لاله ها آینه ی خون سیاووشانند
آن فرو ریخته گل های پریشان در باد...
ول کنید اسب مرا
راه توشهی سفرم را و نمدزینم را
و مرا هرزه درآ،
که خیالی سرکش،
به در خانه کشاندهست مرا.
رسم از خطهی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران،
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن،
می نشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
فکر می کردم در ره چه عبث
که از این جای بیابان هلاک،
میتواند گذرش باشد هر راهگذار
باشد او را دل فولاد اگر،
و برد سهل نظر
در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکل، آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست و هنوز
چشم بیدارم هر لحظه بر آن میدوزد،
هستیَم را همه در آتش برپا شدهاش میسوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارتزدهتر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست،
همه چیز دل من بود و کنون میبینم،
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته ست،
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون و ز زخم
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم،
- ناروا در خون پیچان
بیگنه غلتان در خون -
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
اگر به خواندن همسایگان علاقه مندید خبرنامه همسایگان را مشترک شوید تا مقالات را به سرعت پس از انتشار دریافت کنید: