس فقط فانوس بادی و قوطی کبریت را میآورد که ریسک افتادن و شکستن آن بیشتر بود.
وقتی سوسوی کم رنگ چراغ بادی روی صفحه های بزرگ کاهی کتاب افتاد دوتایی دراز به دراز به موازات هم، دمر روی ایوان افتاده – تمام ترسمان از آقاجون را فراموش کرده بودیم. آن شب و شب های بعد تا وقتی که میتوانستیم چشم هایمان را باز نگه داریم می خواندیم و وقتی از نفس می افتادیم آهسته می سریدیم پایین و در سیاهی و سکوتی که تنها ولوله اسرارآمیز برگ ها آن را میشکست به رختخواب می پیوستیم.
برگ های کتاب به سرعت از بخش های نخوانده ورق می خورد و روی برگهای خوانده متراکم می شد. قمر وزیر حرامزاده که به صورت سگ درآمده با شمشیر زمرد نشان در قلعه سنگ نگهبانی می داد، چاهی که امیر ارسلان سوار قلمدوش عفریت ها از آن گذشت و در بیابانهای سرزمین جان ابن جان وسط دیوهای آدمخوار گیر کرد، فیلی که بالای درخت باید زنجیر می شد، مادر فولاد زره دیو که دل و جگر و مغز فرزندانش را از نعش او در آورد… و ماجراهای تو در تو، پر دلهره و رازآمیز دیوها، پری ها و عفریت ها نفسمان را بند می آورد و تپش قلب های کوچک مان را زیاد می کرد.
برای چیره شدن بر ترسی که تا اعماق جانمان میدوید، ناگفته و ناخواسته به هم می چسبیدیم و لرزش های بدن مان را به هم پاس می دادیم. از بس می ترسیدیم جرات نمی کردیم سرمان را از روی صفحه کتاب بلند کنیم و واهمه سیاه و سنگین شب را که بالای سرمان آویزان بود نگاه کنیم.
باد خنکی می وزید و پچ پچ تمام نشدنی درختهای باغ را مثل سرسام همهمه ارتش عفریت ها تا در گوش ما می چرخاند.
امیر ارسلان در سیاهی شب یک تنه شمشیر می زد و سیل عفریت های چرک و سیاه را می کشت، اما هر چه بیشتر می کشت، ریحانه جادو از بالای درخت برگ های بیشتری را به شکل عفریتان در می آورد و به جان ارسلان می ریخت. عاقبت امیر ارسلان تیری در چله کمان گذاشت، سینه ریحانه جادو را نشانه رفت و تیر را رها نمود. تیر آمد و آمد تا رسید به وسط سینه ریحانه جادو.
ریحانه فریادی از جگر کشید و از بالای درخت افتاد روی کتاب.
ناگهان فریاد ها در هم آمیخت و به همراه فریادها خود ما هم به بغل هم پریدیم. حالا جیغ نزن کی جیغ بزن. صداهایی که از حلقوم شمس و من در میآمد اصلاً با صداهای فریادمان شباهت نداشت، هوارهایی بود که از اعماق جگرهامان فواره می زد. با چهار دست یکدیگر را چسبیده بودیم و روی ایوان بالا و پایین می پریدیم و هوار می کشیدیم. کتاب و فانوس و تخته های ایوان هم با ما بالا و پایین می پریدند و ارکستر وحشت را تکمیل می کردند.
مدتها بود که در آغوش مادر و پدرمان که هول زده و هراسان به بالا دویده و وحشتزده سعی در آرام کردن ما داشتند بودیم و نفهمیده بودیم.
وقتی بالاخره نمیدانم بعد از چه مدت، از نفس افتادیم و گرمای دست های نوازشگر مادر از یک طرف و سینه و بازو های ستبر پدر را از طرف دیگر دور سر و گردن و بدن خود یافتیم، تازه فهمیدیم کجا هستیم: نه زیر درخت ریحانه جادو، نه در طلسم الهاک دیو، نه در دربار شیر گویا بلکه در ایوان طبقه دوم خانه خودمان و در حلقه بهت زده برادر خواهرهای کوچکتر.
گربه سیاهی که احتمالاً برای شکار حشره ای اطراف چراغ بادی، ناگهان پریده بود روی کتاب مستطاب امیر ارسلان و آن عَلَم شنگه را به پا کرده بود اکنون با خیال راحت روی نرده ایوان لم داده بود و با آن چشمهای زرد جادویی اش که در متن سیاهی پوست چون شبش مثل دو تا چراغ قوه روشن بود، به منظره این خانواده جن زده نگاه می کرد.
[بخشی از داستان من و شمس]
***
امروز که این قصه را می نویسم به یاد میآورم که همه آن لشت نشا و همه این حوادث مربوط میشود به آن شیر پیر شاهزاده خانم – خانم فخرالدوله – دختر ناصرالدین شاه، کاتب قصه امیر ارسلان…
برگرفته از نسخه چاپی «همسایگان»، شماره ۳۱، اردیبهشت ۱۳۸۳(مه ۲۰۰۴)
سپاس بسیارداستان تخیلی شیرین ولذت بخش بود؟سالیان پیش رادیو و تلویزیون رسانه فضامجازی نبود؟مردم فقط باکتاب روایت داستان های قدیمی سرگرم بودند واقیعت امر دل چسپ ولذتش هم خیلی بیشتراز دوران فعلی عصرارتباطات و انفجاراطلاعات فضامجازیرسانه های بروزدنیابود