می‌گویم:«مگر می‌شود چشمان کسی را یادت برود؟ شاید تمام چهره‌اش یادت برود اما اگر فقط یک بار به چشمان کسی با دقت نگاه کرده باشی، محال است یادت برود.»
قاه‌قاه می‌خندد، سیگارش را روشن می‌کند و می‌گوید:« تو دیوانه‌ای. این را از همان روز اول فهمیدم.»
دست راستم را روی بازوی چپم می‌کشم و می‌گویم:«من که آن چشمان آتشینش هیچ وقت از یادم نمی‌رود.»
سرفه‌ی کوتاهی می‌کند و با بی‌خیالی می‌گوید:«چشمان آتشین کی؟»
نفسش بوی الکل می‌دهد و از ترکیب بوی عرق، الکل و سیگار حالم بد می‌شود.
به دود سیگار که از دهانش بیرون می‌آید نگاه می‌کند و می‌گوید:«چشمان کی؟»
شانه‌ام را بالا می‌اندازم و می‌گویم:«ولش کن.»
سیگار را از لای انگشتانش بیرون می‌کشم و می‌چسبانم به لب‌هایم. سیگارش مزه‌ی انجیر گس می‌دهد. مثل لب‌هایش. دود سیگار را بیرون نداده، می‌بوسمش و او آن حجم بزرگ از بو را که در دهانش جمع شده، تف می‌کند در دهان من. بازوهایش را دورم حلقه می‌کند.
از لمس تن کوچکش حس خاصی به من دست نمی‌دهد. اصلاً نمی‌دانم با این مرد کوچک استخوانی که حتی یک کلمه از حرف‌هایم را نمی‌فهمد چه غلطی دارم می‌کنم. او هم چشمان آتشین دارد. وقتی قاه‌قاه به حرف‌هایم می‌خندد، یا می‌گوید که زیبا شده‌ام یا تند و تند با تلفن حرف می‌زند، برق چشمانش را می‌بینم. بر خلاف بقیه‌ی مردها که وقتی من را می‌بوسند، چشمانشان خمار می‌شود، او چشمانش را موقع بوسیدنم تا ته باز می‌کند و ته چشمانم را نگاه می‌کند. وقتی ته چشمانم را نگاه می‌کند، برق چشمانش بیش‌تر می‌شود. شاید او را فقط به همین خاطر دوست دارم و فقط به همین خاطر می‌بوسم.

دوتا چشم سیاه داری، دو تار موی رها داری، چه ها داری چه ها داری…
دوتا چشم سیاه داری،
با خواننده تکرار می‌کنم: چه ها داری چه ها داری
مادرم با من تکرار می‌کند: چه ها داری چه ها داری
مادرم دست می‌کشد به موهایم که به قول او مثل سنبل‌های سوخته‌اند.
آن روزها حتی معنی سنبل را نمی‌دانستم و مادرم قول داده بود که یک روز من را ببرد تا سنبل‌ها را از نزدیک ببینم و نشانم دهد که چطور موهایم شبیه سنبل هایند و قول داده بود که وقتی بزرگ‌تر شدم، به من بگوید که سنبل‌ها چطور می‌سوزند.

همیشه موقع هم آغوشی، موهایم را محکم می‌کشد و در گوشم ناله می‌کند. حالا دیگر از چشمان آتشینش خبری نیست. دویده‌اند لای گردنم. سنبل‌های سوخته‌ام را محکم می‌کشد. اگر مادرم بود، حتماً این مرد کوچک استخوانی را از من دور می‌کرد و انگشتان لاغرش را روی موهایم می‌کشید و می‌گفت که باید بیش‌تر مراقب سنبل‌های سوخته‌ام باشم. حتماً می‌گفت که اگر به سنبل‌های سوخته دست بزنی، خاکسترشان می‌ریزد توی دست‌هایت.
اما نه، مادرم اگر می‌توانست یک مرد کوچک استخوانی را از من دور کند، شاید لابد می‌توانست پدرم را هم از خودش دور کند. اما نتوانست. هیچ وقت نتوانست.

می‌پرسد:«خوب بود؟»
نگاهم می‌کند. آتش چشمانش کم سو شده‌اند. بر خلاف تمام مردها که بعد از هم آغوشی، چشمانشان را می‌بندند و صدای خروپفشان بالا می‌رود، او فقط چشمانش خمار می‌شوند. اما هیچ وقت نمی‌خوابد.
می‌گویم:«آره.»
نگاه می‌کنم به چشمانش. آخرین شعله‌ها در چشمانش هنوز گرمند. ریشه‌ی موهایم درد می‌کند.
می‌دانم که خیلی زود می‌رود. می‌رود و یک ماه، دوماه، یک سال بی‌خبرم می‌گذارد. انگار که هیچ وقت نبوده. می رود و من خبرش را از این و آن می‌شنوم که باز کار تازه‌ای برای خودش دست وپا کرده یا شاید هم معشوقه‌ی تازه‌ای. همیشه منتظرم که بشونم ازدواج کرده، بچه دار شده، حتی شاید مریض شده و مُرده تا دیگر منتظرش نباشم. منتظر نباشم که یک مرتبه پیدایش شود، آوار شود بر زندگی‌ام و آتش چشمانش را به جانم بیندازد. آتش بیندازد به سنبل‌هایم. اما او همیشه سر می‌رسد. از جایی که معلوم نیست کجاست و زمانی که معلوم نیست کی است.

شب ها که مادر به انتظار بابا می‌نشست و اگر حوصله داشت موهایم را می‌بافت. همیشه این ترانه را گوش می‌داد:
دوتا چشم سیاه داری، دو تار موی رها داری
هیچ وقت نفهمیدم این ترانه را برای من می‌خواند یا برای پدرم که چشم‌ها و موهایمان شبیه هم بود. این را همه می‌گفتند. اما من همیشه فکر می‌کردم چشمان پدرم چیزی دارند که چشمان من ندارند. آن ها آتشی داشتند که من فقط در چشمان بابا دیده بودم و در هر چشم دیگری به دنبال آن شعله‌ها بودم. آن شب‌ها که منتظر بابا بودیم، من خیلی وقت‌ها خوابم می‌برد و هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم پدرم کی می‌آمد خانه. فقط گاهی در حال خواب و بیداری صدایشان را می‌شنیدم که گاهی پچ‌پچ بود، گاهی فریاد، گاهی گریه و گاهی ناله.

پدرم را دوست داشتم ولی درست تا قبل از آن که خون لای پاهایم را پر کند و محکوم شوم به بزرگ شدن. به زن شدن. به این که باید زن بودنم را بردارم و از خانه‌ی پدری بروم. بروم به جایی که زن بودنم قابل استفاده باشد. بتوانم با زن بودنم، بچه بیاورم. پسر بیاورم برای زن‌های دیگر. پدر بیاورم برای دخترهای دیگری که مبادا وقتش برسد و زن نشوند. مادرم را دوست داشتم ولی درست تا قبل از آن که بمیرد و من را در دنیایی که او باعث و بانی آمدنم بود، تنها ول کند. شوهرم را که دوست پدرم بود و هم پیاله‌اش، هیچ وقت دوست نداشتم. دخترم را که ترکیبی از من، خون من، پدر، مادر و شوهرم بود، دوست داشتم. تا همین الان دوستش داشتم. دوست داشتن که نه، دیوانه‌اش بودم. ته دلم خودم را به خاطر این دیوانگی سرزنش می‌کردم. چرا باید دختری را که محصول زن بودن من، زورگفتن پدر و هم‌خوابگی با مردی بود که من را فقط برای بچه‌دار شدن به خانه‌اش آورده بود، دوست می‌داشتم؟ چرا باید دختری را که خط انداخته بود به شکم و به دور چشمانم دوست می‌داشتم؟ نمی‌دانستم. شاید چون او هم چشمان آتشین داشت. چشمانی که مثل چشمان پدرم در تاریکی می‌درخشیدند و انگار دو زبانه‌ی آتش همیشه در آن‌ها روشن بود. انگار آتش من را جادو کرده بود. . لابد جادوی من هم زبانه‌ی آتش بوده. از همان سنبل‌های سوخته‌ام معلوم بوده که من به آتش می‌سوزم.

گفت:«باید بروم.»
نگفتم نرو. حتی از گفتنش هم خسته‌بودم. می‌دانستم وقتش که برسد می‌رود. نه دلش به حال سنبل‌های سوخته‌ام می‌سوزد، نه به حال تنهایی‌هایم. از وقتی دخترم رفته بود دانشگاه، تنهایی‌ام آن‌قدر بزرگ شده بود که می‌ترسیدم نکند یک روز همین‌جا در گوشه‌ی همین خانه خِرم را بگیرد و تلافی تمام وقتی را که از او فرار می‌کردم و به آدم‌ها پناه می‌بردم، دربیاورد. بیاید بنشیند ور دلم و تا جان دارم جم نخورد.
پیشانی‌ام را بوسید و درست همان لحظه که تصمیم گرفته بودم از او متنفر شوم تا دلم برایش کم‌تر تنگ شود، نگاهم کرد و آتش چشمانش را ریخت در دلم و رفت. رفت، درست مثل پدرم که وقتی تازه دلم می‌خواست محکم‌تر بغلش کنم، بازویم را گرفت و من را داد دست مردی که از ریش‌هایش می‌ترسیدم. بهانه‌اش هم رسم و رسوم کهنه‌ی شهرمان بود. رفت، درست مثل مادرم که هر وقت می‌خواستم حرف دلم را با او بزنم، آن‌قدر غم در چشمانش می‌دیدم که می‌ترسیدم جا برای غم‌های من نداشته باشد. رفت، درست مثل روزهای بچگی که وقتی تازه می‌خواستم از دور نگاهشان کنم، آن‌قدر در ذهنم تیره و تار شدند که چیزی جز چند خاطره‌ی مبهم از آن ها نماند.
از خانه بیرون می‌روم. هوا تاریک است و باد سپتامبر به گونه‌ام می‌خورد. می‌خزد لای گردنم و می‌رود در دلم جا خوش کند. در دلم جا خوش کند و قاطی تمام بادهای سردی شود که هر از گاهی در دلم می‌وزند.
در خیابان‌های شلوغ آمستردام راه می‌روم و به هرکس که می‌رسم می‌گویم:«سنبل یعنی چه؟ می‌شود نشانم دهی؟»
کسی صدایم را نمی‌شنود. صدای من، چشمان سیاه رنگ من، سنبل‌های سوخته‌ی من تصویری از کسی هستند که بودنش در این شهر موقتی است. حتی اگر هزارسال هم این جا زندگی بکند، باز یک چشم‌سیاه موقت است. یک چشم‌سیاه با لهجه‌ای که دوست دارد همه‌چیز را بیش از حد بکشد. سلام و خداحافظش را. همه چیز را کش می‌دهد. بخصوص عشق را. یک چشم‌سیاه که دنبال کوه می‌گردد در این کشوری که ارتفاعش زیر سطح دریا هست. از همان کوه‌هایی که شهرش در میانشان بود و یک روز، تمامِ خودش را برداشت و از آن‌ها گذر کرد و به این جا آمد. دنبال چای سیاه می‌گردد در این کشوری که همه چای سبز می‌خوردند. دنبال دخترش می‌گردد در جایی که تمام دخترهای هیجده سال رفته‌اند و تمام مادرانی که دختران هیجده ساله دارند، رفتن دخترشان را جشن می‌گیرند و حتی نمی‌دانند دلتنگی یعنی چه. یک چشم‌سیاه سی و اند ساله که تمام هم‌سن و سالانش تازه دارند بچه‌دار می‌شوند و او دارد به این فکر می‌کند که معشوق بعدی‌اش هم، چشمان آتشین خواهد داشت یا نه؟ او را جادو خواهد کرد که به این جادو بمیرد یا نه؟ هم سن و سال پدرش خواهد بود یا نه؟ شعر خواهد فهمید یا نه؟ خیام را خواهد شناخت یا نه؟ کاش اصلا لال باشد که هیچ چیز نتواند بگوید یا یک کودن تمام عیار باشد که هیچ از حرف‌هایش نفهمد. به این فکر می‌کنم که سنبل به هلندی چه می‌شود…

 شعله رضازاده فعالیت ادبی را از هفده سالگی با سرودن شعر آغاز کرد. نخستین مجموعه داستان او با نام «من، هنوز به دنبال باد می دوم» در سال ۱۳۹۱ در تهران منتشر شد. وی جوایز ادبی متعددی در ایران به دست آورده. دو سروده او به رقابت های سراسری در هلند و بلژیک راه یافته اند. مجموعه داستان «کسی پشت واژه ها پنهان شده است» در ۱۳۹۴ و «سیاه، فقط یک رنگ نیست» در ۱۳۹۶ توسط نشر اچ اند اس لندن به چاپ رسیده. شعله رضازاده اکنون مقیم هلند است.
برچسبها ←  

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

اشتراک خبرنامه

اگر به خواندن همسایگان علاقه مندید خبرنامه همسایگان را مشترک شوید تا مقالات را به سرعت پس از انتشار دریافت کنید: