سیمین بهبهانی، نامی آشنا و یکی از چهره های شاخص و بلند آوازه شعر معاصر ایران است. همانطور که خودش می گوید در خانواده ای که همه اهل شعر و نویسندگی و روزنامه نگاری بودند در سال ۱۳۰۶ چشم به جهان گشود.

شعرش از همان دوران نوجوانی به مسائل اجتماعی گرایش داشت. اولین مجموعه اشعارش به نام ” سه تارشکسته“ در سال ۱۳۳۰ از سوی انتشارات علمی منتشر شد که حاوی شعر و دو داستان کوتاه است. هرچند در این زمان شعر نو رواج داشت ولی سیمین همچنان به سرودن شعرهای چهارپاره به سبک نیمایی، و غزل ادامه داد. آن گاه در سال ۱۳۵۲ در مجموعه ”رستاخیز» اولین غزل با وزن تازه را ارایه داد و جان تازه ای در کالبد غزل دمید، وزن های تازه ای بر اوزان شعر فارسی افزود که در شعر فارسی گذشته، چنین وزن هائی را نمی توان سراغ گرفت. مهمتر از همه، سیمین قالب غزل را نه فقط برای بیان حال، که به عنوان وسیله ای برای بررسی مسائل عمیق سیاسی- اجتماعی برگزیده است.

هرچند شعر سیمین فُرمی نو ندارد و زبان او زبانی ساده به نظر می آید، با این حال، او مفاهیم ساده و روشن را در قالب چنان استعاره ها، نماد ها، و کنایه هائی بیان کرده است که خواننده باید از تخیلی شاعرانه برخوردار باشد تا تصاویر بدیعی را که او می سازد در ذهن خود تجسم بخشد و به عمق آن ها دست یابد.

سیمین بهبهانی در ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ در گذشت.

آن چه در این جا می خوانید گفتگوی کوتاهی است با زنده یاد سیمین بهبهانی، که نه سال وچندی پیش، برای تهیه فیلمی درباره شعر وزندگانی اش، در دیداری با او انجام گرفته است. بهبهانی در آن زمان، تازه هشتادسالگی را پشت سر نهاده بود.

****

حسن فیاد: کمی در باره خودتان بگوئید. چطور به شعر و شاعری علاقمند شدید؟

بهبهانی: من در خانواده ای بودم که همه اهل شعرو نویسندگی و روزنامه نگاری و این جور چیز ها بودند. یعنی هم مادرم، هم پدرم، عباس خلیلی، هم شوهر دوم مادرم، آقای خلعتبری. مادرم، فخرعظما ارغون، از زنان پیشرو و فمینیست در ایران بود. شاعر، نویسنده و روزنامه نگاربود. بنابراین من در خانواده ای بزرگ شدم که خیلی عجیب نبود اگرمن هم به شعر و شاعری علاقه داشته باشم. فکر می کنم که شانس با من یاری کرده بود. البته اگر اسمش را بتوانم شانس بگذارم .

ح.ف: از چه سالی شروع به شعرگفتن کردید؟

س.ب: من ازچهارده سالگی شروع به شعر گفتن کردم. در چهارده سالگی شعری گفته بودم که البته ‌ خجالت
می کشیدم که آن را رو کنم. در گوشه ای پنهانش کرده بودم که مادرم پیدایش کرد وخط من را شناخت و گفت: ” شعرگفتی؟ این شعر مال تست؟“ گفتم نه. مادرم گفت:” نه. این خط تست. خُب خوبه.“ تشویقم کرد و بعد از یکی دو هفته هم همان شعر را به روزنامه ”نوبهار“ فرستاد که ملک الشعراء بهار مدیرش بود و سردبیرش هم دامادش آقای قهرمان. هر دو از این شعر خیلی خوششان آمد و به مادرم گفتند به داشتن چنین دختری به شما تبریک می گوئیم! تشویق آن ها هم برای من مفید بود و من، بعد از این ماجرا گه گاه، آهسته آهسته، شروع کردم به شعر گفتن. تا این که یواش یواش پخته شدم ومستقل شدم و به فکر این افتادم که بایستی شعرم تقلیدی نباشد وتا همین الان، که شاید از آن موقع تا حالا که شصت و چند سالی می گذرد، من همیشه سعی کرده ام که شیوه عوض کنم و روبه جلو بروم و کار تازه تری بکنم. این خواست من بوده اما زمانه باید در مورد این که آیا موفق بوده یا نبوده ام، تشخیص بدهد و قضاوت کند.

ح.ف: برگردیم به اولین شعرتان که گفتید آن را پنهان کرده بودید. آیا این شعر عاشقانه بود و در آن صحبت از مسائل خاصی کرده بودید که نمی خواستید آشکار شود؟

س.ب: البته شعر عاشقانه هم می گفتم ولی این شعری که مادرم پیدا کرده بود یک شعر کاملاً اجتماعی بود. آن موقع بعد از شهریور ۱۳۲۰ بود. مملکت در حال آشفتگی بود. همه چیز زیرو رو شده بود. ایام جنگ جهانی بود. ما هم دوسه روزی جنگ داشتیم و از آن جنگ آسیب دیده بودیم و توجه من توی این شعر به اوضاع نابسامان آن زمان بود و شعر این جور شروع می شد:
ای ملت فقیر و پریشان چه می کنی ای توده گرسنه و نالان، چه می کنی
سرمایه دارها همه در کاخ زرنگار تو در میان کلبه اَحزان چه می کنی
البته این شعری بچه گانه بود. من آن را در هیچ یک از مجموعه هایم چاپ نکردم. چون بعد ها شروع کردم به گفتن شعر های بهتر.

ح.ف: پس مسائل اجتماعی از همان دوران جوانی دلمشغولی شما بوده چون بعضی ها معتقدند که شما بعد از انقلاب به سرودن شعر های اجتماعی و سیاسی روی آورده اید.

س.ب: دقیقاً. درست است که بعد از انقلاب مسائل حادی در شعر من مطرح شده. بیشترش روباز هم بوده و بازبان ساده ترشعرگفته ام برای این که زبان بایستی خیلی آشنا با مردم باشد ولی من از همان اول هم که شعر می گفتم، هرچند شعری که در ”نوبهار“ چاپ شد، شعر بچه گانه ای بود، به مسائل اجتماعی توجه داشتم و بعد ها هم، در دهه سی، که پخته تر شدم شعر های من همه شعر های اجتماعی بود. مثل نغمه روسپی، جیب بر، رقاصه، معلم و شاگرد، رقیب و…. همه این ها بر می گشت ی‌ به مفاصد اجتماعی. من این شعر ها را در قالب دوبیتی های نیمائی می سرودم و همان موقع هم این شعر ها بسیار موفق وتأثیر گذاربود. خیلی سرو صدا راه ‌انداخت. عجیب است که همان شعر ”نغمه روسپی “ را» که شرح حال زن فاحشه ای بود، من با زبان ساده ای به شعر در آورده بودم ولی آن قدر تأثیر گذار بود که همه به من تلفن کردند. تبریک گفتند. چند روز بعد، یک انجمن زنان که شاهدخت اشرف پهلوی آن را اداره می کرد و خانم مهنازافخمی هم نایب رئیس آن بود، اعلانی گذاشته بودند تو روزنامه که بیائید ما خانم ها دست به یکی بکنیم وبرویم به سراغ این بیچاره ها و به آن ها رسیدگی بکنیم. بعد شنیدم عده ای از آن زنان روسپی را آورده بودند و مشاغلی هم برایشان پیدا کرده بودند و تعدادی از این زن ها را به این صورت نجات داده بودند. من از همان زمان فهمیدم که با این زبان می ‌شود تأثیر گذاشت. هرچند به مسائل اجتماعی خیلی توجه داشتم. اما در عین حال، از خودم هیچ وقت غافل نبودم و همیشه شعر های عاشقانه خیلی قشنگی هم می سرودم. شعرهائی که مربوط می ی‌شود به زندگیم، غمم و ناراحتی های درونیم.

ح.ف: گفتید سعی داشتید شعرتان تقلیدی نباشد و کار تازه تری بکنید. و مستقل باشید. نیما وجنبش شعر نو تأثیری روی شعر های شما گذاشته است؟

س.ب: حتماً من تحت تأثیر شعر زمانه و جنبش های ادبی بودم برای اینکه به دقت در همه این شعر ها تعمق می کردم. کار من در تمام عمر مطالعه بوده و متاسفانه الان که قدرت چشمهایم رااز دست داده ام، دیگر نمی ‌توانم کتاب بخوانم بنا به عادت، شب ها ساعت ۲ بعد از نیمه شب بیدار ممی‌شدم و تا ساعت ۵ صبح کتاب می خواندم؛ این زمان مطالعه من بود در هر سنی، ولی الان چشمهایم را باز می کنم و فقط به سقف نگاه می کنم. اما آن موقع که مطالعات زیادی داشتم، تمام شعر ها را می خواندم، تمام شاعرها را می ‌شناختم.

سیمین بهبهانی-۱۳۶۸
عکس: مریم زندی ـ چهره ها

ح.ف: کدام یک از شاعران کلاسیک و معاصر روی شعر شما تأثیر گذاشته اند؟

س.ب: ممی‌توانم بگویم که دو نفر خیلی روی من تأثیر گذار بودند. یکی پروین اعتصامی بود از لحاظ مسائل اجتماعی. به پروین خیلی توجه داشتم و دوستش ممی‌داشتم. دیگری نیما بود که پیشرُو بودن و ابداعاتش در شعر، من را خیلی شیفته خودش کرده بود و از همان اوایل کار شاعری روی این دونفر خیلی تعصب داشتم. ولی در همان آغاز کارم هم شعرهایم تقلید کاملی از آن ها نبود. یعنی با این که تأثیر روانی آن ها در من خیلی شدید بود اما سعی می کردم شیوه ام از آن ها جدا باشد. یعنی فاصله ای بین کار من و آن ها موجود باشد که تقلید صرف نباشد. هیچ وقت از آن ها تقلید نکردم. الان هم معتقدم شعر خوب نه تقلیدی می ‌تواند باشد ونه شاعر خوب می ‌تواند مقلد کسی باشد و همین طور هم شعر خوب نمی‌تواند قابل تقلید برای کسی باشد. خیلی ها آمده اند که نیما را تقلید کنند ولی نیما نشدند. آن هائی هم که به جایی رسیدند راه خود را پیدا کردند و دنبال آن راه تازه خودشان رفتند و به جایی هم رسیدند. مثلاً اخوان ابتدا شروع کرد به تقلید از نیما ولی بعد خودش را کاملاً کنار کشید. پروردن سوژه هایش و کلاً زبانش با نیما فرق داشت. همین طور شاملو که از طریق نیما شروع کرد ولی به کلی از نیماجدا شد، به طوری که حتی وزن را به صورت نیمائی کنار گذاشت و یک جور وزن موسیقائی برای خودش انتخاب کرد. و یا کسانی مثل نادرپور، مشیری، سپهری، فروغ فرخزاد، و خیلی شاعران دیگر. این ها سعی کردند که برگردند به خودشان. ابتدا، تأثیر گرفته بودند ولی بعداً از این تأثیر رها شدند و کار تازه کردند. و هیچ کدام از این شاعرانی که من اسم بردم کارشان تقلیدی نشد. یعنی کسی نتوانست آن ها را تقلید بکند. و شعر شان بطور خاص خودشان باقی مانده است.

ح.ف: در مورد شعر فروغ که در مدت کوتاهی توانست گام های عظیمی در شعر و شاعری بردارد چگونه فکر می کنید و علت جهش او را در چه می بینید؟

س.ب: ببینید، لازمه هنر استعداد است. اگرآن استعداد ذاتی نباشدکه» من آن از پدر و مادر هردو به ارث برده ام، فروغ هم حتماً در خانواده اش این ذوق و هنر بوده است. چون هم برادرش و هم خواهرش، خانم پوران فرخزاد را می‌شناسیم. زنده یاد برادرش فریدون هم هنرمند بود. این ذوق هنری در خانواده اش بوده، در خونش بوده و استعدادش را داشته. اگراین استعداد نباشد پرورش فایده ای ندارد یعنی اصل اولیه همان استعداد است. همان جوش و خروشی که باید در ذات یک هنرمند وجود داشته باشد. فروغ فرخزاد این استعداد را داشت. و من بایستی بی انصافی نکنم و بگویم که در ابتدای کار، زمانی که فروغ تنها کار می کرد، شعرش شعری بود که بیشتر از لحاظ عریانی اش و از جنبه اسطوره ای که داشت به مناسبت گشودگی احساس زن، به مناسبت خیلی رٌک بودن در بیان این احساسات، خیلی مورد توجه بود وخیلی ها دوست داشتند این شعر ها را بخوانند ولی از لحاظ اصول شعری، شعرش واقعاً برجسته نبود. فروغ اگر بعداً ”تولدی دیگر“ و ”ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد“ را نداشت می‌توانم بگویم که شاعر معمولی می‌شد و فقط به عنوان آن جسارتی که در بیان احساسش داشت مورد توجه واقع می شد. ولی بعد ها، خوشبختانه، آشنائی فروغ با ابراهیم گلستان که نویسنده بسیار بسیار با ذوق و واردی بود، او را به راه دیگری کشاند یعنی از یک تاریخی که خود فروغ هم اسمش را تولدی دیگر می گذارد، متوجه شد که باید جور دیگری بیندیشد و بایستی اساس کارش را تغییر بدهد. توجهی به جامعه داشته باشد، توجهی به اندیشیدن داشته باشد، و توجهی به اصلاح در بیان عواطفش داشته باشد. آن موقع بود که فروغ واقعاً فروغ شد و خوشبختانه می‌بینید که ماندگار شده است، هرچند حجم کارش کم هست به علت این که، خب، سنی نداشت. واقعاً جوانمرگی بسیار بد است. به قول شهریار: ” ولی کاش مرگ جوانان نبودی“ . جوان که می میرد خیلی زیان می خورد به همه چیز. به جامعه. خوب من شانس این را داشته ام که سن زیادی کرده ام و خوشبختانه کارم در هر برهه ای از زمان تغییراتی داشته. وقتی که نگاه می کنم می‌بینم خودم این کارهائی را که کرده ام دارم یواش یواش فراموش می کنم، از بس حجمش زیاد است. ولی امید وارم که در آینده من فراموش نشوم.

ح.ف: نظر شما راجع به شعر های اجتماعی فروغ چیست؟

س.ب: ببینید، فروغ دربعضی از شعر هایش مثل ”وهم سبز“ که میگوید: تمام روز در آینه گریه می کردم یا شعر های دیگری که برای اجنماع گفته، الان من حضور ذهن ندارم، که همه را یاد آوری کنم. در بعضی هایش اندیشه هائی دارد منتها عواطف اجتماعی اش بسیار رقیق و کم رنگ است ولی شعرش اصولاً به دل می نشیند همین شعرکه مثلاً در باره جامعه خودش حرف می زند تکه هایی دارد که توی مغز آدم حک می شود و آدم آن را فراموش نمی کند. ممکن است که شعر آن جور حدت نداشته باشد ولی در بعضی جاها خیلی شدید عاطفه آدم را تحریک می کند. خوب، همه که یک جور کار نمی کنند. من اصولاً زبانم ساده است به علت این که می خواستم در میان مردم نفوذ داشته باشم در عین این که شعر من شعر مشکلی هم هست؛ شعری است که پر از فرهنگ، استعاره و اشاره است . از قرآن گرفته تا اشارات تاریخی، تا شاهنامه و تمام اساطیر یونان و رُم. حتی مسائل قانونی، مسائل اجتماعی. من همه این ها را بازبان شعر مطرح کرده ام. اگر کسی متوجه این ها نباشد فکر می کند که شعری سخت است و می گردد که معنی اش را پیدا کند. ولی کسی که این اشاره ها و استعاره ها را می داند و با آن ها آشنا ست، یک اشاره برایش کافی است. و در هر بیتی من یک اشاره ای دارم و مسأله ای را مطرح کرده ام. همان طور که گفتم، من کار خودم را کرده ام حالا آیا مورد قبول هست یا نه تشخیصش با زمانه است.

ح.ف: راجع به فروغ گفتِید که با هم هم دوره بودید. آیا از نزدیک هم با یگدیگر دوستی و معاشرت داشتید؟

س.ب: بله. ما اغلب اوقات مثلاً هفته ای یک شب یا دوهفته یک شب دور هم جمع می‌شدیم و با همدیگر شعر خوانی داشتیم. من بودم. خانم لعبت والا وخانم فرخزاد بودند. در عین حال، میان ما یک رقابت هائی هم موجود بودکه امری ناگزیر است در آن سنین جوانی. البته خانم لعبت والا خیلی خانم متواضع و بزرگواری بود. هیچ وقت از خودش احساسی بروز نمی داد که رقابتی در کار باشد ولی من و فروغ واقعاً با هم رقابت می کردیم. این طوری بود که رقابت آشکار می شد و مدت ها با هم در این محافل بودیم تا یک وقت من فکر کردم بهتر است معاشرتم را قطع کنم و کردم و رفتم دنبال تحصیل و دانشکده حقوق و فروغ را مدتی ندیدم تا این که در سال چهل وپنج، یک عصری، ضربتی واقعاً به من وارد شد. یک کسی تلفن کرد و به من خبر داد که فروغ تصادف» و فوت کرده. من مرگ فروغ را باور نمی کردم و نمی خواستم باورکنم ولی با دوسه تلفن دیگری که شد، به ناچار قبول کردم. این مسأله برای من وحشتناک بود. درست فکر می کردم یک کسی که درون من بوده الان نیست، دیگر او غیبت کرده. مدت ها خاموش بودم. بعد دیدم آن کسی که در من بود، آن کسی که رقیب من بود، آن کسی که با همدیگر شورداشتیم، شوق داشتیم که از هم پیشی بگیریم، هنوز زنده است. با من می‌آید و با من حرکت می کند و واقعاً هم من فکر می کنم که فروغ با همان شعر هایی که آن زمان گفته بود و با همان درکی که آن زمان داشت و با آن احساس قوی و با آن اندیشمندی که بعداً پیدا کرده بود تا مدت های دراز زنده خواهد بود و من هنوز فکر می کنم که کنار من دارد حرکت میکند و هر جا که هستم فروغ هم هست و فکر می کنم که در تاریخ، فروغ ادامه خواهد یافت و زنده خواهد بود.

ح.ف: شما هم معتقدید که شعر فروغ دو دوره دارد؟

س.ب: بله. شعر فروغ دو دوره دارد. من می توانم بگویم که دوره اول همان شعر هائی بود که خیلی عاطفی و روباز و خیلی بیشتر از احساسات زنانه خودش صحبت کرده بود که به خاطر آن ها هم شهرت فوق العاده ای پیدا کرد و خیلی هم خوانده می شد. خیلی ها هم انتقاد یا تحسین می کردند ولی کار اصلی فروغ از «تولدی دیگر» آغاز شد و صورت گرفت و کاملاً یک کار استوار، یک کار قابل توجه و ماندگاری شد. می دانیم که در این بُرهه از زمان فروغ یک شاعر به تمام معنی کامل است یعنی نه تنها برای روباز صحبت کردنش ازعشق، بلکه برای اندیشمندی اش در آن شعر ها تا مدت ها نامش جاویدان خواهد بود.

ح.ف: فکر نمیکنید فروغ احساسات زنانه اش را صادقانه بیان می کرد و توجهی به پسند دیگران نداشت؟

س.ب: قطعاً این صداقت را داشت ولی مقداری هم لجاجت در اظهار این صداقت داشت که لزومی هم نداشت با این روبازی صحبت بکند. ولی فروغ دلش می خواست که این کار را بکند. تمام وجودش پر از احساس بود و دلش می خواست که این را با کمال حدت و شدت بروز بدهد. خوب، خیلی ها همین احساس را دارند ولی، تا قبل از فروغ هم خیلی از مرد ها این طوری حرف زدند ولی تا آن موقع سابقه نداشت که زنی به این شکل صحبت کند. مادر پژمان بختیاری، ژاله بختیاری، (البته نه ژاله اصفهانی. اتفاقاً خوب شد که یادم به ژاله اصفهانی هم افتاد. ژاله اصفهانی هم شاعری بود که تقریباً با ما هم دوره بود وسال قبل فوت کرد. خدا روانش را شاد نگهدارد) تا حدودی روباز صحبت کرده بود. مرد ها خیلی از شعر هاشان اروتیک بود و فروغ تنها زنی بود که با شجاعت اشعار اروتیک سرود. ولی به نظر من، همان طور که گفتم، شعر فروغ از «تولدی دیگر» رنگ دیگری گرفت و بیشتر به واقعیات پرداخت.

ح.ف: شما ابتدا گفتید از کسی تقلید نکردید و سعی کردید خودتان باشید. چه عاملی باعث شد که شما در اوزان عروضی، مخصوصاً در غزل، و موسیقی شعرتحولی به وجود بیاورید؟

س.ب: من در زمینه غزل های کلاسیک کار می کردم که محتوای بسیاری از آن ها اجتماعی بود. تا کتاب “رستاخیز“ می توانم بگویم که این غزل ها، غرل هایی بود با شیوه قدیم منتها طرز بیان آن ها نو بود، تصویر هایش نو بود. من می دیدم هرکاری می کنم که این غزل ها مشابه با اشعار قدما نباشد، نمی‌شود. یعنی دستم باز نیست که کلمات روز مره را در آن ها بگذارم. یعنی جا نمی گیرد. فقط باید از واژه ها، عبارات و اصطلاحاتی استفاده کنم که در این نوع بخصوص غزل رایج بوده. مثلاً فرض کنید اگر من بخواهم راجع به یک مرد یک پا بگویم یا این که بخواهم مثلاً راجع به یک تکه مقوا صحبت کنم، در قالب غزل نمی‌توانم. خیلی جاها بوده که یک کلمه ادبی را با یک کلمه عامیانه پیوند زده ام برای این که بتوانم آن را در غزل بنشانم. بسیاری از کارهای اجتماعی ام را در همان قالب غزل به شیوه قدیم به انجام رساندم. اما فکر کردم که چرا من نباید بتوانم از همه کلمات این روزگار استفاده کنم؟ متوجه شدم که این قالبی که من دارم، این اوزانی که من دارم، هزار سال به این کلمات عادت کرده و این کلمات در این وزن ها جا افتاده اند. اشکال عمده، این وزن ها هستند یعنی موسیقی زیرش هست که نمی گذارد من هر کلمه ای را که می خواهم در آن بگنجانم. بعد فکر کردم خوب من می توانم که ریخت این افاعیل را تغییر بدهم. کار بسیار مشکلی بود این قضیه چون گوش ها با این اوزان هزار ساله آشنا هستند. اوزانی که تعداد آن ها از بیست و هفت هشت تا هم تجاوز نمی کند. مولوی که خیلی وزن اشعارش متنوع هست فقط از بیست و هفت هشت تا استفاده کرده است. وحافظ هفده هجده تا وزن تازه دارد. خود نیما هم با این که اوزان عروضی را شکسته باز با هفت هشت تا از آن اوزان عروضی کار کرده یعنی با بحور متفق الارکان. یعنی وزن هائی که می شود خُردش کرد، همان وزن های قالب های قدیم بوده است. پس باید یک کاری کرد که وزن عوض شود. اول بار که این کار را کردم، فکر کردم که دیگر به وزن شعر فکر نکنم بلکه فکرکنم به کلمات خوش آیندی که به ذهنم می رسد و می خواهد مقصودم را بیان کند و همان ها را پهلوی هم بچینم؛ اگر خوش آهنگ شد، دنبال آن را می‌گیرم و همین وزن ایجاد می‌کند. این کار خیلی راحت برایم پیش آمد. البته اوایل کار تشخیص این ها کمی برایم مشگل بود. ولی چند تا غزل که به این فُرم به ذهنم رسید، مثل «این صدای چه مرغی بود؟» این را گذاشتم اول غزل یا این که «ای روز خوب آفتابی» مثلاً فکر کردم که همه این ها را با تکرار می شود برایش وزن درست کرد. به این ترتیب تکه های کوچکی راکه ابتدا به ذهنم می رسید و می خواست مایه شعر بشود، آن ها را حفظ می کردم و مطابق آن ها را تکرارمی کردم و در ابیات بعدی می شد یک غزلی با وزن بی سابقه واین قضیه راه را برای من هموار کرد. مثل این که این کار لازم بود.
در کتاب « رستاخیز» که در سال ۱۳۵۲  منتشر شد آخرین غزل از غزل های رستاخیز همین «من دیده ام رنگین کمان را» بود که هر کسی که آن را می خواند می گفت شعر نو گفته ای؟ البته این شعر در سال۱۳۵۰گفته شده بود. برای این که کتاب ” رستاخیز“ در همان زمان شاه، دوازده ماه در کمیته فرهنگ و هنر مانده بود و اجازه چاپ به آن داده نمی شد و انتشارات زوار هی می رفت و می آمد و به من می گفت چوب لای چرخت گذاشته اند. گفتم چه چوبی لای چرخم گذاشته اند؟ گفت خوب اجازه نمی دهند ولی بالاخره بعد از یک سال اجازه دادند در حالی که معمولاً در عرض سه روز اجازه چاپ می دادند. به مجرد این که این کتاب در آمد عده ای متوجه وزن و محتوای شعر ها شدند و به من تلفن کردند ولی آزاری به من نرساندند. چون این کتاب شعر های خیلی تندی برای آن زمان در بر داشت. ولی به من فهماندند که ما می فهمیم که تو چه گفته ای.

اولین شعر های من با وزن تازه در این کتاب منتشر شد. عده ای هم معتقد بودند که شعرهای این کتاب خیلی تند بود به خصوص که به سکوت و سانسور آن زمان حمله شده بود. ولی همان طور که گفتم به من آزار زیادی نرسید جز این که سعی می شد مرا بکشند مثلاٌ برای جشن ۲۸ مرداد یا چهارم آبان فشار می آوردند که چیزی بگویم و من خوشبختانه، خیلی زیرکانه از هر نوع نزدیکی به امور سیاسی آن زمان کنار بودم و دوری می کردم و به هیچ وجه به دستگاه قدرت و به هیچ حکومتی نزدیک نشدم.

ح.ف: شاعر، آیا موظف و متعهد است که به مسائل اجتماعی بپردازد یا باید صادقانه هرچه را که احساس می کند، بر زبان آورد؟

س.ب: من فکر می کنم با وجود این که همیشه فکر می کردند که شعر دروغ است و نظامی می گوید: ” درشعر مکوش و در فن او / چون اکذب اوست احسن او“ یعنی دروغ ترین شعر، زیباترین شعر، بهترین شعر است. ولی در واقع، فکر می کنم که این اندیشه خیلی منحطی هست و به نظر من، صادق ترین شعر، شعر است. یعنی صداقت بایستی عنصر اساسی شعر باشد. بنابراین، شاعر باید آن چه را که حس می کند با کمال صداقت بگوید. اگر که در مورد عشق است، اگردر مورد اجتماع یا سیاست است،خلاصه هر چه که هست، باید صادقانه آن را بگوید. این است که برای شعر هیچ تکلیفی نمی شود روشن کرد جز آن چه که در درون شاعر می گذرد. بنا بر این، یکی از عناصر زیبایی بخش شعر همان صداقت شعر است. یعنی سخن کز دل بر آید لاجرم بر دل نشیند.
حالا برای شما یک شعر از عشق می خوانم. از جوانی خودم و یک شعراز عشق می خوانم از زمانی که خیلی پیر شده ام. هر دو را می‌خوانم شما خودتان مقایسه بکنید و نتیجه گیری بکنید.

رگبار بوسه

ای با تو درآمیخته چون جان تنم امشب
لعلت گل مرجان، زده بر گردنم امشب
مریم صفت از فیض تو ای نخل برومند
آبستن رسوایی فردا منم امشب
ای خشکی پرهیز که جانم ز تو فرسود
روشن شودت چشم که تردامنم امشب
مهتابی و پاشیده شدی در شب جانم
از پرتو لطف تو چنین روشنم امشب
آن شمع فروزنده عشقم که برد رشک
پیراهن فانوس به پیراهنم امشب
گلبرگ نیم، شبنم یک بوسه بسم نیست
رگبار پسندم که ز گل خرمنم امشب
آتش نه، زنی گرم تر از آتشم ای دوست
تنها نه به صورت، که به معنا زنم امشب
پیمانه سیمینِ تنم پر می عشق است
زنهار از این باده که مرد افکنم امشب

این شعر را من در زمان خیلی جوانی سرودم . شعر دیگری دارم به اسم «هشتاد سالگی و عشق»:

هشتاد سالگی و عشق

هشتاد سالگی و عشق، تصدیق کن که عجیب است
حوای پیر دگر بار، گرم تعارف سیب است
لب سرخ و زُلف طلایی، زیبا ولی نه خدایی
بر چهره رنگم اگر هست، آرایش است و فریب است
در سینه ام دل شیدا، پرپر زنان ز تمنا
هفتاد ضربه او را، گویی دوبار ضریب است
عشق است و دغدغه شرم، تن از دمای هوس گرم
می سوزم از تب و این تب، فارغ ز لطف طبیب است
شادا کنار من آن یار، آن مهربان وفادار
گویی میان بهشتم، تا این کنار نصیب است
با بوسه بسته دهانم، گفتن سخن نتوانم
آتش فکنده به جانم، این بوسه نیست، لهیب است
ای تشنه مانده عاشق، یار است و بخت موافق
با این شراب گوارا، دیگر چه جای شکیب است
آدم، بیا به تماشا، بس کن ز چالش و حاشا
هشتاد ساله حوا، با بیست ساله رقیب است

نغمه‌ی روسپی

بده آن قوطی سرخاب مرا
تا زنم رنگ به بیرنگی خویش
بده آن روغن تات ازه کنم
چهر پژمرده ز دلتنگیِ خویش.
+++
بده آن عطر که مشکین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامه تنگم که کسان
تنگ گیرند مرا در آغوش.
+++
بده آن تور که عریانی را
در خَمَش جلوه دو چندان بخشم؛
هوس انگیزی و آشوبگری
به سر و سینه و پستان بخشم.
+++
بده آن جام که سرمست شوم،
به سیه بختیِ خود خنده زنم:
روی این چهره ی ناشادِ غمین
چهره یی شاد و فریبنده زنم
+++
وای از آن همنفس دیشبِ من_
چه روانکاه و توانفرسا بود!
لیک پرسید چو از من، گفتم:
کس ندیدم که چنین زیبا بود!
+++
وان دگر همسر چندین شب پیش _
او همان بود که بیمارم کرد:
آنچه پرداخت، اگر صد می شد،
درد، زان بیشتر آزارم کرد.
+++
پُر کَسِ بی کَسم و، زین یاران
غمگساری و هواخواهی نیست،
لاف دلجوئی بسیار زنند
لیک جز لحظه ی کوتاهی نیست.
+++
نه مرا همسر و هم بالینی
که کشد دست وفا بر سر من
نه مرا کودکی و دلبندی
که برد زنگ غم از خاطر من.
+++
آه، این کیست که در می کوبد؟
_ همسر امشب من می آید!
وای، ای غم، زدلم دست بکش
کاین زمان شادیِ او می باید!
+++
لب من_ ای لب نیرنگ فروش_
بر غمم پرده یی از راز بکش!
تا مرا چند درم بیش دهند،
خنده کن، بوسه بزن، ناز بکش!…

+++

جامی گناه

جامی گناه خواهم، پیمانه ای تباهی
/ آنگاه توده ای خاک، آلوده با سیاهی
/ زان مایه ها بسازم انگارِ شکل آدم
/ با دست های چوبی، با زلف های کاهی
کام و دهان گشاده، دندانش اوفتاده
بر زشتی نهادش، سیمای او گواهی
از تابِ تندِ شهوت، هر پرده را دریده
روئیده بر جبینش، اندام شرمگاهی
چشمی به کیسه زر، چشمی به عیشِ بستر
همچون شعاع سرخی، تابیده از دوراهی
تن در شبیه سازی، چون سوسمار رنگین
دل در دوگانه بازی، همتای مار ماهی
سربر کشد، بروید چون شاخه ای تناور
گویی گرفته جسمش، خاصیت گیاهی
وانگاه سویم آید، دست ستم گشاید
وز هیبتش برآرم، فریاد دادخواهی
وان غول آدمی نام، رامم کند به دشنام
من خیره در نگاهش، با شرم و بی گناهی
گویم به خود که دیدی، در آرزوی آدم،
عمرت گذشت و اینک، این است آنچه خواهی

+++++

من یک شعر دارم که، خوب، خیلی حرف دارد. در این شعر یک سوآلی از شخص خودم کرده ام و یک جوابی هم به خودم داده ام. شاید من سمبول خیلی افراد باشم. امیدوارم که نباشم ولی در این شعر فکر کردم که خودم را زیر محاکمه بکشم.

آدم شدی؟  نشدی، نع! (با صدای سیمین بهبهانی)

آدم شدی؟ نشدی، نع. بس کن ز هرزه دویدن
تا آن بهشت خیالی سگ دو زدن، نرسیدن

هر جا که معرکه دیدی، رفتی و جامه دریدی
حاشا کرامت برگی، کوشای جامه دریدن

تا آستانه پیری، جان کنده ای که نمیری
یک دم بمیر که سخت است، زهر مدام چشیدن

رامت نکرده سواری، بر گُُرده زخم که داری
ای اسب فاخر میدان، حیف از تو بار کشیدن

آدم شدم، نشدم، نع.چون گوسفند به مرتع
خواندم ترانه بع بع،کردم نشاط چریدن

از گله گرگ بسی خورد،وز مانده دزد بسی بُُرد
من گرم دمبه تکانی، دیدم چنانکه ندیدن

قصاب می رسد از راه، در مشت تیغه خونخواه
من سر نهاده به درگاه،آماده بَهرِ بریدن

کو آن نماد دلیری، آن شیرِ درخورِ شیری
خورشید از پَسِ پُُشتش بََر کرده سََر به دمیدن

شیطان شدن خوشم آید،آتش سرشت که باید
برخاک سجده نکردن،غیر از خدا نگزیدن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

اشتراک خبرنامه

اگر به خواندن همسایگان علاقه مندید خبرنامه همسایگان را مشترک شوید تا مقالات را به سرعت پس از انتشار دریافت کنید: