لحظه ای که به هتل «بهار» در شهر ادلِر در ساحل دریای سیاه وارد شدیم، دریافتیم که اوضاع با گذشته متفاوت است. در اوج فصل تعطیلات بودیم، اما نیمی از بلوک چند طبقه ای که در آن جای گرفته بودیم خالی بود. خوراک عالی بود: استک گوشت و سبزیجات و میوه. کالسکه های نو و دوچرخه های بچگانه نزدیک ورودی همه هتل ها دیده می شد. موج آب و فواره های استخرهای موزاییک در «شهر کودک» حال و هوا را روشن می کرد. مادرم به این نتیجه رسیده بود که مدیریت هتل مهیای دیدار مقاماتی عالیرتبه می شود.
سه روز از اقامتمان گذشته بود، پوستمان از آفتاب برنزه شده بود و داشتیم به خوش گذری ها از جمله تماشای هر شب یک فیلم سینمایی عادت می کردیم.
میز ناهار چهار نفره امان را آماده کرده بودند. ساندویچ خاویار سیاه، پیش خوراک رایگان آن روز بود. آخرین باری که خاویار سیاه خورده بودم، دو سال پیش تر در مراسم ترحیم مادر بزرگم بود.
چشمم به دو ساندویچ آخر بود که متوجه شدم گروه تازه ای به کافه تریا وارد شدند. اگر حالت بهت زده چهره شان نبود، با باقی مهمانان هتل تفاوتی نداشتند. گویی آنها را میانه شب از خواب بیدار کرده و فرصتی نداده بودند تا به هشیاری برسند. پیشخدمت ها را اطاعت آمیز دنبال می کردند. ناگهان زمزمه ای در سالن رستوران در گرفت: «چرنوبیلسکای». چرنوبیلی ها.
مادر در حالی که به ساندویچ های خاویار نگاه می کرد گفت « اگر بخواهند کاری را درست انجام دهند، می توانند.»
هشت هفته پیش تر، ۲۶ آوریل ۱۹۸۶ به اعلامیه پنج جمله ای که در اخبار شب در خصوص حادثه ای در نیروگاه برق چرنوبیل در جمهوری همسایه، اوکراین اتفاق افتاده بود توجه چندانی نکرده بودیم. سانحه ای رخ داده بود، مجروح شدگان تحت درمان قرار گرفته، و یک کمیسیون دولتی برای رسیدگی به این حادثه مأمور شده بود.
توجه نکرده بودیم که این حادثه در یک نیروگاه هسته ای به وقوع پیوسته بود. به ما گفته شده بود که برخلاف تهدید نابودی هسته ای توسط ایالات متحده، انرژی هسته ای ما «یک برنامه اتمی صلح آمیز» و در خدمت منافع مردم است.
من در آن موقع دانش آموز کلاس ششم مدرسه ای در «کراسنودار» حدود ۹۰۰ مایلی جنوب شرقی چرنوبیل بودم. دهم ماه مه، «انستیتوی فرهنگ» که مادرم در آنجا کار می کرد، کنسرتی در استادیوم فوتبال شهر برپا داشته بود. مثل همیشه مرا با خود برده بود. برنامه را از حفظ می دانستم؛ مارش های میهنی، رقص های محلی، چند باله و ژیمناستیک و روبان و باد کنک. اما مراسم پایانی، هر چه که آن سال قرار بود باشد، انجام نشد. در عوض توفان سهمگینی که به تدریج توان یافته بود، یکباره از آسمان فرو ریخت. سیلاب ناشی از باران زمین استادیوم را پر کرد. همه خیس شدیم. همسان خیلی از کودکان، من چندان به باران توجهی نداشتم، اما تماشاگران، حدود پنج هزار نفر که همه با بلیت های مجانی از مدارس منطقه به کنسرت آمده بودند، یکباره گریز از جایگاه ها را آغاز کردند. توفانی ساکت بود، برقی نداشت، اما صدای رعد از دوردست شنیده می شد. پنداری هدف طبیعت تنها فرو ریختن آب بود. سیلاب خیابان های شهر را به نهرهای پر از گل و لای تبدیل کرد. در بعضی جاده ها، سطح آب تا کمرگاه رسید.
باقی هفته، همه شهر از «باران دیوانه» که باغ های آلبالو و زردآلوی تازه رسیده را ویران کرده بود می گفتند. تهیه مربای تابستان گران تمام می شد.
مادر که درآمد ۱۴۰ روبل ماهانه او همیشه ما را در تنگنا داشت، بیش از همه چیز نگران کوپن ها و تخفیف های تعطیلات «دریای سیاه» ما بود. عاقبت پس از چانه زدن ها و دست به دست کردن ها، بیست و یکم ماه ژوئن سوار هواپیمایی شدیم که در پروازی چهل دقیقه ای ما را به آخرین شهر روسیه در مرز ابخازستان – گرجستان می برد. جایی که دو سال گذشته نیز تعطیلات را در آنجا سپری کرده بودیم.
در رستوران هتل، استقبال از چرنوبیلی ها مختلف بود. سر میز کنار ما مردی که عینکی به چشم داشت و پیراهنی چهارخانه بر تن، با ناخرسندی به آنچه همسرش نجوا می کرد گوش می داد. بعد یکی از پیشخدمت ها را صدا کرد. می توانستم آنچه او می گفت را بشنوم. « من چند تا بچه دارم. این آدم های واگیر را سر میز ما نگذار». پیشخدمت اعتنایی به او نکرد. مرد با خانواده ای که سر میز کناری نشسته بودند وارد مذاکره شد. چند لحظه بعد آنها بشقاب و کارد و چنگال هایشان را برداشتند، از سر میزشان برخاستند و همه به او و خانواده اش پیوستند. حالت سربازهایی را گرفته بودند که با پیکرشان صفی در مقابل دشمن بسته بودند. پدر خانواده ی دیگر به پیشخدمت گفت «آنها را دور خودشان بنشان.» مادرم انگشتش را کنار شقیقه اش چرخاند. منظورش آن بود که حرفهای این ها ابلهانه است.
در همین وقت ما نیز همسایه هایی تازه یافتیم: زنی سی و دو سه ساله با دختری پنج ساله. مادر، «واریا» همان ظاهری را داشت که اقتصاد برنامه ریزی شده ما برای بیشتر زن ها میسر داشته بود – موی رنگ شده با حنا، سارافونی بدقواره با طرح گل های درشت، و کفش هایی کهنه. دخترش «کاتیا»، کودکی نازنین بود، لپ های قشنگ، چشم های روشن و همواره خندان. بر خلاف مادر که تقریباً دست به خوراکش نزد، کاتیا همه ناهار آن روز، برنج و گوشت با چاشنی های خوشمزه گرجی و باقیمانده ساندویچ های خاویار را بلعید!
تا انتهای ناهار دریافته بودیم که واریا و کاتیا اهل «گومل» شهری در بلاروس، در فاصله هشتاد مایلی شمال چرنوبیل هستند. کارخانه ای که واریا در آنجا کار می کرد، اوایل ماه ژوئن، بلیت هایی برای این مجتمع کنار دریای سیاه به کارکنانش داده بود. مدیریت مجتمع به همه گفته بود که آب و هوای ساحل دریای سیاه برای بهبودی آنان مفید بود، گرچه هیچکس نگفته بود چرا به «بهبودی» نیاز دارند.
پس از سه هفته تعطیلات در نزدیکی «سوشی»، هیچ ایده ای نداشت که چه چیزی در خانه در انتظار اوست. شهر «پریپیات» و تمامی روستا های حومه آن تخلیه شده بودند و شایعه این بود که ممکن است «گومل» هم تخلیه شود. واریا خارج از بلاروس هیچ خویشاوند و آشنایی نداشت، بنابراین تصمیم گرفته بود بماند و دستور مقامات را دنبال کند: پنجره ها را بسته نگاهدارید، زیر باران نمانید، وحشت نکنید. واریا دستورات مقامات را توجیه می کرد: «گفتند اگر میزان تشعشعات زیاد باشد، نمی گذارند بچه ها به جشن و تظاهرات اول ماه مه بروند. شاید به ما توجهی نداشته باشند، اما بچه ها برایشان مهم اند.»
کاتیا و واریا با اتوبوس از کافه تریا به هتل برگشتند. ما پیاده راه افتادیم. پیاده روی چهل دقیقه ای در هوایی خوش و جاده ای که در دو سویش درختان سرو قد کشیده بودند. مادرم گفت :«بیچاره ها. من هم جایشان بودم دلم نمی خواست برگردم.» من در همان حال به واژه «تشعشع» که مادر کاتیا چند بار در صحبت هایش ذکر کرده بود فکر می کردم. بهار قبل به نشانه همبستگی با دختر ژاپنی ای که به واسطه قرار گرفتن در معرض تشعشعات پس از انفجار بمب اتمی هیروشیما در ۱۹۴۵ جان باخته بود، همه دانش آموزان مدرسه هزار مرغ دریایی کاغذی درست کرده بودیم.
طی چند هفته بعد، مادر نهایت کوشش در مهربانی و کمک کردن به واریا و دخترش را نشان داد – توی اتوبوس برایشان جا نگاه می داشت، یا در ساحل جایی زیر سایه پیدا می کرد. من خوشحال بودم. عاقبت همبازی ای یافته بودم. دوستی با بچه های دیگر دشوار بود. خانواده های دیگر – یا شاید زن های دیگر، خیلی محتاطانه با ما رفتار می کردند. زن مطلقه جوان و جذابی همچون مادر از دید آن ها یک زنگ خطر بود. به این دلایل بیشتر اوقات من تنها بازی می کردم.
کاتیا را همه جا با خودم می بردم. تا آن زمان دریا ندیده بود. به او یاد دادم چگونه به پشت، خود را روی آب شناور نگاهدارد. دست همدیگر را می گرفتیم و از روی اسکله به آب می پریدیم. گذشت روزها، مرا از نزدیکی جدایی آزرده می کرد. در آخرین شامی که با هم داشتیم، نشانی های پستی امان را مبادله کردیم. کاتیا را سخت در آغوش فشردم، گیس های بافته لطیفش را لمس کردم. این بدرود ما بود.
یک روز بعد گروه دیگری از «چرنوبیلی ها» – این بار از «کیف» وارد شدند. بر خلاف گروه «گومل»، گروه تازه را در سالن دیگری جای دادند. مهمانان و مسافران دیگر شروع به اعتراض کردند. بعضی ها به طور علنی وقتی یک «رادیو اکتیو» وارد سالن می شد، آنجا را ترک می گفتند.
تا سال بعد، تابستان ۱۹۸۷، در مجتمع ساحلی ادلر همه چیز به روال عادی برگشته بود: خوراک تعریف چندانی نداشت، از اتوبوس های تهویه دار سال پیش خبری نبود. فواره های بازی فقط یکی دو بار در روز کار می کردند. در طول چند هفته بی هیچ تفریحی، به کاتیا و مادرش فکر می کردم.
اکنون چرنوبیل وارد زندگی روزمره ما شده بود. در بازار، اندازه درشت سبزیجات و میوه ها که تا چندی پیش نشانه غرور باغ دارها و کشاورزان بود، به نقطه ضعف تبدیل شده بود. هیچ کس سیب و گوجه درشت نمی خواست، زیرا می پنداشتند که «آلوده به سم چرنوبیل» باشند. همه می گفتند قارچ های جنگلی، ریز و درشت، اسفنج رادیواکتیو هستند. من دیگر زیر باران بازی نمی کردم. مادر می گفت «چه می دانیم توی این باران چیست؟» در «موستووسکایا» شهر نزدیک ما، کارهای ساختمان نیروگاه برق هسته ای متوقف شده بود. در مدرسه، چند تایی این نوشته معروف نیکلای گوگول «پرنده ای بی بدیل به میانه دنیپر پرواز خواهد کرد…» را به «میانه پریپیات» – شاخه ای از رودخانه دنیپر که از چرنوبیل می گذرد، تغییر داده بودند.
در خیابان ها در صف ابدی گونه برای همه چیز، مردم گورباچف را به خاطر سانحه چرنوبیل مقصر می خواندند. او را برای تلاش در تغییر نظامی که این مصیبت را باعث شده بود سرزنش می کردند. روزنامه ها دیگر تنها از «دستاوردهای شکوهمند» که گاهی واقعیت لایه منجمد و سخت دروغ هایی که سال ها با آنها زیسته بودیم را ذوب می کرد، و دیگر بی اهمیت می نمود، نمی نوشتند. مردم به همان دلیل که مادرم و من گورباچف را دوست داشتیم، از او بیزار بودند. او یک انسان بود، اما نه از آن دست که شهروندان اتحاد شوروی در رهبران خود یافته بودند. در مملکتی که بر پایه خشونت بنیاد شده، رهبری که مردم از او نترسند، مورد انزجار قرار می گیرد.
در فوریه ۱۹۸۹، در سال آخر دبیرستان بودم که غده کوچکی در پستان چپم احساس کردم. در تراموایی که با آن به بیمارستان می رفتیم از مادرم پرسیدم که آیا چرنوبیل مرا هم گرفته؟ مادرم شروع به توضیح مفصلی کرد که عملاً چنین چیزی ناممکن است: «روزهای پس از واقعه چرنوبیل، وزش باد به سوی غرب – اروپا بود و نه جنوب، بنابراین طوفان و باران دهم ماه مه در کراسنودار مسموم نبوده». گفتم اما منظور من از این پرسش به مدتی که با کاتیا بازی می کردم بود. اگر…
مادر، بر خلاف اطمینان خاطری که در صدایش شنیده می شد، سخت رنگ پریده و پریشان بود. گفت بهتر است حدس و گمان را متوقف کنم و منتظر نظر دکتر باشم. مادرم تا سال ها بعد هر بار که صحبت سلامتی من پیش می آمد، با همین لحن حرف می زد. این واقعه مرا به یک مالیخولیایی تبدیل کرده بود. شب بعد از آزمایش ها، در تمام طول بیخوابی ام، می دیدم که او توی آشپزخانه نشسته و سیگار به سیگار روشن می کند.
نتیجه نمونه برداری غده را بدخیم نشان نداد. جراح با تجربه تری پیشنهاد کرد که بهتر است آن را به حال خود رها کنیم. خبر خوش را با رفتن به یک کافه تعاونی و سفارش یک جوجه درسته – بی اعتنا به قیمت بیست و هفت روبلی آن- جشن گرفتیم.
سی و سه سال پس از آن تاریخ، ابر سنگین و سیاه چرنوبیل هنوز پیداست. در سال ۲۰۰۳ میزان سرطان تیرویید در گومل ، شهر کاتیا، به ده هزار بار پیش از سانحه چرنوبیل رسیده بود. میزان نوزادان غیر طبیعی و ناقص به شدت افزایش یافته و چند دهه بعد هنوز ادامه دارد. اکنون فاش شده است که بلافاصله پس از سانحه، میزان آلودگی رادیواکتیو در بخش هایی از گومل به اندازه «منطقه ممنوعه» اطراف رآکتور بوده که در حال حاضر زیر گورستانی از فولاد و بتون دفن شده. کودکان بیش از بقیه گروه های جمعیتی در معرض این تشعشعات قرار گرفتند. با این همه، گومل هنوز جمعیت نیم میلیون نفری خود را نگاهداشته. می گویند مردم می توانند همه جا زندگی کنند. آنچه کسی از آن نمی گوید این است که همه مردم بخت جا به جایی ندارند.
وقتی دوستان آمریکایی ام از من پیرامون مجموعه تلویزیونی «اچ- بی- اُ- HBO» در باره چرنوبیل که در ماه مه پخش شد جویا می شدند، از صحبت در این خصوص طفره می رفتم. بعد از این همه سال موضوع برای من همچنان ملموس و تازه و لبریز از هراس امکان چرخش تراژدی به سرگرمی بود. اما وقتی سرانجام به تماشای آن نشستم، حسی از سپاس یافتم. داستان فاجعه صنعتی و اخلاقی اتحاد جماهیر شوروی یادآور جاده ای است که با دروغ و توهم به بن بست می رسد.
هنوز نمی دانم بر سر کاتیای خنده روی من چه آمد؟
این مقاله از نسخه روزانه پانزدهم جولای ۲۰۱۹ New York Review of Books به فارسی برگردانده شده. آناستازیا اِدِل اهل جنوب روسیه است و اکنون در سانفرانسیسکو زندگی می کند. ایشان مؤلف کتاب «روسیه، زمین بازی پوتین: امپراتوری، انقلاب، و تزار تازه» است.