در سال ۱۹۹۰ حسن فیاد و زنده یاد خلیل موحد دیلمقانی به تشویق جمعی از دوستان به انتشار مجله ای درباره سینما و تاتر و ادبیات تصمیم گرفتند. مدتی هم شروع به برنامه ریزی و جمع آوری مطالب نمودند.در همان زمان زنده یاد احمد شاملو هم در برکلی به سر می برد. استاد فیاد از شاملو خواهش می کند مطلبی برای مجله بفرستد و او هم با گشاده دلی شعر در جدال با خاموشی و نقد دیوان حافظ به تصحیح زنده یاد پرویز ناتل خانلری را برای ایشان می فرستد. متاسفانه وقتی صحبت از امکانات مالی و فنی به میان می آید، دوستان یکایک پراکنده و متفرق می شوند و انتشار مجله هم تحقق نمی یابد. آنچه در نامه شاملو اهمیت دارد دقت و وسواس وی در تنظیم مطلب و فرم شعر است. «در جدال با خاموشی» نخستین بار قرار بود در این مجله منتشر شود.

اوکلند

سیزدهم فوریه ۱۹۹۱

فیاد بسیار عزیزم 

 با سلام‌های قلب

نقد حافظ خانلری را با شعری و توضیحاتی در باب آن تقدیم کرده‌ام. ظاهر و باطن.

تنها خواهشم این است که محبت کنی غلط از آب درنیاید.

اگر می‌دانستم مجله چه قطع و فرمی دارد می‌توانستم ترتیب چاپش را هم پیشنهاد کنم؛ اما چون نمی‌دانم سر و ته قضیه را به صورت وصیتنامه به هم می‌آورم:

۱. توضیحاتی را که داده‌ام با حروف ریزتری بچینید و آن را پیش از متن شعر در صفحه بگذارند تا خواننده پیشاپیش بداند که دارد چه می‌خواند. وقتی نداند ناچار باید جلو کلمات مهجور یا پاره‌ای از سطور که نیازمند توضیح است شمارۀ ارجاع بگذاریم. یعنی شعر را با علائم ریاضی از ریخت بیندازیم و در عین حال خواننده را واداریم هر بار از خواندن شعر دست بردارد برود در حواشی بگردد ببیند شاعر چه مهملی به هم بافته. این جور شعر خواندن درست مثل خوابیدن بابایی است که تلفنش تا صبح چندین بار زنگ بزند. ما با چاپ توضیحات لازم در ابتدای شعر، در واقع دوشاخۀ تلفنش را می‌کشیم بیرون می‌گذاریم سر فارغ به کارش برسد.

۲. فواصلی که میان پاره‌ای سطور هست البته مورد توجه قرار خواهد گرفت. اسم هرچند سطری را که میان این فواصل به دنبال هم می‌آید می‌گذاریم «بند». فواصل را با مداد مشخص کرده‌ام.

۳. این بندها بهتر است نشکند. یعنی اگر فلان بند متشکل از پنج سر اصلاً به دل خواننده نخواهد نشست که دو سطرش زیر این صفحه آمده باشد سه سطرش سر صفحۀ بعد. حسن آن فواصل هم در این است که هنگام صفحه‌بندی اگر به چنین موردی برخوردیم می‌توانیم آن دو سطر را هم ببریم بالای صفحۀ بعد، و بعد برای میزان کردن این صفحه، برای اینکه تهش خالی نماند، به آن فواصل اضافه کنیم. بعید نیست که خواننده متوجه این تمهیدات فنی نشود اما در هر حال برایش مفید است. نمی‌گذاریم کمترین چیز خلوتش را به هم بزند.

سلام گرم مرا به یکایک همکاران برسان.

ب.ت.

به جای کلمۀ فرانسوی ENVOUTMENT که در توضیحات آورده‌ام بهتر است تلفظ انگلیسیش را بیاری. چاره‌اش مراجعه به یک فرهنگ فرانسه به انگلیسی است. (معادل انگلیسی آن Magic Spell, Charm, or Enchantment  است).

 ضمناً لطف بفرما مواظب باش کلمۀ گداز اشتباهاً گذار چاپ نشود.

و بالاخره:

بعضی سطرها درازتر از عرض کاغذ است. زائدۀ چنین سطرهایی به انتهای سطر پائین‌تر می‌رود و جلو آن کروشه‌ئی گذاشته می‌شود تا خواننده آن را سطر مستقلی نپندارد. شما هم در حروف‌چینی هرگاه به چنین موردی برخورد کردید همین کار را خواهید کرد.

بالا و پایین ستاره‌های جدا کننده (یعنی *** که من به جایش□□□ را انتخاب کرده‌ام) رعایت مختصر فاصله‌ئی واجب است تا پاراگراف‌ها تو شکم هم نتپند.

اِعرابی بعضی جاها گذاشته‌ام که مانع غلط‌خوانی می‌شود.

عرض بیشتری ندارم. ایام به کام باد.

توضیحاتی در باب این شعر:

* باره: به معنی اسب جنگی است.

* گداز: اصطلاحی است در جادوگری و همان است که فرانسوی‌ها به آن ENVOUTMENT می‌گویند. مشتری تکه ناخنی یا تار مو یا مژه‌ئی را که از شخص گرفتار توطئه به چنگ اورده تسلیم جادوگر می‌کند. جادوگر آن را میان تکه موم کوچکی قرار می‌دهد و از آن موم آدمکی می‌سازد. اعتقاد عوام بر این است که چون جادوگر اوراد و عزائم خاصی بخواند هر عملی که با آدمک انجام بدهد بر سر شخص مورد نظر خواهد آمد. مثلاً اگر سیخی به محل فرضی چشمانش فرو برد طرف در هر کجا که باشد کور خواهد شد. یا اگر زن بارداری است با فرو بردن سیخ به شکمش سقط جنین خواهد کرد و جز اینها…

* نام قبیله‌ئی‌ام شرمسار تاریخ است…- قبیلۀ شاملو یکی از قبایل هفت‌گانه‌ئی بود که صفوی‌ها را به سلطنت رساندند. سلسله‌ئی که با خونریزی‌های دیوانه‌وار آغاز کرد، با خونریزی و جنایت و بیداد ادامه داد و سرانجام در باتلاق حماقت و بی‌عرضگی فرو رفت.

* لوک: نوعی شتر بارکش است. شتر در فصل جفت‌خواهی گرفتار جنونی می‌شود که ساربانان به مستی وی تعبیرش می‌کنند. حیوان در این حالت به دفعات چیز کف‌آلوده‌ئی شبیه بادکنک سفید را از کنار دهان بیرون می‌دهد و نعره‌های خشمالودی می‌کشد که به آن شغشغه نام داده‌اند.

* خنازیر بر وزن سرازی که به آن خیارک هم می‌گویند دمل چرکی آویخته‌ئی است شبیه خیار که در قسمت پیشین گردن پیدا می‌شود و باید آن را بشکافند یا نیشتر بزنند. علت بروز آن ابتلای شخص به سیفلیس است.

* سلاطون تلفظ عامیانۀ سرطان است.

دو صفحه نخست نامه احمد شاملو به حسن فیاد

شعر دو بخش دارد. در بخش اول کوشیده‌ام شرح حالی از خودم بدهم اما این کوشش بی‌نتیجه می‌ماند. همان ابتدا، در شش سالگی، در باغ سربازخانۀ شهر نظامی خاش (در بلوچستان) ناگهان با دیدنِ اتفاقیِ مراسم شلاق‌خوردن سرباز بدبختی همۀ شادی‌ و نشاط و بی‌خبری کودکی‌ام را از دست دادم. این را جای دیگری نوشته‌ام. از آن پس خاطرۀ سربازی را که از یکی چون خود شلاق می‌خورد و آزار می‌برد و تحقیر می‌شد، خاطرۀ جوانک محکومی که نظام ستمگر اجتماعی از جوانی و شادی‌های جوانی و افتد و دانی‌های جوانی محرومش کرده به خشونت‌های ارتش تحویلش داده بود، خاطرۀ موجود دست و پا بستۀ بی‌اختیاری که به رو بر نیمکتی درازش کرده سربازی چون خود او بر قوزک پاها و سرباز دیگری چون خود او بر گردنش نشسته بود تا هنگام آموختن درس عشق به میهن نتواند از خود عکس‌العملی نشان بدهد و درد این وهن نیز به محنت شلاق خوردن از گروهبانش اضافه شود، خاطرۀ جوان بی‌گناهی که با هر ضربۀ تازیانه دهانش به نعره گشوده می‌شد؛ اما صدائی از او به گوش نمی‌رسید چرا که طبل‌ها و شیپورهای رستۀ موزیک سربازخانه مجال شنیده شدن به صداهای دیگر نمی‌داد، تنها متر و معیار من برای سنجش هر مفهومی شد: اولین بار که افسانۀ کشته شدن هابیل به دست برادر را شنیدم آن خاطره به یادم آمد، دوستانم که جلو جوخۀ آتش قرار داده شدند آن خاطره را به یادم آوردند و مفاهیم دولت و حاکمیت برایم در وجود کسی شکل گرفت که هنگام تازیانه خوردن انسان با کمال میل ماتحتش را روی گردن او می‌گذارد.

بخش دوم شعر بیدار شدن در فضای اجتماعی است و بیان تمثیلیِ محکومیتی که در اجتماع بیمار بر انسان تحمیل می‌شود.


در جدال با خاموشی

من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
       آگاهی
که سایه‌ی عظیمِ کرکسی گشوده‌بال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده به خاک اندر کرده است
و تو را دیگر
             از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
 
 من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل می‌پیوندد.
نامِ کوچکم عربی‌ست
                      نامِ قبیله‌یی‌ام تُرکی
                                            کُُنیًَتَم پارسی.
نامِ قبیله‌یی‌ام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکم را دوست نمی‌دارم
                    (تنها هنگامی که تواَم آواز می‌دهی
                   این نام زیباترین کلامِ جهان است
                   و آن صدا غمناک‌ترین آوازِ استمداد).
در شبِ سنگینِ برفی بی‌امان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
 
 در خانه‌یی دلگیر انتظارِ مرا می‌کشیدند
کنارِ سقاخانه‌ی آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
                    (بدین سبب است شاید
                   که سایه‌ی ابلیس را
                  هم از اول
                  همواره در کمینِ خود یافته‌ام).
 
 در پنج‌سالگی
هنوز از ضربه‌ی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شغشغه‌ی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمی‌بالیدم
بی‌ریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتاده‌تر از خاطره‌ی غبارآلودِ آخرین رشته‌ی نخل‌ها بر حاشیه‌ی آخرین خُشک‌رود.
 
 در پنج‌سالگی
بادیه در کف
در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب می‌دویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبه‌ی کهربایی مرد
بیگانه بود.
 
 نخستین‌بار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد
شش‌ساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگین ‌ْرقص
و داردارِ شیپور و رُپ‌رُپه‌ی فرصت‌سوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.
 □□□
 بامدادم من
خسته از با خویش جنگیدن
خسته‌ی سقاخانه و خانقاه و سراب
خسته‌ی کویر و تازیانه و تحمیل
خسته‌ی خجلت از خود بردنِ هابیل.
دیری‌ست تا دَم بر نیاورده‌ام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می‌گشاید.
 
 صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم
        با هیبتِ رنگین
                         برافراشته.
 تشریفات در ذُروه‌ی کمال است و بی‌نقصی
راست در خورِ انسانی که برآنند
تا همچون فتیله‌ی پُردودِ شمعی بی‌بها
به مقراضش بچینند.
 
 در برابرِ صفِ سردَم واداشته‌اند
و دهان‌بندِ زردوز آماده است
بر سینی‌ حلبی
کنارِ دسته‌یی ریحان و پیازی مُشت‌کوب.
 
 آنک نشمه‌ی نایب که پیش می‌آید عُریان
با خالِ پُرکرشمه‌ی اَنگِ وطن بر شرم‌گاهش
وینک رُپ‌رُپه‌ی طبل:
تشریفات آغاز می‌شود
 هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعره‌یی بی‌پایان تُف کنم.
 
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانه‌خورده‌ی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار می‌کند.

در بیمارستانی که بسترِ من در آن به جزیره‌یی در بی‌کرانگی می‌مانَد
گیج و حیرت‌زده به هر سویی چشم می‌گردانم:
 این بیمارستان از آنِ خنازیریان نیست.
سلاطونیان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بی‌نشاطند.
جذامیان آزادانه می‌خرامند، با پلک‌های نیم‌جویده
و دو قلب در کیسه‌ی فتق
و چرکابه‌یی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهای پَر بر سرنیزه‌ها
به گردگیریِ ویرانه.
 
 راهروها با احساسِ سهمگینِ حضورِ سایه‌یی هیولا که فرمانِ سکوت می‌دهد
محورِ خوابگاه‌هایی‌ست با حلقه‌های آهن در دیوارهای سنگ
و تازیانه و شمشیر بر دیوار.
 
اسهالیان،
شرم را در باغچه‌های پُرگُل به قناره می‌کشند
و قلبِ عافیت در اتاقِ عمل می‌تپد
در تشتکِ خلاب و پنبه
میانِ خُرناسه‌ی کفتارها زیرِ میزِ جراح.
 
 اینجا قلبِ سالم را زالو تجویز می‌کنند
تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی
به شیرین‌ترین ترانه‌ی جانت نغمه سردهی تا آستانِ مرگ
که می‌دانی
امنیت
     بلالِ شیرْدانه‌یی‌ست
                     که در قفس به نصیب می‌رسد،
تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کَفَت نهد
و قوطی مُسکن‌ها را در جیبِ روپوشت:
ــ یکی صبح یکی شب، با عشق!
 □□□
 اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها می‌گذرد
و در آشپزخانه
               هم‌اکنون
                        دستیارِ جراح
برای صبحانه‌ی سرپزشک
شاعری گردنکش را عریان می‌کند
(کسی را اعتراضی هست؟)
 و در نعش‌کشی که به گورستان می‌رود
مردگانِ رسمی هنوز تقلایی دارند
و نبض‌ها و زبان‌ها را هنوز
از تبِ خشم کوبش و آتشی هست.
 □□□
 عُریان بر میزِ عمل چاربندم
اما باید نعره‌یی برکشم
شرفِ کیهانم آخر
هابیلم من
و در کدوکاسه‌ی جمجمه‌ام
چاشتِ سرپزشک را نواله‌یی هست.
 به غریوی تلخ
نواله را به کامش زهرِ افعی خواهم کرد،
بامدادم آخر
طلیعه‌ی آفتابم.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

اشتراک خبرنامه

اگر به خواندن همسایگان علاقه مندید خبرنامه همسایگان را مشترک شوید تا مقالات را به سرعت پس از انتشار دریافت کنید: