افسر فرمانده که ظاهراً از تصور من در این مورد که بازداشتم بیش از مدتی برای خواندن یک کتاب به درازا نخواهد کشید، به تایید پوزخندی زد.

در سلول انفرادی چیزی جز یک پتو و یک جلد قرآن وجود نداشت. اما به من اجازه داده شده بود یک جلد کتاب و عینکم را به همراه بیاورم. پتو را به دورم پیچیدم و در زاویه ای زیر نور چراغ مهتابی که از لای پنجره در ضخیم آهنی بیرون می ریخت، شروع به خواندن کردم.

بعضی وقت ها به خواب رفتن دشوار بود. زیر نور کم رنگ چراغ همیشه روشن سقف، تفاوت روز و شب مشخص نمی شد. کتابم را بی شتاب می خواندم، تا تنها منبع ارتباطم با خانه را تا حد امکان امتداد دهم. اما این آرامش بخشی تلخ بود، زیرا کتابی که با خود آورده بودم «بادبادک باز» خالد حسینی بود. قصه ای دردناک از گوشه ما از جهان، که در شرایطی دیگر آن را به سرعت تمام کرده و کنار می گذاشتم.

وقتی که روشن شد حبس من در زندان اوین تهران به زودی تمام نخواهد شد، به تدریج از تصور خاتمه کتاب هراسی بر دلم نشست. از چشم انداز زمانی گسترده و خالی که تا بی نهایت کشیده می شد دلم گرفت. در یک سلول انفرادی که فضای مکانی تنگ است، زمان به صورتی هولناک گسترش می یابد، خیال پرواز می گیرد- امید، هراس، خوش بینی، هراس، امید، ترس، ناامیدی، آشفتگی، آرامش، همه با هم به رقابت و تکرار و تکرار و تکرار می نشینند.

پریشانی های دیگری نیز وجود داشت. چند بار در روز زیر دوش آب، چشم هایم را می بستم و در هیاهویی که پیرامون سرم دوران می یافت گم می شدم. چند تکه لباسم را می شستم. فرش زمخت کف سلول را تمیز می کردم. قدم می زدم تا خودم را خسته کنم. پشه ها را می زدم. همیشه پس از چند نرمش، آرام می شدم. اما وقتی این آرامش می گذشت، بار دیگر من بودم و دیوارها.

گاهی کوشش می کردم – آنچنانکه آموخته بودم، بنشینم، تمرکز کنم تا ذهنم خالی شود، اما به خصوص در لحظه های بغض دلتنگی، تصویر محوی از قدیسینی که به مرگ با سوختن محکوم شده بودند به ذهنم می رسید. پس از مدتی، فکر کردم « این چیزی جز اتلاف وقت نیست! نمی توانستم از این راه یأس را از خود دور نگاهدارم، وحتی اگر هم می توانستم، دلم نمی خواست ذهنم را خالی کنم. ترجیح می دادم آن را پر کنم.». برایم روشن شده بود که بهترین راه برای تمرکز ذهن و حس، خواندن است، اندیشیدن.

با قلم و کاغذی که برای آمادگی بازجویی به من داده شده بود، شروع به نوشتن فهرستی از کتاب هایی کردم که دلم می خواست بخوانم. سرانجام پس از چند هفته اصرار و کشمکش با زندانبان هایم، به من اجازه دادند فهرست کتاب ها را در فرصت یک ساعته ملاقات هفتگی به همسرم «بهار» بدهم. بار نخست، چهار یا پنج کتاب برایم فرستاد – کتاب های تاریخ و غیر داستانی، و نیز چند داستان؛ اکثراً کتاب هایی که در اتاق کارم در خانه یافته بود. کتاب ها ارزیابی و بازبینی شده بودند. چند تایی را مجاز کرده بودند، حتی کتابی در مورد انقلاب فرانسه با عنوان «رژیم نو».

چندی بعد از بهار خواستم تا از طریق خویشاوندی در پاریس کتاب هایی را از آمازون سفارش دهد. او نیز کتاب ها را از پاریس به تهران برای بهار می فرستاد و بهار هم کتاب ها را بعد از گذر از نظارت زندان بان ها به دست من می رساند.

کتاب ها را روی کف سلول تکیه به دیوار دورتر (سه متر دور تر از دو متر است!) ردیف کردم. آرام، آرام شکل آشنای یک قفسه کتاب را گرفتند – اندازه ها، رنگ ها و موضوع های مختلف. امیدم به کتابی بود که قرار بود پس از آنچه در دست داشتم بخوانم.

در نگاه به کتابخانه کوچکم، دریافتم که برداشت من از زمان تا چه میزان تغییر یافته.  هر چه تعداد کتاب های روبه رویم بیشتر می شد، زمان پیش رویم بافتی ملموس تر می یافت. هراس گستره بی انتهایی زمان به نظر معکوس شده بود. گویی در رو به رو بیش از زمانی دراز، وقتی کوتاه داشتم. پهنه فراخ و دوردستی که تا افق کشیده شده بود، اکنون کوتاه تر می نمود. 

همچنان که ردیف کتاب های در انتظار خوانده شدن فزونی می یافت، هر روز و هر دقیقه کوتاه تر می شد. بد ترین لحظه هر روز – لحظه ای که چشم هایم از خواب باز می شدند – با شوق خواندن، به آسودگی بدل می شد. وقتی بهار را دیدم و از او خواستم کتاب های بیشتری برایم بیاورد، گفت « مگر قرار است چه مدت اینجا باشی؟ واقعاً همه این کتاب ها را می خوانی؟».  آگاهی از این نکته که به راستی ممکن است هرگز فرصت تمام کردن همه آن ها نداشته باشم، ارزش واقعی آن ها را نمایان تر ساخت. هر چه کتاب های ناخوانده در کتابخانه کوچک من بیشتر می شد، من برای چیره شدن بر درماندگی ام و توان گذران روز ها ورزیده تر می شدم.

به تدریج احساس می کردم که قصه همیشه مناسب شرایط نبود. خواندن قصه مستلزم آن است که بخشی از ذهن آدم آسوده باشد تا بتواند خود را با آنچه در حال روایت است مرتبط سازد. اما گشایش این در، راهی برای خوف بیشتر بود.

کتاب ها همچنین به من یاری دادند تا سلول کوچک خود را به جهان بیرون باز کنم. تصور شبکه ای جهانی از کتاب فروشانی که در تکاپوی رساندن کتاب به من بودند، مرا به وجد می آورد. 

کتابی از نویسنده ای فرانسوی که سال قبل او را در « مدرسه پژوهش های اجتماعی» دیده بودم سفارش دادم. مطالعه آن در ذهنم مرا با همکاران پیشینم مرتبط ساخت. در پانویسی، نام روشنفکری لهستانی که او را خوب می شناختم دیدم، و باز هم بیشتر با دوستان قدیمی پیوند داد. حاشیه نویسی در کتابی که چند سال پیش تر دوستی در پاکستان به من داده بود- جایی که آخرین بار همدیگر را دیده بودیم، مرا به هوای خوش آن روزها برد. اگر من به تمامی این دوستان می اندیشیدم، شاید آن ها نیز به یاد من می بودند. ردیف این کتاب های نخوانده در سلول کوچکم، فضا را گسترده تر و زمان را کوتاه تر می ساخت.

چه می خواندم؟ دوستان برایم سیمنون، هسه، کازانتزاکیس، شکسپیر،  رازهای ادولفو، قمارباز داستایوسکی، مأمور ما در هاوانا و عامل انسانی  گراهام گرین، و چند کتاب از لوکاره فرستادند. پسربچه مناسب ویکرام ست را سرانجام پس از آن که سال ها روی قفسه کتابخانه ام نشسته بود تمام کردم؛ داستانی پیچیده و در عین حال ساده از هند پس از انقلاب. توصیف او از «زنانه» (حرم) به عنوان دنیایی محدود اما کامل، مرا به واسطه تمثیلی از آنچه زندگی ام در این سلول می توانست باشد به هراس انداخت.

قرآن را هم – که خواندن آن در یک نشست، دست کم یک چالش است تمام کردم. مطالعه نوشته ها و سخنرانی های آیت الله خمینی طی چهل سال روشن کننده خیلی مسایل بود: دریافتم که بر خلاف ادعای اصلاح طلبان، که جمعی از آن ها نیز در زندان بودند- در این مورد که انقلاب ۱۹۷۹ توسط  تند روها  به بی راهه کشانده شده بود، خمینی تمام عمر به برداشت سنتی خود از جمهوری اسلامی پایبند مانده بود. 

باورکنید یا نه، کتاب هایی از فروم و رایش نیز در خصوص خصلت خودکامگی و ترس از آزادی خواندم. کتابی در باره زندگی روزمره ایتالیا در دوران موسولینی اندکی آسوده بخش بود زیرا نشان می داد که فاشیسم تا چه میزان می تواند توخالی و بی کفایت باشد. آنچه بیش از همه عجیب می نمود، خواندن معمای ایرانی کن پولاک در اوین  در تمجید از کارآیی نیروهای امنیتی ایران بود.

تاریخ انقلاب فرانسه را یکی از همکاران پیشین در نیویورک، چند ماه قبل از دستگیری ام پیشنهاد داده بود. صرف پیروی توصیه او حس انزوای مرا کاهش می داد. از سوی دیگر دریافت جزییاتی از این که ناپلئون چگونه کم تر از یک دهه قادر شد در سرزمینی به بزرگی فرانسه یک نظام استبدادی پیچیده شکل دهد، تأسف انگیز بود. نتیجه اخلاقی من آن بود که «آری، می توان چنین کرد». 

هرگاه که فرصتی ممکن می شد، می خواستم که تعدادی از کتاب ها را به هاله اسفندیاری که همزمان با من در زندان به سر می برد بدهند. او خاطرات خود از دوران حبس در اوین را در کتابی با عنوان « زندان من، خانه من» منتشر ساخت. فکر می کنم کتاب خوانی به او نیز همسان من آرامش می بخشید.

کتاب های ناخوانده برای بسیاری در جامعه دانشگاهی (پیشینه خود من) باری آشنا هستند. در سالیان آزادی ام، دیده بودم که مردم چقدر کم می خوانند. گاهی اوقات به شگفتی می افتادم که چگونه  روشنفکران و دانشگاهیان  از این که «وقت خواندن ندارند» شکوه می کردند و در نتیجه به سرسری خوانی خود اعتراف می کردند. 

در زندان کوچکم به جای زحمت خواندن، لذت آن را باز یافتم. در طول چهار ماه و نیم حبس انفرادی، همه کتاب هایم را از سر تا ته ، آرام و با دقت خواندم. از تجربه های تمرکز خود برای خواندن به مثابه یک هنر یا یک فراخوان، و نه تنها ابزاری برای کسب اطلاعات یاری جستم. خواندن با تمرکز. دریافتم که ارزش عمده خواندن کتاب های خوب با تمرکز، تغذیه منبع تفکرات شخصی، رشد و ظهور آراء، و سرانجام چالش آنها در دستیابی به چشم اندازی پذیرفتنی از زندگی است.

یک روز، در پارکینگ دروازه  زندان اوین – زیر دیده بانی نگهبانان مسلح، ایستاده بودم. نیم ساعت ملاقات بهار با من که اکنون پنج ماهه آبستن بود و از شدت گرما عرق بر سر و روی داشت، تمام شده بود. بر خلاف واقعیت مکانی که در آن به سر می بردم، و بر خلاف این واقعیت تلخ که می بایست به سلول انفرادی کوچکم باز می گشتم، برای لحظه ای بی نهایت گذرا، حسی از شادی بر دلم نشست. صبح روشن یک روز تابستانی در دامنه کوهپایه های تهران  بود. آفتاب می درخشید. درخت های سربلند، یادگار باغستانی که زندان در پهنه آن ساخته شده و ما را در حصار داشت، با وقار و آرامش ایستاده بودند.

بهار، همچنانکه به سمت ماشینش می رفت، برگشت، چشم هایش را از تابش آفتاب تنگ کرد و گویی که یکباره چیزی به یاد آورده که من باید از آن با خبر شوم، با لحنی غمگین گفت: « استاد آمریکایی ای که با او شام خوردیم و تو از او خوشت می آمد، ریچارد رورتی؟ در گذشت.» اندوه من در گام های سنگین و خسته ام به سوی زندان، اندکی تسلی یافت زیرا به یاد آوردم که جهان همچنان کتاب های او را – که من از آن ها بسیار آموخته بودم، خواهد داشت.

بزرگ ترین اندوه دوران زندانی ام آن بود که بهار به اجبار ۱۴۰ روز در دوران بارداری  دخترمان «هستی» را به تنهایی گذراند. اکنون می دانم دوره زندان برای آنها که بیرون اند دشوارتر است. می دانم که با حبس یک فرد، همه آنهایی که با زندانی پیوند مهر دارند در بند می افتند. اما، از دورانی که به خواندن گذشت تأسف نمی خورم.

خواندن، یکی از بهترین گزینه های دوران انزواست.

***   

❊ به یاد ریچارد رورتی

۷ بامداد ششم سپتامبر ۲۰۱۹

  • تصویر عنوان نوشته: یک سلول انفرادی در زندان اوین تهران

دکتر کیان تاجبخش، استاد علوم اجتماعی و برنامه ریزی شهری و نیز عضو «کمیته اندیشه های جهانی دانشگاه کلمبیا» ست. کیان تاجبخش در زمره افرادی بود که به دنبال اعتراضات جنبش سبز ایران و انتخابات ریاست جمهوری بازداشت و مدتی در حبس به سر برد.  آنچه خواندید ترجمه نوشته ای است که در سپتامبر ۲۰۱۹ در New York Review of Books  به چاپ رسید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

اشتراک خبرنامه

اگر به خواندن همسایگان علاقه مندید خبرنامه همسایگان را مشترک شوید تا مقالات را به سرعت پس از انتشار دریافت کنید: