سفرنامه اسکارمانتادو نخستین داستان کوتاه از مجموعه «شاهزاده خانم بابل» اثر ولتر، نویسنده، نمایشنامه نویس، شاعر، و فیلسوف فرانسوی است. این کتاب که توسط مهندس ناصح ناطق ترجمه شده، نخستین بار در مجموعه ادبیات خارجی – زیر نظر احسان یار شاطر – توسط «بنگاه ترجمه و نشر کتاب» انتشار یافت. «سفرنامه اسکار مانتادو» روایت کنایی ولتر از شرایط جهان قرن هیجدهم است که با حال و روز فعلی چندان تفاوتی ندارد. ناصح ناطق در مقدمه خود بر این مجموعه می نویسد که شخصی به نام آبه دو شاتنوف در نوجوانی ولتر شعری به او آموخته بود که سر فصل تمام زندگی او محسوب شد:«مردم این جهان خواه طرفدار پاپ باشند و خواه بودایی، همه ژاژ خایی می کنند و حق را یکی سیاه و دیگری سفید می بیند و همه با هم در جنگند. مردمان بیهوده گو و متعصب، بدون ذره ای تفکر، هر افسانه ای را حقیقت می پندارند.»
من به سال ۱۶۰۰ میلادی در شهر کاندی به دنیا آمدم. پدرم والی آن شهر بود. به یاد دارم که شاعری بی مایه به نام آیرو که در خشونت و نامردمی پر بی مایه نبود، اشعاری سست در مدح من سرود و نژاد مرا پشت در پشت به «مینوس» (فرزند ژوپیتر) رسانید، ولی چون پدرم مورد بی مهری قرار گرفت اشعاری دیگر ساخت و مرا از بازماندگان «پازیفائه» (همسر مینوس) و فاسقش خواند. این آیرو مردی زشت خوی بود و فرومایه ای ملال انگیز چون او در جزیره پیدا نمی شد.
پانزده ساله بودم که پدرم مرا برای تحصیل به رم فرستاد. هنگامی که وارد رم شدم، امیدوار بودم که در آنجا حقایق را فرا گیرم، زیرا که تا آن روز آنچه به من یاد داده بودند بر حسب معمول این جهان پهناور درست معکوس حقایق بود، و از این حیث فرقی بین کشور دور دست چین و دامنه کوه های آلپ وجود ندارد.
جناب «پروفوندو»استاد من بود و تربیت من به کف کفایتش سپرده شده بود. این آقا مردی عجیب و دانشمندی وحشتناک بود. در بادی امر خواست مقالات ارسطو را به من تعلیم کند، ولی به زودی هوس کرد که مرا در ردیف محارم خاص خود در آورد. به هر نحوی بود خود را از چنگال او نجات دادم. در شهر رم دسته های مذهبی با علم وکتل دیدم و سخن از دستبرد و توطئه و تسخیر جن و عزائم شنیدم. می گفتند: (ولی یقیناً دروغ می گفتند) که یکی از بانوان بسیار متشخص آن شهر به نام «المپیا» (خواهر زاده یکی از پاپ ها) چیزهای نافروختنی را در معرض بیع و شری می گذارد. من جوان بودم و از گرمی بازار این معاملات بدم نمی آمد.
زنی خوش مشرب و جوان به نام «فاتلو» هوس کرد عاشق من بشود. دو نفر کشیش معتبر به نام «پوانیاردینی» و «آکونیتی» که از پیروان یکی از فرق قدیمی نصاری بودند و توجه زیادی به او داشتند، اما دخترک لطف خود را قرین حال من ساخت و خانه را از وجود آن دو روحانی مزاحم بپرداخت. کشیشان در صدد تکفیر و زندانی کردن من بر آمدند. ناچار از شهر رم به در رفتم و به زیبایی بنای «سن پیر» آفرین گفتم. سپس به فرانسه سفر کردم. دور، دور سلطنت «لویی دادگر» بود. اولین سؤالی که در فرانسه از من شد، این بود که گوشت سپهبد می خورم یا نه. معلوم شد که مردم متعصب «مارشال داکر» را کشته و گوشتش را کباب کرده اند و به بهای ارزان به آینده و رونده می فروشند.
در این کشور جنگ های خانگی صورت مزمن به خود گرفته بود. بهانه جنگ گاهی در شورای پادشاهی و گاهی در باره مسائل مذهبی بود. آتش جنگ از شصت سال به این طرف در این کشور زیبا خاموش نشده بود. این آتش گاهی مانند شراره ای زیر خاکستر و گاهی مثل تنوری فروزان و شعله ور بود.
با خود گفتم معنای آزادی در عرف اهل کلیسا همین است که می بینم. مردم فرانسه، مردمی خوشخو و بذله گو هستند، و تعصب خشک همین مردم بذله گوی شوخ طبع را واداشت که در شب «سن بارتلمی» هزارها نفر را بکشند (در این شب کاتولیک ها عده بسیاری از پروتستانها را کشتند). چه روزگار خوشی خواهد بود روزگاری که این مردم فقط بذله گویی کنند.
از آن جا به انگلستان رفتم. در آن جا هم آتش جنگ را بر اثر اختلافات مذهبی افروخته دیدم. چند کاتولیک مؤمن و مقدس تصمیم گرفته بودند که به کمک باروت پادشاه و خاندان سلطنت و مجلس شورا را منفجر سازند و کشور را از شر زندیقان نجات دهند. محلی را به من نشان دادند که در آنجا ملکه «ماری» مرحومه دختر هانری هشتم، که به سبب کارهای ثوابی که از او سر زد مسلماً اکنون در طارم آسمان بر سریر رحمت تکیه زده پانصد نفر از اتباع خود را در آتش سوزاند. یک نفر کشیش ایرلندی می گفت که این کار گناه ندارد زیرا که سوختگان انگلیسی بودند و سوزاندن آنان اصولاً ثواب است، ثانیاً این اشخاص با آب مقدس وضو نمی گرفتند و به سوراخ «سنت پاتریک» عقیده نداشتند. (سنت پاتریک محلی است در ایرلند و ایرلندی ها معتقدند که این سوراخ مستقیماً با دوزخ مربوط است). همان کشیش تعجب می کرد از این که ملکه ماری هنوز رسماً در ردیف قدیسین در نیامده. ولی نا امید هم نبود و می گفت که اگر کاردینال مجالی پیدا کند یقیناً اقدام خواهد کرد.
از آن جا به هلند رفتم. امیدوار بودم در میان این مردم آرام بلغمی مزاج آسایش بیشتری به دست بیاورم، ولی روزی که به لاهه رسیدم، دیدم سر پیرمرد محترمی را می برند. این سر طاس مال «برتولدت» نخست وزیر کشور بود که خدمات بی پایان به کشور خود کرده بود. من به حال پیرمرد رحمت آوردم و خواستم بدانم که چه گناه و یا خیانتی از او سر زده تا مستوجب این عقوبت شده است. واعظ سیاهپوشی جواب داد کاری کرده است که از هر گناه و یا خیانتی بالاتر است. گفته است که روز حشر کسانی که در این دنیا مصدر اعمال خیر بوده اند ولی نور ایمان به دلشان نتابیده، به مؤمنین بد عمل رجحان خواهند داشت. واعظ می گفت آقا کمی دقت بفرمایید، اگر قرار باشد دامنه این عقاید سست توسعه بیابد، در این صورت دولتی وجود نخواهد داشت و سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. آری باید با قوانین شدید دارندگان این عقاید مکروه و مفتضح را قلع و قمع کرد. یک نفر از رجال سیاسی دوراندیش هلند آهی کشید و به من گفت افسوس که این دوران تعصب و رسوخ ایمان دیری نخواهد پایید و آتش این غیرت کاذبه که تصادفاً امروز زبانه می کشد زود خاموش خواهد شد. بدبختی این مردم این است که به اصل مسامحه و مدارا معتقدند و بعید نیست که دوران سازگاری و مماشات با کفار دوباره فرا رسد. سیاستمدار می گفت، وقتی که من چنین ادوار شومی را در نظرم مجسم می کنم، لرزه بر اندامم می افتد. آری اگر چنین دوره ای برسد و مردم شوریده این ملک به سوی اعتدال و مدارا بگرایند، زندگی معنا و مرادی نخواهد داشت.
من تا این وضع را دیدم با شتاب فراوان از کشوری که در آن هوس خوشگذرانی باعث تعدیل سختگیری نمی شود فرار کردم و به قصد اسپانی سوار کشتی شدم.
دربار پادشاهی در آن زمان در شهر «سویل» مستقر بود.کشتی ها با بار طلا از آمریکا رسیده بود و فراوانی و شادمانی از در و دیوار این شهر زیبا می بارید. در منتهی الیه خیابانی پر از درختان لیمو و نارنج، میدانی دیدم که در همه طرف آن پله هایی تعبیه شده و پله ها را با پارچه های گرانبها پوشانده بودند. شاه و ملکه و شاهزاده ها همه در زیر سراپرده زربفت جا داشتند. روبروی آن سراپرده تختی به مراتب از تخت شاه بلند تر گذاشته شده بود. من خطاب به یکی از همراهانم گفتم که صاحب این تخت که از تخت شاه مجلل تر است باید خدا باشد. سخنان من به گوش یک نفر اسپانیایی موقر رسید و برایم گران تمام شد. من پیش خود می گفتم که این بساط برای جشنی از قبیل اسب دوانی و یا گاوبازی آماده شده است ولی در این حین رییس محکمه تفتیش عقاید وارد شد و پادشاه و ملت را دعا کرد.
سپس اردویی از راهبان وارد میدان شد. راهبان با قیافه های گوناگون بعضی با ریش با کلاه و بی کلاه که مثل افراد نظام دو به دو راه می رفتند و لباس هایی به رنگ ها و اشکال مختلف از سفید، سیاه یا خاکستری و کوتاه و بلند بر تن داشتند؛ بعضی کفش پوشیده بودند و بعضی دیگر با پاهای برهنه راه می رفتند. در دنباله صف راهبان جلاد می آمد، ودر پشت سر جلاد در وسط حلقه ای از نجبا و نگهبانان چهل نفر زندانی را می آوردند. لباس این زندانیان گونی هایی بود که روی آن اشکال شیاطین و شعله های دوزخ را نقش کرده بودند. این زندانیان یا از یهودیانی بودند که نخواسته بودند از موسی دست بردارند ویا عیسویانی بودند که با محارم خود ازدواج کرده و یا از زیارت «عذرای اتوشا» سر باز زده، و یا به برادران روحانی پول نداده بودند. مردم با حضور قلب و صفای باطن سرودهای دلکشی خواندند؛ سپس زندانیان را به آتش انداختند و با دقت تمام کباب کردند. ایمان خاندان سلطنتی در اثر این تشریفات کامل شد و جماعت خرم و خندان متفرق شدند.
شب آن روز هنگامی که من به بستر می رفتم، دو نفر از عمال محکمه تفتیش عقاید و افراد «سنت هرمانداد» (پلیس ملی اسپانیای قدیم) به خانه من آمدند. با محبت صورتم را بوسیدند ولی بدون این که کلمه ای حرف بزنند مرا به سیاهچال خنکی بردند. اثاثه آنجا منحصر به فرشی از حصیر وصلیبی بر دیوار بود. پس از شش هفته که در آن سیاهچال ماندم رییس محترم محکمه امر به احضارم فرمود. به محض دیدن من، مرا در بغل گرفت و بوسید و پدرانه با من به گفتگو پرداخت. از حقارت و تاریکی سیاهچال عذر خواست و گفت: مهمان زیاد داریم و همه اتاق های خانه پر است و اظهار امیدواری کرد که دفعه بعد انشاءالله جای بهتری برایم آماده کند. سپس از من پرسید که به چه دلیل به زندان افتاده ام، در پاسخ گفتم که ظاهراً به خاطر گناهانی که مرتکب شده ام این بلا به سرم آمده است. پرسید به خاطر کدام گناهان؟ به من اعتماد کنید. هر چه تلاش کردم نتوانستم جوابی بدهم. خودش با محبت زیاد شروع به راهنمایی کرد و بالاخره به یاد سخنانی که در باره رییس محکمه گفته بودم افتادم. محاکمه تمام شد و به جزای سخنان بی مطالعه به تنبیه بدنی مختصر و سی هزار رآل جریمه نقدی محکوم شدم. قرار شد بروم و به رییس محکمه تعظیم کنم. او را مردی مؤدب دیدم. از من پرسید که جشن خوب بود یا نه. جواب دادم که عالی بود و بعد با شتاب فراوان از آن شهر دست کشیده و به همراهی دوستانم فرار کردم. من و دوستانم در مدت کوتاهی به عظمت جهاد مقدس اهل اسپانی برای ترویج دین مسیح پی برده بودیم. دوستانم یادداشت های «چیاپا» اسقف معروف را خوانده بودند. در این یادداشت ها گفته شده که اسپانی ها ده میلیون نفر از بومیان آمریکا را سر بریده و یا سوزانده و یا غرق کرده بودند تا مردم آمریکا را به جانب دین خدا جلب نمایند. شاید این رقم مبالغه آمیز باشد ولی چه بسا که نصف ده میلیون که پنج میلیون باشد صحیح است، و همین رقم هم برای اثبات روح خداپرستی رقم خوبی است، آری پنج میلیون نفر بنده خدا، قربانی راه خدا…
شوق سفر هنوز در سر من بود.می خواستم به کشور عثمانی بروم. به قصد آنجا به راه افتادم. این دفعه تصمیم داشتم که در باره جشن ها و اعیاد حرفی نزنم. رفقایم گفتند این ترکان چون غسل تعمید ندیده اند کافرند و به خون عیسویان تشنه، و از اعضای محکمه تفتیش عقاید در شقاوت گوی سبقت ربوده اند. در کشور مسلمین سکوت ضامن بقای آدمی است.
در کشور ترک ها با تعجب زیاد دیدم که شماره کلیساها از «کاندی» به مراتب بیشتر است. حتی راهبانی را دیدم که علناً اولیای اسلام او را سب می کردند و در منقبت حضرت مریم هر چه می خواستند به زبان های یونانی و لاتینی می گفتند. کشیشان قسطنطنیه دو دسته بودند: یونانیان و لاتینیان، و این دو دسته دشمن خونی یکدیگر بودند. عیسویان با این که همه در دست ترک ها اسیر بودند، از اختلاف و دشمنی با هم دست بر نمی داشتند و مانند سگانی بودند که از صاحبشان چوب می خورند ولی از گزیدن یکدیگر هم مضایقه ندارند.
موقعی که من به قسطنطنیه وارد شدم صدر اعظم حامی یونانیان بود. اسقف یونانی مرا متهم به دوستی با لاتینی ها کرد و گفت که به خانه آنان به مهمانی رفته ام. قرار شد که به کیفر این جرم بزرگ صد ضربه شلاق به پایم بزنند و یا پانصد مسکوک طلا جریمه بدهم. روز بعد صدر اعظم به امر شاه خفه شد و جانشین او که پس از یک ماه خفه شد، طرفدار لاتینیان بود. اوهم مرا مثل اولی محکوم به صد ضربه شلاق کرد، منتهی این بار به جرم آن که در خانه اسقف یونانی شام خورده ام.
تصمیم گرفتم دیگر با هیچکدام از فرق مسیحی رفت و آمد نکنم و برای تسلی خاطر خود زنی را صیغه کردم. این خانم چرکسی عاشق پیشه و بسیار مهربان بود ولی مهربانیش مانع از این نبود که زنی مؤمنه باشد. یک شب در یکی از لحظات عوالم محبت الفاظی بر زبانش گذشت که من بی اختیار آن ها را تکرار کردم. خانم از این پیش آمد نتیجه گرفت که من به خدای یگانه ایمان آورده ام. مفتی شهر را برای انجام تشریفات و جراحی های لازم خبر کردند. من راضی به ایجاد کم و کسر در اجزای بدنم نشدم و کار اختلاف به محضر شرع و قاضی کشید. قاضی که مرد منصفی بود حکم داد چوب در آستین من کنند. هزار سکه طلا دادم و پشت و روی خود را از گزند رهایی بخشیدم.
سپس عازم ایران شدم. در اصفهان از من پرسیدند که من طرفدار گوسفند سفید هستم یا سیاه. گفتم اگر گوشت گوسفند ترد باشد برای من علی السویه است. چون در آن هنگام بین خاندان های قره قویونلو و آق قویونلو یعنی «گوسفند سیاه» و «گوسفند سفید» جنگ بود، سخن من حمل بر توهین به هر دو قبیله شد و نزدیک بود بلایی به سرم بیاید. پولی دادم و خود را از شر گوسفندان خلاص کردم. سپس مترجمی پیدا کردم و به چین رفتم. مترجم گفت در این کشور آزادی برای همه کس موجود است.
در کشور چین سلطنت در دست مغولان بود که پس از کشت و کشتار و ویران ساختن کشور حکومت را حق خود می دانستند. از طرف دیگر کشیشان «ژزویت» و «دومینیکن» هر کدام به سهم خود مدعی بودند که بی سر و صدا مردم را به راه خدا سوق می دهند. این مبلغین غیور با هم مثل سگ و گربه می جنگیدند و نامه های تهمت آمیز در باره یکدیگر به رم می فرستادند. مثلاً در مورد «تعظیم» اختلاف بسیار شدید بود: «ژزویت ها می گفتند که تعظیم باید مطابق راه و رسم نیاکان چینیان باشد و دومینیکن ها طریق رم را تجویز می نمودند».
بر حسب تصادف ژزویت ها فرض کردند که من دومینیکن هستم و به اعلیحضرت پادشاه مغول گفتند که من از جانب پاپ برای جاسوسی آمده ام. شورای عالی سلطنتی به یکی از روحانیون دستور داد تا مرا توقیف کند. او هم چهار فراش را مأمور کرد تا با تشریفات لازم بند بر گردن من بیندازند و مرا به پیش پادشاه ببرند و من پس از صد و چهل بار چوک زدن و زمین بوسیدن شرفیاب حضور شدم. شاه از من پرسید که آیا راست است که من جاسوس پاپ هستم، و آیا صحیح است که این پادشاه می خواهد به چین لشگر بکشد و تخت و تاج را از او بگیرد؟ جواب دادم که پاپ پیرمردی است هفتاد ساله و هزارها فرسخ با چین و مقر سلطنت اعلیحضرت فاصله دارد و لشگریان پاپ ده هزار نفر بیشتر نیستند و به جای اسلحه چتر به دست می گیرند. به او گفتم که پاپ هیچ پادشاهی را از سلطنت خلع نمی کند و اعلیحضرت می تواند آسوده بخوابد. این واقعه از همه وقایعی که در زندگی من اتفاق افتاده خوش عاقبت تر بود. دستور دادند مرا به بندر «ماکائو» بفرستند تا از آنجا با کشتی به اروپا بروم. کشتی من در کرانه های «گُلکُند»عیب پیدا کرد و محتاج تعمیر شد. از فرصت استفاده کردم و به دربار اورنگ زیب که در سراسر جهان از شگفتی های آن بحث می شد رفتم. پادشاه در دهلی بود. روزی که به دهلی رسیدم به مناسبت هدیه ای که برایش فرستاده بودند جشن بزرگی بر پا کرده بود. هدیه عبارت از جارویی بود که مکان مقدسی را با آن جارو کرده بودند. این جارو علامتی از جاروی خدایی بود که روح آدمی را از کثافات پاک می کند. به نظر نمی آمد که روح اورنگ زیب نیازمند رُفت و روب باشد، زیرا که در تمام هندوستان مردی پاک اعتقادتر از او وجود نداشت. درست است که این پادشاه مقدس سر یکی از برادران خود را بریده و پدر خود را مسموم کرده و چندین نفر راجه و امیر را زیر شکنجه کشته بود، ولی این کارها از میزان زهد و ورع او چیزی کم نمی کرد، و این پادشاه بلند پایه در تقدس جز پادشاه مراکش، مولانا اسمعیل، که روزهای جمعه بعد از ادای فرائض محضاًلله چند سر می برید، رقیبی نداشت.
من بر اثر سال ها سیر و سفر تجربه اندوخته بودم و می دانستم که خاموشی فوائد بی شمار دارد. این است که در باب رجحان یکی از این دو قاتل بر دیگری کلمه ای بر زبان نیاوردم. یک نفر جوان فرانسوی بی احتیاطی کرد و در باب این دو نفر مالک الرقاب اظهار عقده جسارت آمیز نمود و گفت در اروپا پادشاهان بسیار هستند که کشور خود را با قوانین عدل و داد اداره می کنند و اوامر خدا را به کار می بندند، ولی برادر و پدر خود را نمی کشند و سر کسی را هم نمی برند. مترجم گفته های او را به زبان هندی ترجمه کرد و جمعی از هندیان این اباطیل را شنیدند. من گذشته را به یاد داشتم و عواقب این گفته ها را حدس می زدم، این است که اسب ها را زین کرده و شتابان از هندوستان بیرون رفتم. بعدها شنیدم که مأمورین شداد و غلاظ از جانب اورنگ زیب برای گرفتن ما آمده و به جای ما مترجم را توقیف کرده و روز بعد سر او را در میدان عمومی بریده و ندیمان شاه همه بر این قصاص صحیح آفرین گفته بودند.
لازم بود که آفریقا را هم ببینم تا در این جهان لذتی ناچشیده باقی نماند. از این رو به آفریقا رفتم، دزدان دریایی سیاهپوست در سواحل زنگبار کشتی ما را گرفتند. ناخدای کشتی شکایت کرد و گفت به چه دلیل به قوانین بین الملل توجهی نمی کنید؟ رییس دزدان جواب داد: بینی شما دراز و بینی ما کوتاه است، موهای شما صاف و پشم ما مجعد است، پوست بدن شما به رنگ عاج و پوست بدن ما به رنگ آبنوس است؛ به این دلیل ما بر حسب امر طبیعت باید همیشه دشمن همدیگر باشیم. شما در سواحل گینه مردم آفریقا را مانند ستوران می خرید و مانند جانوران به کارهای پر زحمت و بی معنی وا می دارید، شما به ضرب تازیانه همجنسان ما را به کوهسارها می فرستید تا در آنجا از دل کوه با رنج های فراوان خاک زردی را بیرون بکشند که به کاری نمی آید و به خودی خود به قدر یک پیاز مصر ارزش ندارد. به این دلیل است که هر وقت شما به دست ما می افتید، ما شما را در کشتزارها به کار وا می داریم و یا گوش و دماغ شما را می بریم.
این سخنان عاقلانه جوابی نداشت. مرا به پیر زنی سیاپوست دادند. من از ترس بریده شدن گوش و بینی یک سال تمام در مزرعه اش کار کردم و پس از یک سال مرا باز خریدند.
به این ترتیب روی زمین هیچ چیز زیبا و شگفت انگیز و عالی نماند که من ندیده باشم. تصمیم گرفتم ساز و برگ سفر را دور بریزم و به کنج خانه خود قناعت کنم. در ولایت خود زن گرفتم. زنم سبک سر بود و بارها فریبم داد، با این حال چشم پوشیده و زندگی آرام و مرفهی را به پایان بردم.
***
تصویر عنوان متن: روئن، فرانسه – ۲۰۱۳؛ باز سازی کتابخوانی تراژدی «یتیم چین» اثر ولتر