رضا براهنی ۱۴۰۱-۱۳۱۴
گذشت زمان خاستگاههای رضا براهنی و نقش او را در ادبیات معاصر ایران ماندگارتر خواهند ساخت. براهنی همواره خود را عاملی برای تحول و تغییر میدانست و چه بسا که در مسیر این تفکر به مطلق تغییر، پهنهی گستردهتر مرداب را ندید. نوشتهای که به دنبال میخوانید، از دهه ۱۳۴۰، روشنگر مبانی چشمانداز او به شعر، زبان، و جامعه است.
شعر از نظر من بیان هستی نیست، خود هستی است. یک موجود است، یک موجود مدام حاضر است. شعر یک حضور مداوم است، حضور مداومی که از یک بینهایت شروع به حرکت کرده است و تا یک بینهایت دیگر ادامه خواهد یافت. به همین دلیل بزرگترین خصیصه شعر هستیدار در این است که چهره به چهره هستی تاریخ میساید، گونه به آن میخوابد، با زمان تاریخ و سوار بر گرده زمان تاریخ حرکت میکند.
به یک معنی، شعر حتی آفریدن هم نیست، چیزی است بالاتر از آفریدن، آن چیزی است که در ذات هر آفریدهای هست تا از غیر آفریده جدا شود؛ یعنی شعر آن چیزی است که هست و هستی خود را حرکت میدهد و بدون آن حتی نمیتوان چیزی را آفرید. یعنی شعر حقیقت هستی است و بدون حقیقت هستی چه آفرینشی ممکن است صورت بگیرد؟ و این حقیقت هستی گل آدم است که سرشته شده، به پیمانه زده شده، به دست شخصی چون حافظ سپرده شده است؛ و موقعی که حافظ به دنبال آن حقیقت می رود، در واقع خود تبدیل به آن حقیقت میشود، آن حقیقت را نمی آفریند، چرا که آن حقیقت در واقع هست و نیازی به آفریدن آن نیست.
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام من دیوانه زدند جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع آتش آن است که در خرمن پروانه زدند کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
هستی اساسی انسان در این است که حقیقت را ببیند، از رخ حقیقت، از اندیشه کمینکرده در پناه نقابها، نقاب بردارد، فقط توجه به ظواهر امور نکند، چرا که این طبیعی است که شمع به علت شعله آتش بخندد، ولی این طبیعی نیست که خرمن پروانه آتش بگیرد. سری هست در آن آتش درون پروانه که در کمین شاعر نشسته است و مدام با هستی و جلوه های هستی خود، او را به سوی کمینگاه خویش دعوت می کند و شاعر در واقع از واقعیت خنده شمع میگریزد تا حقیقت درد آتش پروانه را کشف کند، یعنی شاعر علیه واقعیت خنده شمع عصیان میکند و به دنبال حقیقت درون میگردد. پس رسالت شاعر فقط در ارائه واقعیت زمانه نیست، رسالت او در کشف هستی و حقیقت هستی است. به همین دلیل شعر واقعی، ملامت واقعیت زمانه است، ولی به دنبال این ملامت باید تصویر حقیقت هستی در طول زمان نیز ارائه داده شود:
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی زین دایرهی مینا خونین جگرم می ده تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
گفتم که شعر از واقعیت زمانه، از حالاها و اکنونها خیز بر میدارد به سوی حقیقت، به سوی زمانه و به سوی کل تاریخ. با یک نمونه ساده از ساختمان شعر، به ویژه نقش افعال در شعر، بی آن که خواسته باشم عملاً در فن شعر وارد شوم، میتوانم فرق بین زمانه و زمان را در شعر نشان بدهم و بدین وسیله به اختلاف بین واقعیت و حقیقت بپردازم. در شعر بد، فعل در زمان فعل زندانی است، هرگز از آن تجاوز نمی کند، معنای فعل، محصور به زمان فعل است و همین که زمان فعل به پایان آمد، عمل تمام میشود و دیگر هرگز تکرار نمیشود و یا به سوی ابعاد دیگر زمان حرکت نمیکند. فعل محدود به زمانه فعل است و به همین دلیل در همان زمان کوتاه وقوع خود، دینامیک و پویاست، ولی در طول زمان دینامیک و پویا نیست.
مثلاً بشنوید بخش کوتاهی از شعر «تصویر زن» ایرج میرزا را که به نظر می رسد تمام لوازم و اسباب و تدابیر ظاهری یک شعر در آن جمع هست، ولی خود شعر در آن جمع نیست، خود شعر در هستی آن نیست:
بر سر در کاروانسرایی تصویر زنی به گچ کشیدند ارباب عمائم این خبر را از مخبر صادقی شنیدند گفتند که واشریعتا، خلق روی زن بی نقاب دیدند آسیمه سر از درون مسجد تا سر در آن سرا دویدند ایمان و امانت به سرعت برق می رفت که مؤمنین رسیدند
افعال کشیدند، شنیدند، گفتند، دیدند، دویدند، رسیدند و سایر افعالی که در شعر آمده اند، به استثنای یکی دوتا، همه در زمان ماضی ساده هستند. این افعال از زمان خود تجاوز نمی کنند، یعنی عمل کشیدن، بعد از گفته شدن فعل کشیدند در گذشته میماند، دیگر به طرف زمان عمومی حرکت نمیکند. و بعد شنیدند و دیدند و دویدند و غیره در ماضی ساده زندانی میشوند. همین که فعل تمام شد، عمل هم تمام شده است؛ افعال در زمانه افعال زندانی هستند. این بیشتر از خصایص نثر است.
در نثر، همین که یک فعل عملش را انجام داد، فعل دیگر، عمل آن را بی مصرف میکند و بعد به نوبه خود به وسیله فعل دیگر بیمصرف میشود. به همین دلیل شعر ایرج میرزا، در واقع نثر منظوم است، چرا که فقط به علت و معلول زمان افعال و یا زمانه محدود گردیده است.
در حالی که شعری از حافظ با همان زمان، یعنی ماضی ساده، هرگز در ماضی ساده زندانی نمیماند، شروع میکند به حرکت کردن به سوی کل زمان. در واقع فعل در نثر، معنای زمان فعل را میدهد، در حالی که فعل در شعر، معنای مصدر فعل را میدهد و چون مصدر بی انتهاست، شعر و معنا و مفهوم شعر از واقعیت زمان فعل و زمانه رها شده، به سوی بی انتها حرکت میکنند:
خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم به صورت تو نگاری نه دیدم و نه شنیدم امید خواجگیم بود بندگی تو کردم هوای سلطنتم بود خدمت تو گزیدم اگر چه در طلبت هم عنان باد شمالم به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم امید در شب زلفت به روز عمر نبستم طمع ز دور دهانت ز کام دل ببریدم گناه چشم سیاه تو بود و ناوک غمزه که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
فعلهای کشیدم، دیدم، شنیدم، گزیدم، نرسیدم، نبستم، ببریدم، برمیدم و بقیه افعال غزل، درست در همان زمان فعلی ادا شدهاند که شعر ایرج میرزا. ولی در اینجا، کشیدم به معنای کشیدن و شنیدم به معنای شنیدن و نرسیدم به معنای نرسیدن است. نگاهی به بیت سوم این نکته را به دقت برملا میکند: اگر چه در طلبت هم عنان باد شمالم – به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم.
حافظ را از روی طلب به صورت باد شمال مجسم کنید که به سرعت به سوی معشوق و یا معبود حرکت میکند، معشوق یا معبود اصلاً حرکت نمیکند یا به آرامی می خرامد.
با وجود این که اسب حافظ هم عنان باد شمال است و به سرعت تاخت میکند، باز هم به گرد سرو خرامان قامت معشوق نمیرسد. یعنی در این شعر سرو خرامان در جلو، حافظ طالب وصل به سرعت تمام در عقب سر، و نرسیدن، یک فاصله عظیم زمانی و مکانی است. نرسیدم دیگر ماضی ساده نیست. نرسیدن یک حقیقت است. یعنی همان طور که زمین به دور خورشید میچرخد، ولی هرگز به او نمیرسد، حافظ نیز به سرعت به طرف معشوق ساکن یا خرامان، حرکت میکند، ولی به او دسترسی پیدا نمی کند.
این نرسیدن ، از واقعیت «نرسیدم» نجات یافته، به سوی حقیقت نرسیدن حرکت کرده است. «نرسیدن» معنای جهانی و عمومی پیدا کرده است. بشر طالب خداست ولی به او نمیرسد، ولو آن که او را به همان اندازه بخواهد که حافظ معشوق یا معبودش را میطلبد. زمین طالب خورشید است و به سرعت میچرخد تا به او برسد، ولی به او نمیرسد. نرسیدن یک واقعیت نیست، یک حقیقت است. اگر واقعیت بود، عمل تمام می شد یا رسیدن صورت میگرفت و یا نرسیدن. ولی در شعر حافظ کوشش برای رسیدن، خود معلول علت نرسیدن است.
منطق نثر، منطق و دیالکتیک شعر نیست. دیالکتیک شعر در خلاف جهت دیالکتیک نثر حرکت میکند:
علت عاشق ز علتها جداست – عشق اسطرلاب اسرار خداست.
ایرج، علت و معلول زمانهای سر هم میکند، حافظ هستی حقیقت، هستی نرسیدن را در طول کل زمانه ارائه میدهد. نثر منظوم ایرج روشنگر است، ولی شعر حافظ روشنتر: گرچه تفسیر قلم روشن تر است، لیک عشق بیزبان روشنتر است- خود قلم اندر نوشتن میشتافت، چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت.
این نرسیدن حافظ گرچه از واقعیت زمانه حافظ و یا زمان فعل شعر حافظ سرچشمه گرفته، ولی اکنون از نظر ما که دیگر در زمانه حافظ و زمان شعر حافظ زندگی نمیکنیم، مفهومی برتر و عالیتر دارد. اگر فعل یک شعر کهنه بشود، آن شعر کهنه می شود و شعر کهنه یعنی نثر، و شاید نثری که بسیار هم بد نوشته شده باشد.
پس شعر بیان واقعیت نیست، بیان حقیقتی است الهام یافته از واقعیت ولی در خلاف جهت واقعیت. مثلاً علت این که شعر مشروطیت شعری است بد، این است که نویسندگان این شعرها تنها به واقعیت زمانه توجه داشتند و چون قالب شعرشان نیز تقلید از شعر گذشتگان بود، توجه این نویسندگان به واقعیت کلی زمانه کشیده شده. این واقعیت کلی از آن حقیقت که در شعر حافظ و یا در شعر مولوی پیدا می شود، کاملاً جداست؛ چرا که واقعیت کلی شعر بهار ساخته شده از کلمات آزادی، دموکراسی، ظلم و ستم به صورتی بسیار کلی و هضمنشده و واقعیت کلی شعر پروین محصور در ظواهر امور است، و اگر ایرج و عارف مثلاً به مسائل روز میپردازند، بیشتر به علت توجه به همین واقعیت کلی زمانه است: یعنی اگر زن حجاب نداشته باشد؛ شعر ایرج فقط به عنوان یک سند از واقعیت کلی زمانه ایرج در ذهنها خواهد ماند و اگر «پیرزن» پروین اعتصامی وجود نداشته باشد، شعر پروین فقط به عنوان سندی درباره آن پیرزن خوانده خواهد شد.
یعنی گرچه شعر را به خاطر وزنش، قافیههایش ، زبانش و به خاطر شکلش، که در شعر مشروطیت البته فقط یک چیز ظاهری است، نگه میدارند، ولی جز اینها، هیچ دلیل دیگری برای نگهداری شعر مشروطیت دیده نمیشود.
هیجانی که در شعر عشقی هست، هیجانی گذراست. از نوع جنون حافظ و مولوی نیست. هیجانی است فقط در زمانه و نه در طول زمان، و به همین دلیل ما معنای حرکات تاریخی خود را در وجود شعر شخصی چون عشقی که مثلا حتی فدای این تاریخ شده، و یا در وجود بهار که در زندان این تاریخ افتاده، و یا در وجود پروین که مسلول این تاریخ است نمیبینیم، بلکه در وجود کسی مثل نیما می بینیم که به اندازه این سه چهار تن از تاریخ صدمه ندیده، ولی تاریخ را عملاً درک کرده است. تا موقعی که تاریخ به صورتی که اکنون و در طول قرنها بوده، هست، شعر مرغ آمین نیما معنیبخش حقیقت هستی آن خواهد بود:
خلق می گویند: اما آن جهانخواره آدمی را دشمن دیرین جهان را خورد یکسر! مرغ می گوید: در دل او آرزوی محالش باد
و تا موقعی که تاریخ، به صورتی که اکنون و در طول قرنها بوده و هست، امید انسان به رهایی از زنجیرههای آن به صورتی که نیما آن را به حقیقت تبدیل کرده است، بخشی از هستی مداوم انسان را تشکیل خواهد داد:
و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه مرداب آن گه گم مرغ آمین گوی دور می گردد از فراز بام بر بسیط خطه آرام می خواند خروس از دور می شکافد جرم دیوار سحرگاهان وز بر آن سرد دود اندوده خاموش هرچه، با رنگ تجلی، رنگ در پیکر میافزاید، میگریزد شب، صبح می آید.
موقعی که شاعر فقط با توجه به واقعیت زمانه، از نظر زبانی خود را به خطر میاندازد، میبینیم که گاهی عجیب مضحک مینویسد. منظورم این نیست که واقعیت زمانه را فراموش کنیم و باز منظورم این نیست که از نظر زبانی خود را به خطر نیندازیم، چرا که این قبیل ملاحظات اساس کار شاعری را تشکیل می دهند ولی اگر متن کلی زبان و آن کل حقیقت هستی فراموشمان بشود و اگر ما نتوانیم در آن سوی بد و خوب عصر خویش، حقیقتی فراتر ببینیم، حتی با در نظر گرفتن واقعیت زمانه، اگر خطری هم بکنیم، خطری خواهد بود که مثلا شوریده شیرازی در هفتاد سال پیش از این کرد و گفت:
کرد در باغ مشیرالملک میهمانی زوزوکی هر طرف اندر خرامیدن خزوکی با خزوکی کرده مهمانی دده رعنا کنیزان سیه را فندقی سرها به هم بر بسته چون مشکین کلوکی ظرفشان ظرف برنجی، مویشان، موی کرنجی پشت سر گیسویشان بنجال چون پشمین گروکی باغ پر طاووس چون گرمابه های پر کدو شد بلبلی هر سو نوا خوان از برای پیرسوکی آن دده مهری به صدر اندر نشسته توی مجلس صورت وی گشته چین در چین چو چون پر چروکی پیشخدمت گلبهار و نرگس و باجی زرافشان پایشان تنبان سرخی دستشان قلیان کوکی فضه چون بالشتک ماری همی زین جو بدان جو برجهد، یارب که بیرون آورد پایش پیوکی
که می بینید با وجود زحمت فراوانی که روی شعر کشیده و زوری که به راستی زده تا آخر هر کدام از این سطرها یک «اوکی» سر دهد، درجه توفیقش فقط در حد ضحک و خنده ناچیز ماست که اگر تازه حالمان سر جایش باشد، تحویل شعر می دهیم. ولی کسی که شیفتگی واقعی داشته باشد، و جنون حقیقت او را به سوی آن سوی دیوار زمانه پرتاب کرده باشد، اگر خود را در زبان به خطر بیندازد و از حد مألوف و مأنوس زبان فراتر برود، زبان را هم غرق در جنون و شیفتگی خواهد کرد و با وجود این، این شیفتگی و جنون، از حقیقت هستی، آن حقیقت که هر از چند صد سال، گاهی خود را در برابر شاعر عیان می کند، زبانه خواهد کشید. به چند بیت از غزل مولوی گوش کنید:
تن تنِ تن ز زهرهام پرده همی زند نوا دف دفِ دف از این طرب پرده دَرَد ز رَقرَقی گل گلِ گل شکفت و من بلبل بینوا شدم غل غلِ غل همی زنم در چمنش ز وقوقی جم جمِ جم ز جام جم جمجمه مرا نوا نی نیِ نی به دف زند کاتش عشق مطلقی هی هیِ هی شب غمان میبردم به طور او کف کفِ کف مرا مده در ظلم عشقشقی هوی هویِ هو همی رسد از سوی کبریای حق دل دلِ دل که دل منه جانب این مدققی دو دوِ دو چو گوی شو در خم صولجان او می میِ می رسد ترا جم جمِ جام حق حقی حق حقِ حق همی زند فایض نور شمس دین دق دقِ دق منه به خود حرف خرد که دق دقی
نگاهی دقیق به تاریخ شعر فارسی نشان میدهد که به دلیل توجه برخی از شاعران فقط به زمانه خود و چشم پوشیدن از کل زمان، پویا شدن در یک محفظه سی چهل ساله و چشم پوشیدن از پویایی در کل تاریخ و کل زمان، نادیده گرفتن یک کل جهانی و زمانی، شعر فارسی در بعضی از مراحل بسیار درخشان خود فاقد یک جهانبینی باارزش است.
بسیاری از قصیدههای مکتب خراسانی، نثرهای شیوا و منظوم هستند که انسان از آنها حقیقت هستی را نمیتواند دریابد و فقط باید با آنها ورزش بکند تا زبانش قویتر گردد و آهنگها در گوش هوشش فرو خلد و بعدها به صورت بخشی از شعرش در آید.
اگر سعدی در برابر حافظ می لنگد، از این نظر است که شعرش به راحتی به سوی نثر گرایش پیدا میکند و یک جهانبینی منسجم که شعر را سر پا نگه دارد و جهانیاش بکند، از آن غایب است.
عشق هست، ولی جهانبینی عاشقانه نیست. زبان ساده و شیرین و شورانگیز هست، ولی جنون زبانی نیست، و اغلب، واقعیت هست و حقیقت نیست.
این شعرها به معنای واقعی منثور هستند و البته مربوط به حوادث زمانه و تازه موقعی که سعدی مثلا میخواهد جهانبینی نشان بدهد، میبینیم که در واقع شعار میدهد. آن «بنی آدم اعضای یکدیگرند»، آن «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند»، آن «نام نیکو گر بماند ز آدمی – به کزو ماند سرای زرنگار»، همه شعارهای انسانی خوبی هستند، ولی عشق سعدی، بیشتر یک عشق جسمانی است، و سعدی از آن عشق جسمانی و از تجلیل آن عشق جسمانی فراتر نمیرود. گرچه میگوید «طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت – به در آی تا ببینی طیران آدمیت»، ولی این را فقط می گوید، خودش آن طیران آدمیت را تجربه نمی کند، چرا که اگر آن طیران آدمیت را تجربه کرده بود، فریاد می زد: «طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق – که درین دامگه حادثه چون افتادم» و واقعیت زمانه همان دامگه حادثه است و حافظ با شور و هیجان و احساس غربت تمام از دور افتادن خود از آن طیران در عالم قدسی حرف میزند.
یعنی حافظ آن دامگه حادثه را میبیند، واقعیت آن را لمس میکند. آن را تلخ، مسخره، کشنده و آزار دهنده مییابد و از آنجا با جهانبینی خاص خود میخواهد طیران خود را در طول و عمق و عرض تاریخ آغاز کند، و به همین دلیل حافظ نه فقط به ما میرسد، بلکه چنگ در اعماق قرون گذشته، چنگ در دل زمان میاندازد و آن را هم در برابر ما می گستراند.
یعنی حافظ به راستی. کنجکاو، جوینده و یابنده حقیقت است و در اغلب موارد در او رازی هست که ما میخواهیم عین حقیقت آن را کشف کنیم. حافظ وسیله نیست، یا هدف نیست، عین حقیقت کتمان شده و مخفی مانده و نباید مخفی بماند هستی است. شعر حافظ هستی است، یک حضور مداوم است.
شعر فارسی فقط در عرصه عرفان و آن هم از طریق مولوی و حافظ توانسته است برای نخستین و شاید آخرین بار چشم در چشم خدا بدوزد و در اینجا منظورم از خدا، به هیچ وجه، خدای مذهب نیست، بلکه خدایی مترادف با هستی است.
اما واقعیت زمانه ما پلیدترین واقعیتی است که تاریخ به خود دیده است. این واقعیت با تمام تأسیسات اداری، معنوی، شعوری و بیشعورکننده خود حمقآور است.این واقعیت ابلیس مجسم است و مجسمه ابلیس. در برابر این واقعیت فقط می توان خود را در غثیان غسل داد، در کثافت وول خورد.
این واقعیت پلید سطح زمین را به وسیله شهرهای زندان مانندش پوشانده است. این واقعیت پلید، سطح ذهن را و حتی در بعضی موارد اعماق ذهن را با جیغهای نامفهوم رادیوها و تلویزیونها و روزنامهها و تبلیغات موحش و کشنده و بیحقیقت تمام وسایل جمعی، انباشته است. همه معناها جعلی شدهاند و همه مفاهیم بدل به جیغهای شوم و هراسانکننده.
انسان گاهی تقلا می کند که به جایی برسد، ولی نمی تواند برسد چرا که بسته شده است به ناف اقتصادهای خررنگکن، رفتارهای قسطی، سفتهبازی های فرهنگی و انواع مختلف سدهای سرمایهداری و پولپرستی و شکمپرستی. هر نفسی که بر می آید و فرو می رود عملاً مخل حقیقت است. حرکت واقعیتهای جعلی، آن چنان شدید و سریع و سیل آساست که انسان، هم اگر چشم ببندد دیوانه خواهد شد و هم اگر چشم باز کند. شهرها آکنده از مردمان وحشت زده مخمور و خواب زدهای هستند که انگار نیمهشب، دستی پلید همه را در خواب هراسان کرده، در کوچههای شهر یلهشان کرده است. مردم در خواب راه میروند و خواب جنون و جنایت و بدگمانی و قتل و کشتار میبینند. صفحه روزنامه، پرده سینما، صدای رادیو، از یک طرف انواع مختلف شعارهای تبلیغاتی سرمایهداری را در ذهنها میانبارند و مردم را به طرف یک زندگی الکیخوش احمقانه و خر رنگ کن و به اصطلاح اقتصادی رهبری میکنند و در این عرصه تنگ، شنونده اعصابش تیر میکشد، از خود میپرسد، کی خواهم خورد، کی پولم بیشتر خواهد شد، کی… و کی…
دیگر کسی به عشق نیندیشید دیگر کسی به فتح نیندیشید و هیچکس دیگر به هیچ چیز نیندیشید در غارهای تنهایی بیهودگی به دنیا آمد خون بوی بنگ و افیون میداد زنهای باردار نوزادهای بیسر زاییدند و گاهوارهها از شرم به گورها پناه آوردند در دیدگان آینهها گویی حرکات و رنگها و تصاویر وارونه منعکس میگشت و بر فراز سر دلقکان پست و چهره وقیح فواحش یک هاله مقدس نورانی مانند چتر مشتعلی میسوخت وقتی طناب دار چشمان پر تشنج محکومی را از کاسه با فشار به بیرون میریخت آنها به خود فرو میرفتند و از تصور شهوتناکی اعصاب پیر و خستهشان تیر میکشید
و تازه این تصویری است بسیار زنانه از واقعیت زمانه. یک نوع شومی همه جا گستر، یک بختک عظیم، یک حیوان هزارسر و هزارپا بر روح آدمی چنگ انداخته است، و تازه تمام تأسیسات بوروکراتیک جهان، در همه جا، مردم بیچاره را به خوشبینی دعوت میکنند.
روح انسان را از او گرفتهاند و به جایش رفاه نسبی در اختیارش گذاشتهاند. مردمان جهان، همه در زندانهای این جهان، در چهاردیواری شهرها، بی آن که بفهمند آن روح، آن هستی واقعی انسان کجاست، از یک رفاه نسبی برخوردار شدهاند. و آن ماشین عظیم رفاه نسبی، آن بختک هیولایی و خوشبرخورد و تر و تمیز، همه جا را عملاً اشغال کرده است و بر سر هر در و دروازه و کاروانسرای تاریخ پاس می دهد و سگان مبلغش پارس می کنند، یک پارس رفاه نسبی، پارس قسط و سفته و حمله به پول. و حقیقت کجاست؟ آنچنان با یک زبان جعلی، با وسایل جمعی، حقیقت را پوشاندهاند که گهگاه انسان احساس میکند که مگر معجزه ای بتواند انسان را از این بنبست نجات دهد. دیو و دد انسان امروز، مردم نادان نیستند، دیو و دد انسان امروز وسایل جمعی است، تبلیغات شومی است که بر لولای سرمایه داری، به نشخوار بیست و چهار ساعته خود در بیست و چهار ساعت، در تمام اقطار جهان ادامه میدهد.
سرمایهداری و تبلیغاتش حتی بر خواب مردمان جهان حاکم شده است. انسان به جای آنکه خواب خدا را ببیند، در این زمانه ابلیسی خواب درخت پول، گیسوی کوماچی، بمب ناپالم می بیند. کرکسهایی را در خواب میبیند که بر سر تقسیم غنائم خود با کفتارها به مبارزه برخاستهاند. جسدهایی را به خواب میبیند که از تمام هیکلشان فقط ریش بیمصرفشان باقی مانده است.
انسان، زنده و مردهاش دست از تقدس شسته است. یک برص درونی، قلب را در خود می فشارد و مغز نسخ میشود، حجره های انسانی خود را فراموش میکند.
این است واقعیت زمانه امروز، شعر اگر تمامنمای این واقعیت باشد، شعری مریض و مفلس، یک پهلو و مبروص خواهد بود. شاید تصور کردن واقعیت زمانه امروز به عهده نثر گذاشته شده باشد. نثر امروز باید ابلیسی باشد، باید به تصویر ابلیس همت گمارد، ولی باید کوششی کرد که شعر باز هم آن معنای شعری خود را بازیافته باشد. غرضم این نیست که شعر اکنون فارسی فاقد معنای شعری است. هرگز! غرضم این است که شاعر امروز باید حقیقت را کشف کند. حقیقت انسان را دوباره پیدا کند.
شاعر باید با تکیه بر وقاحت زمانه و واقعیت پلید آن، تصویری از خدای یک حقیقت جدید به دست بدهد! این کار مشکلتر از دوران مولوی و حافظ است. مولوی توانست به قونیه پناه ببرد، شیراز حافظ تا حدودی از تعدی مغولان در امان بود. ولی در دنیای امروز شاعر درست در میدان وقاحتها زندگی می کند. او باید از این وقاحتها بگذرد، از آنها فراتر برود. من به او پیشنهاد می کنم که به دنبال محال برود، چرا که تنها چیزی که محال است، حقیقت است. اگر تعریف جدیدی برای شاعر بخواهم به دست بدهم، این است که شاعر کسی است که به دنبال محال میرود و تازه این تعریف با تعریف قدیم شاعر چندان فرقی ندارد، چرا که:
این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا من ماهیم، نهنگم، عمانم آرزوست یعقوبوار وااسفاها همیزنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست والله که شهر بی تو مرا حبس میشود آوارگی کوه و بیابانم آرزوست زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتند: یافت مینشود، جسته ایم ما گفت: آن که یافت مینشود، آنم آرزوست