۲۲ آبان، سالگرد درگذشت دکتر مهرداد بهار (۱۳۷۳-۱۳۰۹)، پژوهشگر و نویسنده معاصر ایران است. مهرداد بهار فرزند ملک الشعرای بهار مانند پدر از ادیبان دوران خود بود. آثار بهار بیشتر بر ریشه های اساطیری ایران تمرکز داشت. زنده یاد پرویز کلانتری، طراح، نقاش، نویسنده و روزنامه نگار (۱۳۹۵-۱۳۱۰) به یاد دوستی با مهرداد بهار، و ماندگاری اندیشه های او روایتی دارد که به دنبال می خوانید. یاد این دو هنرمند آزاده  گرامی باد.

***

“یک طبقه می آید و یک طبقه می رود، اما زمین تا ابد پایدار خواهد بود”

  عهد عتیق – باب جامعه

در پایان مجلس ختم، جلوی مسجد در دیدار با یکی از روشنفکران هم عصر بهار، همین که دستم را به سویش دراز کردم، دستی سرد و بی جان مثل دنبه در مشت های مشتاقم جای خوش کرد. حواسش نبود، داشت به پهلو دستیش می گفت: «الیوت مضامین آسمانی را در شعرهایش زمینی کرد، قبل از الیوت من این کار را در ۷ سالگی کرده بودم، ولی چون آن وقت ها امکانات چاپ…»

پرویز کلانتری – مهرداد بهار

از آن سوی خیابان سهروردی که منتظر تاکسی بودم، جمع روشنفکران هم عصر «مهرداد بهار» را جلوی مسجد تماشا می کردم که همچون ارواح سرگردان منتظر بودند … یک مینی بوس جلوی دید کامل مرا گرفته بود. به یاد نوشته های یکی از همکارانم افتادم که با حسرت به دوره ی خودش می پردازد. حسرت از این که گویا قرار بوده است کارهای مهمی بکند! با تأسف فراوان از فقدان دانشمند کم نظیری چون دکتر «مهرداد بهار» به خودم دلداری دادم که با پایان این نسل، دنیا به آخر نمی رسد. همچنان که در هند دریافتم: تهران مرکز ثقل جهان نیست! هرگاه که نام بهار می آید، بی اختیار به یاد دوست مشترکمان مهندس ایمانی می افتم. آدمی که پس از رهایی از زندان و بعد از شکست آرمان شهر، قصد آن داشت که مانند دیگر مهندسان تاریخ در نوسازی جامعه کاملاً دخالت داشته باشد. روزهای اول دفترش پُر بود از طرح و نقشه، تا این که زن زیبارویی با چشمان جادویی مانند زن اثیری بوف کور، پا به آن دفتر نهاد و از ایمانی خواست خانه ای برایش بسازد. کار عشق آنقدر بالا گرفت که تنها پروژه دفتر شده بود طرح معبد عشق. جدی دفتر شده بود طرح معبد عشق، مفهوم عشق در این معبد سکس نبود. ایمانی می خواست معبدی به انگیزه ی عشق بسازد که انسان را به درجات معنوی ارتقا دهد. برای این منظور نور را مد نظر داشت و بارها به دکتر «مهرداد بهار» مراجعه کرد تا اهمیت نور را در آیین مهر دریابد. سقف گنبد را مثل نگین طراحی کرده بود، با نورگیرهایی که در تمام ساعات روز آبشاری از رنگ و نور منتشر می کردند. اما عاقبت با خرده فرمایشات آن زن، افتاد مشکل ها. کم کم ایمانی گرفتار فال گیری شد. فال چینی، فال قهوه، فال حافظ و … روی طرح های جدی معبد عشق فرازهایی از فال حافظ را خوشنویسی کرده بود، مثلاً: «من از آن روز که دربند توام، آزادم!» و به راستی شده بود یک قلندر آزاد عاشق پیشه.

بهار گفت: «ایمانی یک دوره سراغ من می آمد برای تکمیل طرح معبد عشق، و تحقیق روی موضوع عشق در اساطیر ایران.»

گفتم: «این قلندر در تدریس دانشگاهی هم آزاده بود.»

یک روز که جلوی دانشگاه شیشه های گل آلود ژیان قراضه اش را پاک می کرد، جناب سرهنگ حراست، او را که دیده –  با آن موهای ژولیده ی بلند و پوستین و شلوار جین و گیوه آجیده –  از آن جا که نگهبان ماشین را می شناخت، با تعجب تعلیمی اش را به شانه ایمانی می زند و با تشر می گوید: «هی! تو دیگه از کجا پیدات شده؟» ایمانی در جوابش می گوید: «بله آقا؟ مگه حق ندارم شیشه گِلی ماشینم را پاک کنم؟» سرهنگ که متوجه اشتباهش می شود، آهسته از دربان می پرسد: «این دیگه کیه؟»

دربان می گوید: «آقای مهندس ایمانی، استاد اینجاست.»

سردبیر پرسید: «تو او را از نزدیک می شناختی؟»

گفتم: «تو هم او را می شناختی. اسم که مهم نیست. او نماینده ی نسلی بود که با پشتوانه ی دانش، عشق به ایران و ایمان به کار، آمد تا عملاً در سازندگی جامعه مفید باشد، مثل خود بهار.»

کم کم کار عشق به بن بست کشید و شبی از نیمه های شب، ایمانی در زیر باران، بی اختیار خودش را جلوی خانه ی آن زن اثیری دید، در حالی که با سماجت زنگ در خانه را می زد. عاقبت معشوقه ای که روزگاری شیفته و شیدای آن جوانمرد آزاده بود، امروز دیگر حوصله ی این غلام حلقه به گوش را نداشت. به قصد تهدید در را باز کرد تا به او بفهماند که این کار یعنی مزاحمت. اما با دیدن عاشق درمانده زیر باران و در چنان وضع رقت باری، از سر ترحم او را به درون گرم خانه دعوت کرد تا شاید با نصیحت به او بفهماند که از این عشق نافرجام دست بردارد. ایمانی همان جا توی هال جلوی بخاری مدت ها زار زد و از شدت هق هق گریه نفسش چنان بند آمد که فقط قطره های داروی قلب او را نجات داد.

تاکسی رسید و سوار شدم. راننده پرسید: «این همه جمعیت برای ختم کی آمده اند؟»

گفتم: «به گمانشان ختم دنیا!»

گفت: «چی آقا؟»

گفتم: «ختم یک دانشمند. آقای دکتر بهار پسر مرحوم ملک الشعرای بهار.» و چون اسم ملک الشعرا برایش آشنا بود، گفت: «خدا بیامرزدش!» و چیزی نگذشته بود که زمزمه کنان می خواند:

«بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید

بهار رفت و تو رفتی و هر آنچه بود گذشت»

هنوز نمی دانم آن تکه کاغذ با خطوط میخی از کجا به دستم رسیده بود و راز آن نوشته چه بود که «مهرداد بهار» آن را جدی گرفت … من هنوز در اندیشه ی جماعت جلوی مسجد بودم، شوالیه هایی با آرزوهای ساختن جهانی آرمانی از دوران خطاهای کفرآمیز سیاسی. ولی آن مینی بوس که بی موقع در آن جا سبز شده بود، جلوی دیدم را کور کرده بود و نمی گذاشت آن ها را خوب ببینم. آیا در ادامه ی تشریفات ختم قرار بود رفقا را به گورستان ببرد؟ ولی «مهرداد بهار» بیرون از خط کشی های سیاسی قرار داشت و انصافاً محقق فاضلی بود. گاهی او را در کوه می دیدم که عاشقانه به زمین و آسمان و درخت و پرنده خیره می شد.

باور نمی کردم که دکتر بهار آن نوشته را جدی بگیرد. البته من جرأت نکردم اصل ماجرا را آن طور که دکتر هدایت تعریف کرده بود، برایش بگویم. در جواب این که پرسیده بود من آن را از کجا به دست آورده ام، فقط گفته بودم: «این نسخه رونوشتی است از یک عتیقه ی زیر خاکی که متأسفانه دسترسی به آن میسر نیست.» باز کنجکاوانه جغرافیا و منشأ کشف آن اثر زیر خاکی را جویا شده بود که من حقیقتاً چیزی نمی دانستم. دکتر بهار، برای کشف قسمت های پاک شده ی آن نسخه در مقابله با آثار مشابه، و برای مطالعه ی دقیق تر، آن را با خود برد و در جلسه ی بعد رازهایی را که محققانه از آن نوشته کشف کرده بود، برایم حکایت کرد. از آن همه گفتار تخصصی در باره ی تاریخ، زبان، اسطوره و حماسه و متون اولیه اوستا و … متأسفانه چیزی به خاطرم نمانده است و فقط در این جا کلیات آن را نقل می کنم: این یک اندرزنامه ی زیر خاکی است که به مثابه فعالیت های فکری زیرزمینی عمل می کند. ما در این جا با اندیشه های انسان فرزانه ای رو به رو هستیم که هزاران سال پیش آن ها را برای ما در زیر خاک پنهان کرده است. شاید مصلحت این بوده است که این اندیشه ها در زیر خاک از صدمات تاریخ مصون بمانند. بهار آن را جدی گرفته بود، اما هنوز هم از خودم می پرسم آن نوشته چگونه و از کجا به دست من رسیده بود؟ غرق معمای بهار بودم و پیام زیرخاکی که نفهمیدم تاکسی از کجاها مسافر سوار کرد و کجاها پیاده کرد؟ تا جایی که ذهنم یاری می کند این معما مربوط می شود به ماجرای دکتر هدایت، ولی نمی دانم چرا دکتر هدایت این خیالبافی ها را به آن چسبانده. شاید در قالب کنایه می خواسته است چیزی به من بفهماند. احتمالاً به همین دلیل کنجکاوی مرا برانگیخت که ته و توی قضیه ی خط میخی را درآورم. دکتر هدایت وکیل دادگستری است، با این که در دفترش بسیار متین بود، اما به مناسبت سالگرد دکتر مصدق در احمد آباد، خیلی تند رفته و در سخنرانی فحش های آبدار داده بود. این قضیه در دوران حکومت هویدا اتفاق افتاد.

روز بعد همین که از دارالوکاله پایش را بیرون می گذارد، لب پیاده رو دو نفر هیکلمند بازویش را می گیرند و نفر سوم از پشت کیسه ای روی سرش می کشد و او را به زور می کنند توی اتومبیل و می ربایند. در طول راه وادارش می کنند که سرش را پایین نگه دارد. در جواب دکتر هدایت که پرسیده بود: «شما کی هستین؟ از من چی می خواهید؟» نفر جلویی گفته بود: «خفه!» آن چه از ماجرا یادش مانده این که: ماشین بعد از پیچ واپیچ در شهر به جاده های خاکی رفته بود و بعد از توقف، صدای باز شدن در آهنی و پارس سگ ها را از دور شنیده است. مسافت زیادی در محوطۀ شنی تا ساختمان را طی کرده است. در هوای مرطوب و بارانی در حالی که صدای پارس سگ ها کاملاً نزدیک و از دور و برش شنیده می شده، ربایندگان او را واداشته اند با چشم بسته از پله ها بالا رود. بعد از باز و بسته شدن دو یا سه ورودی به محوطه ای رسیده اند که از انعکاس صدای نیمکت و صندلی ها بر کف سرد سیمانی، فضای بزرگ تری قابل تشخیص بوده است. با این که هیچ یک از ربایندگان حرف نمی زده، تصور می رود چند نفری هم به جمع اضافه شده اند. در جواب سئوال شما کی هستین و از من چی می خواهین، سیلی و مشت و لگد حواله او شده است، و بعد او را برهنه کرده اند و شلاق زده اند، بی آن که کلمه ای ادا شود.

چند ساعتی او را بیهوش تنها می گذارند و می روند تا لباس هایش را با چشم بسته بپوشد. حدود ۴ تا ۶ ساعت بعد بر می گردند و او را به محوطه ی دیگری می برند. شاید برای بازبینی شخص یا اشخاص دیگری، در مسیری که بوی اسب شنیده می شود. سرانجام او را سوار ماشین می کنند. از در محوطۀ شنی باغ همراه با پارس سگ ها بیرون می برند. پس از طی کیلومترها با توقف ماشین او را کنار جاده و در تاریکی پیاده می کنند. کیسه را از روی سرش برمی دارند ولی دکتر در آن تاریکی کسی را تشخیص نمی دهد. فقط از همهمۀ سیل آسای رودخانه از دوردست ها، متوجه می شود لب درۀ عمیقی ایستاده است که ناگهان با لگد به دره پرتاب می شود. شیب تند دره او را تا مسافت زیادی پایین می کشد. در برخورد با سنگ ها و صخره ها کوفتگی شدید و زخم هایی بر سر و صورت و دست و زانویش ایجاد می شود. یکی از شیشه های عینکش می شکند ولی بخت با او یار بوده که کور نمی شود. مدت ها بیهوش و ناتوان بر آن صخره می ماند تا کم کم حواسش را متمرکز و متوجه موقعیت خود کند. با این که عینک شکسته را در جیب می گذارد، در آن هوای مه آلود بدون عینک هم می تواند رد کمرنگ چراغ ماشین ها را در جاده بالای دره تشخیص دهد. با بدنی خسته و کوفته و پنجه های زخمی و دردناک در تلاش برای رهایی، پس از ساعت ها تقلا با گل رس چسبناک به سمت نور کمرنگ ماشین ها به طرف بالا راه می افتد. ساعت ها طول می کشد تا خود را به کنار جاده برساند. این طور که خودش گفته است: «مدت ها منگ و خسته کنار جاده ولو شدم. ماشین ها به سرعت می گذشتند و در آن تاریکی هیچ کس به داد من نمی رسید. از فرط خستگی و ناامیدی مدتی به خواب رفتم و یا شاید به علت ضربه هایی که به سرم خورده بود، موقعیت خود را در آن هوای تاریک و مه آلود نداشتم. حس جهت یابی ام را از دست داده بودم. نمی دانستم راه خانه کجاست. از چپ یا راست؟» البته وقتی هم که حواسش سر جاش بود، در رانندگی عادت داشت راهنما را به چپ بزند و به سمت راست بپیچد. در هر صورت من این آقای دکتر را درست نمی شناختم و از چپ و راست رفتنش هم هیچ وقت سر در نیاوردم، چون هیچ وقت در جهت یابی قابل اعتماد نبود.

می گفت: «مدت ها گذشت تا کم کم نور اتومبیل از دور نزدیک و نزدیک تر شد. مینی بوسی جلوی پایم توقف کرد. بی اراده سوار شدم. با سر و وضعی گل آلود و اسفناک، با تردید از گلی شدن صندلی، خسته و وامانده روی تنها صندلی خالی ولو شدم. حتی زمان را گم کرده بودم. به ساعتم نگاه کردم که شیشه اش شکسته بود و کار نمی کرد. ناله کنان از کنار دستی پرسیدم: «ساعت چنده؟» جوابی نیامد. در چشم رس نور ماشین در هوای مه آلود و بارانی، با گذر از جاده پُر پیچ و خم کوهستانی به نقطه ای رسیدیم که سیل پُل را با خود برده بود. مینی بوس زوزه کشان از جاده ی فرعی کوه بالا رفت. از مسافر کنار دستی پرسیدم: «ما کجا می رویم؟» جوابی نیامد. عینکم را به چشم زدم و با کمک ذره بینی باقیمانده ی یک چشم متوجه شدم مسافر کناردستی، موجودی است با چشمانی خسته و خواب آلود و چهره ای رنگ پریده و بی دهان. همین که سر چرخاندم دیدم همه ی سرنشینان مینی بوس موجودات غریبی هستند با چهره های رنگ پریده و خواب آلود و بی دهان، هیچ کدام از آن ها دهان نداشتند. وحشت زده با دست به شانه ی راننده زدم و با صدای بلند فریاد کشیدم: «ما کجا می رویم؟» راننده با چشمان خون گرفته، خسته و دهان بسته به من خیره شد. از ترس بر صندلی گل آلود چسبیدم و بغل دستی ام از جیب من خودکارم را برداشت و تکه کاغذی گرفت و چیزهایی شبیه خط میخی بر آن نوشت. مینی بوس به انتهای راه بن بست خود رسید و توقف کرد. در سینه کش کوه غاری بود که بر بالای آن نقوش شکسته و کتیبه ای به خط میخی دیده می شد. ما از مینی بوس همچون ارواح سرگردان عهد عتیق پیاده شدیم و آهسته با گام های خسته به سمت غار رفتیم. درون غار پر از گورهای سنگی بود و ما شاید خسته و خواب آلود درون گورهایمان به خواب می رفتیم.»

با سماجت یک کپی از آن نوشته را از دکتر هدایت گرفتم و مدت ها در فکر معنی و کشف کنایات آن بودم. بعدها از «مهرداد بهار» خواستم نگاهی به نوشته ها بیاندازد، بی آن که اصل ماجراهای هذیانی راوی را نقل کرده باشم.

سردبیر گفت: «تا اینجا که چیزی در باره ی بهار ننوشته ای؟»

گفتم: «این جا قصه های روزگارمان را نوشته ام. همانطور که اشاره شد، این مطلبی است به بهانۀ درگذشت شادروان دکتر مهرداد بهار.»

گفت: «هیچ می دانی راز بقای این ملت کهنسال در چیست؟ نمی پرسی ملت هایی مانند آشوری ها، کلدانی ها، بابلی ها و دیگران چه شدند؟ در بقای این ملت با این همه صدمات تاریخی چه رازی هست؟ به نظر من رازش را در محتوای همین اندرزنامه های زیرخاکی باید جست و جو کرد. مثلاً پس از شکست در جنگ، این اندرزنامه سلحشورهای شکست خورده را به شکیبایی و بردباری دعوت می کند، یا به چاره جویی آرام.»

چند ماه بعد دکتر هدایت را دیدم و برخوردم با «مهرداد بهار» و معنی نوشته ی خط میخی را برایش حکایت کردم. دکتر هدایت چنان با حیرت نگاهم کرد که چشم هایش از پشت عینک درشت و درشت تر می شد. با شک و تردید نوشته ی خط میخی را ورانداز می کرد و در حالی که می خواست متانت خود را حفظ کند، عاقبت دفترش را روی میز کوبید و با عصبانیت مرا متهم به خیالبافی کرد و همه ی آن حرف ها را انکار کرد. ای کاش از جوابش از سر لج مثلاً گفته بودم: «من برعکس تی. اس. الیوت واقعیت های زمینی را در خیال پردازی های آسمانی می آورم.»

در این جا بقیه ماجرا به روایت دوم از زبان دکتر هدایت نقل می شود: «پس از نجات از آن دره، همین که به کنار جاده رسیدم، مدتی در انتظار کمک ماندم و عاقبت مأیوسانه پای برهنه و پیاده، در آن هوای بارانی نیمه شب به سمت خانه راه افتادم، تا این که ماشین سواری مرا خسته و گل آلود به در خانه ام رساند. همه ی اهل خانه و دوستان و نزدیکان پس از یک شبانه روز بی خبری نگران و آشفته در خانه جمع بودند. با این که به همه ارگان های مربوطه و دستگاه های پلیسی و امنیتی کشور گم شدن مرا اعلان کرده بودند، هیچ خبری از هیچ کجا و هیچ کس نشنیده بودند. روز بعد با همکاری وکلای دفترم شکایتی رسمی، مبتنی بر آدم ربایی توسط دستگاه های امنیتی به نخست وزیر وقت یعنی هویدا تسلیم کردم.»

ولی شخص هویدا با اظهار تأسف و همدردی از موضوع آدم ربایی گفته بود: «پس از تحقیقات معلوم شده هیچ یک از دستگاه های امنیتی کشور در این ماجرا دخالت نداشته اند و برای شناسایی آدم ربایان خواهان همکاری بیشتر دکتر هدایت هستند.» البته دکتر هدایت کار شکایت را به سازمان های بین المللی و حقوق بشر کشاند و بعدها معلوم شد که آدم ربایان از گارد سلطنتی بوده اند، به طوری که حتی هویدا و ساواک از آن بی خبر مانده بودند.

بهار را در کوه دیده بودم که حرف ایمانی به میان آمد. او گفت: «تا این جا خبر دارم که آن معبد عشق ساخته نشد و پس از شکست در کار عشق به قصد خودکشی وسط نقشه ها توی دفترش با تیغ برش رگ های دستش را زده بود که تصادفاً کارش به بیمارستان کشید و نجات پیدا کرد، ولی خبر ندارم بعدش چی شد.»

گفتم: «بعدش همراه یک گروه هیپی به کاتماندو در نپال رفت و دیگر برنگشت و تا حالا هم هیچ خبری از او نیست.»

اما من هنوز در این فکرم که اگر ماجرای مینی بوس و ارواح سرگردان عهد عتیق از خیالبافی های خودم بوده است، پس آن تکه کاغذ واقعی با خط میخی از کجا به دست من رسیده بود! نوشته ای که معنی داشت و «مهرداد بهار» آن را جدی گرفته بود.

روی جلد چند کتاب از مهرداد بهار

غرق معمای بهار بودم و همزمان دوران جوانی او که بعد از ۲۸  مرداد، گروهی اعدام شدند و گروهی زندانی، گروهی از سیاست کناره گرفتند، گروهی مقاطعه کار پول شدند، گروهی ساواکی و گروهی برای بررسی آنچه گذشت پای منقل نشستند! اما ایمانی در کدام معبد عشق، ایمانش به باد رفت؟

رسیده بودیم به چهار راه دلبخواه، از تاکسی پیاده شدم و راننده همچنان زمزمه می کرد:

«بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر آنچه بود گذشت.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

اشتراک خبرنامه

اگر به خواندن همسایگان علاقه مندید خبرنامه همسایگان را مشترک شوید تا مقالات را به سرعت پس از انتشار دریافت کنید: