دموکراسی ها چگونه گام به گام تا مرحله نیستی عقب نشینی می کنند؟
دیکتاتورها همیشه پیشاپیش ستون های نظامی وارد نمی شوند. وقتی مراکز فرستنده تلویزیونی را در اختیار می گیرند، نه سپاهیان خویش، بلکه «حامیان وفادار» را با وعده پایان دادن به «نشر خبرهای کاذب» راهی می کنند. دیکتاتورها الزاما قاضی های دادگستری را به زندان نمی اندازند، دادگاه ها را با عوامل خود پر می کنند و بعد هم قانون اساسی را چنان بازنویسی می نمایند که مجال مخالفت برای کسی باقی نماند. در انتخابات دموکراتیک به پیروزی می رسند، و سپس دموکراسی را واژگون می سازند.
این خط اصلی کتاب ارزشمند و بسیار خواندنی «استیون لویتسکی» و «دانیل زیبلات»، دو استاد علوم سیاسی دانشگاه هاروارد است که موارد به قدرت رسیدن دیکتاتورها و یا دیکتاتور منش ها از مجرای انتخابات را در نقاط گوناگون جهان و به ویژه مشابهات تاریخی در آمریکا نقل می کند. نویسندگان این کتاب با ذکر نمونه های تاریخی از دهه ۱۹۳۰ تا حاضر و از آمریکای لاتین تا اروپا، تاکید می کنند که دموکراسی آمریکا الزاما از این مخاطره مصون نیست.
آنچه به دنبال می خوانید برگردان بخش کوتاهی از این کتاب است. «دموکراسی ها چگونه می میرند: آنچه تاریخ از آینده ما می گوید».
How Democracies Die: What History Tells Us About Our Future, Steven Levitsky and Daniel Ziblatt, Viking Press
در پهنه جهانی نشان چندانی از دیکتاتوری های علنی در هیأت فاشیسم، کمونیسم، یا حکومت نظامی دیده نمی شود. کودتا های نظامی و اشکال دیگر اختیار قهرآمیز قدرت به ندرت رخ می نمایند. بیشتر کشورها انتخابات متعارف و قانونی برگزار می کنند. اما دموکراسی ها همچنان به وسیله سلاح های دیگر جان می بازند.
از پایان جنگ سرد تا کنون، سقوط دموکراسی ها بیشتر توسط حکومت های برگزیده از مجرای انتخابات صورت گرفته است تا به دست ژنرال ها و نظامیان. همچون هوگو چاوز در ونزوئلا رهبران منتخب در گرجستان، مجارستان، نیکارگوا، پرو، فیلیپین، لهستان، روسیه، سری لانکا، ترکیه و اوکراین، خود نهادهای دموکراتیک در کشورهایشان را واژگون نموده اند.
این روزها پس گرد دموکراسی از صندوق های رأی آغاز می شود. مسیر سقوط دموکراسی از مجرای انتخابات بسیار پیچیده است. در یک کودتای کلاسیک، نظیر آنچه توسط پینوشه در شیلی انجام شد، مرگ دموکراسی آنی و آشکار است. کاخ ریاست جمهوری هدف حمله قرار می گیرد و در آتش می سوزد. رییس جمهور حبس می شود، به تبعید فرستاده می شود، و یا در جا به قتل می رسد. قانون اساسی به حالت تعلیق در می آید و یا به کل منسوخ می شود.
در روند انتخاباتی، هیچیک از این اتفاقات رخ نمی دهد. هیچ تانکی در خیابان ها دیده نمی شود. قانون اساسی و سایر نهادهای اسمی دموکراتیک در جای خود باقی می مانند. مردم همچنان به پای صندوق های رأی می روند. خود کامه های منتخب نیز زیر نقابی از دموکراسی، پشت پرده شکم آن را می درند.
تلاش های حکومت ها در براندازی دموکراسی در بسیاری موارد «قانونی» هستند؛ به این معنی که یا توسط قوه مقننه تأیید شده اند و یا نهاد قضاییه آن ها را پذیرفته است. گاهی اوقات این اقدامات براندازی حتی در قالب پیشبرد دموکراسی – برای مثال افزایش کارآیی های قضایی، مبارزه با فساد یا بهینه سازی فرایند انتخابات تصویر می شوند.
روزنامه ها همچنان انتشار می یابند، اما یا با رشوه خریداری می شوند و یا با زورگویی به خود سانسوری اجباری روی می آورند. شهروندان همچنان قادر به انتقاد از هیأت حاکمه هستند، اما به سرعت خود را با گرفتاری های مالیاتی و یا دشواری های قانونی رو در رو می بینند. این همه، گونه ای سردرگمی عمومی ایجاد می کند. مردم در این سردرگمی جریان رویدادها را در نمی یابند. بسیاری هنوز بر این باور می مانند که در یک دموکراسی زندگی می کنند.
از آنجا که یک لحظه مشخص – نه کودتایی، نه اعلامی از حکومت نظامی، یا نشانه ای از الغای قانون اساسی – به چشم نمی خورد که روشن سازد رژیم «از حد و مرز خود» به دیکتاتوری گذر کرده، جامعه زنگ خطری نمی شنود. آنهایی که حکومت را تقبیح می کنند، یا متهم به گزافه پردازی می شوند و یا کنار گذاشته می شوند. برای خیلی ها زوال تدریجی دموکراسی نامحسوس است.
***
دموکراسی آمریکا تا چه میزان از چنین پسگردی ایمن است؟ پایه های دموکراسی ما به طور قطع استوار تر از مبانی دموکراسی در ونزوئلا، ترکیه یا مجارستان هستند. اما آیا این استحکام در حدی بایسته قرار دارد؟
پاسخ به این پرسش مستلزم فاصله گرفتن از اخبار روزمره و گسترده تر کردن زاویه نگرش، درس گرفتن از تجربه دموکراسی های دیگر در گوشه و کنار جهان و در طول تاریخ است.
مقایسه ای ساده نشان می دهد که خودکامه های منتخب در نقاط گوناگون جهان چگونه و با کدام روش های مشابه به زوال نهادهای دموکراتیک دست می زنند. در این بررسی، هرچه تشابهات بیشتر می شوند، نزدیکی به واژگونی دموکراسی نیز آشکارتر – و در نتیجه مبارزه با آن آسان تر می گردد. آگاهی به نحوه مبارزه شهروندان دموکراسی های دیگر و مقاومت پیروزمندانه آنان در برابر خودکامه های منتخب، و یا درک چگونگی شکست آنان در چنین مقاومتی، عنصری ضروری در یافتن ابزارهای دفاع از دموکراسی آمریکا در حال حاضر است.
می دانیم که عوام فریبان تندرو گاه به گاه در هر جامعه ای – حتی در دموکراسی ها – جان می گیرند. آمریکا نیز از این اصل مستثنی نبوده: هنری فورد، هیویی لانگ، جوزف مک کارتی و جرج والاس چند نمونه هستند.
آزمون راستین یک دموکراسی نه پدیدار شدن چنین شخصیت هایی، بلکه رویکرد رهبران سیاسی – به ویژه حزب های سیاسی در جلوگیری از به قدرت رسیدن و دور نگاهداشتن آن ها از جریان اصلی سیاسی و انتخاباتی، خودداری از پشتیبانی و همراهی با آن ها، و حتی اگر ضروری شود، پیوستن به جناح رقیب در حمایت از نامزدهای طرفدار مردم سالاری است.
منزوی کردن تندروهای عوام فریب مستلزم شهامت سیاسی است. اما هر گاه ترس، فرصت طلبی و محاسبات نادرست، حزب های مستقر سیاسی را مجبور به وارد کردن تندروها در جریان اصلی سیاسی نماید، دموکراسی به مخاطره می افتد.
هنگامی که یک خودکامه بالقوه به قدرت می رسد، دموکراسی با آزمون حیاتی دومی روبرو می شود: آیا رهبر خودکامه نهادهای دموکراتیک را درهم می پاشد، یا به عکس؛ این نهادها او را در مهار نگاه می دارند؟
نهادها به تنهایی در لجام زدن به خودکامه های منتخب کارساز نیستند. قانون های اساسی نه تنها به وسیله احزاب سیاسی و شهروندان سازمان یافته، که با اتکا به موازین دموکراتیک پاسداری می شوند. بدون این هنجارهای استوار، ابزارهای موازنه که تصورعمومی پاسداری دموکراسی را بر آن ها متکی می داند، کارگر نخواهند بود. نهادها تبدیل به سلاح های سیاسی ای می شوند که صاحبان قدرت از آنان علیه کسانی که اختیاری بر آن ها ندارند بهره می برند.
این گونه است که خودکامگان منتخب دموکراسی را مضمحل می کنند: تبدیل دادگستری و سایر نهادهای بی طرف به ابزار تهاجمی، رشوه به رسانه ها و بخش خصوصی ( یا به سکوت راندن آنان از مجرای زورگویی و قلدری)، و بازنویسی قواعد سیاسی به شیوه ای که توازن را علیه مخالفان تغییر دهد. تناقض تراژیک گذار به خودکامگی از مجرای انتخابات آن است که قاتلان دموکراسی از نهادهای خود دموکراسی – به تدریج، نامحسوس، و حتی قانونی – برای کشتار آن استفاده می کنند.
آمریکا در نوامبر ۲۰۱۶، هنگامی که ما فردی با تعهدات مشکوک به موازین دموکراسی را به ریاست جمهوری برگزیدیم در آزمون نخست مردود شد.
پیروزی بهت انگیز دونالد ترامپ نه تنها به واسطه واخوردگی عمومی مردم از سیاست بلکه به دلیل قصور حزب جمهوریخواه در پیشگیری از کسب نامزدی یک عوام فریب از مجرای حزب میسر شد.
این تهدید اکنون تا چه حد جدی است؟ بسیاری از ناظران با تکیه به قانون اساسی ما- که دقیقا به گونه ای تدوین شده تا توده فریبانی همچون ترامپ را در مهار نگاه دارد، هیچ نگرانی ای به دل راه نمی دهند. اصل تفکیک قوای مادیسونی آمریکا بیش از دو قرن دوام داشته است. این ساختار از جنگ داخلی، رکود اقتصادی دهه سی، جنگ سرد و واترگیت جان به در برده است. بر اساس این باور، قانون اساسی آمریکا و نظام مبتنی بر آن از ترامپ نیز خواهد گذشت.
اما اطمینان خاطر ما در این خصوص کم تراست. اصل تفکیک قوای مقننه، اجرایی، و قضایی آمریکا از دیدگاه تاریخی تا اینجا به گونه ای مؤثر، اما نه کامل – درست به دلیل آنچه بنیان گذاران و تدوین کنندگان قانون اساسی ما طراحی کرده بودند – عمل کرده است. کارکرد دموکراسی ها و بقای افزوده تر آنان در شرایطی حاصل می شود که قانون اساسی با موازین نانوشته دموکراتیک استحکام یابد.
دو عرف کلیدی، نظام جدایی سه قوه قانون گذاری، اجرایی، و قضایی آمریکا را تا زمان حاضر پاسداری کرده اند و ما همواره از این هر دو عرف بی اعتنا گذشته ایم: «پذیرش دوجانبه»، یا شناسایی این اصل که حزب های رقیب باید یکدیگر را به عنوان رقبای مشروع سیاسی مورد پذیرش قرار دهند، و«مدارا»، یا این اندیشه که سیاستمداران باید در کاربرد امتیازات ویژه ای که در اختیار دارند شکیبایی به خرج دهند.
این دو عرف سیاسی در بخش عمده قرن بیستم دموکراسی آمریکا را زیر پوشش قرار دادند. رهبران حزب های سیاسی آمریکا مشروعیت یک دیگر را پذیرفته و تسلیم وسوسه کاربرد قدرت موقت خود – هنگام اختیار اداره نهادهای گوناگون – قرار نگرفتند. هنجارهای «پذیرش» و «مدارا» در واقع حکم نگهدارنده های غیر مستقیم دموکراسی آمریکا بوده و مانع از درگیری های تا حد مرگ عقیدتی شده اند. درگیری هایی که دموکراسی های دیگر در نقاط مختلف جهان ـ همچون اروپا در دهه ۱۹۳۰ و آمریکای جنوبی در دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ – را به نابودی کشاندند.
امروز حفاظ های دموکراسی آمریکا در مسیر ناتوانی اند. فرسودگی انگاره های دموکراتیک ما در دهه ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ آغاز شد و در دهه ۲۰۰۰ شتاب یافت. هنگامی که باراک اوباما به ریاست جمهوری رسید، بسیاری از «جمهوریخواهان» مشروعیت رقیب های «دموکراتیک» خود را زیر پرسش برده و برای دستیبابی به پیروزی به هر نحو ممکن، عرف «مدارا» را کنار گذاشتند.
شاید ترامپ این روند را شتاب داده باشد، اما عامل آن نبوده است. چالش های رو در روی دموکراسی آمریکا عمق بیشتری دارند. ضعف عرف های دموکراتیک ما در تضادهای عقیدتی – فراسوی اختلاف نظرهای سیاست گذاری- تا تضادهای نژادی و فرهنگی، ریشه دارند.
تلاش های آمریکا در دستیابی به برابری نژادی در حالی که جامعه ما با روندی فزاینده رو به گونه گونی دارد، واکنش هایی خطرناک را باعث گردیده و دوقطبی شدن جامعه را تشدید کرده است. آنچه به طور صریح و آشکار از تاریخ می آموزیم، آن است که همین افراط در دو قطبی شدن، عامل مرگ دموکراسی ها بوده است.
بدین ترتیب، دلایلی مستحکم برای هوشیاری وجود دارد. ما آمریکایی ها نه تنها در ۲۰۱۶ یک توده فریب را به ریاست جمهوری برگزیدیم، بلکه این کار را در زمانی انجام دادیم که حصارهای نگهدارنده دموکراسی امان شروع به ریزش کرده بودند.
اگر تجربه کشورهای دیگر به ما آموخته باشد که قطب زدگی جامعه منجر به مرگ دموکراسی می شود، از همین تجربه می توان دریافت که فروپاشی دموکراسی نه اجتناب ناپذیر و نه غیر قابل برگشت است.
بسیاری از ما – به طور موجه از آنچه بر کشورمان می گذرد در هراسیم. اما پاسداری از دموکراسی به عناصری بیش از هراس و خشم محتاج است. باید آرام اما دلیر بود. باید نشانه های خطر و نیز زنگ خطرهای دروغین را از تجربه های دیگران آموخت. باید از خطاهایی که منجر به سقوط دموکراسی های دیگر شده اند آگاه باشیم. باید دریابیم که در گذشته شهروندان چگونه برای رو در رویی با بحران های دموکراتیک به پا خاسته و برای پیشگیری از فروپاشی دموکراسی بر تضاد عمیق باور های خود چیره شده اند.
تاریخ خود را تکرار نمی کند، اما هم قافیه های خود را می یابد. میثاق تاریخ اما آن است که ما این همسانی ها را پیش از آن که دیر شود در یابیم.