۲۷ آوریل ۱۹۹۴، روزی تاریخی، شروع دورهای جدید، تولد دوباره آفریقای جنوبی، آفریقای جنوبی دموکراتیک، بدون تبعیض نژادی، بدون تبعیض جنسی. این پدیدهای بیسابقه بود – دموکراسی به جای سرکوب و بیعدلی رژیم روسیاه آپارتاید. ما به زودی فهمیدیم که هیچ کس حاضر نبود اقرار کند که قبلا این سیستم خبیث را حمایت میکرده. در ۲۷ آوریل چیز جدیدی متولد شده بود. آمبولانسها دیگر زخمیای را کنار جاده رها نمیکردند، فقط به این دلیل که توسط نژاد دیگری خبر شده بودند. دیگر کسی از خانه و کاشانهاش رانده نمیشد و مانند زباله در منطقههای فقیر بانتوستان [۱] رها نمیشد، اتفاقی که برای بیش از سه میلیون از اهالی آفریقای جنوبی افتاده بود، قربانیان سیستم بیرحمی که قصد جداسازی نژادهای درهم آفریقای جنوبی را داشت، ایدئولوژی منفور آپارتاید که نژادپرستی در جوهرهاش بود. انسانها دیگر توسط روشهای خشن آر سی بی [۲] به خاطر نژادشان مورد تحقیر قرار نمیگرفتند. خیلی اوقات اعضا یک خانواده به خاطر اینکه یکی رنگاش کمی تیرهتر از دیگری بود در گروههای نژادی مختلفی دستهبندی میشدند، و عضو تیرهتر با تعلق به گروهی با مزایای کمتر، تاوان بیشتری پس میداد. گروهی به جای قبول این سیستم دستهبندی ناعادلانه، ترجیح میدادند خودکشی کنند. دیگر هیچ وقت کودک سیاهی برای آموختن بندگی و نوکری اربابان سفید خود، مجبور به خوردن سوپهای آبکی نمیشد. طراح این سیستم آموزشی، دکتر هندریک وروورد[۳]، اسقف اعظم آپارتاید و نخست وزیر سابق، بدون شرمندگی گفته بود:
مدرسه باید قبیلههای سیاه[۴] را برای زندگی آوارهنشینی آنها آماده کند… چه سودی در آموزش ریاضی به بچههای این قبیلهها وجود دارد وقتی که امکان استفاده از آن را ندارند؟… سیستم آموزش باید دانشآموزان را برای واقعیتهای زندگیشان آماده کند[۵].
من، بعنوان یک تعهد به آفریقای جنوبی، میگویم «دیگر هرگز». «دیگر هرگز» قانونگذاران، به صورت کاملا مشروع، امکان تصویب قانونی را نخواهند داشت که زندگی بسیاری را روی زمین تبدیل به جهنم کند، چون دیگر هیچ پارلمانی در آفریقای جنوبی این قدرت را نخواهد داشت. این در قانون اساسی جدید ماست، قانونی که بسیاری آن را یکی ازبرترین قوانین آزادی بخش و منطبق با حقوق بشر می شناسند. قانونگذاران دیگر امکان تصویب قوانین دلبخواهیشان را نخواهند داشت. این قوانین باید مطابق با قانون اساسی جدید کشور باشند، که در همین مدت کوتاه ثابت کرده جلوی هر چیزی که مغایر روح مشروطه کشور باشد را میگیرد. قانون اساسی دیگر فقط یک ورقه کاغذ نیست، بلکه بیعتی رسمی است بین شهروندان آفریقای جنوبی و نمایندگان منتخب آنها.
این نظام جدید فوائد بسیاری را با خودش آورده است، ولی هنوز بخشهایی از قدیم، مانند ابر تیرهای بالای سر این روزهای جدید و روشن است. ارثیه آپارتاید همچنان روزهای طولانیای با ما خواهد بود. هیچکدام از طراحان نظام جدید چوب جادویی با خود ندارند که بتوانند با اجی مجی و یک شبه اینجا را به سرزمین موعود با جویبارهای شیر و عسل تبدیل کنند. آپارتاید، نیم قرن با حضوری محکم و کارآیی بیرحمانهای اینجا استقرار یافته بود و ریشههای محکمی دارد. ریشهکن کردن اثرات مخرب آپارتاید زمان زیادی خواهد برد.
جدا از نقض سیستماتیک و ویرانگر حقوق بشر در سیستم آپارتاید – که توسط پنج قاضی اینگونه توصیف شده: «سوءاستفاده فاحش حقوق بشر در بطن و در نحوه اجرا» – خیلی از شهروندان آفریقای جنوبی فجایع مرتکب شده را به خاطر دارند. آنها قتل عام شارپویل[۶] در روز ۲۱ مارس ۱۹۶۰ را به خاطر دارند، وقتی که هنگام تظاهرات آرام مردم بر ضد قوانین تصویب شده پلیس، به روی آنها آتش گشود و منتهی به کشته شدن شصت و نه نفر شد. اکثرشان زنانی بودند که هنگام فرار از پشت به آنها شلیک شده بود.
مردم شورش سووتو[۷] در ۱۶ جون ۱۹۷۶ را به خاطر دارند، هنگامی که در اعتراض به استفاده از زبان آفریکانز، دانشآموزان بدون سلاح تظاهرات کردند و به روی آنها آتش گشوده شد و کشته شدند. آفریکانز زبان مجریان سیاستهای آپارتاید بود که توسط حزب ملیگرا[۸] از سال ۱۹۴۸ به مردم تحمیل شده بود.
شهروندان آفریقای جنوبی به خاطر دارند تعدادی هنگام بازداشت توسط پلیس به شکل مرموزی کشته شدند. دولت وقت ادعا کرده بود که آنها در بازداشت خودکشی کردهاند، ادعایی که شاید برخی از سفیدان باور کردند ولی مسلما اکثریت سیاهان نپذیرفتند. گفته شد که ایشان با کمربندشان خودشان را دار زدند، یا روی صابون در حمام لیز خوردند، یا علاقه داشتند از پنجره محل بازجویی خود به پایین بپرند. گفته شد که بقیه با آسیب زدن به خودشان مردهاند. یکی از این اشخاص استیو بیکو[۹] بود، دانشجوی جوانی که بنیانگذار جنبش هشیاری سیاه[۱۰] بود. گفته شد که وی بطور غیر قابل توجیهی در جریان یک بازجویی در سال ۱۹۷۷ در حضور بازجو، سر خود را به دیوار کوبیده بود. مردم به خاطر دارند هنگامی که رئیس پلیس وقت با بیرحمی به یادماندنیای گفته بود مرگ وی ”برایم مهم نیست“. آنها به یاد میآورند که استیو برهنه در پشت وانت پلیس به شهر پرتوریا[۱۱] در ۱۵۰۰ کیلومتری برده شده بود، جایی که گفته شد قرار بود تحت درمان قرار بگیرد، منتهی بعد از رسیدن مرده بود. هیچکس هرگز توضیح نداد که چرا او را به اورژانس بندر الیزابت، جایی که بازداشت بود نبردند، یا اینکه اگر باید به پرتوریا برده میشد، چرا باید برهنه در اغما برده میشد و تحقیر میشد.
مردم به خاطر دارند در بمبگذاری آمانزیمتوتی، کوازولو/ناتال[۱۲] در سال ۱۹۸۵، وقتی بمب در سطل زبالهای در یک مرکز خرید منفجر شد و چهار نفر از کسانی که مشغول خرید پایان سال بودند را کشت و بیش از شصت نفر را زخمی کرد.
شهروندان آفریقای جنوبی بمبگذاری بار ماگو[۱۳] در سال ۱۹۸۶ را به یاد دارند، وقتی بمب جاسازی شده در ماشین توسط رابرت مکبراید[۱۴] و دو همدستش و به دستور اومکونتو ویسازی[۱۵]، فرمانده بخش نظامی کنگره ملی آفریقا[۱۶]، در محله بوتسوانا[۱۷] سه نفر را کشت و شصت و نه نفر را زخمی کرد.
مردم مشمئز میشدند وقتی میدیدند چطور بعضی بیرحمانه به روش «گردنبند» کشته میشوند، وقتی که تایری پر از بنزین دور گردن قربانی قرار داده میشد و آتش زده میشد. روش کشتار بیرحمانهای که ”همراهان“ کنگره ملی آفریقا برای تنبیه ”خودفروشان“ استفاده میکردند، کسانی که مشکوک به همکاری با مخالفان بودند. این روش در کشمکشهای ویرانگر بین گروههای مختلف جنبشهای آزادیبخش مانند [۱۸] یو دی اف (که عمده اعضاء کنگره ملی آفریقا را بعد از انحلال این گروه جذب کرد) یا [۱۹] «آزاپو» (حزب هوادار اصول جنبش هشیاری سیاه) هم استفاده میشد. دیدن اینکه انسانها، حتی کودکان، به دور کسانی که به این شکل وحشیانه کشته میشدند میرقصیدند رقتآور بود. آپارتاید موفق شده بود هم قربانیانش و هم مجریانش را ضد بشر کند. مردم به خوبی به یاد دارند که این بخشی از گذشته و تاریخ ما بود.
مردم اجساد خیابان چرچ شهر پرتوریا را در ماه می ۱۹۸۳ به یاد دارند، هنگامی که بمب بزرگی در مقابل دفتر اداری نیروی هوایی آفریقای جنوبی منفجر شد و بیست و یک نفر کشته و بیش از دویست نفر زخمی شدند. کنگره ملی آفریقا مسئولیت این حمله را بعهده گرفت.
مردم قتل عام کلیسای سنت جیمز در کیپ تاون در جولای ۱۹۹۳ را به خاطر میآورند. در آن حمله دو عضو مسلح «پی ای سی» [۲۰]، جنبش آزادیبخشی که در سال ۱۹۵۹ از کنگره ملی آفریقا جدا شده بود، با مسلسل به مراسم یکشنبه کلیسایی حمله کردند، یازده عابد را کشتند و پنجاه و شش نفر را زخمی کردند. به نظر میآمد دیگر هیچ چیزی در این جنگهای چریکی شهری قداست نداشت.
این قساوتها تاریخ آفریقای جنوبی را آبلهرو کرده بود و همه ما قبول داشتیم که باید جدیاش بگیریم و برایش کاری انجام بدهیم. بسیاری از اینها همچنان در ذهن جوامع مختلف ما تازه و زنده بود و ما نمیتوانستیم وانمود کنیم اتفاق نیافتادهاند.
در واقع تقریبا اختلاف نظری در این مورد نبود که اگر بخواهیم به دوران جدید برویم، باید با گذشته خود به شکل موثری برخورد کنیم. اختلاف در مورد برخورد با گذشته نبود، بلکه درمورد چگونگی برخورد با این گذشته بود.
کسانی بودند که میخواستند نحوه دادگاههای نورنبرگ را پیش بگیرند و تمامی کسانی که حقوق بشر را نقض کرده بودند را به دادگاه بکشند. چنانچه مشخص شد، این انتخاب برای آفریقای جنوبی مقدور نبود. در جنگ جهانی دوم متفقین نازیها و متحدینشان را به طور همه جانبه شکست دادند، بنابراین این امکان را داشتند تا «عدل فاتح» را دیکته کنند. متهم هیچ حقی در مسئله نداشت. چون بعضی از کسانی که در مقام قضاوت نشسته بودند، مانند روسها، خودشان به ارتکاب تخلفهای مشابه در زمان استالین محکوم بودند، این روند خشم زیادی را در خیلی از آلمانیها به جا گذاشت. من این را هنگام حضور در میزگردی در شبکه تلویزیونی بیبیسی فهمیدم که در همان اتاقی در نورنبرگ ضبط میشد که محاکمات پنجاه سال قبل انجام گرفته بود. آلمانها نتیجه را به اجبار قبول کرده بودند چون بر زمین افتاده بودند، و فاتحان میتوانستند آنها را همانطور که بر زمین افتاده بودند لگد بزنند. به همین دلیل روش نورنبرگ توسط کسانی که در حال مذاکرات شکننده تغییر سیستم به دموکراسی، اعمال قانون، و احترام به حقوق بشر بودند، رد شد. هیچ کدام از طرفین امکان اعمال «عدل فاتح» را نداشتند چون هیچ طرفی به صورت مطلق برنده نبود و شرایط در بنبست نظامی بود.
کاملا واضح بود که اگر نیروهای امنیتی رژیم آپارتاید میدانستند در پایان مذاکرات بعنوان مجرم دادگاهی خواهند شد، از توافق مذاکره شده حمایت نمیکردند. توافقی که ”معجزه“ تغییر صلحآمیز از سرکوب به دموکراسی را در آفریقای جنوبی امکانپذیر ساخت، آن هم زمانی که اکثریت فاجعه حمام خون را برای ما پیشبینی میکردند. طرف مذاکره همچنان کنترل اسلحه را در اختیار داشت و میتوانست در روند مذاکرات کارشکنی کند.
بعضی شهروندان جوامع دموکراتیک، چه کسانی که اکنون در آفریقای جنوبی از این تغییر صلحآمیز بهرهمند شدهاند و چه کسانی در سایر جوامع بینالمللی زندگی میکنند، این موهبت را دارند که بتوانند شکایت کنند که مجرمین باید به سزای اعمالشان میرسیدند. متاسفانه واقعیت این است که ما حافظه بسیار کوتاهی داریم. ما فراموش کردهایم که تا سال ۱۹۹۴ به صلابه کشیده شده بودیم و درست در شرف یک فاجعه کامل از آن نجات پیدا کردیم. کسانی که از این نظام جدید استفاده میکنند به همین زودی فراموش کردهاند که رسیدن به این وضعیت تا چه حد شکننده و غیرممکن بود، و چرا دنیا همچنان با شگفتی به معجزهای که اتفاق افتاد مینگرد. این معجزه نتیجه این توافق مذاکره شده بود. چنانچه مذاکرهکنندگان یک سمت به مجازات مجرمین اصرار ورزیده بودند، نه توافقی حاصل میشد و نه امروز آفریقای جنوبی دموکراتیکی وجود میداشت. متفقین این توانایی را داشتند که بعد از نورنبرگ اسبابشان را جمع کنند و به خانه بروند، ولی در آفریقای جنوبی ما باید در کنار هم زندگی میکردیم.
به همین دلیل بود که قاضیالقضات اسماعیل محمد[۲۱]، هنگامی که معاون رئیسجمهور در دادگاه قانون اساسی بود و قانونی بودن طرح عفو عمومی را بررسی میکرد، توانست با چنان مقبولیتی از صحبتهای قاضی ماروین فرنکل[۲۲] در کتاب خود، خارج از سایههای شب: پیکارهای حقوق بشر بینالملل[۲۳] بنویسد:
تقاضای تنبیه ناقضان حقوق بشر مشکل پیچیده و عذابآوری را پیش میآورد که هیچ راه حل مشخص یا سادهای ندارد. در حالی که بحث درباره دادگاههای نورنبرگ همچنان ادامه دارد، آن رخداد – محاکمه مجرمین جنگی ملتی شکستخورده – در مقابل وضعیت ظریف و خطرناک کشور ما مبحث سادهای بود، وضعیت تنبیه مجرمان کشور خودمان و نه ملتی دیگر.
ملتی که به دلیل یک رژیم سرکوبگر از هم جدا شده ناگهان بعد از برداشتن سرکوب با هم متحد نمیشود. ناقضین حقوق بشر هم شهروندان همان مملکت هستند و در کنار همان مردم زندگی میکنند، و امکان دارد خیلی هم بانفوذ، قدرتمند، و خطرناک باشند. اگر ارتش و پلیس نیروهای اعمال زور و وحشت بودهاند، یک شبه تبدیل به سرمشقهایی برای حقوق بشر نمیشوند. تعدد آنها و دسترسی و تخصص آنها در استفاده از اسلحههای مرگبار همچنان بعنوان یک واقعیت باقی میماند… ممکن است سربازان و پلیس در حال انتظار یا برنامهریزی برای بازگشت به قدرت باشند. ممکن است در تلاش بدست آوردن همدردی یا پشتیبانی عموم باشند. اگر با خشونت با آنها برخورد شود، یا اگر تور تنبیه زیادی بزرگ انداخته شود، امکان واکنش آنها بر علیه جریان بیشتر میشود. ولی قربانیان آنها هم نمیتوانند به سادگی فراموش کنند.
