فروپاشی دموکراسی پدیده‌ای است که به‌ طرز فریبنده‌ای آرام است. مدتی همه‌چیز مثل قبل به نظر می‌رسد. هر گام خودکامگی—از دستگیری نخستین زندانی سیاسی گرفته تا تعطیلی اولین رسانه‌ی مخالف—با ترس پیش‌بینی می‌شود. اما وقتی این اتفاقات می‌افتد، پس از مدتی کوتاه که خشم و اعتراض‌ها برانگیخته شد، زندگی دوباره به روال قبل برمی‌گردد. کم‌کم با خودت فکر می‌کنی شاید اوضاع آن‌قدرها هم بد نیست که فکر می‌کردی.

این روزها زیاد به ونزوئلای دوران کودکی‌ام فکر می‌کنم: دورانی که متخصصان و تاریخ‌نگاران در شبکه‌های تلویزیونی (که بعدها تعطیل شدند) هشدار می‌دادند هوگو چاوز دارد دیکتاتور می‌شود. می‌گفتند سوء‌مدیریت اقتصادی او—هزینه‌های گزاف، فساد گسترده و حمله به استقلال بانک مرکزی—در زمان کاهش قیمت نفت، بحرانی شدید به‌وجود خواهد آورد.

خانواده‌ی من به آن تحلیل‌گران گوش می‌داد و حرف‌هایشان را باور داشت، اما نمی‌دانستیم باید با آن چه می‌دانیم چه کنیم. پدرم می‌گفت زندگی در ونزوئلا مثل راندن ماشینی است که می‌دانی سرویس و نگهداری نمی‌شود. فعلاً خوب کار می‌کند، اما روزی از کار خواهد افتاد—و وقتی آن روز برسد، دیگر برای تعمیرش دیر است.

تغییرات اساسی سرانجام در ونزوئلا اتفاق افتاد، اما زمان برد. در سال ۲۰۰۱، چاوز شرکت ملی نفت را از مدیران و مهندسانی که از نظر سیاسی با او همسو نبودند پاکسازی کرد. کارکنان سابق و خشمگین شرکت هشدار دادند که تولید نفت ملی کاهش خواهد یافت، و حق با آن‌ها بود—اما تحقق این پیش‌بینی پنج سال دیگر طول کشید. چاوز میلیون‌ها هکتار زمین کشاورزی را مصادره کرد و کشاورزان در تلویزیون هشدار دادند که بحران غذایی در راه است. اما تا زمانی که قیمت نفت بالا بود، قفسه‌های سوپرمارکت‌ها با شیر وارداتی پر می‌شد.

در آن سال‌ها، یعنی دهه‌ی ۲۰۰۰ میلادی، فوری‌ترین تغییرات فقط مربوط به نام‌ها و نمادها بود. حتی شیوه‌ی محاسبه‌ی زمان هم تغییر کرد: چاوز ساعت کشور را سی دقیقه به عقب کشید، چون به گفته‌ی او تقسیم‌بندی ساعت نباید از سوی امپریالیسم آمریکا دیکته شود. نام کشور هم تغییر کرد:  به افتخار قهرمان استقلال، سیمون بولیوار، ونزوئلا شد «جمهوری بولیواری ونزوئلا». چاوز یک ستاره هم به پرچم ونزوئلا افزود تا استان گویان را به رسمیت بشناسد، چون به باور او این چیزی بود که بولیوار می‌خواست.

اوایل دهه‌ی ۲۰۱۰، همه مطمئن بودیم که بحران در راه است—شاید حتی  بحران آغاز هم شده بود. در این میانه  ما چه می‌کردیم؟ برخی از ثروتمندان درباره‌ی «برنامه‌ی ب» حرف می‌زدند؛ یعنی مهاجرت به میامی یا مادرید. کسانی که پس‌اندازی داشتند تلاش می‌کردند آن را به دلار آمریکا تبدیل کنند. مادربزرگم در هر تعطیلی ملی، عمداً نسخه‌ی قدیمی پرچم را به اهتزاز درمی‌آورد و پلیس را به چالش می‌کشید تا جریمه‌اش کند. او می‌گفت وقتی دموکراسی به ونزوئلا بازگردد، اولین کار دولت جدید باید حذف ستاره‌ای باشد که چاوز اضافه کرده بود—حتی اگر به قیمت نادیده گرفتن گویان تمام شود—چون چاوز حق نداشت تصمیم بگیرد چه چیزی باید روی پرچم باشد.

موضوع دیگری که بزرگ‌ترهای اطرافم را سرگرم می‌کرد، بحث و جدل بود. تا زمانی که نرخ تورم به یک میلیون درصد رسید، بسیاری از پژوهشگران ونزوئلایی سرگرم بحث بودند که آیا شرایط لازم برای به‌کار بردن واژه‌ی «فوق‌تورم» فراهم شده است یا نه. همچنین این پرسش مطرح بود که آیا می‌توان گفت ونزوئلا مانند کوبا کمونیستی شده است یا نه؟ آیا چاوز شبیه فیدل کاسترو است؟ تبعیدیان کوبایی در ونزوئلا بی‌شک شباهت‌های فراوانی میان سبک رهبری و حتی لباس این دو می‌دیدند. هر دو یونیفرم سبز ارتشی می‌پوشیدند و از «جنگ طبقاتی» می‌گفتند. اما دانشگاهیان یادآوری می‌کردند که روش‌های سرکوبگرانه‌ی چاوز به خفگی نظام کاسترو نرسیده بود: هنوز لازم نبود نگران باشیم که همسایه‌ی دیوار‌به‌دیوارمان جاسوس باشد—دست‌کم هنوز نه.

چاوز در سال ۲۰۱۳ درگذشت. سپس آثار سیاست‌هایش، که سال‌ها از آن‌ها می‌ترسیدیم، یکی‌یکی آشکار شد. این‌که تحلیلگران بارها مردم را از حتمی بودن بحران اقتصادی هشدار داده بودند، به این معنا نبود که ما برای رویارویی با آن آماده بودیم.

در بدترین سال‌ها، حدود ۲۰۱۸، من در خارج از کشور درس می‌خواندم، اما گزارش‌های خانواده‌ام به همان اندازه‌ی اخبار تلویزیونی تیره و غم‌انگیز بود. آدم‌هایی را می‌شناختم که از طبقه‌ی متوسط بودند و تا پیش از آن زندگی راحتی داشتند و هرگز تصور نمی‌کردند روزی گرسنه بمانند—اما آن‌ها هم روز‌به‌روز لاغرتر می‌شدند. شامپو به کالایی لوکس تبدیل شده بود؛ وقتی از یکی از دوستان مرفه‌ترم پرسیدم موهایش را چطور می‌شوید، چشمانش پر از اشک شد و گفت هفته‌هاست نتوانسته موهایش را بشوید. دوستان اروپایی‌ام از من می‌پرسیدند مردم ونزوئلا چطور در برابر این کمبودها دوام می‌آورند، و راستش را بخواهید، من هم نمی‌دانستم. اما برایشان از درخت انبه‌ی باغ خانه‌ام می‌گفتم.

وقتی کودک بودم، در ماه‌های تابستان آن‌قدر انبه از درخت‌مان می‌ریخت که پدرم بیشترشان را به دیگران می‌بخشید، چون می‌ترسید خراب شوند. آن‌ها را در کیسه‌های پلاستیکی می‌گذاشت و به محل کارش، جایی که به‌عنوان برنامه‌نویس کامپیوتر کار می‌کرد، می‌برد. کارکنان ساختمان آزاد بودند هر قدر می‌خواستند انبه بردارند. معمولاً در پایان روز چند دانه انبه باقی می‌ماند.

هر سال پس از مرگ چاوز، قیمت مواد غذایی بالاتر می‌رفت و کارکنان ساختمان انبه‌های بیشتری برمی‌داشتند. وقتی کشور را ترک کردم، پدرم گفت دیگر فقط سرایداران نبودند که انبه‌ها را می‌بردند، بلکه منشی‌ها و کارمندان اداری هم به صف آن‌ها پیوسته بودند. تازه وقتی پدرم گفت دو نگهبان ساختمان را دیده که نیم ساعت پس از پایان شیفت‌شان در پارکینگ منتظرش مانده‌اند تا ببینند آیا هنوز انبه‌ای برایشان باقی مانده یا نه، فهمیدم اوضاع تا چه اندازه وخیم شده است.

وقتی کودک بودم، به نظرم وسواس مخالفان ونزوئلایی برای تأیید این‌که آیا فلان برچسب خاص به کشور ما می‌خورد یا نه، کمی احمقانه و بی‌اهمیت می‌آمد. اما حالا که در آمریکا زندگی می‌کنم، خودم را درگیر بحث‌هایی مشابه می‌بینم: آیا آمریکا «فاشیستی» شده است؟ آیا می‌توان گفت کشور وارد «بحران قانون اساسی» شده؟

بهترین دلیلی که برای انجام چنین بحث‌هایی مطرح می‌شود این است که اگر افراد آگاه و تحصیل‌کرده همگی بر سر یک تعریف یا برچسب خاص توافق کنند، حتماً اقدامی صورت خواهد گرفت. اما در ونزوئلا، تنها پاداش بسیاری از روشنفکران برای آن‌که بعدها ثابت شد حق داشتند، این بود که بتوانند بگویند «من که گفته این طور میشه». اما فکر نمی‌کنم از بیان این جمله رضایت‌ خاطری هم داشتند.

مشکلِ شنیدنِ مکررِ هشدارِ فروپاشیِ قریب‌الوقوع، در حالی‌که زندگی ظاهراً همان‌طور ادامه دارد، این است که حسِ اضطرار به‌تدریج از بین می‌رود.

در داستان کوتاهی که بسیار دوستش دارم، مردی همراه خواهرش، ایرنه، در خانه‌ای زیبا و تاریخی زندگی می‌کند. او روزهایش را به خرید و خواندن کتاب‌های فرانسوی می‌گذراند و ایرنه وقتش را صرف بافتنی می‌کند. هر دو دلبسته‌ی آن خانه‌اند.

روزی کسی (نمی‌دانیم چه کسی) بخشی از خانه را اشغال می‌کند ( که نمی‌دانیم چرا). ایرنه و برادرش صدایی می‌شنوند و درمی‌یابند که اکنون فقط می‌توانند در اتاق‌هایی بمانند که هنوز تصرف نشده‌اند. ایرنه هنوز میل‌بافتنی و کلاف کاموای خود را دارد، پس می‌تواند به بافتن ادامه دهد. برادرش هم هنوز چند کتاب در اختیار دارد. آن‌ها خود را با شرایط وفق می‌دهند و به زندگی ادامه می‌دهند. اما با گذشت زمان، بخش‌های باقی‌مانده‌ی خانه نیز تصرف می‌شود و دیگر نمی‌توانند بمانند. ایرنه پشت سرش را نگاه می‌کند و کلاف کاموایش را در اتاقی می‌بیند که زمانی متعلق به او بود اما اکنون دست‌نایافتنی شده است. او کاموا و خانه را پشت سر می‌گذارد.

خولیو کورتاسار داستان «خانه‌ی تصرف‌شده» را در دهه‌ی ۱۹۴۰ در آرژانتین نوشت، زمانی که تحت فشار دولت خوان پرون مجبور شد از شغل خود به‌عنوان استاد دانشگاه استعفا دهد. این داستان چیزی بنیادین را درباره‌ی تجربه‌ی از دست دادن آزادی‌های دموکراتیک به تصویر می‌کشد.

واژه‌ی «خودکامگی» معمولاً تصاویری از مأموران پلیسی را به ذهن می‌آورد که با خشونت تظاهرات را سرکوب می‌کنند و مخالفان را به‌خاطر باورهایشان به زندان می‌فرستند. این اتفاق‌ها واقعاً می‌افتند، اما برای بسیاری از مردم، تجربه‌ی استبداد حالتی منفعل‌تر دارد: زندگی زیر سایه‌ی یک دیکتاتوری یعنی زیستن در فضایی که به‌تدریج کوچک‌تر می‌شود. در آغاز، مقاومت بی‌فایده به نظر می‌رسد؛ فقط سعی می‌کنی با همان اندک هوایی که هنوز داری سر کنی—تا وقتی که آن را هم از دست بدهی.

میان تهدید انتزاعی خودکامگی و تحقق عینی آن فاصله‌ای زمانی وجود دارد؛ فاصله‌ای میان امیدواری به این‌که ترس‌هایت صرفاً بدگمانی باشند و لحظه‌ای که می‌بینی همان ترس‌ها به واقعیت بدل شده‌اند. برای ایرنه، فکر می‌کنم این فاصله در لحظه‌ای پایان یافت که کلاف کاموایش را در اتاق تصرف‌شده دید. برای پدرم، آن شب پایان یافت که دید نگهبانان ساختمان در پارکینگ منتظر انبه‌ها هستند.

بسیاری از ونزوئلایی‌ها، از جمله کسانی که بیش از همه دوستشان دارم و به آن‌ها احترام می‌گذارم، بر سر این مسئله اختلاف نظر دارند که آیا تجربه‌ی ما در ونزوئلا نمونه‌ی مشابهی در آمریکا دارد یا نه. بعضی‌ها اشاره می‌کنند که آمریکا سابقه‌ی طولانی‌تری در حکومت دموکراتیک دارد و اقتصادش بسیار متنوع‌تر است، به‌گونه‌ای که هیچ حاکم خودکامه‌ای نمی‌تواند به آسانی بر آن چیره شود؛  آن طور که چاوز با تصرف شرکت ملی نفت، اقتصاد ما را در اختیار گرفت.

گاهی چنین ونزوئلایی‌هایی مرا قانع می‌کنند. اما بعد با خودم فکر می‌کنم شاید دلیل این طرز فکرشان این باشد که دیدن فروپاشی کشورمان در ما این نیاز را برانگیخت که به جایی باور داشته باشیم که در آن هرگز اتفاق‌های واقعاً هولناک رخ نمی‌دهند: ایالات متحده‌ی آمریکا. وقتی پول ونزوئلا بی‌ارزش شد، از دلار آمریکا استفاده کردیم. وقتی بحران انسانی کشور را فراگرفت، بسیاری از ونزوئلایی‌ها به ایالات متحده پناه آوردند. تصور فروپاشی دموکراسی در اینجا، بسیار دردناک‌تر از آن است که بتوان به آن اندیشید. چنین فروپاشی‌ای فقط به معنای تصرف خانه‌ نیست، بلکه به این معناست که شاید دیگر هیچ جایی برای رفتن باقی نمانده باشد.


«خیسلا سلیم-پِیِر» دبیر همکار در نشریه‌ی اَتلانتیک است.

ترجمه از نشریه آتلانتیک، ۹ سپتامبر ۲۰۲۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

اشتراک خبرنامه

اگر به خواندن همسایگان علاقه مندید خبرنامه همسایگان را مشترک شوید تا مقالات را به سرعت پس از انتشار دریافت کنید: