گفت و گو
گفتم:
– «این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش؟…»
گفت:
– «صبری تا کران روزگاران بایدش.
تازیانه ی رعد و نیزه ی آذرخشان نیز هست،
گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش.»
گفتم:
– «آن قربانیان پار، آن گل های سرخ؟…»
گفت:
– «آری…»
ناگهانش گریه آرامش ربود؛
وز پی خاموشی توفانیش
گفت: – «اگر در سو کشان
ابر شب خواهد گریست،
هفت دریای جهان یک قطره باران بایدش.»
گفتمش:
– «خالی ست شهر از عاشقان؛ وینجا نماند
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش.»
گفت:
– چون روح بهاران آید از اقصای شهر،
مردها جوشد ز خاک،
آن سان که از باران گیاه،
و آنچه می باید کنون
صبر مردان و دل امیدواران بایدش.»
***
شفیعی کدکنی