این مشکلات موضوعاتی انتزاعی نیستند. اینها وضعیت و مشکلات واقعی دهها کشورند. اگر آنطور که امیدواریم کشورهای بیشتری از شر رژیمهای سلطهگر خود آزاد شوند، مشکلات مشابه بیشتری نمود پیدا خواهد کرد. چون جزئیات شرایط این کشورها متفاوت است، ماهیت مشکل هم از کشوری به کشور دیگر متفاوت خواهد بود[۲۴].
قاضی محمد در مورد وضعیت آفریقای جنوبی چنین میگوید:
برای نتیجه گرفتن موفقیتآمیز مذاکرات تغییر، مفاد این مذاکره نه تنها باید موافقت قربانیان خشونتها را داشته باشد، بلکه باید موافقت کسانی که مورد تهدید تغییر به یک «جامعه دموکراتیک مبتنی بر آزادی و مساوات»[۲۵] هستند را هم در بر بگیرد. اگر قانون اساسی منظر انتقام و خونخواهی را زنده نگه دارد، هیچ وقت موافقت کسانی که دائما مورد تهدید خواهند بود را به دنبال نخواهد داشت…
دلیل بسیار مهم و متقاعد کننده دیگری هم بود که مذاکرهکنندگان راه دادگاه نورنبرگ را انتخاب درستی نمیدانستند. حتی اگر میتوانستیم این راه را انتخاب کنیم، بار غیرقابل تحملی بر روی سیستم قضائی گذاشته میشد. ما تجربهای در چند مورد با ماهیتی مشابه داشتیم، با کلنل یوجین دکاک[۲۶]، رئیس سابق جوخه اعدام پلیس، در سال ۱۹۹۵ و ۱۹۹۶، و ژنرال مگنوس مالان[۲۷]، وزیر دفاع سابق دفاع، و تعدادی ژنرال و افسران ارتش دیگر در سال ۱۹۹۶. اقامه دعوی علیه کلنل دکاک هجده ماه تمام وقت گروه کاملی از قوه قضائیه و پلیس نگهبان را گرفت، و از آنجائیکه کلنل دکاک کارمند سابق دولت بود، دولت باید هزینههای قضائی وی را پوشش میداد، که نزدیک به یک میلیون دلار شد. مبلغی که شامل هزینه دادگاهی کردن و کارهای اداری و حفاظت از شاهدین نبود. در مورد ژنرال مالان و همدستانش، پیگرد موفقیتآمیز نبود و فقط هزینههای دفاع وی نجومی و نزدیک به دو میلیون دلار شد، که باز بر عهده دولت بود. در کشوری که مشکل نقدینگی داشت و با مشکلات مهم زیادی، از جمله آموزش، بهداشت، مسکن، و غیره دست و پنجه نرم میکرد، انتخابهای دشواری از کارهایی که دولت قادر به انجام بود باید صورت میگرفت.
علاوه بر آن، ما استطاعت این را نداشتیم که هر روز و برای مدت زمانی طولانی جزئیاتی آزاردهنده را به بحث بگذاریم، آن هم در شرایط شکننده تلاش برای رسیدن به صلح و ثبات. ما قطعا این امکان را نداشتیم که مانند شکارچیان نازیها پنجاه سال بعد همچنان پیگیر داستان باشیم. ما باید توازنی بین عدالت، پاسخگویی، ثبات، صلح، و آشتی برقرار کنیم. ما میتوانستیم عدالت کامل کیفری را انتخاب کنیم و آفریقای جنوبی را در خاکستر قرار دهیم. پیروزی با هزینهای بیشتر از شکست. کشور ما باید با دقت انتخاب میکرد که منابع محدودش را چطور برای رسیدن به بهترین نتیجه استفاده کند.
دلایل مهم دیگری هم بود که چرا راه دادگاهی کردن انتخاب درستی نبود. یک دادگاه قضایی درست احتیاج به مدارک غیر قابل انکار دارد که بتواند از دقیقترین بررسیها بگذرد و بدون وجود شک اثبات شود. در خیلی از پروندههایی که برای بررسی ارسال میشد تنها شاهدین واقعه که هنوز زنده بودند خود مجرمین بودند که از تمامی امکانات در دسترس دولت برای از بین بردن مدارک استفاده کرده بودند تا اعمال شنیعشان را بپوشانند. بنابراین مشخص شد که تشکیل کمیسیون راه بهتری از دادگاهها برای رسیدن به حقیقت بود: متقاضیان عفو برای اینکه واجد شرایط عفو شوند باید به طور کامل کارهایشان را افشا میکردند، و امکان دادگاهی کردن آنها برای کارهای افشا نشده همچنان باز بود.
بخش آزار دهندهای که در جریان رسیدگی مشخص شد این بود که طرفداران آپارتاید آماده بودند تا به راحتی و با حقانیت بسیار دروغ بگویند. این شامل هیئت وزرا، افسران پلیس، و البته کارمندان رده پایینتر هم میشد. در دادگاه حرف یک قربانی سردرگم در مقابل شهادت چندین مجرم بود، افسران پلیس یا سایر نیروهای مسلحی که بعدا در تقاضای عفوشان اعتراف کردند که شهادت دروغ میدادند. برای بررسی قضایی به قضات یا مجریان قانون بسیار شجاعی احتیاج بود که تنها به شهادت یک شاهد اقتدا کنند، شاهدانی که معمولا سیاهپوست بودند و در مقابل صفوف متحد پلیسهای سفیدپوست، حاضر نبودند ناجوانمردانه دروغ بگویند.
بیدلیل نبود که سیستم قضایی آنچنان در میان سیاهان بدنام شده بود. فرض بر این بود که قاضی و مجریان قانون با پلیس تبانی کردهاند تا عدالت را اجرا نکنند. تا همین اواخر تمامی قضات و مجریان قانون سفیدپوست بودند و نگرانی مشترکی با همکیشان سفیدپوستشان داشتند، از امتیازات مشابهی بهرهمند بودند که بیعدالتی آپارتاید به آنها داده بود، معتقد بودند تمامی مخالفین آنها تحت تاثیر کمونیسم بودند، و معمولا پشتیبان بخشهای اجرایی و مقننه در دولتی بودند که سیاهان را از شراکت در حاکمیت کشور خودشان محروم کرده بود. خیلی از قضات نظام قدیم به طور آشکار گماشتههایی سیاسی بودند، و کاری برای برگرداندن اعتبار از دست رفته سیستم قضایی بعنوان همدستان نظامی بیعدالت نمیکردند. البته استثنا هم وجود داشت، ولی بطور عمده سیستم بر ضد دادخواهان، متهمین، یا شاکیان سیاهپوست بود. مدت زمانی طول خواهد کشید تا مردم سیاهپوست ما به نسبت به پلیس و سیستم قضاییای اعتماد پیدا کنند که برای مدت زمانی طولانی بیاعتبار بود.
نقل قول دوباره از حکم برازنده قاضی محمد بیجا نخواهد بود:
هر انسان نجیبی باید در رنج باشد که ببیند مجرمین اعمال شیطانی آزادانه و در مصونیت در خیابانهای این کشور قدم میزنند و عفو عمومی از آزادی آنها در مقابل هرگونه حمله مدنی حفاظت میکند. ولی راهی که به این شرایط منجر شده است باید با دقت قدردانی شود. بیشتر این اعمال وحشیانه و شکنجهها در دورانی اتفاق افتاده است که قوانین بررسی جرائم یا زندان، و یا حتی روشهای بازرسی، به روی مردم باز نبود و مردم امکان تحقیق، اثبات، یا اصلاح آن را نداشتند. بیشتر آنچه در این دوران شرمآور رخ داده است در اختفا اتفاق افتاده و به راحتی قابل مرور یا اثبات نیست. عزیزانی، گاهی به طرق اسرارآمیز، ناپدید شدهاند، و اکثرا زنده نماندهاند تا سرگذشتشان را بگویند. سایرین آزادیشان نقض شده، ارزش انسانیشان مورد حمله قرار گرفته، شهرتشان با انتسابهای غیر منصفانه آسیب خورده، و در این درگیریها زخمهای عمیقی برداشتهاند. بسیاری از اوقات مجرم و بیگناه هر دو قربانی بودهاند. پنهانکاری و خودکامگی واقعیتها را در درزهایی تاریک مخفی کرده است. سوابق به سادگی در دسترس نیست، شاهدین ناشناساند، مردهاند، خارج از دسترساند، یا حاضر به صحبت نیستند. اکثر حقایق فقط در بین خاطرات زخمی عزیزانی است که بدگمانی غریزی و عمیقی از دردشان به جا مانده، ولی امکان بیان واقعبینانه و ارائه شواهد محکمهپسندی برای این حقایق را ندارند…
بنابراین امکان پیگرد قانونی بعضی از جرایم به دلیل محدودیتهای شهادت و نبود ادله قانونی وجود نداشت. قاضی محمد در بخش دیگری از حکم خود به آن اشاره میکند:
غیر از ارائه مصونیت از تعقیب قانونی به مجرمین، راه دیگر آن است که حق انتزاعی پیگیری قانونی برای اشخاص بدون مدرک حفظ شود، که وابستگان قربانیان، که اکثرا از جزئیات این که چه اتفاقی برای عزیزانشان افتاده بیاطلاعند، در حسرت دانستن حقیقت بمانند، که احساس غیظ و ماتم آنها، اگرچه بر حق، زنده نگاه داشته شود، که به مجرمین اجازه داده شود بطور فیزیکی آزاد باشند، ولی به دلیل ترکیبی از ترس، گناه، و بلاتکلیفی نتوانند بطور کامل در نظام جدید تبدیل به عضوی کامل و فعال در جامعه شوند.
وقتی موضوع شنیدن شهادت قربانیان بود، چون در کمیسیون آنها در یک دادگاه قضایی نبودند، ما حقیقت را بر اساس احتمال وقوع مقرر میکردیم. مشوق ما قوانینی بود که به منظور توانمند کردن، بازسازی انسانیت، و احترام مدنی قربانیان بود، بنابراین ما اجازه میدادیم کسانی که برای شهادت میآمدند داستانشان را با کلمات خودشان بگویند. ما هر چه در توان داشتیم برای انطباق این داستانها میکردیم و چنانچه یکی از اعضا دادگاه مشروطه، قاضی آلبی ساچرز[۲۸] نشان داد، خیلی زود فهمیدیم درجههای مختلفی از واقعیت وجود دارد که الزاما مانعهالجمع نیستند. یک درجه، واقعیت دادگاهی بود، مستند و قابل اثبات، و دیگری واقعیت اجتماعی بود، «واقعیت تجربهای که در همکنشی، بحث، و مناظره وضع میشد»[۲۹]. بعدی واقعیت شخصی بود، یا به قول قاضی محمد، ”واقعیت خاطرات زخمی“، واقعیتی التیام دهنده. دادگاه کیفری ناچار میشد بسیاری از کسانی که برای شهادت آمده بودند را نادیده بگیرد، کسانی که معمولا بیسواد و ساده بودند، سردرگم، و بعضا زخمیتر از قبل. خیلیها شاهد این بودند که همین عمل صحبت کردن در مقابل کمیسیون اثری التیامبخش برایشان داشت. ما این را بطور اتفاقی و بعد از صحبت با یکی از خویشاوندان قربانیان فهمیدیم، برادر یکی از اعضاء کرداک فور[۳۰] (از فعالین پشتیبان کنگره ملی آفریقا، که برای شرکت در تظاهرات بندر الیزابت از خانه خارج شدند ولی هیچگاه برنگشتند، چون به شکل بیرحمانهای توسط پلیس به قتل رسیدند) بعد از شهادت دادن خویشاوندشان در یکی اولین جلسات رسیدگی و در مقابل اقرار پلیسی که مسئول کشتار بود، به من گفت: «اسقف اعظم، ما بارها داستانمان را در شرایط مختلف گفتهایم، به روزنامهها، در تلویزیون، ولی این نخستین باری بود که بعد از گفتن احساس کردم بار سنگینی از روی دوشمان برداشته شد.»
بنابراین انتخاب دادگاهی کردن، که یکی از تندترین راههای کنار آمدن با گذشته بود، رد شد.
کسانی دیگری هم بودند که با انتخاب دادگاه کیفری مخالف بودند، و سادهلوحانه پیشنهاد میدادند گذشته را به حال خود بگذاریم. این راهی بود که بسیاری از اعضاء دولت پیشین و مجریان دستورات آنها در نیروهای امنیتی پیشنهاد میکردند. آنها با جنجال بسیار خواستار بخشش کلی و بی قید و شرط بودند، مانند چیزی که در شیلی ژنرال پینوشه و همکارانش برای خود و بعنوان پیش شرط استرداد حکومت نظامی به دولتی مردمی مقرر کرده بودند. با وجودی که با انتصاب گروه حقیقتیاب موافقت شده بود، این گروه فقط میتوانست پشت درهای بسته گزارش دهد، و اسناد مربوط به ژنرال پینوشه و دولتاش و نیروهای امنیتیاش، مخصوصا برای مشخص کردن تقصیر آنها، نمیتوانست بازرسی شود. در بحث مصونیت مهم است خاطر نشان شود که ژنرال پینوشه، افسرانش، و اعضاء دولتاش خود را در حالی بخشیدند که فقط خودشان از کارهایی که انجام داده بودند وقوف داشتند. آنها متهم، شاکی، و قاضی پرونده خودشان بودند. بدون وجود سیستم عفو عمومی، همانند چیزی که در آفریقای جنوبی استفاده شد، من قویا از تقاضای استرداد ژنرال پینوشه دفاع میکنم. این که مرتکبین نه تنها خودشان خود را عفو کنند، بلکه بگویند هیچ کس دیگری هم امکان زیر سوال بردن تخلفات و عفو آنها را ندارد قابل تحمل نیست.
در آفریقای جنوبی ما نباید عفو عمومی کلی میداشتیم. این عفو عمومی نباید بصورت کلی صادر میشد، متقاضیان باید شخصا تقاضا میکردند، سپس در مقابل هیئتی مستقل حضور مییافتند که تعیین میکرد آیا متقاضی تمام اقدامات اعطای عفو را انجام داده یا نه. بنابراین راه افراطی عفو عمومی بی قید و شرط هم رد شد. به غیر از دلایلی که آورده شد، احساسی قوی وجود داشت که عفو عمومی در واقع نسیان و فراموشی عمومی بود. هیچ کدام از ما قدرت این فرمان را نداشتیم که تصمیم بگیریم گذشته را به حال خود بگذاریم، و ناگهان گذشته فراموش شود. تجربه مشترک ما از واقعیت برعکس این بود – که گذشته، دور از ناپدید شدن یا به خواب رفتن در سکوت، همیشه راهی برای برگشت و شرمساری ما پیدا میکند، مگر اینکه با واقعیات با درستی و کفایت برخورد شود. این جانور خطرناک همیشه راهی برای بازگشت و گروگانگیری ما پیدا خواهد کرد، مگر اینکه ما در چشمانش نگاه کنیم و با وی بطور کامل برخورد کنیم.
انگلیسیها و آفریکانرهای آفریقای جنوبی مثال بسیار خوبی هستند. در دوران جنگ بوئر در آغاز قرن بیستم، انگلیسیها بیش از ۲۰۰،۰۰۰ نفر، از جمله زنان، کودکان، و کارگران سیاه بوئر را در اختراع جدید آن دوران انگلیسیها،یعنی اردوگاههای کار اجباری، حبس کردند. شرایطی که بعدها باعث شهرت خبیث آلمان نازی در جریان فاجعه یهودی سوزی شد. تخمین زده میشود که حدود ۵۰،۰۰۰ نفر از این زندانیان در شرایطی غیر قابل قبول جان باختند. در پایان جنگ هیچ کدام از طرفین درباره این بخش از جنگ صحبت نکرد. به نظر میرسید با گذشت زمان زخمها شفا یافته باشد و انگلیسیها و آفریکانرها ظاهرا با خوشی در کنار هم زندگی میکردند. با این وجود، این رابطه دوستانه فقط ظاهری و متزلزل بود. در سال ۱۹۹۸ من به شکل زمینی از زوریخ به داووس سفر کردم تا در اجلاس جهانی اقتصاد در داووس شرکت کنم. جوان آفریکانری من را همراهی میکرد که میگفت به خوبی داستانهای وحشتناک مادربزرگ خود را از اتفاقات این اردوگاهها به یاد میآورد، و خیلی احساساتی میگفت هر زمانی که این داستانها را به یاد میآورد دلش میخواهد در جنگ بوئر حاضر شود و بجنگد.
در داچائو[۳۱] (اردوگاه کار اجباری نزدیک نورنبرگ) موزهای برای یادبود اتفاقاتی که آنجا افتاده بود وجود دارد، با اتاقهای گاز و کورههایی که یهودیان در آن سوزانده شده بودند. اتاقهای گاز در ابتدا بسیار بیآزار به نظر میرسند، ظاهرا مانند دوشهای حمام هستند، تا اینکه متوجه دریچههایی میشوید که گازهای مرگبار از آنها به اتاق فرستاده میشد. در موزه عکسهایی وجود دارد که با طنزی وحشتناک اسرا را در حال رژه پشت دسته نوازندگان نظامی و حمل همبندان خود برای اعدام نشان میدهد. آلمانها به شدت روشمند و سازمان یافته بودند و همه چیز را ضبط میکردند، از جمله آزمایشهایشان برای اندازهگیری حد تحمل انسانها. البته خوکها و موشهای آزمایشگاهی آنها یهودیان زندانی بودند، و تمامی آن در عکسها مانند دهنکجیای کریه قابل دیدن است.
در ورودی این موزه جمله فراموش ناشدنی جورج سانتایانا[۳۲] به چشم میخورد: «کسانی که گذشته را فراموش میکنند محکوم به تکرار آن هستند». کسانی که آینده ما را مذاکره میکردند به این امر واقف بودند که باید به اتفاقات گذشته اقرار و رسیدگی میشد، وگرنه تبدیل به آفتی ویرانگر در آینده میشدند.
قبول نسیان ملی مشکل دیگری هم داشت. این کار قربانیان آپارتاید را دوباره قربانی میکرد، و انکار چیزی بود که بخشی از هویت آنها شده بود. آریل دورفمن[۳۳]، نمایشنامهنویس شیلیایی نمایشی دارد با عنوان مرگ و زن جوان. در این نمایشنامه همسر زن جوان به تازگی به عضویت کمیته حقیقتیاب درآمده است. هنگامی که زن در آشپزخانه مشغول کار است، شخصی با شوهرش وارد خانه میشود که ماشیناش خراب شده و شوهرش به او کمک کرده است. زن او را نمیبیند ولی صدای او را میشنود و از صدا تشخیص میدهد این همان مردی است که او را در زندان شکنجه کرده و به او تجاوز کرده است. بعدا در داستان مرد به صندلی بسته شده است، در حالی که زن تفنگی را به سمت او نشانه رفته و آماده است تا او را بکشد، چراکه مرد به شدت منکر این است که حتی میتوانسته چنین کاری بکند، و در تلاش برای پیدا کردن بهانهای برای اثبات ادعای خود است. مرد در نهایت به گناه خود اقرار کرده، و به طرز عجیبی، زن به او اجازه میدهد که برود. انکار کردن مرد به هستی زن ضربه میزند، به صداقتاش، به هویتاش، و همه اینها از نزدیک به تجربه و خاطرات وی گره خوردهاند. در واقع زن و خاطرات تجربهاش از هم جدا نبودند، به همان شکلی که یک بیمار مبتلا به آلزایمر، آدم قبل از تحلیل رفتن قوای فکریاش نیست.
ملت ما بدنبال اعاده حیثیت و شایستگی و شخصیت کسانی بود که برای زمانی طولانی مجبور به سکوت شده بودند و تبدیل به حاشیه نشینانی گمنام شده بودند. حالا آنها میتوانستند داستانهایشان را بگویند، اجازه داشتند به یاد بیاورند، و این یادآوری تصدیق وجود فردی آنها بود.
مذاکرهکنندگان کشور ما دو انتخاب افراطی را رد کردند و راه سومی را برگزیدند، حد وسطی بین دادگاه نورنبرگ و عفو عمومی بی قید و شرط و نسیان ملی. این راه سوم عفو کسانی بود که به طور کامل به گناهی که برای آن تقاضای عفو داشتند، اعتراف کنند. مشوق این کار امکان عفو و آزادی مجرمین بود، و چماقاش، برای کسانی که در زندان بودند حبسی طولانی، و برای کسانی که هنوز آزاد بودند، احتمال تحت پیگیرد قرار گرفتن و دستگیری و زندان بود.
انتخابی که آفریقای جنوبی برگزید مشکلات مهمی را مطرح کرد که به آن خواهم پرداخت، مانند مبحث مصونیت. آیا دولت با این کمیسیون حقیقتیاب برای عفو باعث نمیشد مردم فکر کنند میتوانند مرتکب جرم شوند و بعدا عفو بگیرند؟ آیا عذرخواهی و عمومی شدن جرم مجرمین کافی بود؟ عدالت چه میشد؟ و از آنجایی که عفو مصونیت مدنی و قضایی مجرمین را شامل میشد، آیا این اجحاف در حق قربانیانی نبود که حقوق مشروطه خود برای ادعای خسارت علیه مجرمین و دولت از دست میدادند؟
اجازه بدهید این بخش را با ذکر این نکته خاتمه دهیم که در نهایت این انتخاب سوم و عفو یکی از ارکان اصلی فلسفه زندگی[۳۴] آفریقایی است، چیزی که ما در زبان نگونی[۳۵] آنرا اوبونتو[۳۶] و در زبان سوتو[۳۷] آنرا بوتو[۳۸] مینامیم. چیزی که باعث میشود بسیاری به جای تقاضای انتقام، بزرگوارانه بخشش را انتخاب کنند چیست؟
توضیح مفهوم اوبونتو در زبانهای غربی بسیار دشوار است. اوبونتو چیزی است که از ذات و جوهره انسانیت صحبت میکند. هنگامی که ما میخواهیم کسی را ستایش کنیم میگوییم «فلانی اوبونتو دارد»، به این معنی که وی بخشنده است، مهماننواز است، صمیمی است، با ملاحظه است، مهربان است. هرچه دارد با بقیه قسمت میکند. مانند این است که بگوییم «انسانیت من به شکل جداییناپذیری به انسانیت تو گره خورده». ما همه متعلق به یک بدنه زندگی هستیم. ما میگوییم «یک انسان فقط در وجود انسانهای دیگر یک انسان است».این طور نیست که «من فکر میکنم پس هستم»، بلکه «من یک انسانم چون تعلق دارم، مشارکت میکنم، و تقسیم میکنم».انسانی که اوبونتو دارد فکرش باز است، در دسترس سایرین است، پشتیبان دیگران است، با قدرت و خوبی بقیه احساس خطر نمیکند، چون خودباوریاش از آنجا میآید که میداند او بخشی از یک تمامیت بزرگتر است و با تحقیر و کوچک شدن بقیه کوچک میشود، و با شکنجه، سرکوب یا تحقیر با آنها او هم تحقیر میشود.
همدلی و دوستی خوبیهای برتر هستند، اما همدلی اجتماعی برای ما ساموم بونوم[۳۹] است، به معنی برترین خوبیها. باید از هر چیزی که آنرا خراب کند و به این خوبی آسیب برساند، مانند طاعون دوری جست. خشم، غیظ، میل به انتقام، حتی موفقیت بوسیله رقابت ناسالم، باعث فرسایش این خوبی میشوند. بخشش فقط کاری بشر دوستانه نیست، بلکه بهترین شکل نفع شخصی است. کاستن از ارزش انسانی سایرین ارزش انسانی خود را نیز پایین میآورد. بخشش به مردم امکان میدهد تا از مشکلات جان سالم بدر ببرند و انسان بازگردند.
هنگامی که اوهورو، یا آزادی و استقلال به کنیا آمد، خیلیها منتظر بودند تا شورشیان با انتقامکشی و مجازات کنیا را به قبرستان مردان سفید تبدیل کنند. در مقابل رئیس جمهور جومو کنیاتا[۴۰] چنان مورد تکریم بود که حتی مرگاش هم باعث اتحاد بیشتر شد. نگرانی زیادی بود که بعد از مرگ کنیاتا چه بر سر کنیا خواهد آمد، ولی اوبونتو همچنان در کنیا وجود داشت. ولی در کنگو در دهه ۱۹۶۰ و در قتل عام ۱۹۹۴ در رواندا[۴۱] شرایط کاملا برعکس بود. در آن هنگام اوبونتو کجا بود؟ در زیمبابوه، بعد از یکی از طاقتفرساترین جنگها، رابرت موگابه[۴۲] در شب پیروزیاش با صحبت درباره آشتی، توانبخشی، و بازسازی همه را شگفتزده کرد. این کار اوبونتو بود. در نامبیا بعد از اینکه سواپو اولین انتخابات دموکراتیک را در سال ۱۹۸۹ برد، رئیس جمهور سام نوجوما[۴۳] همه را با لبخندش تحت تاثیر قرار داد و تقاضای خونخواهی بر علیه سفیدان نکرد. این شاهدی بر اوبونتو بود. چیزی که در آفریقای جنوبی اتفاق افتاد، قبلا در سایر کشورها نیز اتفاق افتاده بود.
[۱] Bantustan
[۲] Race Classification Boards
[۳] Dr. Hendrik Verwoerd
[۴] Bantu
[۵] “Illustrated History of South Africa: The Real Story,” Reader’s Digest, Cape Town 1988.
[۶] Sharpeville
[۷] Soweto
[۸] Nationalist Party
[۹] Steve Biko
[۱۰] Black Consciousness Movement
[۱۱] Pretoria
[۱۲] Amanzimtoti, KwaZulu/Natal
[۱۳] Magoo’s Bar
[۱۴] Robert McBride
[۱۵] Umkhonto weSizwe
[۱۶] African National Congress
[۱۷] Botswana
[۱۸] United Democratic Front
[۱۹] Azanian People’s Organization
[۲۰] Pan Africanist Congress
[۲۱] Ismail Mahomed
[۲۲] Marvin Frankel
[۲۳] Out of the Shadows of Night: The struggle for International Human Rights
[۲۴] Marvin Frankel and Ellen Saideman (New York: Delacorte Press, 1989).
[۲۵] از متن قانون اساسی
[۲۶] Eugene de Kock
[۲۷] Magnus Malan
[۲۸] Albie Sachs
[۲۹] In the Healing of a Nation? Alex Boraine, Janet Levy, eds., Justice in Transition, 1995.
[۳۰] Cradock Four
[۳۱] Dachau
[۳۲] George Santayana
[۳۳] Ariel Dorfman
[۳۴] Weltanschauung
[۳۵] Nguni
[۳۶] Ubuntu
[۳۷] Sotho
[۳۸] Botho
[۳۹] Summum bonum
[۴۰] Jomo Kenyatta
[۴۱] Rwanda
[۴۲] Mugabe
[۴۳] Sam Nujoma